مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان او عاشقم نبود

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#پایان_خوش #همخونه‌_ای #خیانت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان او عاشقم نبود

زندگی دختری که بعد از فوت پدر و مادرش سرپرستی خواهر و برادرانش رو بر عهده می گیره و …

هدف نویسنده از نوشتن رمان او عاشقم نبود

نوشتن سختی های زندگی یه دختر تنها در محیط های کوچک.

پیام های رمان او عاشقم نبود

تقریبا تمام رمان های من در مورد توانایی های زنان هست.دلم می خواد حتی اگه شده یک نفر رو با خود واقعیش و توانایی هاش آشنا کنم.

خلاصه رمان او عاشقم نبود

طهورا خودش رو فدای خواهر و برادری کرده که حالا اون رو مزاحم خوشبختی شون می دونن، آخه سنش بالا رفته و تا ازدواج نکنه خواهر کوچکش هم نمی تونه از دواج کنه، حالا این دختر مجبوره محرم پیرمردی بشه که زمین گیره و معلوم نیست تا کی زنده است…

مقداری از متن رمان او عاشقم نبود

-فقط کافیه رنگت بپره، لبت بلرزه، اشکت بچکه، پاهات خم بشه و یا دستت رعشه بگیره، اون وقت شک نکن مادر این بچه قرتی دوزاری رو به عزاش می‌شونم…

***

حرف هایش را تمام می کند ولی دست از نوازش پشت من نمی کشد. مگر می توانم برای معصومه و خوشبختی اش شاد نباشم. او و سیاوش هر دو لیاقت همدیگر را دارند. آرامش این روزهای سیاوش تنها به دلیل حضور معصومه در زندگی اش می باشد.
– شانس آوردی محرم طهورایی و بهونه درست و درمونی واسه کتک زدنت ندارم وگرنه مطمئن باش الان کمِ کم یه چپ و راست حقت بود.
سرم را به سرعت از سینه سیاوش فاصله داده و زیر چشمانم را پاک می کنم. سیاوش با خنده جلو رفته و مشتی به بازوی فرزاد می زند. با خنده می گوید: خان عمو، خیلی جو گرفتت انگار، حواست باشه ما دخترمون رو هنوز رسما ندادیم بهت، دستت زیر ساطور منه، پس برای من کری نخون.
دست به کمر زده و به مدد همان چند سانت قد بلندتر، نگاهی از بالا به پایین نثار سیاوش می کند. بعد از کنار سر او به طرف من نگاهی می اندازد و با لحنی کوچه بازاری می گوید:
-می گم ضعیفه این داداش ریقوت داره چی بلغور می کنه؟ ملطفتش نکردی که هیچ بنی بشری حق نداره واسه آقات خط و نشون الکی بکشه؟
و با انگشت شستش به طرف خودش اشاره می کند. این روی او را تا به حال ندیده ام. مطمئنم از آنچه بین من و سیاوش گذشته،خبر دارد یا لااقل سیاوش او را در جریان خلوت مان گذاشته است و این برخوردش تنها به دلیل آرام شدن من است و بس.
من هم در شیطنتش شریک می شوم. گره روسری ام را باز کرده، یک طرف آن را بین دو دستم می گیرم و تا زیر چشمانم بالا می آورم. صدایم را ظریف تر کرده و همراه با قری که به گردنم می دهم، می گویم:
-شرمنده آقامون، شما به بزرگی خودتون ببخشید. خامی کرده، این داداش من از اولم گیراییش ضعیف بود؛ فکر کنم بهتره خودتون زحمت ادب کردنشو بکشید.
سیاوش با چشمانی از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و لب می زند:
-آدم فروش…
بعد دو دستش رو بالا گرفته و رو به فرزاد می گوید:
-نه جناب، من تسلیمم. ناز شست شما دوتارو هم چند بار چشیدم، دیگه واسه هفت پشتم کافیه.
حالا که فکر می کنم این آبجی خانم ما از اولم نیاز به کسی نداشت که واسه اش تصمیم بگیره. هر تصمیمی بگیره، بهترین تصمیمه …

***

دستم که اسیر دست مردانه ای می شود،نگاه سرگردانم را بالا می دهم. خیره به روبروست و حتی نیم نگاهی خرجم نمی کند.
برای فهمیدن عصبی بودنش نیاز به نزدیک شدن ابروانش به هم نیست. فشار دستش روی بازویم گواه شدت خشم اوست.
تند تند قدم بر می دارد و من با آن پاهای لرزان پشت سرش کشیده می شوم. دست و پایم را حسابی گم کرده ام و نمی دانم چه کاری درست و چه کاری غلط است.
نمی توانم با داد و بیداد خودم را نجات دهم. در این جمع که نیمی از آنها از آشنایان هستند و بیشتر نگاه ها زوم من و رفتارم می باشد، هر حرکت نابجایی مرا انگشت نما می کند.
برای لحظه ای به طرف جمعیتی که پشت سر گذاشته ایم، بر می گردم. همان زمان کوتاه کافی است تا متوجه فرزاد و نگاه سرگردانش که به این طرف و آن طرف می چرخد، شوم. یادآوری تعهدی که همین چند ساعت پیش بینمان جاری شد، مرا به خود می آورد.
سر جایم می ایستم و دستم را از بین دست های مردانه ی طاهر بیرون می کشم. مشخص است که انتظار این حرکت مرا نداشته است وگرنه کجا زور زنانه ی من به خشم مردانه ی او می چربد؟
طلبکارانه به طرفم چرخید و می غرد: چه مرگته؟ چرا رم کردی؟
بی ادب است. یعنی از زمانی که به یاد دارم بی ادب بوده و انتظار صحبت کردن با نزاکت را از او ندارم.
جالب اینجاست که این لحن تند و طلبکارانه را فقط برای من داشته و دارد.
ابرو درهم کشیده و با صدایی که سعی می کنم زیاد بالا نرود پاسخ می دهم: من چه مرگمه؟ ببخشید که دستتو گرفتم و نیم ساعت مثل کش تومبون دنبال خودم می کشمت.
دستش را روی لبانش می کشد تا من حالت گرفتن رو به بالایشان را نبینم اما زهی خیال باطل، من استاد شکار لحظه ها هستم.
خیلی سریع به خودش مسلط می شود. یک دستش را از زیر کت خوش دوختش به کمرش زده و انگشت اشاره ی دست دیگرش را مقابلم تکان می دهد.
_خوب گوش کن طهورا، به نعفته این بازی مسخره رو تموم کنی، قبل از اینکه خودم دست به کار شم.
_می شه واضح تر صحبت کنی؟ دقیقا منظورت کدوم باز ی مسخره است ؟
_همین نامزد و نامزد بازی که راه انداختی، تو دختربچه فکر کردی همه مثل خودت هالوان که باورشون بشه یه روزه نامزد کردی و دستشو گرفتی آوردی تو فامیل؟ حواست باشه که داری با آبروی ما بازی می کنی.
یک قدم جلوتر می روم. حالا دیگر فاصله مان به چند سانتی متر هم نمی رسد. برای اولین بار به خاطر اختلاف قدی مان افسوس می خورم. نه اینکه قدم کوتاه باشد، نه ولی در مقایسه با برادرانم همان قد متوسط هم هیچ به نظر می رسد.
نگاه تیزم را حواله ی چشمان سرخ از خشمش می کنم و می گویم: می شه یه بار، فقط یه بار درست و حسابی برام توضیح بدی من چیکار بکنم آبروی شما نمی ره؟ یه عمره هر قدمی برداشتم دم از آبروتون زدین. چرا فکر می کنین مردم بیکارن و منتظرن ببینن من چیکار می کنم تا آبروی برادرای خوش غیرتم بریزه؟
دارم پوسته ی ضخیمی را که دور خودم و شخصیت اصلی ام کشیده ام می شکنم و این خوب که نه، عالیست. از این تغییر راضی ام.
طهورای مظلوم و تو سری خور دیگر به کارم نمی آید.کافی است هر چقدر زیر دست و پای همیشه دراز اعضای خانواده و فامیل، خرد شده ام.
سرش را بالا گرفته و پوفی می کشد. خوب می دانم که او آدم کم آوردن نیست. اگر حرفی نمی زند مطمئنا دلیل دیگری دارد. شاید حرفی که گفتنش سخت است.
_سر تو کردی زیر برف و فکر می کنی هیچ کس از کارت سر در نمی آره.
_منظورت چیه؟
رگ پیشانی اش بالا آمده و رنگش سرخ شده است. این نماد خشم زیادش نیست. او هر وقت غیرت به خرج می دهد این گونه می شود.
_فکر می کنی نمی دونم واسه چی شناسنامه تو عوض نکردی؟
هر چه خشم است از وجودم رخت بربسته و کوهی خجالت و ناباوری جایش را می گیرد.
امیرعلی نامردِ بی معرفت. امیرعلی نامردِ بی معرفتِ دهن لق. امیرعلی نامردِ بی معرفتِ دهن لقِ کثافت…
من ناموسش بوده ام. اینکه پرده از رازی که تنها او در جریانش بود، بردارد تا شاید بتواند دست و پای مرا برای همیشه ببندد، اوج ناجوانمردی است.
دلم می خواهد گوشه ای تنها گیرش بیاورم و عشق و محبت دروغینش را بالا بیاورم.
او کی و کجا تا این حد پست و وقیح شد که خصوصی ترین اتفاق بینمان را اینگونه جار بزند؟
نگاه طاهر در چشمان پر آبم می چرخد و برای اولین بار برق محبت را در نگاهش می بینم. کمی به طرفم خم شده و آرامتر از قبل می گوید: بهتره نامزدیتو با این پسره بهم بزنی، البته اگه واقعا نامزدی بوده باشه. قول می دم خودم ساپورتت کنم. اصلا بیا خونه ی خودم. طبقه ی پایینش یه واحد کوچیکه. برات آماده اش می کنم. مطمئنا نگار و بچه ها هم خوشحال می شن.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان او عاشقم نبود

طهورا، سخت کوش و خود ساخته.
سیاوش، حامی.
امیرعلی، دهن بین.
فرزاد، فداکار و حامی.
طاهر، بی معرفت.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • سلام
    🍃متن داستان روان بود.
    🍃ماجراها بهم مربوط بود و به طور کلی از خواندن داستان لذت بردم.
    🍃چرا اینهمه آدم تو داستان بیماری قلبی داشتن؟ و چرا اینهمه تصادف تو داستان وجود داشت؟
    🍃در ضمن بعداز مردن سرهنگ سیاوش دوباره به طهورا نامحرم میشه در احکام محرم و نامحرم تو رساله‌ها میتونید شرایط محارم رو مطالعه بفرمایید.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید