مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان داژفوک

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#رازآلود #پایان_باز

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان داژفوک

برای دانلود رمان داژفوک به قلم ملیکا شاهوردی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان داژفوک را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان داژفوک

رمان داژفوک سرگذشت یک زندانی فراری و یه دختر روانشناس و عشق ممنوعه بینشون است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان داژفوک

مهم ترین هدف من این بود که نشون بدم همه آدم ها لایق یک فرصت دوباره هستن و قرار نیست بر اساس گذشته شون قضاوت شن.

پیام های رمان داژفوک

عشق هرطوری که باشه زیباست و هیچ وقت برای شروع دوباره دیر نیست!

خلاصه رمان داژفوک

سی و پنج سال پیش به طور ناخواسته به دنیا اومدم. اسمم رو گذاشتن داژو، چون من داغ پدر و مادرم بودم.
باعث نفرتشون بودم!
تو همون نوجونی دستم هرز رفت و بابام رو با چاقو به قتل رسوندم. افتادم زندان! حالا بعد گذشت بیست سال یه دختر پیدا شده که ادعا می کنه می خواد بهم کمک کنه! فوکا قاضیان، دکتر روانشناس؛ تک دختر سرهنگ قاضیان.
تو همون دیدار اول، تو اتاق بازجویی دلم رو بهش باختم.
جوری اسیر چشمای سیاه و سرکشش شدم که نتونستم تحمل کنم.
با هزار بدبختی از زندان فرار کردم و رفتم سراغش.

مقدمه رمان داژفوک

سزای بعضی از گناهارو بی گناها میکشن و مجازات بعضی گناها یه عمر طول میکشه…

مقداری از متن رمان داژفوک

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان داژفوک اثر ملیکا شاهوردی :

( فوکا)

 

ماشین رو تو یه جای مناسب پارک کردم و قفل فرمون رو زدم.

نفس عمیقی کشیدم.

بالاخره بعد گذشت دوماه، تونسته بودم موفق بشم و نتیجه تلاشم رو ببینم.

شیشه رو دادم بالا و چادرم رو از صندلی عقب برداشتم.

خواستم پیاده شم که صدای گوشیم اومد.

پوف کلافه ای کشیدم و از جیبم درش آوردم.

بدون نگاه کردن به صفحش تماس رو وصل کردم و گذاشتم کنار گوشم.

– بله؟

صدای حرصی نوال تو گوشم پیچید.

– معلومه کدوم گوری هستی؟

سه ساعته منتظرتم، دیگه علف زیر پام سبز شد!

با یادآوری قرارمون ضربه محکمی به پیشونیم زدم.

– نوال، ببخشید عزیزم.

من انقدر عجله داشتم یادم رفت بهت خبر بدم!

مکث کرد.

– چی رو خبر بدی؟ اتفاقی افتاده فوکا؟

اصلا تو کجایی؟

خونه هم زنگ زدم کسی جواب نداد!

دم و بازدم عمیقی گرفتم.

– جلوی زندانم!

صدای متعجبش تو گوشم پیچید.

– زندان؟ اونجا چرا؟

اتفاقی افتاده؟

تکیه دادم به صندلی.

– یک ساعت پیش ترابی زنگ زد، بالاخره این یارو قبول کرد درخواست ملاقاتم رو!

اندازه چند ثانیه سکوت کرد.

– کدوم یارو؟

نکنه… نکنه همون که…

پریدم وسط حرفش.

– درسته، خودش!

بهت زده صدام کرد.

– فوکا؟ دیوونه شدی؟ یا عقلت رو از دست دادی؟

من فکر کردم دست کشیدی از این تصمیمت!

پوزخندی زدم.

– چرا باید دست بکشم؟

می دونی این یارو چقدر می تونه تو سابقه شغلیم موئثر باشه؟

دو ماه تمام سگ دو زدم تا بتونم پروندش رو بگیرم دست!

پوف کلافه ای کشید.

– فوکا، چند بار باید بگم بهت؟

این یارو یه روانی تمام به عیاره!

سابقه شغلی بخوره تو سر جفتمون، بلایی سرت بیاره چی؟

بی اختیار خندم گرفت.

– نوال کم چرت و پرت بگو!

داخل زندان، با اون همه سرباز و نگهبان چه بلایی می خواد سرم بیاره؟

چشمم به ساعت خورد.

– من باید برم، خیلی دیرم شده!

قرار امروزمون رو موکول کن به یک روز دیگه؛ فعلا!

بدون این که اجازه بدم جوابم رو بده تماس رو قطع کردم.

بی مکث گوشی رو خاموش کردم. گذاشتم داخل کیفم.

از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم و پیاده شدم.

چادرم رو سرم مرتب کردم و رفتم داخل.

سرباز از پشت میزش بلند شد.

– وقت ملاقات تموم شد خانوم، بفرمایید بیرون!

ظاهر جدیم رو حفظ کردم.

از داخل کیفم کارت پزشکی و گوشم رو در آوردم و گذاشتم رو میز.

– با آقای ترابی هماهنگ شده!

کارت رو برداشت و نگاه با دقتی بهش انداخت.

– بسیار خُب، بفرمایید بازرسی بعدش می تونید تشريف ببرید داخل!

سرم رو تکون دادم.

– ممنون.

کارتم رو برداشتم و رفتم داخل.

پرده رو کشیدم کنار، زنی که رو صندلی نشسته بود با دیدنم بلند شد.

چادرم رو در آوردم و همراه با کیفم گذاشتم رو میز.

– آقای ترابی هنوز هستن یا رفتن؟

نگاه مشکوکی به سر تا پام انداخت و شروع کرد به بازرسی کردن.

– نه، تشریف دارن هنوز!

پوف کلافه ای کشیدم و چشم هام رو بستم.

انقدر با عجله اومده بودم که به کل یادم رفته بود لباسم مناسب این محیط نیست!

صداش تو فاصله نزدیک به گوشم رسید.

– می تونی بری تو، دفعه بعدی لباس مناسب تر بپوش.

مانتو کوتاه جاش تو زندان نیست!

بی حوصله سرم رو تکون دادم و چادرم رو برداشتم.

همونجوری که سرم می کردم جوابش رو دادم :

– بار اولم نیست میام اینجا، الانم عجله ای شد.

وگرنه به خوبی از قوانین این محیط با خبرم!

لبخند کمرنگی زدم و بعد برداشتن کیفم رفتم داخل!

پله هارو رفتم بالا و به سمت راه رو پا تند کردم.

جلوی در مورد نظرم وایسادم.

نفس عمیقی کشیدم و با انگشت اشارم چند تقه به در زدم.

صدای مردونه ای پیچید تو گوشم.

– بیا تو!

جلوی چادرم رو جمع کردم و در رو باز کردم.

– سلام آقای ترابی!

با دیدنم از جاش بلند شد و لبخند کمرنگی زد.

– خوش اومدی دخترم.

به ساعت نگاه کرد.

– زودتر از اینا منتظرت بودم، بفرما بشین!

با خجالت رفتم جلو و رو صندلی نشستم.

– معذرت می خوام، خوردم به ترافیک سنگین!

نشست پشت میزش.

– اشکال نداره، خانوادت خوبن الحمدالله؟

خیلی وقته از پدرت خبر ندارم!

با گوشه چادرم بازی کردم.

– سلام دارن خدمتتون.

نفس عمیقی کشید.

– بسیار خُب، بریم سر اصل مطلب!

دستاش رو بهم گره زد.

– ببین دخترم، اگر به من باشه ترجیح میدم با یه روانشناس آقا همکاری کنم.

اما از طرفی حرف تورو هم نمی تونم زمین بزنم، علل خصوص تلاشت رو!

مکث کرد:

– پرونده این زندانی پیچیده تر از چیزیه که فکرش رو می کنی و جالب تر از همه اینه که خودش با پای خودش تسلیم شده!

دم و بازدم عمیقی گرفت.

– تا به الان نه یک دونه ملاقاتی قبول کرده نه چیزی!

حتی با تجربه ترین مامور های بازجویی هم نتونستن از زیر زبونش حرف بکشن.

تو بدترین شرایط که داخل سلولش زخمی شده بود هم اجازه نداد دکتر بهش دست بزنه و خودش، خودش رو مداوا کرد.

برام عجیبه واقعا که درخواستت رو قبول کرده!

برای همین این فرصت برای ما یه فرصت طلاییه!

سرش رو آورد جلو.

– فوکا جان، می خوام که با آرامش از زیر زبونش حرف بکشی!

مطمئنم این شخص جرم های دیگه هم داره، اما انقدر کارش رو تمیز انجام داده که فقط با یه پرونده نصفه و نیمه قتل غیر عمد تونستیم اینجا نگهش داریم.

از طرفی طبق شواهدی که فهمیدیم، پشت این مرد یه باند خیلی بزرگی است!

کنجکاو نگاهش کردم.

حرفاش باعث شده بود اشتیاق شدیدی به وجودم سرایت کنه!

لب های خشک شدم رو تر کردم.

– یه چیزی خیلی عجیبه!

اگر این مرد یه قاتل و خلافکار حرفه ایه، پس چرا خودش اومده و اعتراف کرده؟

چه هدفی پشت این کارش بوده؟

اونم در حالی که طبق حرف شما یه باند بزرگ پشتشه؟

سرش رو تکون داد.

– ما هم در در تلاش رسیدن به این جوابیم، اما متاسفانه هنوز موفق نشدیم!

نگاهم رو ازش گرفتم.

علامت سوال های بزرگی تو جای جای مغزم می چرخید.

– اینایی که میگید داخل پروندش نبود!

از جاش بلند شد.

– به نظرت این اطلاعات چیزیه که بشه به هرکی گفت؟

به نشونه احترام از جام بلند شدم.

– این مرد پیچیده تر از چیزیه که فکرش رو می کردم.

لبخند عمیقی رو لبم نشست.

– برای همین اصرار داشتم که پروندش رو دست بگیرم!

به سمت تلفن رفت. گذاشت کنار گوشش و یه شماره گرفت.

– عباسی رو بفرست اتاق!

بعد اتمام حرفش گوشی رو گذاشت سر جاش.

– می دونم کار سنگینه، اما به عنوان یه روانشناس همه تلاشت رو بکن دخترم.

من به هوش و ذکاوت تو ایمان دارم!

سرم رو تکون دادم.

– چشم، مطمئن باشید از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.

صدای در اومد و پشت بندش باز شد.

به همون سمت نگاه کردم.

یه سرباز اومد داخل و احترام نظامی کرد.

– امر کنید قربان!

به من اشاره کرد.

– خانوم رو هدایت کن به سمت اتاق بازجویی!

سرش رو تکون داد.

– چشم قربان!

چادرم رو جمع کردم.

– با اجازه!

نیم نگاهی بهش انداختم و عقب گرد کردم.

سرباز جلوتر از من حرکت کرد.

دسته کیفم رو تو مشتم فشردم و پشت سرش راه افتادم.

کنجکاوی مثل خوره افتاده بود به جونم.

نفس عمیقی کشیدم.

میل و اشتیاق شدیدی نسبت به شناختن این مرد داشتم.

سوالاتم به قدری زیاد بود که رسما داشتن تو ذهنم شنا می کردن!

درک نمی کردم.

آخه چرا باید اعتراف کنه و دستی دستی خودش رو بندازه تو این چهار دیواری؟

صدای سرباز باعث شد از افکارم بیام بیرون.

– رسیدیم خانوم.

سرم رو بلند کردم.

جلوی یه در نیمه باز وایساده بود!

گلوم رو صاف کردم.

– ممنون.

دوقدم رفت عقب.

– داخل منتظر بمونید!

حالت جدی صورتم رو حفظ کردم و رفتم داخل.

به فضای نیمه تاریک اطرافم نگاه کردم.

هیجان شیرین و دلنشینی تو وجودم پیچید.

کیفم رو گذاشتم رو میز و رو صندلی نشستم.

پرونده ای که رو میز بود توجهم رو به خودش جلب کرد.

کشیدم سمت خودم و بازش کردم.

چند تا عکس بود و کاغذ ‌!

به مشخصاتش نگاه کردم.

” سلیم کاتبی، سی و پنج ساله! ”

کنجکاو به عکسش خیره شدم.

با عکسی که دوماه پیش دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت.

اصلا انگار این دوشخص دوتا مرد متفاوت بودن!

صدای جیر جیر در باعث شد به خودم بیام.

سرم رو بلند کردم و به مسیر صدا خیره شدم.

همراه با دو سرباز وارد اتاق شد!

به دستبند و پابندش نگاه کردم.

– شما می تونید برید، می خوام تنها باهاشون صحبت کنم.

نگاه نا مطمئنی بهم انداختن.

– بیرون منتظریم خانوم!

بدون این که نگاهم رو ازش بگیرم جوابشون رو دادم.

– بسیار خب!

با رفتنشون دست از نگاه کردن بهش برداشتم.

– بفرمایید بشینید!

صدای پوزخندش تو گوشم پیچید.

اومد جلو، صندلی رو کشید عقب و نشست.

کنجکاو به حرکاتش نگاه کردم.

با وجود دستبند و پا بند تعادل خوبی داشت!

نگاهم به چشماش نشست.

چشمایی که سیاهی رو فریاد می‌زد!

گلوم رو صاف کردم.

– آقای سلیم کاتبی، درسته؟

تو سکوت نگاهم کرد.

آب دهنم رو قورت دادم.

نگاهش مثل یه جاذبه پر دافعه بود، یه جاذبه که با تمام قدرت من رو می کشید به سمت خودش!

پرونده رو باز کردم.

– حسابی من رو چرخوندید تا این ملاقات رو قبول کنید.

حتی از جلوی در همین زندان چندین بار برگشت خوردم.

و باز هم تنها چیزی که عایدم شد سکوت بود!

نفس عمیقی کشیدم.

– قراره کل تایممون به همین منوال پیش بره؟

اگر می خواید سکوت کنید پس چرا این ملاقات رو قبول کردید؟

صدای گرفتش تو گوشم پیچید.

– بالاخره یکی باید به این موش و گربه بازی پایان می داد!

ابرو هام ناخواسته پرید بالا.

صدای گرفته و خش دارش به حدی برام جذاب بود که می خواستم تا صبح همینجا بشینم و به حرفاش گوش بدم.

سرش رو آورد جلو.

– نمی ترسی بزنم دک و پوز صورت مامانیت رو بیارم پایین؟

دستش رو گرفت جلوی صورتم.

– شکستن این ماسماسک کار یک دقیقست واسم!

پوزخندی زد.

– راهتو بکش برو دختر جون، این جاها واسه تو زیادیه!

از جاش بلند شد و خواست بره که صداش کردم.

– صبر کن!

تو جاش وایساد.

نگاهم رو ازش گرفتم و به روبه روم خیره شدم.

– اگر می خواستم بترسم دوماه تمام دنبال پروندت نبودم.

حتی اینجا روبه روت هم نمی نشستم.

نیشخندی زدم.

‌- ترس باعث میشه نتونی چیز های جدید رو تجربه کنی.

منم آدمی نیستم از رویاهام دست بکشم!

خندید.

– عجب!

عقب گرد کرد و نشست جای قبلیش.

دستاش رو گذاشت رو میز.

– دنبال چی هستی دکتر؟

بلند شدی اومدی اینجا که چی بشه؟

مثلا بگی خیلی دختر زرنگی هستی؟

می خوای مغزم رو تعمیر کنی؟

نیشخندی زد.

– زِکی!

نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو آروم کنم.

– خب، از اول شروع می کنیم!

پرونده رو باز کردم.

– سلیم کاتبی، سی و پنج ساله… محل تولد بوشهر!

درسته؟

با سرگرمی نگاهم کرد.

– دو مورد آخر آره!

اخم هام رو کشیدم تو هم.

– یعنی میگید اسم و فامیلتون درست نیست؟

گردنش رو چرخوند.

‌- برو سر اصل مطلب!

دم و بازدم عمیقی گرفتم.

– طبق جزئیات این پرونده، مقتول بر اثر ضرب و شتم و اصابت جسم سنگین به سر مرده!

دستم رو مشت کردم.

– چرا کشتیش!

یا واضح تر بگم، هدفت چی بود؟

تو مرحله اول دست به قتل زدید، هرچند غیر عمدی و تو مرحله دوم اومدید پیش پلیس و اعتراف کردید!

آرنجش رو گذاشت رو میز.

– عشقم کشید!

با دهن باز نگاهش کردم.

یه آدم در چه حد می تونست رک باشه و بی پرده صحبت کنه ‌؟

صدای خش دارش تو گوشم پیچید.

– زیاد مغز فندقیت رو درگیرش نکن، یهو دیدی اتصالی کرد و آمپر سوزوند!

ناخون هام رو کف دستم فشردم.

انگار این مرد قسم خورده خدایی بود که با من سر لج برداره ‌!

از داخل کیفم کار ویزیتم رو در آوردم و هول دادم سمتش.

– انگار صحبتمون به نتیجه ای نمیرسه!

من هفته دیگه همین موقع میام برای جلسه دوم.

امیدوارم بتونیم با هم کنار بیایم و به جاهای خوبی برسیم!

کارت رو برداشت و گرفت جلوی صورتش.

پوزخندی زد و از جاش بلند شد.

– خسته نکن خودت رو دکتر.

امام زاده ای که داری طلب حاجت میکنی من رو شفا نمیده!

برو دنبال زندگیت، پیگیر من نباش.

من نیازی به مشاوره، روانشناس و این کوفت و زهرمارها ندارم.

گنده تر از تو هم نتونستن از زیر زبونم حرف بکشن.

توی جوجه ماشینی که سهله!

برگشت بره که صداش کردم.

– حداقل بگو اسم و فامیل واقعیت چیه؟

بدون این که برگرده جوابم رو داد.

– مگه تو پرونده جلوت ننوشته؟

لب هام رو تر کردم.

– چیزیه که نوشتن، ولی وقتی از زبون خودت نشنیدم یعنی واقعیت نداره و صرفا جهت پر کردن جای خالیه!

با مکث برگشت عقب و تو فاصله یک قدمی وایساد.

دستاش رو گذاشت رو میز و خم شد سمتم.

میخکوب چشمای سیاهش شدم.

سیاهی که من رو داخل خودش حل می کرد.

به رد زخم قدیمی گوشه ابروش خیره شدم.

حالا می تونستم تو فاصله نزدیک بهتر و واضح تر ببینمش!

صدای آروم و دورگش تو گوشم زنگ خورد.

– به من میگن داژو!

صداش به قدری آروم بود که به زور متوجه حرفش شدم.

نفسش رو صورتم فوت کرد.

بی اختیار چشم هام رو بستم.

درک نمی کردم خودم رو!

چرا هر عکس العمل این مرد برام جذاب بود؟

صدای در باعث شد به خودم بیام.

چشم هام رو باز کردم.

حتی متوجه نشده بودم کی رفته بود!

به دیوار روبه روم خیره شدم.

صداش دوباره و دوباره تو گوشم پیچید.

لبخند عمیقی گوشه لبم نشست.

– داژو!

در خونه رو باز کردم و رفتم داخل.

به اطراف نگاه کردم، خلوت بود!

بند کفشم رو باز کردم.

– مامان؟ کجایی؟

تسبیح به دست از اتاق اومد بیرون.

– خسته نباشی مامان جان، چرا دیر کردی؟

نفس عمیقی کشیدم.

– کارم طول کشید یکم، آقاجون کجاست؟

تسبیحش گذاشت رو میز.

– رفته خونه حاج رضا!

متعجب چادرم رو از سرم در آوردم.

– محمد چی؟

خندید.

– می شناسیش که داداشت رو، شده دم بابات!

از مدرسه، خونه نیومده رفت؛ حتی صبر نکرد ناهار بخوره.

بی حوصله چادرم رو گذاشتم رو مبل.

– همینه خونه خلوته!

رفتم جلو، دستاش رو تو دستم گرفتم و بوسه عمیقی به جفتشون زدم.

– قبول باشه نمازت مامان جون!

خواستم برم عقب که اجازه نداد.

– فوکا؟

سرش رو آورد جلو و بوم کرد.

– این بوی زهرماری چیه؟ سیگار کشیدی؟

پوزخندی زدم.

– بوی عطره مادر من، سیگار کجا بود؟

عصبی نگاهم کرد.

– من رو خر فرض نکن فوکا، عطر رو خالی کردی رو خودت ولی هنوزم داری بوی گند سیگار میدی؛ حتی آدامس هم نتونسته بوش رو بگیره!

پوف کلافه ای کشیدم و عقب گرد کردم.

– بسه توروخدا مامان، نیومده دوباره شروع کردی به عیب و ایراد گرفتن!

صورتش رو چنگ زد.

– دختر تو به کی کشیدی که انقدر سرکش شدی؟

می خوای آبروی مارو ببری؟

سکه یه پول کنی جلوی دیگران؟

این کارها چیه تو میکنی؟ اصلا تو شأن خانواده ما هست؟

ناسلامتی تو دکتر این مملکتی!

کلافه موهام رو دادم بالا.

– مادر من قتل انجام ندادم که، یه دونه سیگار امتحانی بود!

قرار نیست که من به خاطر شغلم از خودم دست بکشم.

نشست رو مبل و دستش رو گذاشت رو زانوهاش

– فوکا تو آخر قاتل من میشی با این سرکشی هات!

نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو، بوسه ای به سرش زدم.

– حرص نخور شهین بانو، دیگه تکرار نمیشه!

به صورت قرمز شدش نگاه کردم.

– من میرم استراحت کنم، از صبح یه کله بیدارم!

حرفم رو زدم و بدون این که منتظر جوابش بمونم به سمت اتاقم دویدم.

در رو بستم و رفتم داخل، نشستم رو تخت.

انقدر افکارم بهم ریخته بود که ناچارا پناه برده بودم به سیگار؛ تا شاید بتونم مغزم رو سر و سامان بدم.

با همون لباس های بیرونم دراز کشیدم رو تخت و به سقف بالاسرم خیره شدم.

صورتش جلوی چشمام زنده شد.

ابروهای مشکی پر پشتش، صورت کشیده ش که جای جای زخم های قدیمی بود و چشم هایی که مثل یه سراب من رو محو خودش می کرد.

نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم.

چرا انقدر ذهنم درگیر این مرد تاریک و پر رمز و راز شده بود؟

اسمش رو چندین و چند بار زیر لبم زمزمه کردم.

اسمی که تا حالا حتی به گوشم هم نخورده بود.

از جام بلند شدم و پشت میز نشستم

لپ تاپ رو روشن کردم و اسمش رو تایپ کردم.

بی مکث یکی از سایت هارو باز کردم و مطلبی که نوشته بود رو خوندم.

زخم سر باز کرده، داغ رو بدن؟

تکیه دادم به صندلی.

حتی اسمش هم عجیب بود و پر رمز و راز!

به سقف بالاسرم خیره شدم.

یعنی چی پشت این مرد تاریک بود‌؟

اگر رمان داژفوک رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ملیکا شاهوردی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان داژفوک
  • داژو: داغ زخم سوخته.
  • فوکا: نوعی درخت بید.
  • معنی داژفوک هم میشه بید سوخته.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید