مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سیزده

سال انتشار : 1400

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سیزده

دانلود رمان سیزده از ستاره. ب و آتوسا ریگی که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان سیزده

رمان سیزده سرگذشت دختریه که مورد تعرض قرار گرفته.

هدف نویسنده از نوشتن رمان سیزده

ایجاد سرگرمی.

خلاصه رمان سیزده

دلارام فرخی، دختر زیبارویی که برای فرار از پیشنهادات بیشرمانه مردان اطرافش، ترجیح میدهد مقابل دوربین عکاسی سیاوش فروهر برود و پول عمل مادرش را جور کند اما این یک عکاسی ساده نبود. او باید مقابل سیاوش….

مقداری از متن رمان سیزده

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان سیزده اثر مشترک ستاره. ب و آتوسا ریگی :

مثل مار زخم خورده به خودش پیچید. تمام تنش آتش گرفته بود. او کجا بود؟ او را کجا برده بودند؟ کجا پیدایش می‌کرد ؟ چه بلایی سرش آمده؟ اکنون چه حالی داشت؟

دندان هایش را روی هم سایید. با مشت گره کرده از جا بلند شد. راه افتاد به سمت ناکجا. برای پیدا کردن کسی که حتی نمی‌دانست اکنون در چه وضعی و چه شرایطی بود.

به خودش قول داده بود از او مراقبت کند. به او قول داده بود که مراقبش باشد. از او محافظت کند، اما…

لعنتی بر خودش فرستاد. دوباره گند زده بود. تاریخ دوباره داشت تکرار میشد.

نه… این بار دیگر اجازه نمی داد. پای او می ایستاد. جانش را وسط می‌گذاشت. زندگیش را، همه چیزش را می‌گذاشت تا او را دوباره برگرداند.

با قدم های محکم و بلند خودش را به در حیاط رساند. در را باز کرد و با کمال تعجب کسی را دید که انتظارش را نداشت.

اخم کرد و گفت:

_الان کار دارم

سورنا بی تفاوت جواب داد:

_اومدم با هم به کارت برسیم.

سه در اتومبیل باز شد. شیده با چهره ای نگران، سپنتای بی تفاوت و میکاییل پیاده شدند.

شگفت زده پرسید:

_شما از کجا میدونید؟

سپنتا جواب داد:

_سوشیانت

یکهو آن حس تنهایی و پوچ از دلش رخت بست. گرمای دلپذیری یخش را باز کرد. شیده دستش را روی بازوی او گذاشت و با لبخندی دلگرم کننده گفت:

_برش گردون…

از پله ها پایین رفت. دلش شور می‌زد. مضطرب بود. کاش این کار را قبول نمی‌کرد. لب گزید. روی پله ای متوقف شد.

حرف های مستانه توی گوشش پیچید:

_پول خوبی داره خره. مگه پول نمیخوای؟ تو چیکار داری چی میشه بعدش. پولتو بگیر.

پول، پول، پول.. لعنت فرستاد به این واژه سه حرفی که بخاطرش میخواست خودش را…

همانجا روی پله نشست. بغض کرد. چقدر بدبخت بود. اولین قطره اشک از چشمش سرازیر شد و روی ماسک آبی رنگش سر خورد.

نمی‌توانست. نمی‌توانست تن به این کار بدهد. ایستاد و راه آمده را برگشت.

ترجیح میداد برود گدایی کند. واقعا این کار را میکرد اگر پولی که نیاز داشت، با گدایی به دست می آمد. اما حیف…

به محض اینکه از ساختمان خارج شد، موبایل فکسنی ‌اش زنگ خورد.

موبایل را از توی جیبش برداشت و با دیدن نام دکتر مصدق آه از نهادش بلند شد.

چقدر از این پزشک و لاس زدن هایش متنفر بود. اگر جراح مادرش نبود همان اوایل جوری جوابش را می‌داد که دیگر هوس دختر بیست سال کوچکتر از خودش را نکند. البته اگر زبانش می‌چرخید!

موبایل را روی گوشش گذاشت و همزمان گفت:

_سلام آقای دکتر

_به به، سلام دلارام خانوم گل. کجایی دختر؟ دیگه جواب مارو نمیدی

پلک بست و گفت:

_ببخشید عذرمیخوام. دارم پول عملو جور می‌کنم بعد همش اینور و اونورم. حواسم نبود بهتون زنگ بزنم.

دکتر مصدق با دلخوری گفت:

_من که بهت گفتم اونو برات اوکی میکنمش.

دلارام لب گزید و سعی کرد خودش را به کوچه علی چپ بزند.

_ممنونم.

دکتر با لحن سرخوشی، انگار که به هدفش رسیده گفت:

_پس حالا که ممنونی، برات یه لوکیشن میفرستم. پاشو بیا. منتظرتم.

تماس را قطع کرد و دلارام را وسط جهنم گذاشت.

احساس خفگی می‌کرد. خیال میکرد نفسش بالا نمی‌آید. ماسکش را در آورد و اکسیژن را به ریه هایش فرستاد.

بالاخره دکتر تیر خلاصی را زد. منتظر همین فرصت بود. اجازه داده بود دلارام کاملا عاجز شود تا بعد خواسته اش را عنوان کند. چقدر کثافت! چقدر آدمی می‌توانست کثافت باشد.

حرامزادگی هیچ ربطی به شغل و پست و مقام و فرهنگ نداشت!

آه کشید. کافی بود یک بار به تخت خواب دکتر مصدق می‌رفت، دیگر همه مشکلاتش حل می‌شد.

دیگر این وضعیت اسفناکش ادامه پیدا نمی‌کرد. راحت میشد. یک ساعت شاید هم دو ساعت. آن دو ساعت لعنتی را باید تحمل می‌کرد و بعد..

همه چیز تمام میشد. به همین سادگی!

خسته شده بود. از دویدن و نرسیدن خسته شده بود. چقدر؟ چقدر باید تلاش می‌کرد؟ اصلا فایده ای داشت؟

شبیه آدم های مرده به طرف ایستگاه اتوبوس رفت و روی نیمکت نشست. دیتا را روشن کرد و وارد اپلیکیشن واتساپ شد.

دکتر برایش لوکیشن ارسال کرده بود. انگشت لرزانش را روی صفحه گذاشت. پیامش را باز کرد و تصمیمش را گرفت.

رمقی برایش نمانده بود. کم آورده بود. توی این مدت آنقدر پیشنهاد هایی که به تخت منتهی میشد، گرفته بود که حسابش از دستش در رفته بود.

آخرش که چه؟ باید روی تخت یکی سر می‌خورد. اگر آن شخص جراح مادرش می‌بود که چه بهتر. دست کم بدین وسیله بیشتر مراقبت میکرد از مادرش.

موبایلش دوباره زنگ خورد مستانه بود. حوصله نداشت جواب بدهد. بعد از قطع شدن صدای زنگ، چند دقیقه بعد رگبار پیام های مستانه شروع شد.

«کجایی دلی؟»

«نرفتی هنوز؟ بابا یارو منتظرته»

«ببین اگه نمی‌خوای منو ضایع نکن»

«من بخاطر خودت گفتم که پول لازمی»

زندگی اش تبدیل شده بود به یک تراژدی تمام عیار. میخواست تن فروشی کند؟ تن فروشی؟ واقعا میخواست این کار را بکند؟

بلند شد و ایستاد. نه. هرگز این کار را نمی‌کرد.

شروع کرد به دویدن. به سوی ساختمان رفت. وارد شد و راهش را به سمت زیرزمین پیش گرفت. پله ها را تند تند پایین رفت پیش از آنکه باز پشیمان شود.

درِ انتهای سالن! با تمام قوا دوید. به محض رسیدن در را باز کرد و نفهمید چه اتفاقی افتاد که پخش زمین شد.

درست جلوی پای مردی که کالج مشکی پوشیده بود.

سرش را بالا گرفت و با دیدن مردی که دست توی جیب داشت، خودش را جمع و جور کرد.

وسیله هایش پخش زمین شده بودند. بدون دلیل گفت:

_معذرت میخوام.

زانویش درد می‌کرد. روی دو زانو نشست و وسایلش را جمع کرد.

مرد با صدای بم و مخملی اش پرسید:

_چرا؟ چون افتادی؟ یا بخاطر اینکه بدون اجازه وارد اینجا شدی؟

متعجب سرش را بالا گرفت و اینبار با دقت به چهره مرد خیره شد.

لعنتی! او درست شبیه مدل های زیبای اروپایی بود. البته از آن مدل های مشکی اش. مثل ایتالیایی ها یا اسپانیایی ها!

مرد حتی خم نشد برای کمک. فقط به چشم های آبی دلارام زل زده بود.

_پام گیر کرد

_پات گیر نکرد. اینقدر عجله داشتی که نفهمیدی باید یه پله میومدی پایین!

آه، پس بخاطر یک پله مسخره چنین ورود با شکوهی داشت! لب گزید.

توجه مرد به لب های دلارام جلب شد. توجهی چند صدم ثانیه ای!

دلارام خجالت زده، سرش را پایین انداخت و گفت:

_معذرت میخوام

وسایلش را جمع کرد و ایستاد. خودش را معرفی کرد:

_دلارام فرخی هستم. مستانه برام یه وقت گرفتن برای صحبت با آقای فروهر.

مرد چرخید و به سمت یک میز کوچک رفت.

_تایمت تموم شده خانم فرخی

دروغ گفت:

_متاسفم دیر کردم. بخاطر ترافیک یکم طول کشید. آم.. آقایِ…

_فروهر

خودش بود. این مرد خوشتیپ مدل نبود. عکاس بود. همان عکاسی که مستانه از او تعریف میکرد. کسی که به تازگی از امریکا برگشته بود و خیلی هم معروف بود.

_ببخشید جناب فروهر. من معذرت می‌خوام.

_همیشه درحال عذرخواهی کردن هستی؟

دلارام متعجب پرسید:

_بله؟

فروهر روی میز نشست. یک پایش روی زمین بود و پای دیگر کمی بالا. با دقت به سر تا پای دختر نگاه کرد. بعد از چند ثانیه سکوت فروهذ پرسید:

_مستانه برات کارو توضیح داده؟

_کم و بیش

_قبلا کار مدلینگ انجام دادی؟

_خیر

_مدل عکس بودی؟

_خیر

_پس چرا الان اینجایی؟

دلارام مثل احمق ها زل زد به مرد روبرویش.

_من با آماتور کار نمی‌کنم. اوه یادم رفت، تو حتی آماتورم نیستی! میتونی بری!

دلارام وحشت زده به فروهر زل زد. اگر از اینجا بیرون می‌رفت آنوقت باید راهیِ تخت خواب دکتر مصدق می‌شد. نه، او این را نمی‌خواست.

ترجیح میداد جلوی دوربین فروهر نیمه برهنه شود تا اینکه کاملا برهنه جلوی مردی ظاهر گرد.

خواهش کرد:

_لطفا یه فرصت بهم بدین آقای فروهر. خواهش میکنم. بهتون قول میدم که از عهده اش برمیام. هرکاری لازم باشه انجام میدم. هرکاری!

فروهر چشمش را از روی کاغذهای درون دستش گرفت. با تیزبینی پرسید:

_لنگ پولی؟

دلارام شوکه شد. خجالت زده گفت:

_بله؟

_عادت ندارم یه حرفو دوبار تکرار کنم.

_بله

_چی بله؟

دلارام گوشه لبش را گاز گرفت و جواب داد:

_به پول نیاز دارم.

دلارام با خودش فکر کرد، مستانه به او گفته بود؟ حتما او گفته. پس از کجا فهمیده بود؟

_حتما مستانه بهتون گفته. راستش مامانم مریضه…

فروهر حرف دختر را قطع کرد:

_نیازی نیست کسی بگه! آدمی که هرکاری لازم باشه می‌کنه، یعنی لنگ پوله

دلارام شرمنده سرش را پایین انداخت.

این مرد باهوش بود. علاوه بر زیبایی و جذابیت او یک مرد لعنتی باهوش بود!

فروهر خیلی جدی و با لحن سردی دستور داد:

_بیا اینجا

دلارام ترسیده به طرفش رفت. فروهر تذکر داد:

_نزدیک تر

چرا اینقدر این مرد ترسناک بود؟ ناخودآگاه خاطره تلخی توی سرش زنده شد. سعی کرد از شر آن خاطره شوم خودش را خلاص کند.

دلارام یک قدم دیگر برداشت.

_نزدیکتر

اینبار دلارام دو قدم برداشت.

_بازم

دلارام لب گزید. توجه فروهر یک بار دیگر جلب لبهای او شد. بازهم توجهی چند صدم ثانیه ای.

دلارام سه قدم دیگر برداشت. تنها به اندازه بیست سانت فاصله داشتند. مستانه گفته بود که فروهر کاری به کار مدل هایش ندارد. درواقع این مدل ها هستند که او را انتخاب میکنند تا به تختش بروند.

حتی خود مستانه هم اعتراف کرده بود، چنین پیشنهادی به فروهر داده بود؛ اما فروهر او را نپسندیده.

اگر مردی، زنی را که از او دعوت میکند تا به تختش برود، رد کند، یعنی… آدم که نه، دختری در فاصله نزدیک با او، در امان است؟!

نه، هیچ زنی، در کنار هیچ مردی در امان نبود. تجربه این را بارها به او ثابت کرده.

فروهر دستش را بلند کرد و به سمت صورت دلارام برد. دلارام ترسیده سرش را عقب کشید. حدسش درست بود. او هم مثل باقی مردها. مرد حتی اخم هم نکرد. اما خیلی جدی گفت:

_ تکون نخور

دلارام بغض کرده ثابت ایستاد. مرد دستش را روی لب های دلارام گذاشت. دخترک شوکه شد. فروهر لب زیرین دلارام را با انگشت اشاره به طرف پایین کشید و به دندان های سفید و مرتب او نگاه کرد. همین کار را با لب بالایی انجام داد.

_خوبه

صورت او را به چپ و راست حرکت داد و ریز به ریز صورتش را از نظر گذراند.

_هوم

از روی میز پایین آمد. دلارام نفهمید چه چیزی خوب بود یا آن آوای هوم بخاطر چه بود. یک قدم به عقب برداشت.

قلبش تند تند میزد. هربار که مردی به او نزدیک میشد، همینطور وحشت می‌کرد.

فروهر پشت میز رفت. روی صندلی نشست و سیگاری روشن کرد. به دلارام اشاره کرد:

_لباساتو دربیار و وایستا اونجا

چشم های دلارام به اندازه توپ پینگ پنگ گرد شدند. قرار بود فقط یک مصاحبه باشد. قرار نبود لباس دربیاورد که.

_ببخشید مستانه گفتش که قراره امروز فقط مصاحبه انجام بشه

_این مصاحبه ست.

این دیگر چه جور مصاحبه لعنتی بود؟

فروهر ادامه داد:

_یا بدنت مناسبه یا نیست. بدنت تعیین می‌کنه توی مصاحبه قبول میشی یا نه

مستانه این را هم نگفته بود. خشکش زده بود. باید چه کار می‌کرد؟ با استرس گفت:

_شما صورتمو دیدین. وارسی کردین.

فروهر بدون ذره ای ملایمت جواب داد:

_صورتت، خوشگلیت یا چشمای آبیت ذره ای برای من و کار من اهمیتی نداره. من با فیست کار ندارم با بدنت کار دارم!

دلارام این پا و آن پا کرد. باید فرار میکرد یا لباس در می آورد. بغض نشست توی گلویش.

انگار برای جور کردن پولش باید پا روی خط قرمزش میگذاشت. فرقی نمی‌کرد دکتر مصدق باشد یا فروهر.

فروهر بدون اینکه عصبی شود، با همان لحن خشکش گفت:

_ببین خانم من نه وقت واسه دودلی تو دارم، نه حوصلشو. نمیتونی، بفرما بیرون

دلارام لب گزید. هیچ واکنش دیگری از خودش نشان نداد. اینبار فروهر دستور داد:

_بیرون

دلارام ناخودآگاه حرکت کرد. کیف و موبایلش را با دستانی لرزان روی میز گذاشت و گفت:

_انجامش میدم.

خواست شالش را در بیاورد که فروهر به ته آن سوییت، اتاق، استودیو یا هر کوفت دیگری که بود اشاره کرد:

_برو اونجا در بیار

دلارام بی رمق و با حال خراب به همان سمت حرکت کرد. فروهر سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد. دوربینش را برداشت و پشت سر دختر راه افتاد.

همانطور که دلارام معذب دکمه های مانتو اش را باز میکرد، فروهر از او عکس می‌گرفت.

چیزی که برای مرد جذاب بود، صورت زیبا و معصوم دلارام نبود بلکه رنجی که داشت میکشید، اهمیت داشت. او میخواست رنج کشیدن و عذاب دختر را ثبت کند. نه زیبایی اش را.

دلارام شال و مانتواش را همان جا پایین پایش انداخت.

فروهر یک کلمه گفت:

_تی شرت

منظورش کاملا واضح بود ولی اگر تی شرتش را در می آورد فقط تاپش می‌ماند! ترسیده به چشم های مشکی ترسناک مرد زل زد.

_بهت نگفتم چیزی رو دوبار تکرار نمی‌کنم؟

دلارام لب گزید. چرا رفتارش اینقدر خشن بود؟ چرا؟ بنظرش آدم بی اعصابی بود، شاید! او که برایش کار نمی‌کرد. نسبتی هم نداشتند با یکدیگر. این همه قلدری بخاطر چه بود؟

با درد تی شرتش را تا نیمه بالا آورد. بغض کرد. پلک هایش را بست. تمام تلاشش را کرد که اشک نریزد.

صدای فروهر را شنید:

_همین قدر کافیه

بغضش را قورت داد. یعنی چه؟ باید چه کار می‌کرد؟ خواست تی شرت را در نیاورده، با همان دستان بالا، پایین  بکشد که فروهر دستور داد:

_دستاتو پایین نیار.

چیزی نمی‌دید. پارچه سفید تی شرتش اجازه دیدن نمی‌داد. تمام صورتش را گرفته بود.

صدای گام های مرد را شنید. لب گزید. فروهر به او نزدیک شد. با دقت به قسمت کوچکی از بدن دختر که در معرض دید بود، خیره شد. بدنش سوخته بود؟

فروهر به دور دلارام چرخید. او شاید یک بدن پرفکت داشت اما پوستش…

می‌توانست همانجا تمامش کند؛ اما چیزی بنظرش رسید.

برای اولین بار میخواست از بدن زنی که شاید بنظر خیلی ها زشت بود، عکاسی کند.

_دستاتو بیار پایین. میتونی مانتوتو بپوشی

فروهر به طرف میزش رفت. همان لحظه نوتیفکیشن موبایل دلارام توجهش را جلب کرد.

روی صفحه گوشی دختر چند پیام ظاهر شد، از شخصی به اسم دکتر مصدق.

«حرکت کردی؟»

«امروز بیای فردا مامانتو توی کلینیک خصوصی عمل…»

«من هیچ وقت زیر قولم نمی‌زنم. برات اسنپ…»

مردمک های فروهر روی دختر نشست. اسمش چه بود؟

پس او اینجا را انتخاب کرده بود. ترجیح داده بود جلوی دوربین او برود تا برهنه در تخت!

دختر لباس پوشیده جلو آمد. فروهر به صندلی اشاره کرد:

_بشین

دلارام نشست. خجالت زده بود. سرش را پایین انداخته بود و به جلوی کفش هایش نگاه می‌کرد.

_بدنت… سوخته

دلارام لب گزید و گفت:

_بله

_با این همه اومدی اینجا

_بله

_میدونی زمینه عکاسی من چیه؟

اگر رمان سیزده رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها ستاره. ب و آتوسا ریگی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سیزده
  • دلارام: آرام و مهربان.
  • سیاوش: جدی و خشن.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید