مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آتش شبق

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#پایان_خوش #عاشقانه #همخونه_ای #مازوخیسم #سادیسم #انتقام #بی_دی_اس_ام #bdsm #عروسی #آزار

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آتش شبق

دانلود رمان آتش شبق از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان آتش شبق

رمان آتش شبق در مورد Bdsm و دو اختلال سادیسم و مازوخیسم است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان آتش شبق
  • مهمترین هدف اطلاع رسانی در زمینه موضوع رمان هست.
  • فرزند پروری و خطاهایی که رخ می ده و منجر به بروز ناهنجاری اجتماعی و اختلال می شه.
  • اطلاعات حقوقی.
  • شناخت آسیب های مندرج در رمان.
  • خواندن عشقی متفاوت که از نظر عموم نامتعارف هست.
پیام های رمان آتش شبق

در رمان آتش شبق هدف ها و پیام هام یکی هستند.

خلاصه رمان آتش شبق

اعلا یک دندان پزشک سی و چند ساله است که به املاک سپرده براش یک همخانه پیدا کنند و آن ها سونیای هیجده ساله رو معرفی می کنند که تازه به ایران اومده و کلا هیچی از فرهنگ و قوانین ایران نمی دونه…

در این میان کلی مشکلات سر قانون ها و فرهنگ های ایرانی رخ می ده که اعلا همه رو حل می کنه اما در ازای همه ی ساپورت هایی که می کنه از سونیا می خواد که لیتل گرلش بشه و این شروع زندگی بی دی اس امی اعلا و سونیاست تا اینکه پرونده قتل بسته شده ای که خونه ی اعلا رخ داده باز می شه…

مقدمه رمان آتش شبق

رمان آتش شبق برای اطلاع رسانی و شناخت و فرق نوع روابط با اختلال های مذکور نوشته شده و تمام اطلاعات مستند هستند.

شما تنها یک رمان نمی خونید بلکه بعد پایان رمان آتش شبق شما اطلاعات جامع و مکفی از بی دی اس ام و دو اختلال مازوخیسم و سادیسم و علت گرایش و دلیل رخدادش رو می خونید…

مقداری از متن رمان آتش شبق

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان آتش شبق اثر نیلوفر قائمی فر :

بنگاهی باز یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت:

-واسه خودت میخوای؟

-بله.

-پدر و مادرت کجان؟

-شما چرا منو بازجویی میکنید؟ اگر خونه ای همراه با همخونه ندارید بگید من یه جا دیگه برم.

باز دقیق تر نگام کرد:

-تو ایرانی هستی؟

با دندونای روهم و انگشتامو که کنار فکم از هم باز کرده بودم با حرص گفتم:

-آآآآآآهّ

This stupid guy is going so far!.( دیگه شورشو درآورده، مرد خل و چل!) تا خواستم از بنگاه بیرون بیام همکارش سریع گفت:

-شجاعی چرا چونه میزنی؟ برای طرف مهم نیست که بفرست…اینم مثل اوناست. دکتر یه چیزی میدونست که اُرد داد ما نادون بودیم بعدشم مگه نگفت همخونه ترجیحا خانم باشه؟ما بهش خندیدیم ولی این چندمین متقاضی میشه که اومده؟

از بنگاه بیرون اومدم و همون که شجاعی خطابش کرده بود دنبالم دویید:

-خانم…خانم من یه مورد دارم البته اگر مشکلی نباشه. خونه ی یه آقای دندونپزشکی هست که براش مهم نیست همخونه زن یا مرد باشه…به ما سپرده میخوای بری ببینی؟

-شما سوال نمیکنی؟

-ای بابا خانم کوتاه بیا دیگه دوتا سوال کردیما! شما جوونا ایرانی و خارجی نداره همه اتون بی اعصابید، وایستید برم کتمو بردارم بریم.

دویید رفت کتشو برداشت و برگشت.

-خیلی نزدیکه، همین برج قرمزه است.

به یه برج اشاره کرد و همه رنگ بود الا قرمز!

-اون که صورتیه.

-ما مردا چهارتا رنگ اصلی رو میشناسم. زرد آبی قرمز سبز.

بی حوصله نگاش کردم:

-سه رنگ اصلی داریم، سبز ترکیبیه!

خنده ی زشت و حیله گرانه اش اول روی لبش ماسید و بعد دوباره با زبون بازی گفت:

-چه میدونم؛ حالا توهم سخت نگیر.

با اخم نگاش کردم و با چندشی رو ازش برگردوندم.

-دکتر جوزانی دندون پزشکه…کلینیک داره، کلینیکش سر همین دوتا میدون بالاتره، من خودم دخترمو میبرم پیشش کارش الحق و النصاف خیلی خوبه، شما قبلا ساکن کجا بودید؟

-آکسفورد.

-عه! آكسفورد درس میخوندی؟ شنیدم خیلی دانشگاه خوبیه.

با حرص نگاش کردم، اعصابمو خط خطی کرده بود، با دندونای روی هم گفتم:

-منظورم دانشگاه نیست،شهر آکسفورد.

-عه! مگه اسم شهره؟ توی کدوم کشوره؟

-انگلستان.

-من گفتم شما قیافه اتون یه مدلیه، لهجه ام داری معلوم بود ایرانی نیستی.

-کی میرسیم پس؟

-اینا دیگه برج نور واحد 91 بود؟ آره..

بدون اینکه زنگ بزنه وارد ورودی برج شد، با تعجب گفتم:

-نباید اطلاع بدید؟

-داخل اطلاع میدن، منو میشناسن میدون قراره مستاجر ببرم. من موندم این دکتر چه نیازی داره مستاجر بگیره. اونم تو خونه ی خودش…از تنهاییه ها…از تنهایی به این فکر افتاده، نمیگه یه زنی بچه ای…

چقدر حرف میزد!!! دلم میخواست دهنشو چسب بزنم بس که شبیه رادیو بیست خط حرف میزد، دقیقا تا جلوی واحد دکتر همینطور حرف میزد. زنگ در خونه رو زد.

-باید زنگ میزدم شما پریدی بیرون من یادم رفت.

-شما دنبال مقصری؟ این مگه کار شما نیست؟ باید روندشو بلد باشید.

لباشو روهم گذاشت و جوابی نداد. آروم در زد و گفت:

-دکتر یکم جدیه، زنگ نزنم دوباره که یه وقت…

در به ضرب و یهویی باز شد. بنگاهی یه قدم به عقب رفت ولی من که دقیقا مقابل در بود همونجا ایستادم و نگاه میکردم ببینم کی درو باز میکنه.

یه مرد حدودا سی یا سی یک دو ساله بود با موهای مجعد و بهم ریخته. قد و قواره ی نرمالی داشت، قدی حدودا هشتاد، شونه های صاف و سینه ای ستبر، هیکلش بسی مردونه بود.

شبیه این مردایی که به خودشون نمیرسن نبود. مثلا شکم داشته باشه، شونه هاش افتاده باشه. ابروهاش خیلی پهن نبود.مثل ابروهای ایوب شوهرمادرم که شبیه جغد شاخ داربود!یا گندم زارای  بالاچشمه نه چیزی شبیه ابرو! از اون مدل چشمایی بود که پلک پف کرده داشت، چقدر از این مدل چشم خوشم میاد!

زیر گودی چشمش یه ورم کوچیک داشت، انگار خواب بوده! بینیش ایتالیایی بود، یعنی هم کشیده بود و هم نوک بینی بزرگ داشت اما نه غضروف داشت و نه عقابی بود! یکی از فاکتور هایی که قیافه رو مردونه و جدی جلوه میده همین فرم بینی هست.

یه ریش خیلی کوتاه داشت که انگار فقط میخواست چهره اشو با این کاور ریش جذاب تر نشون شده و لبای بسیار ساده و باریک! شبیه لبای مردی که توجه رو خیلی جلب نمیکنه که بگی wow he’s handsome( خوشتیپ و خوشگله!) با اینکه توی خونه بود ولی ظاهر خیلی آراسته ای داشت.

یه شلوار جین سرمه ای با یه تیشرت یقه هفت سفید به تن داتش. روی پیشونی تقریبا کوتاهش چه انقباض جذابی داره و این قیافه اشو هزار برابر خوشتیپ تر کرده بود. تمام این آنالیز های من فقط توی یک صدم ثانیه اتفاق افتاد. دکتر نگاهی به هردومون انداخت و گفت:

-بله؟

-سلام دکتر جان ببخشید انگاری…

شروع کرد به الکی خندیدن و ادامه داد:

-بعد از ظهر جمعه رو خواب بودید.

-فرمایش؟

اوووف فقط میتونم تو دلم بگم اوووف! صدای دورگه و خش دارش با این ابهت چیکارا با من میکنه. همین…همین خونه رو میخوام! حالا ببین اون تورو میپذیره! اینجا ایرانه وفرهنگ ها فرق داره.

-خانم اومدن خونه رو ببیند و باهم صحبت کنید.

دکتر به من نگاه کرد، بی اختیار نگامو مظلوم کردم که بهم نه نگه. چند ثانیه ی کوتاه بهم نگاه کرد و من توی همین زمان کم کله ام داغ کرد، گرمم شد، تپش قلبم بالا رفت. دلم میخواستم شالمو بردارم و توی هوا تکون بدم تا خنک بشم.

دکتر یه قدم به عقب رفت و درو بیشتر باز کرد و این یعنی میتونیم داخل بریم. تا خواستم پامو توی خونه بزارم گفت:

-کفشاتو…

به چشمام نگاه کرد و آرومتر ادامه داد:

-دربیار.

بنگاهی سریع کفشاشو درآورد و توی خونه پرید و شروع به وارسی کرد. با اخم و چندشی نگاش کردم، چرا انقدر نچسبه؟ این نگاهم از چشمای شکارچی دکتر دور نموند، انگار با چشماش نگاه و احوالمو تایید میکرد.

-من کفشم سخت درمیاد، میخوایید شما برید داخل….

وسط حرفم پرید و با لحن آروم صدایی که هنوز به خاطر خواب دورگه بود گفت:

-ایرانی نیستی؟

خواستم روی زمین بشینم تا بند کتونی هامو باز کنم که بلند و دستوری گفت:

-نشین.

قلبم هری ریخت، انگشت اشاره اشو از کنار پاش بدون اینکه بالا بیاره به سمتم نشونه گرفت با همون لحن ولی لِم نرم تر گفت:

-زمین راهرو کثیفه.

با مظلومیت گفتم:

-آخه کتونیم سخت باز میشه باید بشینم، نمیتونم اینطوری دربیارمش.

با همون انگشت اشاره اش به قسمت جلوی خونه که یه پادری بود اشاره کرد:

-اینجا بشین کتونیتو دربیار، روی زمین کثیف نمیشینند.

-چشم.

از این دیسیپلینش خوشم اومد! اونطوری محکم حرف زد و بعد با وجود محکم حرف زدن لحنشو رئوف کرد! همونطوری بالای سرم ایستاده بود، دلم میخواست کفش درآوردنم یه قرن طول بکشه، خوشم میومد دیگه!

خوشم میومد داره نگام میکنه. بالای سرم ایستاده و من دارم کتونی های براق صورتیمو درمیارم،هزارتا فیلم رمانتیک و فانتزی و صدها رمان عاشقانه آبکی اپیدمی از نظرم عبور کرد.

از جام بلند شدم و دیدم نگاهش به جوراب های طرح shaun the sheep من خیره مونده. به لبخند محو، محو و نامحسوس روی لبش اومد، نگاهش از جورابام آروم و با اصطکاک به سمت بالا کوشند.

از شلوار جین زاپ داری که زیر قسمت های زاپش تور صورتی و روش نوشته های صورتی داشت گذر کرد و به مانتوی نخی سفیدم رسید که روشو کلی چیز میزای مورد علاقه ام دوخته بودم.

حتی از نگاه به تیشرت زیر مانتوم که صورتی پاستلی با طرح پونی کرن بود هم نگذشت، نگاهش به نوک موهای افشون صورتیم افتاد و این بار محسوس تر لبخند زد ولی بازهم عیان نبود! بلاخره نگاهش به صورتم کشیده شد:

-نمیخوای خونه رو ببینی؟

به جای دیدن خونه دنبال بنگاهی گشتم و دیدم داره اتاق های وارسی میکنه. با حالت چندشی صورتمو جمع کردم. چه بوی پایی هم میومد، چشمامو بستم و دماغمو گرفتم:

-چرا اون میبینه؟

دکتر خیلی جدی با لحنی که رگ و ریشه عصبی داشت گفت:

-چون فضوله.

-بو میاد.

عق زدم ،دکتر بااخم گفت:

-میخوای بری توی دستشویی؟ الان پنجره رو باز میكنم، خوشبو کننده میزنم، بوی گند راه انداخته مرتیکه.

کوله امو درآوردم و به سمت دستشویی که دکتر نشونم داده بود رفتم. در دستشویی رو باز کردم و بهش خیره موندم،چقدر تمیز و با نظم و شیک بود!!!

تموم سرویس دستشویی متشکل از سیلور و رنگ مشکی بود. آینه های قدی بزرگ روی دیوار دستشویی بود که خودش به تنهایی زیباییشو چندبرابر میکرد اما خوفی قوی وارد دل من میکرد. خودمو توی آینه نگاه کردم.

ابروهای هلالی مشکی، چشمایی معمولی مشکی که کمی پلکم پف داشت. موهایی که صورتی کمرنگ بود و پایین موهامم سرخابی بود. به بینیم حلقه پیرسینگ زده بودم. لبام نه خیلی درشت گوشتی بود نه قیطونی ولی با رژ لبمو بزرگتر میکردم.

زیرلبم یه پیرسینگ دیگه زده بودم و گوشم گوشواره های درازی که متشکل از پرهای سفید بود آویزون کرده بودم. شال رنگی رنگی نخی هم به عنوان زینت فقط روی سرم بود. به صورتم آب زدم، بوی پا بنگاهی تا مغزم فرو رفته بود. صورتمو خشک کردم و در دستشویی روباز کردم. بوی مطبوع تری توی فضا پیچیده بود.

به سمت هال برگشتم و دیدم دکتر روبروی بنگاهی ایستاده و جوری داره با خشم خفته نگاش میکنه که اگر بنگاهی حرفشو ادامه میداد خفه اش میکرد. اسپری که توی دستشو بودو با حرص بالاسر بنگاهی زد. یه جوری که بنگاهی سرشو بالا آورد و با تعجب به بالای سرش نگاه کرد. سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:

-دکتر جان میخوایید شما صحبت هاتونو بکنید بعد برای قرارداد بنگاه بیایید؟

دکتر برگشت و در حالی که به سمت در ورودی که کنار من بود میومد با لحن پر توپ و تشر گفت:

-فکر خوبیه.

یه نیم نگاه بهم کرد و و دروباز کرد. اوه اوه چه آدم پر جبری!!! عاشق این رفتاهام دیگه، ببین ابهتو!!!! به نظر سخت گیر میاد، اما من این مدل آدم های سخت گیر که بهت خط و مشی میدن خیلی خوشم میاد! به بنگاهی که دست پاچه شده بود نگاه کردم، به سمت در اومد و به من که رسید شونه هامو عقب تر دادم.

-خانم چون میخوای همخونه بشی بهتره با دکتر صحبت هاتونو بکنید مثلا چه چیزایی براتون مهمه، چه قوانینی داره خونه، به هر حال ساده نیست که شما خانومی و ایشون آقان، این مدل همخونگی هم تازه مد شده آدم نمیدونه چطوری میشه…

دکتر با لحن متهم کننده واخم گفت:

-شما کار نداری؟ تغییر شغل دادی؟ چی داری واسه خودت میگی؟

بنگاهی بدتر هول شد و بلند وتند تند گفت:

-من رفتم؛ خداحافظ، دکتر جان پس با من تماس بگیرید.

بنگاهی هنوز جلوی در بود که دکتر درو محکم بست و همونطور پشت به من جلوی در ایستاد. چرا ایستاده؟ منتظر چیه؟ تا خواستم حرف زنم دستشو به معنی صبر کن بالا نگه داشت . از چشمی به در نگاه کرد. خواست باز درو باز کنه اما متوقف شد. به سمتم برگشت و گفت:

-پشت در ایستاده بود، میشناسمش….

برگشت و به سمت آشپزخونه رفت. تو پاش صندل های چرم بود، حتی میتونستم بدون لمس کردن جنسشو بفهمم! شق و رق راه میرفت، شبیه یه امپراطور بود! ازش قدرت می بارید، دلم میخواد نگاهش کنم و توصیفش کنم. از توی کابینت های سفیدش دوتا ماگ مشکی بیرون آورد و گفت:

-قهوه؟

-من قهوه دوست ندارم.

نگام کرد و با لحن آرومتری گفت:

-هات چاکلت میخوای؟

ذوق کوچیکی توی صورتم دوید. بدون اینکه بچشم طعم شکلات داغ زیر دندونم مزه پرونی میکرد. چقدر دلم هات چاکلت میخواد، از وقتی به ایران اومده بودم نخوردم. ولی خونه امون مدام ميخوردم. لبخندی زدم و گفتم:

-دوست دارم.

لبخند گرمی زد و نگاهش از صورتم تا قفسه ی سینه ام مانور داد. پودر هات چاکلت رو توی ماگ ها خالی کرد و گفت:

-اسمت چیه؟

-سونیا، سونیا کمپانی.

-پدرت کجاییه؟

-انگلیسی، البته اونم دورگه بود، مادربزرگم ایرانی بود.

-چرا میگی بود؟

با بغضی  که گلومو چنگ میزد و تیغه ی بینیم تیر میکشید؛ شونه هاموبالا دادم. چشمام پر اشک شد، تار میدیدمش که داشت اب جوش توی ماگ ها میریخت. با صدای لرزون گفتم:

-ددی پنجاه و روزه که مرده.

«به تن خودم نگاه کردم:» اینجاش….Lung…

-ریه اش مشکل داشت؟

-cansle به ریه اش زده بود…

گوله گوله اشک میریختم و تعریف میکردم:

-سیگار میکشید، نمیتونست ترک کنه، دیر فهمیده بودیم..خیلی…خیلی…دیر…چون که نمیخواست من بفهمم…بفهمم که مریضه…من عاشق دد بودم…

باز شونه بالا و دادم:

-بابام.

دکتر با ماگ ها اومد و با سر به مبل اشاره کرد:

-بشین، خدا رحمتش کنه، هر آدمی یه جوری میمیره…دستمال میخوای؟

-دارم تو کیفم…

کیفم برداشتم و یه دستمال بیرون کشیدم.

-تو یه دونه دختری؟

سری تکون دادم:

-ددی منو داشت، یعنی منو به دنیا آورده بود!!!! نه یعنی با مامانم منو داشتن.

دکتر آروم و کمرنگ خندید:

-آهان! مادر و پدرت جدا شدن؟

-آره خیلی ساله، ده ساله، من خيلی…خیلی ناراحتم چون که بابام…

«سری تکون دادم:» خیلی تنها بود.مامانم ایران ازدواج کرده.

صورتمو با حالت چندشی جمع کردم:

-من زنگ زدم بیاد انگلیس نیومد.

-وقتی بابات مریض بودو میگی؟

سری تکون دادم و گفت:

-خب نمیتونست که!! چون ازدواج کرده بیاد انگلیس از همسر سابقش مراقبت کنه؟

-ولی پدرم مرد خوبی برای مادرم بود اما مادرم نه ،بابام بعد مادرم با کسی ازدواج نکرد

سری تکون داد و توی جاش جا به جا شد:

-خب مامانت میدونه داری خونه میگیری؟

-خودش گفت!برو خونه بگیر اگرم از تنهایی میترسی باهمخونه بگیر

-مامانت خیلی دیگه روشن فکره.

اخمی از گیجی کردم:

-شوهرش از من خوشش نمیاد، همش دعوامون میشه، منو از خونه اشون میندازه بیرون، میگه پول باباتو باید بدی.

شونه بالا دادم و گفتم:

-چرا؟!!!

پوزخندی زد و گفت:

-رندِ!

-رَنده؟

خندید و گفت:

-نه رِند، یعنی آدم درستی نیست.

-من فکر میکردم رنده غذا خرد میکنه.

غش غش خندید، wow!!! چقدر قیاقه اش خوب تره، چشماش ریز میشد و دندونای ردیف و سفیدش معلوم میشد. دندون پزشکه معلومه که دندونای خودشو دل فریبانه میکنه! دست زد و گفت:

-خیلی خوبی سونیا، رنده با رند فرق داره اصلا تلفظشم فرق داره.

-آهان! من اگر رند خراباتم وگر حافظ شهر/ این متاعم که تو میبنی کمتر زنیم.

-آفرین!!!

گوشه های لبشو به سمت پایین کش داد و سری تکون داد:

-حافظ میخونی؟

با شور گفتم:

-بابام عاشق حافظ بود.

خیره توی دهنمو نگاه کرد و آروم گفت:

-چقدر خوب صداش میکنی!

«آهسته تر نجوا کرد:» بابا!

-چی؟!!!

نگاهش به صورتم برگشت و گفت:

-سرد شد.

به ماگ روبروم اشاره کرد:

-بخور.

ماگمو برداشتم و گفت:

-مشکلی نداری هم خونه ات یه مرد باشه؟

با تعجب گفتم:

-چه مشکلی؟ من مریض نیستم.

-نه نه مریضو نميگم، یعنی برات مسئله….

بالا ابروشو خاروند و گفت:

-هیچی هات چاکلتتو بخور، چند سالته؟

-نوزده هیجده و نیم.

با لبخند نگام کرد:

-هیجده و بیست و پنج صدم، چونه میزنی با سنت؟ دانشگاه میری؟

-میرم تازه ثبت نام کردم، همین نزدیکاست،آااممم… اقامتم کمی … آم یعنی اینجااز طرف مادر تابعیت ؟درست میگم؟کمی مشکل داره اما فعلا اکی هست و یه دانشگاه منو پذیرفته ولی باید مقیم بشم قطعی یعنی…

-این دانشگاه ازادی که نزدیک اینجاست میری؟

سری تکون دادم:

-هفته ی دیگه شروع میشه.

-چی میخونی؟

با ذوق و خنده گفتم:

-نمایش عروسکی من عاشق عروسکم…تو آکسفورد اتاقم پر عروسکه نمیتونستم همه رو بیارم.

-فارسیت خیلی خوبه!! چرا؟

-ددی با من فارسی حرف میزد، مامان هم همینطور.

باز سری تکون داد، یه نگاه اجمالی به سقف و محیط کرد و گفت:

-آهان!! گفتی مادربزرگتم ایرانی بوده برای همین پدرت فارسی حرف میزده،ببینم همه میخوان برن خارج ایران بعد تو اومدی ایران چیکار؟

با ناراحتی و غصه گفتم:

-ددی مرده دیگه.

-خب تنها زندگی میکردی.

به سرعت نور حس غمم کنار رفت و حق به جانب گفتم:

-میترسم!

اگر رمان آتش شبق رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آتش شبق

سونیا : وابسته، برون گرا، حساس، ترسو، هنرمند، سربه هوا، خوش بین، متعهد و شخصیتی که به دست میاره : خودساخته، مستقل، آگاه و مطلع.
اعلا : مستبد، جدی، کینه ای، انتقام جو، متعهد، درونگرا، آسیب پذیر و حساس.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید