مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان صبح غروب کرده ام

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#براساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان صبح غروب کرده ام

سرگذشت واقعی یک عشق که دست آویز یک کینه قدیمی می شه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان صبح غروب کرده ام

نشون دادن یکی دیگه از سرگذشتهایی که درسهای بزرگی داشت.

پیام های رمان صبح غروب کرده ام

اینکه برای به دست آوردن هرچیزی که از صمیم قلب می‌خوایم باید تمام وجودمون رو گرو بذاریم اینطور شاید سختی ها و چالش های عمیقی داشته باشیم اما سرانجام زیبایی داره.

خلاصه رمان صبح غروب کرده ام

سبحان پسری سرکش و جذاب که عاشق دختر عموشه و برخلاف نظر خانوادش اونو عقد میکنه اما بعد از اینکه خانواده اش میفهمن به واسطه ی دختر داییش سپیده و ورودش به زندگی سبحان زندگیشو دستخوش تغییرات اساسی میکنن…

مقداری از متن رمان صبح غروب کرده ام

رنگ نگاهش عوض شد. تبدیل به یک نگاه خشک و خنثی شد.
_ریحان تو خیلی وقته مرده… درست از روزی که برگ طلاقشو دادن دستشو بهش گفتن شناسنامتم سفیده برو به درک…گفتن بیا بدیمت دوختو دوز تا کمتر به مشکل بخوری و مردی نداشت بزنه تو دهنشون…از همون روز مرد…حالا برو بیرون…
خشم درونم بی حساب جوانه زد. گوشم سوخت و چون خودم قبلا این حرفها را از زبان مادرم شنیده بودم میدانستم چه کاری با دلبرک من کرده.
سعی کردم خونسردیم را حفظ کنم.
_مرد داشتی و داری پس دیگه تکرارش نکن این جمله رو…آروم باش تا با هم حرف بزنیم…
تک خند پر صدایی کرد.
_من خیلی وقته آرومم..درست از همون روز که از زندگیم رفتن ومنو وادار به تصمیم دیگه ای کردن…پاشو برو از اینجا…منو تو هیچ حرفی واسه گفتن نداریـ…
_هی نگو نداریم…داریم…خیلی حرف داریم چون من از تو نمیگذرم لعنتی…واسه من تصمیم جدید، تصمیم جدید نکن…تو یه تصمیم داری اونم منم تمام…
تمام این حرفها را با صدای نیمه بلند و صورتی که مطمئن بودم سرخ سرخ شده زدم و بعد از اتمامش دو قدم فاصله ی بینمان را پر کردم. بی قرار بودم و این بی قراری و افکار منفی با اینکه زیاد جای حرف زدن و توجیه و تفسیر کردن داشت اما مطمئن بودم یک آغوش محکم که این نامحرم بودنو این دوری را خاتمه میداد زیادی چاره ساز بود. لااقل برای من که بود.
_برو بیرون سبحان…من دیگه کاری با تو ندارم…تموم شده ای برام پس برو بیرون آفرین…
صدایش میلرزید و من ناراضایتی از گفته اش را درونش حس میکردم. برای همین بی حرف و جواب، دستم را بالا آوردم تا از لمس صورت سرخ از اشکش شروع کنم اما به زیر دستم زود فاصله ی دیگری بینمان انداخت. اخمانم بیشتر در هم شد. میفهمیدم قصد غریبه جلوه دادن مرا دارد. میفهمیدم او هم مثل من بی تاب است اما ترس بدی از اینکه نکند با آریایی که این روزها زیادی آمدو رفت داشت راه آمده که اینگونه مرا پس میزند در دلم غوغا کرده بود.
نکند واقعا قصد فراموش کردن مرا دارد؟ احمقانه بود اما همیشه حضور رغیب برای یک مرد به حدی سخت است که دامن میزند به این افکار. میفهمیدم شاکیست و خسته اما من نابود تر از آن بودم که ملایمت خرج این حالمان کنم.
دستان مشت شده ام را باز کردم و تا بخواهد به خودش بجنبد دستش را گرفتمو سمت خودم کشیدم.
جیغی زد و “ولم کن”ی گفت اما تقلای زیادی نکرد همین هم مرا به گفتن حرفم مصمم کرد.
_من همش یه مدت کوتاه ولت کردم شد این…باید دوباره بهت ثابت کنم که فقط مال منی و مال منم میمونی…
دلتنگ اما نامحسوس عطر تنش را به درونم فرستادمو و بیشتر به خودم فشردمش تا ضربان قلبم از این در آغوش کشیدن یکباره را حس کند اما با یک حرکت غیر منتظر از چنگم فرار کرد و با صدایی لرزان که سعی در محکم‌نشان دادنش داشت گفت:
_نیستم خیلی وقته نیستم…باور کن‌ که تموم شده…همون یه مدت کوتاه که میگی خیلی عمق داشت…به حدی که نامحرمت کرد.
شدنی نبود اما برای پیش برد اهدافم نیاز به گفتنش بود. با چشمانی به خون نشسته نزدیکش شدم.
_دردت اون چهارتا جمله ی کوفتیه عربی؟…ما هنوز عِده مون تموم نشده که نیاز به اونا باشه ولی….باشه…باشه لعنتی میریم میخونیمش…همین فردا اول وقت…اونوقت ببینم باز چه درد و بهونه ای داری واسه فرار از من…
قدمی عقب رفت و با نگاهی که ذره ذره رنگ دلتنگیش نمایان شده بود گفت:
_دردم؟…دردم دیگه درمون نداره…اگرم داشته باشه… تو دیگه درمونش نیستی پسر عمو…
نفسم بند آمد. سینه ام سوخت و رگ گردنم شروع به نبض زدن نمود. حرفش را مرور کردم و با هر بار مرورش حس آتش زدن قوی و پر قدرتی در تنم پیچید.
_دوست داری بازی کردنو؟…دوست داری ببینی ته این بازی که راه انداختی چی میشه؟…هوم؟…
نگاهش به آنی رنگ ترس گرفت.
_با توام لعنتی…چرا لال شدی پس؟!
چشمانش از ترس محکم بسته شد. مچ دستانش را محکم اسیر دستانم کردم. از من ترسیده بود؟ از منی که میمردم برای هر نفسش که لرز میکرد؟
_ نترس ازم..غلط میکنی میترسی… منم سبحان… شوهرت… یادت رفته؟
چشمانش باز شد و همزمان قطره اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه اش چکید. همین قطره اشک حرص درونم را بیشتر کرد چرا که پر از ترس بود. جوابی که جز نگاهش نگرفتم سری به تهدید تکان دادم.
_منو یادت رفته؟…اینقدر زود؟…میخوای بگیی از اولم دچار یه هیجان بودی و الان برنامه های بهتری داری؟…عیب نداره…هیچ عیبی نداره یادت میارم که زنمی،حقمی…و من هیچ وقت از حقم نمیگذرم…یادت میارم که من واسه به د ست آوردنت چه راههایی رفتمو محاله به همین راحتی پس بکشم. اونوقت وقتی آروم شدی و منو یادت اومد بهت میگم چرا اینجام…الان نه تو هیچی حالیته نه من پس جای مقاومت تمرکز کن به قلب بی تاب من.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان صبح غروب کرده ام

سبحان و ریحانه و سهیل و حنانه‌. سبحان مغرور اما عاشق.
ریحان مظلوم اما مسئولیت پذیر.
سهیل شوخ و جذاب.
حنانه مهربان و سرسخت.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید