مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان خیزران

سال انتشار : 1398

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان خیزران

دانلود رمان خیزران از گیسو خزان که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان خیزران

رمان خیزران داستان دختریه که بعد از ده سال که از فرار تو شب عروسیش می گذره، کنار خیابون با همسر سابقش رو به رو می شه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان خیزران

رمان خیزران موضوعاتی داره که تابو محسوب می شن و معمولا تو رمانا به خاطر عرف و شرع درباره‌ اش حرف نمی زنن و من به عنوان نویسنده وظیفه ی خودم دونستم که حداقل تو یکی از رمانام درباره ی اینطور مسائل حرف بزنم تا شاید فرهنگ سازی بشه.

پیام های رمان خیزران

در درجه اول قضاوت نکردن و بعد ایستادگی در برابر سنت و عقاید و فرهنگ های غلط و احترام به همه آدم ها با همه عقاید و گرایش ها.

خلاصه رمان خیزران

گیسا که تو شونزده سالگی با اجبار بزرگترا صیغه پسرخاله‌ اش شده، شب مراسم عروسیش با پخش شدن فیلمی که اثبات جنایتش بوده به ناچار فرار می کنه و بعد از ده سال در حالیکه برای کسب درآمد به شغل نامتعارفی رو آورده، سوار یه ماشین می شه که شبو باهاش بگذرونه و وقتی به خونه اش می رسه می فهمه که اون آدم، پسرخاله و شوهر سابقشه…

مقدمه رمان خیزران

گیسا عاشق خوانندگیه و تو شونزده سالگی با پسرخاله اش گیو، که عاشق گیسا بوده و متوجه علاقه اش به خوانندگی می شه، تصمیم می گیرن یواشکی فرار کنن و برن خارج…

برای این کار به پیشنهاد گیو شبونه میرن خونه ی دوم پدر گیو تا از اونجا پول بدزدن، ولی گیو که می دونست اونجا خونه ی زن صیغه ای پدرشه، اون زنو می کشه و به دوستش می سپره از رفت و آمد گیسا به خونه فیلم بگیره تا قتل رو بندازه گردن گیسا و خودش فرار می کنه و می ره خارج…

ولی شب عروسی گیسا و اون یکی پسرخاله اش زرتشت، فیلمو پخش می کنه تا عروسیشون رو بهم بزنه.

گیسا از ترس پدربزرگ سرهنگش که می خواد به خاطر قتل معرفیش کنه، همون شب فرار می کنه و ده سال بعد، وقتی پدربزرگشون مرد، زرتشت دوباره می گرده دنبال گیسا و وقتی پیداش می کنه که اونو در حال تن فروشی می بینه‌.

حالا هم پشیمونه که چرا این ده سال دنبالش نگشته و هم نمی تونه با این شغل گیسا کنار بیاد، ولی گیسا رو هم تنها نمی ذاره و خبر نداره که گیسا تمام این سال ها داشته پول جمع می کرده که قاچاقی از کشور خارج بشه و از گیو انتقام بگیره.

مقداری از متن رمان خیزران

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان خیزران اثر گیسو خزان :

بعد از پوشیدن مانتوم و مرتب کردن شال روی سرم جلوی آینه اتاقش رفتم بالا سر هیکل گنده و زشتش که روی تخت افتاده بود وایستادم.. جوری غرق خواب شده بود که انگار سالها نخوابیده!

نگاهم و با چندش از آب دهنش که بالش و خیس کرده بود گرفتم و صدام و بردم بالا:

– هوی یارو.. پول من و بده من برم!

انقدر بیحال بود که صدام و نشنید.. مشت نسبتاً محکمی به بالاتنه برهنه اش کوبیدم و گفتم:

– با توام.. باز کن زبون بی صاحابت و!

– هـــــــــــوم!

– زهرمــــــــار.. پولم و بده!

با لحن کشداری که به زور شنیده می شد شروع کرد به حرف زدن و من برای اینکه صدای نحسش و بشنوم سرم و نزدیک کردم و با شالم و بینیم و محکم نگه داشتم که از بوی بد دهنش حالم بهم نخوره..

– تو.. کیف پولم.. هرچی.. تراول هست.. بردار!

پوزخندی زدم و راه افتادم سمت شلواری که گوشه اتاق پشت رو روی زمین افتاده بود.. یعنی انقدر حال کرده بود که داشت اینجوری ولخرجی می کرد؟

با دو تا انگشت کمر شلوارش و بلند کردم و از تو جیبش کیف پولش و برداشتم.. همینکه چشمم به انبوه دسته تراولا که بیشتر از مبلغ طی شده بود افتاد نیشم تا بناگوش باز شد و بدون اینکه بشمرمشون همه رو برداشتم و چپوندم تو کیفم…

خودش گفت همه رو بردار پس دزد محسوب نمی شم که.. می شم؟!

شلوارش و همونجا پرت کردم رو زمین و راه افتادم سمت در که باز صدای بیحالش بلند شد:

– هــــــــــی!

وایستادم و منتظر بهش چشم دوختم که نامفهوم و خفه گفت:

– شماره ات و.. بذار برام!

پوزخندی زدم و گفتم:

– کارتم رو میزته.. منتظر تماست هستم.. قالم نذاری!

دیگه صبر نکردم و رفتم بیرون ولی همه فکر و ذکرم درگیر فردایی بود که از خواب بیدار می شد و هرچی می گشت اون کارت کذایی رو پیدا نمی کرد..

کاش می شد یه دوربین داشته باشم که باهاش قیافه های فردا صبحشون و ضبط کنم و بعداً بشینم به تماشا.. درست اون زمانی که می فهمیدن برای من هر مشتری فقط یه کوپن داره و وقتی باطل شد دیگه نباید دنبال بار دوم و سومش باشن قیافه اشون و ببینم و کیف کنم..

از پله های خونه اعیونی دوبلکسش پایین رفتم و بی اهمیت به هرچیزی که تو دور و برم می تونست توجهم و به خودش جلب کنه راه افتادم سمت در ورودی که وسط راه چشمم به عکس بزرگی از یه خانواده پنج نفره نصب شده رو دیوار پذیرایی افتاد و مسیرم و به سمتش کج کردم!

یه عکس خانوادگی که همین یاروی بد هیکل با یه خانوم خوشگل هم سن و سال خودش رو صندلی نشسته بودن و دو تا دختر و یه پسر جوون کنارشون وایستاده بودن..

دندونام و محکم بهم فشار دادم و دستام و مشت کردم از حرص و عصبانیت.. چی می شه که یه مرد به خودش اجازه میده با یه روز خالی بودن خونه و غیبت زنش سریع یه جایگزین براش پیدا کنه؟

حتی نمی تونستم امید داشته باشم به اینکه شاید زنش مرده بشه یا جدا شده باشن.. خودم قبل از شروع عملیات وقتی تو سرویس اتاقش بودم شنیدم که داشت با زنش حرف می زد..

مشکل از کجاست؟ مردا زیادی کثیف شدن یا امثال من انقدر پرن تو خیابون که راه دیگه ای براشون باقی نمی مونه و خواه ناخواه تحریک می شن؟ اصلاً هست مردی که بخواد وفادار زنش بمونه و قسم بخوره که حتی یک بار تو نبودش پاش نلغزیده؟ مطمئناً نه!

روم و برگردوندم و با قدم های بلند زدم از اون خونه نکبتی بیرون.. اگه شرم و عذاب وجدانی که ته این کار همیشه گریبانم و می گرفت و ولم نمی کرد نبود.. خیلی راضی تر بودم از این منبع درآمد توپ و پولی که چند ماهی بود از این طریق به جیب می زدم و زحمتشم به نسبت از کارای دیگه ای که برای پول درآوردن انجام دادم کمتر بود!

ولی خب.. هرکاری سختی های خودش و داره.. سختی کار منم عذاب وجدانی بود که باید تحملش می کردم و ککَمم نمی گزید!

***

صبح با سر و صدای طناز که طبق معمول داشت با ظرف و ظروف توی آشپزخونه کشتی می گرفت موقع غذا درست کردن و ظرف شستن از خواب بیدار شدم.. دیشب که اون یارو موتوریه من و رسوند خونه نصف شب شده بود و جفتشون خواب بودن و می دونستم الآن باید قیافه آویزون طناز و جمع کنم..

البته دیگه بهش عادت کرده بودم.. چند ماه بود که مدام برام چشم و ابرو می اومد و اخم می کرد.. درست از وقتی که تصمیم گرفتم پا تو این شغل بذارم!

هه.. شغل.. واقعاً می شه همچین اسمی روش گذشت؟ هر کاری که یه منبع درآمد واسه آدم داشته باشه یعنی شغل؟ خب معلومه که آره.. منم دارم واسه اش زحمت می کشم از دل و جون.. خطر می کنم!

همین دیشب نزدیک بود با سر برم تو قهقرا و دیگه بیرون نیام.. کسی هم که به زور وادار نمی کنم.. خودشون می خوان.. پولم نه دزدیه نه حروم.. هرکسی هم بخواد خلاف این فکر کنه برام مهم نیست.. مهم اون چیزیه که خودم می دونم و بهش ایمان دارم!

کش و قوسی به بدنم دادم و از رو تخت زوار در رفته ای که با کوچکترین تکون صدای قژ قژ پیچ های زنگ زده و هرزش بلند می شد پایین اومدم و رفتم از اتاق بیرون..

نگاهم و دور تا دور هال کوچک خونه چرخوندم و وقتی اثری از هیچ کدومشون ندیدم راه افتادم سمت آشپزخونه قدیمی خونه نقلی و جمع و جوری که ساکنینش سه تا دختر مجرد جوون بودن!

طناز تو آشپزخونه بود و داشت سالاد درست می کرد.. با تعجب سرم و برگردوندم عقب و نگاهی به ساعت دوختم که دوازده و ربع و نشون می داد.. یعنی انقدر خوابیده بودم؟!

دوباره روم و برگردوندم سمت طناز.. دختری که مثل من از سن کم بیخیال درس شده بود ولی با دلیل متفاوت از من.. اون نخواست دیگه درس بخونه برای به دندون کشیدن تنها عضو خانواده اش که براش مونده بود.. منم نخواستم درس بخونم برای فرار از همه خانواده ای که یه جورایی به خونم تشنه بودن!

– طری کجاست؟

متوجه حضورم شده بود که جا نخورد ولی نگاه نکردنش همون معنی دلخوری و قیافه گرفتن و می داد که خودم حدسش و می زدم.. با این حال سوالم و بی جواب نذاشت و گفت:

– رفته دوغ بگیره!

لیوان سرامیکی مشکی که مخصوص خودم بود و برداشتم و راه افتادم سمت کتری همیشه در حال جوش طناز بانو یا همون نازی خودم!

– بچه رو واسه چی سر ظهر فرستادی مغازه؟ آقا سبحان که همیشه جنساش تاریخ گذشته اس.. این دختره هم حساسه لابد الآن پا می شه به خاطر یه دوغ میره اون سمت خیابون دیگه..

– میگی چیکار کنم حالا؟

– می میری با ناهارت دوغ نخوری؟

– خودش هوس کرده بود.. بچه تو کل هفته یه جمعه غذای درست حسابی می خوره.. اونم دلش خواست با دوغ بده پایین تو فضول اونم هستی؟!

لیوان پر شده از چای داغ و گذاشتم رو کابینت و برگشتم سمت طناز که انگار بدجوری امروز از دنده چپ بلند شده بود..

– چته تو؟!

– شروع نکن گیسا که اصلاً حوصله ات و ندارما!

– من شروع نکنم؟ تو از همین اول صبحی شروع کردی به پاچه گرفتن!

– اولاً سگ عمه ات… لا اله الا الله.. سگ خودتی و پاچه رو هم خودت می گیری.. دوماً صبح نیست و لنگ ظهره.. اگه تا نصف شب تو خیابون نمی موندی ظهر و با سر صبح اشتباه نمی گرفتی!

راه افتادم برم سمت دستشویی و تو همون حال گفتم:

– آهان.. دردت اینه پس..

– دردم خیلی چیزاس گیسا! کاش می فهمیدی و انقدر خودت و به خریت نمی زدی!

بدون اینکه جوابش و بدم در دستشویی و باز کردم که به لطف خونه کوچیکمون بازم صداش به گوشم خورد که گفت:

– خیر سرم داشتم باهاش حرف می زدم.. عین گاو سرشو میندازه پایین میره!

قدم پیش رفته توی توالت و برگردوندم عقب و از همونجا داد زدم:

– این شد سه تا!

– چی؟

– سه تا حیوون که تو فاصله چند دقیقه بهم نسبت دادی.. طلبت بمونه بعداً تسویه می کنم!

دیدم که خنده اش گرفت و برای اینکه نبینم یا به قول خودش پررو نشم سریع چرخید پشت بهم وایستاد منم با لبخندی که از همون خنده فرو خورده اش رو لبم نشست رفتم تو دستشویی!

موقع خوردن ناهار انقدر شوخی کردم و سر به سر طراوت و طناز گذاشتم که بالاخره یخ طناز آب شد و از اون قیافه درهمش بیرون اومد..

می دونستم نصف بیشتر عصبانیت و کلافگیش به خاطر خودمه ولی خب اونم باید من و درک می کرد و راه به راه سرکوفت این کاری که خودمم بعد از کلی شک و تردید قدم توش گذاشتم و هنوزم که هنوزه عذاب وجدانش راحتم نمی ذاره رو بهم نمی زد..

اون خودش شاهد همه چیز بود و می دونست که چقدر به پول نیاز دارم.. پس حق نداشت قضاوتم کنه و من و با نیش و کنایه برنجونه!

ناهار و که خوردیم طراوت رفت تو اتاق و ما هم بعد از شستن و جا به جا کردن ظرفا دو تا لیوان چایی ریختیم و کنار هم تو هال نشستیم که بالاخره طناز نطقش باز شد و پرسید:

– چرا دیشب انقدر دیر اومدی گیسا؟ مگه همیشه کارت زودتر از اینا تموم نمی شد؟! چرا گوشیت خاموش بود؟

– اولاً که کار من حساب کتاب و ساعت کاری نداره تا بخوام سر همون ساعت همیشگی خونه باشم.. بستگی داره گیر چه بی پدری بی افتم و چه جوری باهام تا کنه..

قبلاً دیرتر از اینم اومدم.. دوماً  گوشیم باتری خالی کرده بود.. سوماً دیر اومدن دیشبم تقصیر راننده ای بود که باهاش اومدم. راه و اشتباه اومد افتادیم تو ترافیک.. شب جمعه هم که بود و همه مردم تو خیابون.. واسه همین دیر شد..

لیوان چاییم و به لبام نزدیک کردم و سعی کردم نگاهم به چشمای خیره اش نیفته تا متوجه دروغم نشه.. دلم نمی خواست حرفی از اون آدما و بلایی که می تونستن بعد از گرفتنم و دادنم دست مشعوف سرم بیارن چیزی به طناز بگم.. همینجوریشم زیادی نگران وضعیت من و کار کردنم بود و ظرفیت بیشتر از این و دیگه نداشت!

– شما چیکار کردید دیروز؟

– هیچی من که خونه بودم چند تا کار تایپی داشتم اونا رو تموم کردم فرستادم واسه سمیعی.. راستی این لپ تاپه باید ویندوزش عوض شه یه بار رفتی بیرون سر راهت میدی به اون تعمیراتیه درستش کنه؟

پوفی کشیدم و گفتم:

– من دیگه روم نمی شه پام و تو اون مغازه بذارم با این لپ تاپ قراضه.. بابا اگه آدم بود تا الآن صداش در اومده بود دیگه بیشتر از جونش داری ازش کار می کشی!

– چیکار کنم همینم نبود تو خرج روزانه ام می موندم.. حالا سمیعی گفت بتونم ویرایش پایان نامه یاد بگیرم درآمدم خیلی بیشتر می شه.. چون نزدیک دانشگاهن اکثراً برای تایپ و ویرایش پایان نامه میرن سراغش.. منم از اینترنت یه کم مقاله آموزشی گرفتم ببینم می تونم خودم یاد بگیرم یا نه! پول دستم بیاد عوضش می کنم!

سری به تایید تکون دادم و لبخند زدم به روی دختری که علاوه بر خودش مسئولیت خواهرش و خرج و مخارجشم رو دوشش بود.. ولی هیچ وقت حاضر نمی شد پا تو کاری بذاره که من توش وارد شده بودم.. هرچند که قضیه من زمین تا آسمون فرق می کرد..

نفسی گرفتم و گفتم:

– عموتون اومد؟

– نه!

– چرا پس؟

– کار براش پیش اومد.. امروز میاد!

نچ کلافه ای گفتم و لیوانم و گذاشتم روی میز..

– ای بابــــــا! یه امروز می خواستم خونه باشما.. حالا باید زودترم برم..

– مثلاً تا کی می خوای فرار کنی ازش؟ خودت و گول نزن گیسا.. من دیروز قبل از اینکه بگه نمی تونه بیاد از دهنم پرید و گفتم تو خونه نیستی.. اونم یهو گفت یه کاری برام پیش اومد و فردا میام.. دیدن برادرزاده هاش بهونه اس.. میاد تو رو ببینه..

– نازی.. عزیزدلم.. عموته.. مطمئناً دوستش داری.. هرچند که هنوز نفهمیدم دیگه چه دلیلی واسه دوست داشتن اون آدم داری.. حالا باز ببخشید این حرف و می زنم ولی گه خورد که به خاطر دیدن من میاد.

– خیلی بیشعوری!

– آخه خجالتم خوب چیزیه بابا.. تازه سه ماهه زنش و طلاق داده.. روش می شه پاشه بیاد اینجا و رِ به رِ غیر مستقیم از من خواستگاری کنه؟

– چه اشکالی داره مگه؟

– اشکالی نداره؟ یه مرد طلاق گرفته بیاد خواستگاریم اشکال نداره؟

– خب تو هم مطلقه ای!

یه لحظه خشک شدم از حرفی که زد.. طناز هیچ وقت عادت نداشت درباره این مسائل بهم تیکه بندازه و با اینکه شک نداشتم از دهنش پرید ولی خب.. انتظارشم نداشتم..

نگاه مات و پر حرفم و دوختم به صورت خودش که کم از من بهت زده نبود و آروم زمزمه کردم:

– اوهوم.. یادم نبود!

– گیسا!

– بیخیال نازی..

– گیسا به خدا من منظوری نداشتم! ببخشید!

– الآن دردت چیه؟ آدم مگه واسه به زبون آوردن حرف حق و راست معذرت خواهی می کنه؟

از جاش بلند شد و اومد کنارم روی مبل نشست و دستش و گذاشت رو زانوم..

– نه ولی.. منظورم و خیلی بد گفتم.. ببین.. من فقط می خواستم بهت بفهمونم خواستگاری عموم از تو.. اصلاً چیز غیر معقول و عجیب غریبی نیست.. درسته بیست سال ازت بزرگتره.. ولی ظاهرش انقدری پیر نشده..

بچه اش هم که پیش زن سابقشه.. الآن کاملاً تنها و مجرده.. میگم یعنی.. اگه.. اگه یکی باشه که پا پیش بذاره واسه ازدواج.. خیلی بهتر از اینه که بخوای.. خودت و اینجوری اسیر این شغل و پول درآوردن کنی.. شناسنامه ات هنوز خالیه گیسا!

پوزخندی زدم و با جدیت زل زدم به صورتش که نگرانی به خاطر من و شرایطم داشت توش بیداد می کرد.. انقدری که غم و غصه های خودش و فراموش کرده بود..

– من واسه چی می خوام پول در بیارم نازی؟

سکوت کرد و من با تاکید بیشتری گفتم:

– هوم؟ بگو دیگه.. دردم چیه که ده ساله دارم خودم و به در و دیوار می زنم؟ واسه تویی که همه چیز و می دونی هم باید هر بار از اول بگم هدفم چیه و قراره چیکار کنم؟

نازی من بعد از ده سال.. تازه چند ماهه که حس می کنم دارم یه ذره به اون هدف نزدیک می شم.. دارم انگیزه پیدا می کنم چرا نمی فهمی؟ مثلاً بعد از ازدواجم.. چه با عموت چه با هرکس دیگه ای..

من دیگه انقدر آزادی دارم که بخوام برم پی کاری که اینهمه براش جون کندم و زحمت کشیدم؟ نه.. از این خبرا نیست.. شاید اگه تا چند ماه پیش یکی پیدا می شد و من و با همه این بدبختی هام واسه ازدواج می خواست بیخیال همه چیز می شدم و قبول می کردم.. ولی الآن..

به خاطر این کار جدیدم و گندی که با دستای خودم به زندگیم زدم دیگه راه برگشتی ندارم.. حالا دیگه همه پلای پشت سرم خراب شده و فقط باید به مسیر جلوی روم نگاه کنم و انقدر برم تا بالاخره برسم به مقصد!

این و.. بدون شکافتن اصل ماجرا.. با هر زبونی که خودت می دونی به عموتم بگو.. تا دست از سر کچل من برداره و واسه مرغای محل خودشون دون بپاشه.. من دیگه انقدری سیر شدم از مردا که تا آخر عمر هیچ کدومشون و نتونم بیشتر از چند ساعت زیر یه سقف تحمل کنم!

بعد از چند ثانیه ای که زل زد به صورتم و هیچی نگفت.. نفس کلافه اش و فوت کرد و به ناچار سری به تایید تکون داد..

– تازه اگرم بخوام یه زمانی به ازدواج فکر کنم.. مطمئن باش عموت اصلاً جزو گزینه ها نیست!

– چرا مثلاً؟!

لیوان چاییم و دوباره از رو میز برداشتم و با اینکه نمی خواستم روزای سخت گذشته اشون و یادآوری کنم ولی بعضی وقتا یادآوری کردن یه سری مسائل لازم بود..

– خیلی دل گنده ای داری به خدا.. ولی من مثل تو انقدر با گذشت و بخشنده نیستم.. آدمی که به برادرزاده های خودش رحم نکرده.. پس فردا می خواد به منِ هفت پشت غریبه رحم کنه؟!

اخمای طناز که تو هم فرو رفت.. برای عوض کردن جو دپرسی که بینمون ایجاد شده بود ضربه نسبتاً محکمی به بازوی لختش که سرما و گرما حالیش نمی شد و در همه حال تو همین وضعیت بود کوبوندم که صدای آخش بلند شد و بلافاصله جای دستم روی پوستش قرمز و دون دون شد..

– اوه اوه.. ببین چی شد دستت.. بیخود نیست اسمت و گذاشتم نازی پوست پیازی!

از جاش بلند شد و همونطور که لیوان چای نیم خورده ام و به زور از تو دستم بیرون کشید گفت:

– یه بار دیگه این و بگو.. بعد ببین باهات چیکار می کنم..

– چیو؟ پوست پیازی رو؟ باشه می گردم یه لقب دیگه برات پیدا می کنم!

– نخیر نازی رو..

– ای بابا.. چه اصراری داری ملت اسمت و کامل به زبون بیارن من نمی فهمم.. طنی که نمی ذاری صدات کنم.. حداقل بذار بگم نازی دیگه..

– منم نمی فهمم تو چه اصراری به مخفف کردن اسم داری..

سرم و به پشتی مبل تکیه دادم و تو همون حال گفتم:

– حوصله ندارم دو ساعت وقت بذارم واسه به زبون آوردن اسم کامل!

دیگه صدایی از طناز نشنیدم و با احساس خوابی که یهو بیش از حد چشمام و گرم کرد رو همون مبل به پهلو دراز کشیدم و به ثانیه نکشید که بیهوش شدم!

اگر رمان خیزران رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان خیزران

گیسا شیطون، شجاع، با گذشت‌.
زرتشت عاقل، مهربون، صبور.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید