مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آن من

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#ترنسکشوال #ترنس #پروانگی #ترنس_حق_زندگی_دارد #ترنس_جندر #رنگین_کمان #پروانه #عشق

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آن من

برای دانلود رمان آن من به قلم نرگس لوانی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان آن من را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان آن من

رمان آن من سرگذشت ترنسی (ام تو اف- مرد به زن) است و تمامی دغدغه ها و مشکلاتی که تا رسیدن به پروانگی، متحمل می شود.

هدف نویسنده از نوشتن رمان آن من

ایجاد شناخت بهتر از واژه ” ترنسکشوال ” و شکستن تابوهای ضد این قشر مظلوم جامعه.

پیام های رمان آن من
  • آگاه سازی افراد جامعه از قشر ترنس و شکستن تابوها و سنت هایی که مردم را به این باور واداشته که ترنس با بقیه افراد متفاوت است.
  • القای این باور که ترنس هم حق زندگی دارد.
خلاصه رمان آن من

رمان آن من ماجرای زندگی ترنسی (ام تو اف- مرد به زن) است و خلاصه ای از تمام بالا و پایین های زندگی پر دغدغه اش… آنِ من از قشری می گوید که کمتر مورد لطف و توجه سایرین قرار می گیرند و متاسفانه جامعه نگاه چندان خوبی به آن ها ندارد.

در این کتاب با هم می خوانیم و به این درک می رسیم که ترنس هم حق زندگی دارد… که عشق بر خلاف تمام تصوراتی که تا به امروز داشته ایم، خارج از چارچوب جنسیت است و هرکسی می تواند عاشق باشد… حتی در جسمی اشتباهی!

مقدمه رمان آن من

چیزی به ذهنم نمی رسد… بهترین توضیح و تصویر عینی از ذهنیت من بابت این کتاب، همانی است که در چند خط بالا نوشته ام…
ترنس حق زندگی دارد… حتی حق عاشقی!

مقداری از متن رمان آن من

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر نرگس لوانی، رمان آن من :

برای رسیدن به کلاس استاد شجاعی، تمام راه را دویده بود. سینه اش خس خس می کرد و نفس هایش صدای بدی ایجاد می کرد؛ جوری که انگار داشت جان می داد.

صورتش به عرق نشسته و موهایش بهم ریخته بود.

دیگر جانی به پاهایش نمانده بود، که گرفتن دستگیره در توسط او، همزمان شد با خروج یکی از بچه های کلاس که گویا موبایلش زنگ خورده بود و باید حتما به آن جواب می داد. چرا که او را ندید و باعث شد به عقب هل داده شده و تمام جزوه هایش کف سالن و درست روبروی درب باز کلاس که حالا استاد در آن، با دیدن دانشجوی بی نظمش، درس دادن را لحظه ای متوقف کرده بود، پخش شود.

اضطراب بدی به جانش افتاد. هرطور که بود کاغذ و کتابش را چنگ زد و وارد کلاس شد.

_ ایزدی، الان وقت اومدنه؟

آب دهانش را قورت داد. مردد بود و مکثش طولانی شد چون تا خواست جواب بدهد، صدای بم و خش داری از ته کلاس بلند شد.

_ استاد داشتید راجع به انتگرال توی این مسئله می گفتید.

و همین باعث شد که استاد با تکان سری به او اجازه ورود بدهد و بازجویی را تمام کند.

هوف آزادانه ای کشید و در دلش از پسری که او را با سوال بی موقع اش نجات داده بود، تشکر کرد.

چشم انداخت تا جایی برای نشستن پیدا کند. نگاه های سنگین و کنایه های منظوردار بچه ها را حس می کرد.

دیگر برایش عادی شده بود، خودش را می زد به بیخیالی!

آنقدر سرک کشید تا صندلی خالی ای پیدا کند که نهایتا هم جایی پیدا نکرد.

استاد دوباره سر چرخاند تا حرفی به او بزند که حس کرد کوله اش از پشت کشیده شد و متعاقبا روی صندلی ای افتاد! درست به حالتی که انگار از اول روی آن نشسته است.

با گیجی نگاهی به آن شخص انداخت.

پسر تقریبا درشت اندامی بود. چاق نبود ولی توپر چرا!

اجزای صورتش ساده بود. چیزی که بیشتر از همه نظرش را جلب او کرد، مژه های فر و بلندش بود.

با خودش گفت که چه قدر برای فر کردن مژه هایش زمان میذارد و این پسر چه مژه های بانمکی داشت!

سری به تشکر تکان داد و زیر لب گفت:

_ ممنونم

پسر اما هیچ نگفت. حتی به او نیم نگاهی هم نیانداخت.

او‌ اولین کسی بود که طی این همه مدت، نگاهش نکرده. حتی نگاه زننده و با منظور هم…!

یک لحظه در ذهنش گذشت که کاش لااقل نامش را می دانست.

اما مبحث درسی پیچیده تر شد و به ناچار گوش به استاد سپرد.

کلاس دیگر تمام شده بود و او همچنان داشت از گفته های استاد، رونوشت بر می داشت.

آنقدر گرم نوشتن بود که نفهمید کی کلاس خالی شد و تنها ماند.

سرش را از روی برگه هایش بلند کرد و تابی به گردنش داد تا خستگی اش را بگیرد.

نگاه گذرایی به ساعت مچی اش انداخت و بعد از جمع کردن وسایلش، به سمت خروجی کلاس رفت.

وارد محوطه دانشگاه شد. هنوز هم همان نگاه ها، هنوز هم همان عذاب هر روز…

مدت ها بود که دیگر سِر شده بود. هیچ چیز برایش اهمیتی نداشت. سرش به کار خودش بود… مهم نبود اگر بین راه چند پسر راهش را سد کنند یا جلوتر چند گرگ کثیف برایش دندان تیز کرده باشند.

هندزفری اش را داخل گوشش می چپاند و به سمت مقصدی که می خواست راهی می شد.

اما آن روز فرق داشت…

طبق معمول داشت از مسیر کنار کافه تریا دانشگاه رد می شد که ناگهان پسری جلوی راهش سبز شد.

آن حوالی برعکس همیشه، خلوت بود و چند دانشجوی سال اولی که تازه پشت سبیل سبز کرده بودند و کتاب به دست اینور و آنور می چرخیدند، تنها افرادی بودند که در کنار کافه تریا قدم می زدند.

مسیرش را کج کرد و خواست از کنار آن پسر با نگاه های هیز و‌ کثیفش رد شود که او‌ مچ دستش را گرفت.

_ کجا میری ایزدی؟

پس او را می شناخت. آن قدر وقیح بود که برود و راجع به او پرس و‌جو کند؟

مچ دستش می سوخت. دردش آمده بود. عاجزانه گفت:

_ ولم کن!

کنار گوشش خم شد و گفت:

_ خیلی وقته چشمم دنبالته.مگه به این راحتی ولت می کنم خوشگله؟

بند کوله پشتی اش را با دست آزادش روی شانه جابجا کرد و گفت:

_ اشتباه گرفتی. گمشو!

اما پسر لعنتی با آن موهای روغن زده و پوست پر چال و چوله اش، قدم از قدم بر نداشت و می رفت تا به سمت صورت او خم شود که باز هم همان صدای بم و خش دار  با رسایی به گوش رسید:

_ ایزدی از کی منتظرم. پس چرا جزوه ها رو‌ نمیاری؟

و همین صدا بس که پسر مزاحم، حساب کار به دستش آید و مچ او را رها کند.

خب کسی جرات نداشت با اشکان فصیحی در بیفتد. اشکان پسر رییس دانشگاه و بهترین دانشجوی آن دپارتمان بود.

اکثر دخترها دلباخته اش بودند ولی او درس خواندن را ترجیح می داد.

همیشه در گوشه ای به انزوا می‌نشست و‌ کتاب می خواند. هیچوقت با کسی کاری نداشت و از متانت و همه چیز تمام بودن مورد حسادت سایرین بود!

ولی آن روز…

گویا سومین باری بود که برای کمک به کسی پیش قدم می شد.

و حالا او با دیدن پسر خوش چهره کنار دستی اش که اولین بار در کلاس استاد شجاعی دیده بودش، خوشحال شد.

با رفتن مزاحم، لبخند گرمی به روی اشکان زد و برایش دست تکان داد.

خواست به سمتش برود که اشکان بدون اینکه منتظر او‌ بماند، سری تکان داد و بی تفاوت رفت.

و او ماند و حس عجز همیشگی اش!

به خانه رسیده بود و مشغول تعویض لباس هایش که صدای غرغرهای فرزانه خواهر بزرگترش را شنید.

لبخندی زد و به سمت اتاقش رفت. درب اتاق باز بود و فرزانه هم جلوی آینه نشسته و مشغول آرایش کردن بود.

_ ای بابا! بازم؟

دو دستش را جلوی سینه بهم قلاب کرد و به درب تکیه داد. وقتی دید که فرزانه متوجه حضورش نشده، تقه ای به درب کوبید.

فرزانه ترسید و کمی روی صندلی جابجا شد.

⁃ وای خدا بگم چیکارت کنه. تویی وزه؟

همیشه با همین لفظ صدایش می زد. “وزه” و چقدر خواهرش دوست داشتنی و شیرین بود.

⁃ بازم که درگیری فرزانه! این بار چپیه شبیه راستیه نشده یا برعکس؟

لبخند خبیثانه ای روی لب هایش نقش بست و در کسری از ثانیه شانه های او را گرفته و به داخل اتاق کشید.

خط چشم را به دستش داد و گفت:

⁃ بیا که کار خودته وزه! من هرچی می کشم انگار توی زلزله بودم مدام کج و‌ معوج میشه.

و به پلکش اشاره کرد و ادامه داد:

⁃ ایناها ببین! این یکی رفته بالا، اون یکی نازک شده و چشمم رو افتاده نشون میده.

لبخندی به روی خواهر زد و دست به کار آرایش کردن او شد. تقریبا مطمئن بود که برای دیدن سعید؛ نامزد اینروزهایش می رفت که اینطور به خود می رسید.

کارش که تمام شد، فرزانه را به سمت آینه چرخاند و گفت:

⁃ چطور شد؟

فرزانه با دیدن خودش درون آینه، با آن چشم های عسلی رنگی که حالا ماهرانه نقاشی شده بود، حض کرد و گفت:

⁃ عالی شد وزه! عالی! یه دونه ای.

تنها به لبخند و تکان سری اکتفا کرد که فرزانه ناگهان به سمت او چرخید و با دقت به صورتش نگاه کرد.

چشم های خودش عسلی بود اما او چشم های میشی رنگی داشت. حالت کشیده و درشت چشم هایش، آدم را مسخ می کرد.

لب های خوش فرم صورتی رنگ و استخوان بندی بی نقص صورتش زیبایی اش را دوچندان می کرد.

پوستش به قدری صاف و سفید بود که فرزانه همیشه به او حسادت می کرد و می گفت:

⁃ مامان یه پنبه ی نرمی مثل تورو چطوری زایید؟ همه ما که سیاه سوخته ایم تو چجوری انقدر عروسکی وزه؟

با پشت انگشت اشاره اش ضربه آرامی روی پیشانی خواهر زد و گفت:

_ منم شب ها با آرایش و یه عالم کرم پودر بخوابم پوستم خراب میشه! الانم برو تا سعید صداش در نیومده!

آخ آخی کرد و گونه او‌ را بوسید و سریع لباس هایی را که آماده روی تختش گذاشته بود، به تن کشید و رفت.

و باز هم سکوتی تلخ که کل خانه را فرا گرفت و او را به خلوت درونی اش کشاند.

خبری از مادرش نبود و گویا برای کاری به بیرون خانه رفته بود.

پدری هم نداشت که منتظر آمدنش باشد.

هیچوقت منتظرش نبود… هیچوقت!

بودن و نبودن او زمانی برایش بی معنا شد که وقتی ده ساله بود، رهایشان کرد و رفت.

مادر و خواهر و برادر راه دورش، تنها دارایی او بودند. با تمام تنگدستی شان، کنار هم خوش بودند. البته که نبودن فرهاد هم درد کمی نبود اما او باید خوب درس می خواند و برای خودش کسی می شد. این شد که سال ها پیش به سختی از ایران رفته و حالا در کشور غریب، مشغول تحصیل در رشته پزشکی بود.

با اینکه خودش هم پول چندانی نداشت و برای تحصیلش کارهای نیمه وقت داشت، باز هم برای آن ها پول می فرستاد.

مادرش اما؛ دیگر بعد از رفتن پدر آنطور مثل قدیم، نمی خندید. دیگر چشم هایش برق نمی زد و گویا خاموش شده بود.

خودش را مقصر تمام این اتفاقات می‌دانست. هرچند که هرگز مادر و فرزانه به رویش نمی آوردند. اما خیلی خوب و واضح به خاطر داشت آن زمانی را که پدر میان خانه سر مادرش فریاد کشید و گفت:

⁃ لعنت بهت با این بچه پس انداختنت!ننگ خانواده ست. کاش همون روزی که چشم به دنیا باز کرد، می مرد.

و مادرش بود که دست هایش را مقابل دهان او گرفت تا صدایش را خفه کند ولی دیگر دیر شده بود و او از پشت در همه چیز را شنیده بود و رژ قرمزی که با ذوق از اتاق فرزانه کش رفته و روی لب های خوش حالتش کشیده بود را پاک کرد و قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایش جاری شد.

کاش واقعا مرده بود…!

صبحانه اش را تمام کرده و عزم رفتن کرده بود که مادر صدایش زد.

به سمت او چرخید که مادرش دستمالی از روی‌میز برداشت و روی لب های سرخ او کشید و گفت:

_ خودت یکم مراعات کن! لازمه هر روز بهت گوشزد کنم؟

با خودش فکر کرد که چه قدر مرگ از این زندان زندگی طلبکار است؟ حتی حسابش هم از دستش در رفته بود.

دستمال را از دست های مادر گرفت و پر حرص بر روی لب هایش کشید به حدی که پوسته پوسته شد.

بعد هم آن را مچاله کرد و درون جیبش چپاند. باید این دستمال تا ابد در جیبش می ماند تا هر روز و‌ هر لحظه به او گوشزد کند که نباید های این دنیای لعنتی بیشتر از زخم های اوست.

با اخم های گره خورده کوله اش را برداشت و از خانه بیرون زد.

باز هم صدای سوت و متلک های نیش دار پسرها و حتی مردان سالخورده… باز هم نگاه سنگین و پر ملامت مردم!

مشت هایش را گره کرد و تصمیم گرفت دو‌ خیابان مانده به دانشگاه را پیاده برود.

هندزفری را در گوشش گذاشت و تا رسیدن به محوطه ورودی دانشگاه، پا تند کرد.

چیزی روی قلبش سنگینی می کرد. آدم ناامید و ناشکری نبود ولی هر‌ روز‌ این بیست سال زندگی اش را با حسی عذاب آور‌ از خواب بیدار شده بود.

اما با وجود تمام حجم غم و زخمی که داشت، هرگز لبخندش را دریغ نمی کرد.

بالاخره بعد گذشتن از کنار مردمانی بی احساس و نگاه های شرم بارشان، به مقصد رسید.

کوله اش را از روی دوش بر می داشت تا آب معدنی اش را بردارد که صدای مریم را شنید.

_ بالاخره رسیدی! از کی منتظرتم.

به صورت گرد و خندان مریم، تنها دوستی که داشت، نگاه کرد. لپ های سرخ شده از تحرک چند دقیقه قبلش، به چال ظریفی مزین شده بود و بینی اش را مدام بالا می‌کشید.

پلک هایش را به آرامی به نشان تایید روی هم فشرد و آب معدنی اش را لاجرعه سر کشید. و گفت:

_ ببخشید یه مسیری رو پیاده اومدم.

مریم خیزی برده و با نیشگون ریزی لپ اش را کشید و گفت:

_ فدای سرت خوشگله! راستی دیروز با استاد شجاعی کلاس داشتم.

و سپس دستی درون جیب کیفش برده و آویز موبایل صورتی رنگ و زیبایی را بیرون آورد و گفت:

_ اینو فصیحی بهم داد. گفت مال توعه! انگار جا گذاشته بودیش.

در ذهنش حلاجی کرد که چقدر این نام آشناست. آویز را از او گرفت و با خود اندیشید که هرگز چنین آویزی نداشته. اما چیزی نگفت و پرسید:

_ فصیحی کیه مریم؟

مریم روی پیشانی او کوبید و گفت:

_ خاک بر سرت اشکان فصیحی رو‌ نمی شناسی؟ یه دانشگاه روش کراش دارن. پسر ریاست دانشگاهه.

با شنیدن نام اشکان، یادش آمد که چند روز پیش پسری با همین نام ناجی اش شده بود.

آنقدر دغدغه زندگی برایش زیاد بود که خیلی زود فراموش می‌کرد.

اما…آیا می‌توانست این یکی را هم خیلی زود فراموش کند؟

اگر رمان آن من رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نرگس لوانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آن من

فرزین ایزدی : ترنس ام تو اف، فردی سختی کشیده و طرد شده از جامعه و خانواده. کسی که با تمام سختی ها، باز هم سرپا ایستاد و جنگید…
اشکان فصیحی : پسری معتقد از خانواده ای بسیار اصیل، که درگیر عشقی ممنوعه شد. تمام تلاش های او برای فراموش کردن این عشق و سختی هایی که در این مسیر می کشد.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید