مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شعله‌ های سوزان

سال انتشار : 1397
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثلث_عشقی #ممنوعه #رمان_دارای_محدودیت_سنی #بر_اساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شعله‌ های سوزان

برای دانلود رمان شعله‌ های سوزان به قلم مریم پیروند نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان شعله‌ های سوزان را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان شعله‌ های سوزان

رمان شعله‌ های سوزان سرگذشت زنی که از شوهرش خیانت می‌بینه و در صدد طلاق گرفتن هست و در این گیر و دار متوجه اتفاقات عجیبی پیرامونِ خودش می‌شه، اتفاقاتی که یه مثلث عشقی بزرگ رو رقم می‌زنه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان شعله‌ های سوزان

هدفم از نوشتن رمان شعله‌ های سوزان ایجاد سرگرمی و القای تجربه است.

پیام های رمان شعله‌ های سوزان

بخشی از رمان شعله‌ های سوزان الهام گرفته از زندگیِ شخصیِ یکی از مخاطب‌ها بوده و بقیه داستان، زائده‌ی ذهن نویسنده‌ست و بنا به سرگرمی نوشته شده…

خلاصه رمان شعله‌ های سوزان

رمان شعله‌ های سوزان روایت سرنوشت دختری به نام صبا ست. دختر زیبایی که عاشقانه شوهرش رو دوست داره اما از عشق پنهانیه برادرشوهرش نسبت به خودش خبر نداره تا اینکه بر اثر یه سری اتفاقات و برملا شدن خیانت شوهرش از برادرشوهرش درخواست کمک می‌کنه اما بینشون اتفاقاتی صورت می‌گیره که صبا متوجه علاقه‌ی هورام به خودش می‌شه…

مقداری از متن رمان شعله‌ های سوزان

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان شعله‌ های سوزان اثر مریم پیروند :

داشتم مسیر استخر تا خونه رو طی می کردم، خیلی راه نبود و معمولا این مسیر رو همیشه پیاده می رفتم و بر می گشتم، ساک وسایلم رو تو دستم جا به جا کردم که گوشیه موبایلم زنگ خورد، گوشی رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم که با دیدن اسم هورام روی صفحه ی گوشی لبخندی روی لبم نشست.

تماس رو برقرار کردم، لبخندم طوری بود که فرد پشت خط می تونست محسوس وار اونو احساس کنه.

-بله هورام؟

صدای گرمش توی گوشی پیچید:

-سلام بر بانوی زیبا، کجایی؟

لبخندم وسیع تر شد و با لحن شیرینتری گفتم:

-لوس بازی در نیار بهت نمی آد، بیرونم چطور؟

هورام-من نزدیکای خونتونم صبا.

-عه؟خب منم نزدیک خونم، استخر بودم دارم برمی گردم.

سریع و با عجله گفت:

-ببین صبا الان هرجا هستی بمون همونجا، می رسم بهت، می خوام باهم بریم بیرون.

وسط کوچه ایستادم و با مکث گفتم:

-بیرون؟ الان؟

هورام-آره، ببین می خوام برم واسه مامان یه چیزی بخرم، من که سلیقه ی زنارو خوب بلد نیستم، گفتم تو هم بیای همراهم باشی حداقل از تو کمک بگیرم.

وارفته گفتم:

باشه ولی می زاشتی برم خونه لااقل یه لباس مرتب تر بپوشم.

آروم گفت:

-ای بابا سخت نگیر، تو گونی هم بپوشی بهت می آد، یه جا بمون اومدم.

-باشه فقط من این کوچه ی بغلیِ خونم، هورام ؟

-جا… بله؟

با ذوق گفتم:

-اول بستنی؟

هورام با خنده گفت:

-تو تازه از استخر اومدی، دلت خوشه می ری ورزش؟

خندیدمو گفتم:

-ورزش رو وِل کن، بستنی رو بچسب، تو بیا زود باش.

خندید و گفت:

-نزدیکم شکمو، تا یه دقیقه ی دیگه پیشتم.

تماس رو قطع کردیم، هوا خیلی گرم بود و زیر سایه ی یه درخت کنار خیابون ایستادم، طولی نکشید که ماشین هورام رو از پیچ کوچه دیدم، از دور شروع به چراغ زدن کرد و با سرعت زیادی به طرفم اومد و جلوی پاهام ترمز کرد.

با خنده و شوخی گفتم:

-هی آقا مگه کوری خانم به این خوشگلی رو نمی بینی، می خوای با این اَبو طیارت بزنی شَل و پَلم کنی؟

هورام خندید و گفت:

-تو شل و پلم که بشی خدا رو شکر یه زبون داری که از پس خودت بربیای، بپر بالا.

در ماشینو باز کردم و نشستم، با خنده و ذوق مشت ظریفی به بازوش کوبیدم، با شوخی مشتمو گرفتم و گفتم:

-اوووخ انقدر دمبل زدی که این بازوهات عین سنگ می مونه، دستم درد گرفت آخ آخ آخ.

خندید و گفت:

-کمتر شیطنت کن جوجه فوکولی.

این ادا بازیهای بچه گونه ی من هیچوقت تمومی نداشتن، به قول مامانم فقط هیکل درشت کردم،عقلم هنوز قد عقل یه مورچه می مونه! چنگمو بین موهاش فرو بردم و حالت موهاشو بهم زدم، با اخم و عصبانیت تصنعی گفت:

-اَه… نکن صبا، موهامو بهم ریختی، نکن، این چه کاریه آخه؟ مگه نمی بینی پشت فرمون نشستم؟!

با خیال آسوده به صندلی تکیه دادم  و لبخند پیروزمندانه ای به خاطر موفق شدن نقشه ام روی لبام نشست، نیم نگاهی به طرفم انداخت و با حرص گفت:

-کوفت دختره ی لوس، موندم با این لوس بازیات، متین چه جوری تحملت می کنه؟

با حالت تدافعی گفتم:

-می زنم دکورتو می ریزم پایینا، متین خیلی هم دلش بخواد.

با یه نگاه خاص و لبخندی جذاب گفت:

-ای جان، ای جان اخماشو.

و بعد زیرلب طوری که به زور زمزمه اش روشنیدم جمله ای شبیه این گفت:

-متین بایدم دلش بخواد، فعلا که خوش بحالشه.

بعد رو به من نگاهی کرد و گفت:

-خب کجا بریم بانو؟

متفکرانه به روبرو نگاه کردم و بعد از کمی مکث، با ذوق گفتم:

-اول بستنی، بعدم می ریم نماشگاه کتاب می خوام چند تا کتاب جدید بگیرم، بعد از اونم جنابعالی منو به یه پیتزای خوشمزه دعوت می کنی و بعد می ریم دنبال خریدای مامان جون.

هورام یه تای ابروشو بالا داد که با این حرکت کوچیک همیشه جذبه اش خاص ترو بیشتر می شد، لبشو کش داد و گفت:

-اوهو… این همه کارو تو چند ساعت می خوای انجام بدی؟

دوباره به بازوش کوبیدم و گفتم:

-هورام حرف نمی زنی، تو که می دونی منو ببری بیرون همین آش و همین کاسه ست چرا باز دنبالم می آی؟

هورام-آخه مشکل منو که می دونی باید شب برم باشگاه، اینجوری که تو طومار بستی تا آخر شب بیرونیم.

شاکی و با اخم گفتم:

-هیس، هیچی نگو هورام… هورامِ نامرد من مهمترم یا باشگاه؟

نگاهی به صورتم کرد، نگاهی خاص و پر از ایهام که درک من برای اون نگاه خیلی عاجزو ناچیز بود، با لبخندی تلخ و با حسی تضاد از حس چشماش گفت:

-خب معلومه باشگاه!

با اخم نگامو ازش گرفتم و به بیرون نگاه کردم، نمی دونم شاید واقعا اینبار برعکس همیشه که سر به سرم می ذاشت انگار ایندفعه ناراحت شده بودم، یه دلخوری کوچیک، یه رنجش از نوع همون حسهای بچه گونه ی ذاتیم، که با یه کلمه دمق و گرفته می شدم و به یه ثانیه

نکشیده دوباره به همون حالت قبل برمی گشتم و از یادم می رفت.

با نوک انگشتش رو بینیم زد و منت کشانه گفت:

-آی آی آی قهر نداشتیما صبا… تو که جنبه ات بالا بود دختر، حالا چیشده نازنازو شدی ؟ ببین منو.

نگاش کردم که پق زد زیر خنده و گفت:

-اخم نکن، جون خودت قیافت خیلی ترسناک می شه، آدم زَهره ترک می شه نگات کنه.

با حرص گفتم:

-کوفت! منو مسخره نکن.

نوک دماغمو کشید و با یه شوق و حرص درونی گفت:

-آخ قهر نکن دختر، قهر نکن که یکی نیست به حالو روز خودم بخنده.

خیره نگاش کردم که لبهاش می خندید اما خنده اش یه خنده ی کذائی و تلخ بود که این امواج رو بخوبی می تونستم از روی تظاهر کردنش احساس کنم.

از سنگینیه نگام نیم نگاهی به طرفم کرد و همونطوری که حدس می زدم خنده اش رو با آه عمیقی بیرون داد، بعد خودشو جمع و جور کرد و لبش رو به دندون گرفت.

***

با صدای متین رشته ی افکارم بهم خورد و شنونده ی حرفهای متین شدم که گفت:

-اومدی خونه صبا جان؟

-راستش خونه نیستم، با هورام اومدم بیرون، می خواد برای مامان جون خرید کنه ازم خواسته منم همراهش باشم.

متین-باشه عزیزم کارخوبی کردی، حداقل اینجوری حوصله ات سرنمی ره، فقط زنگ زدم بهت بگم…

با حرص و شاکی بین حرفش پریدم و گفتم:

-متین بگی شب دیر می آم خونه به جون خودت، موهاتو یکی یکی می کنم.

بلند زیر خنده زد و گفت:

-ای جان، قربون این دختر عاقل بشم من!

پرخاشگرانه گفتم:

-نمی خواد قربونم بری، حق نداری دیر بیای خونه.

متین-خب چیکار کنم عزیز دلم! اون بابات که شرکتو ول کرده به امون خدا خودش رفته مسافرت، کارا همه افتاده دست من، نمی شه همینجوری بزارم بیام!

-مسافرت کجا بود! بنده خدا خوبه واسه قرار داد کاری رفته این وسط به مامانم گفته اونم همراهش بره، حالا تو حسودیت شده گیر دادی به این مسافرت؟!

متین با تمسخر گفت:

-آره هم فال و هم تماشا!!

-چیه حسودیت شده؟ چون این همه تلاش کردی که خودت بری بابا قبول نکرد خودش رفت، داری پشت سرش دسیسه چینی می کنی؟

متین با خنده گفت:

-دسیسه کدومه قربونت برم… بله جانم؟ الان می آم، باشه، باشه الان نگاشون می کنم… ببین صبا جان من کار دارم عزیزم، باید قطع کنم.

شاکی و با حرص گفتم:

-متین کجا؟ شب می آی خونه، تو که می دونی من از تنهایی…

سریع گفت:

-به هورام بگو یا ببرتت خونه ی مامان اینا یا بمونه خونه پیشت تا من بیام، مواظب خودت باش عزیزکم.

تماس رو بلافاصله قطع کرد که فرصت اعتراض یا حرف دیگه ای نداشته باشم،

به هورام نگاه کردم و با گنگی پرسیدم:

-چیه؟ چت شد یهو؟ چرا غمبرک گرفتی؟

شونه اشو بالا داد و با نگاهی تلخ به بستنی اشاره کرد و گفت:

-بستنیتو بخور که بریم.

-کجا بریم؟ ما که تازه اومدیم!

با اخم دستی به ته ریشش کشید و گفت:

-توقع نداری که تا آخر شب اینجا بشینیم.

دستش روی میز بود و سوئیچ ماشین رو تو مشتش فشرده بود، دستش رو هدف قرار دادم و دستمو روش گذاشتم، بدنش لرزش خفیفی کرد و نگاش درگیر گره ی دستهامون شد.

دستشو فشردم و با لبخند گفتم:

-جون من بگو چته هورام؟ چرا یهو قاط زدی؟

لبخند کذائی روی لبش نشوند و دستشو آروم از زیر دستم سُر داد و لا به لای موهاش فرو برد، آرنجشو روی میز تکیه زد و گفت:

-هیچی، طوریم نیست، این متین چی می گفت؟

بدون توجه به سوالش، یه قاشق از بستنی رو تو دهنم گذاشتم و با چشیدن مزه ی شیرین و دلچسبش گفتم:

-اووم دستت درد نکنه، عجب بستنیه توپی داره، بخور هورام بخور تا جیگرت حال بیاد.

هورام با ذوق و حالت جذابی خندید و گفت:

-این مدل حرف زدناتو از کی یاد گرفتی صبا؟ من موندم با اون بابای سرشناس و مامان فرهنگیت تو چرا سیستم حرف زدنت اینجوریه؟

-چِشه مگه؟ بیا یکم از این بستنی بخور تا بفهمی من چی می گم، از بس خوشمزه ست که این مدلی حرف زدن با ساختارش جور در می آد.

هنوز لبخند به لب داشت، قاشقمو نزدیک دهنش بردم و گفتم:

-بخور ببین چه خوشمزه ست.

مچ دستمو گرفت، با خنده و شرم به اطراف نگاه کرد و گفت:

-باشه صبا مال منم هست خودم می خورم تو بخور.

-اَه لوس نشو دیگه دست منو رد نکن تو که به این کارای من عادت داری!

خندید و گفت:

-خیله خب، اونجا تو خونه ایم، اینجا اومدیم بیرون، کسی این رفتارارو ببینه برداشتِ بد می کنه .

از حرفش ناراحت شدم، قصد کردم دستمو کنار بکشم که سریع قاشقو تو دهنش جا داد و با یه حس عمیق چشماشو بست و مزه ی بستنی رو چشید، از حرکتش خنده ام گرفت، چشماشو باز کرد و با ته مایه ای از لرزش صداش گفت:

-مزه اش حرف نداشت.

لبخندی زدم و گفتم:

-حالا بخور انقدرم نگو زشته، کسی مارو می بینه فکر بد می کنه، یا فلان و بهمان، به کسی چه ربطی داره؟ آدم جرات نداره با داداش خودش بیرون بیاد؟ دیگرون باید بهش اَنگ بزنن؟

هورام نفس کلافه و کشداری کشید، چنگی به موهاش زد و با اخم گفت:

-دیگرون که نمی دونن تو منو به چه دیدی نگاه می کنی، بهرحال ما نسبت خونی با هم نداریم و این یعنی من نامحرمم، وقتی یه مرد و زن باهم نامحرم باشن کوچیکترین رفتارشون تو دید مردم شک و شبهه ایجاد می کنه و همین باعث یه کلاغ چهل کلاغ کردن و یه شک و تردید مسخره می شه، حالا متوجه شدی عزیزم؟

دستمو جلوش تکون دادم و گفتم:

-اینجوری که تو گفتی، متوجه که هیچ، قانع شدم تموم… بستنیتو بخور داره آب می شه، از من گفتن از تو شنفتن هیچوقت به حرف این جماعت توجه نکن، اینا همیشه یه چیزی واسه گفتن دارن، بزار یه روزم منو تو سوژه ی دهنشون بشیم.

هورام با خنده سری تکون داد و مشغول خوردن بستنی شد، طبق قراری که با هم داشتیم بعد از خوردن بستنی به شهرِ کتاب رفتیم، هورام بیچاره خیلی صبور و ریلکس منو همراهی می کرد.

بیشتر به کتاب های داستان و خوندن رمان علاقه داشتم، دو سه تا کتاب انتخاب کردم و به هورام گفتم:

-تو اهل کتاب خوندن نیستی؟

هورام-چی می خونی حالا؟

یکی از کتابها رو ورق زدم و با نگاه به صفحاتش گفتم:

-از اونجایی که بیش از حد آدم احساساتی هستم علاقه ی خاصی به داستان های عاشقونه و احساسی دارم.

چیزی نگفت اما نگاه خیره اش رو حس می کردم که بعد از اون نفس بلندی کشید و آروم گفت:

-اگه انتخاب کردی بریم که حساب کنیم.

کتابهارو به دستش دادم و گفتم:

-تو اینارو ببر تا من یه چرخِ دیگه بزنم، ببینم کتاب دیگه ای چشممو می گیره یا نه.

هورام کتابها رو ازم گرفت و دور شد، به استایل اندامش از پشت سر نگاه کردم، قد بلند و چهارشونه بودنش بیش از حد شبیه متین بود، اما اخلاق هورام با اخلاق متین تفاوت داشت.

متین با وجود ازدواج کردنش هنوز تو عالم شیطنت های مجردیش غرق بود، با همون ظاهرِ شیطون و سبک سرانه، اما هورام چیزی متفاوت تر از اخلاق و باطن درونیه متین بود.

با قدمای محکم و مردونه ای راه می رفت که نشون دهنده ی اون پختگی و میزان تجربه و شان و منزلتش بود.

هورام بدون توجه به اصرارهای من هزینه ی کتابهارو حساب کرد و بعد از دریافتشون باهم از نمایشگاه بیرون اومدیم.

-هورام من راضی نبودم تو هزینشونو حساب کنی، هر دفعه که من با تو می آم بیرون می شم وَبال گردنت، اینجوری که نشد، بخدا من عذاب وجدان می گیرم.

ایستاد و لبشو به دندون گرفت و با جذبه ی خاصی، چشمهای رنگ شبش رو تو چشمام قفل کرد و با لحنی ملموس گفت:

-نگران پولشون نباش، من یه جوری با متین حساب می کنم.

بعد هم با زدن چشمک شیطونی به طرف ماشین رفت، دزدگیر ماشین رو زد و در سمت منو باز گذاشت، به قدمهام سرعت بخشیدم و سوار ماشین شدم، نگاهی به ساعت مچیم انداختم، مسیر حرکت هورام به جایی غیر از رفتن به خرید بود، طبق قراری که باهم داشتیم، قرار بود برای مادر جون به سلیقه ی من خرید کنه.

عمیق نگاش کردم، مردمکِ سیاه چشماش به رو به رو خیره بود و دستهای بزرگ و مردونه اش حصارشده

دور فرمونِ ماشین بود، بی توجه به نگاه من غرق در افکاری ریزو درشت، در حال رانندگی بود.

سنگینیه نگامو که حس کرد، نیم نگاهی به طرفم انداخت و گفت:

-چیه ؟ به چی زل زدی؟

به چشماش نگاه کردم، به میمیک صورتش که ترکیب زیبایی رو تو چهره اش نقش بسته بود، چشمو ابروی مشکی و کشیده، بینیِ متناسب با فرمه صورتش، نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچیک، با اینکه لبش کشیده بود اما برجستگی خاصی داشت که با اون صورت کشیده و فک استخونیش، غالب چهره اشو شبیه چهره های خاص ایتالیایی می کرد، با لبخند جذابی گفت:

-خوردی منو دختر با اون چِشمای شیطونت، به چی داری نگاه می کنی؟

من همیشه هورام رو از قدیم مثل داداشم دوست داشتم، زمانیکه زن داداشش شدم این صمیمیت و حس خواهرانه ام به اون بیشتر و بیشتر شد، طوریکه همیشه برای بیشتر کارهام، هورام نسبت به متین نقش پررنگ تری تو زندگیم داشته.

دستامو آروم بهم کوبیدمو گفتم:

-هورام مامان جون می گه تو قراره بعد از ازدواجت بری خارج از کشور زندگی کنی، راست می گه؟

با غصه ای پنهان نگام کرد و گفت:

-حالا کی تصمیم داره ازدواج کنه؟

آروم به بازوش زدم و گفتم:

-ما که نمی خوایم باهات ترشی بندازیم، بلاخره که باید ازدواج کنی، می خوای اصلا خودم یه گزینه ی خوب برات پیدا کنم؟

اخمی کرد و با پوزخندی صدا دار گفت:

-حتما اون دختره ی زِر زِرو رو می خوای غالب کنی که حرف زدناش شبیه جیغ می مونه، نشستی کنارش باید فاتحه ی دمو دستگاه گوشِتو بخونی.

خندیدم و گفتم:

نه رویا که اصلا با تو تناسب نداره، اوووم بزار یکم فکر کنم، مهتاب، مهتاب چطوره؟

اخمش پررنگ تر شد و جوابی نداد، با دست آروم رو فرمون کوبید و با حرص محسوسی دنده رو جا به جا کرد، که با لودگی بیشتر گفتم:

-اونم نه؟ خب بهاره که عالیه، هم دختر سنگین…

نگام کرد و جدی گفت:

-می شه این بحثِ مسخره رو تموم کنی؟

با تعجب ابروهامو بالا دادم و گفتم:

-من فقط یه پیشنهاد دادم، می خواستم برای داداشم…

عصبی و نیمه بلند گفت:

-صبا… لطفا تمومش کن.

سرمو تکون دادم و گفتم:

-باشه، باشه، اصلا…

با دست علامت کشیدن زیپ دهنمو نشون دادم و گفتم:

-من دیگه حرف نمی زنم خوبه؟ این بحث همینجا خاتمه پیدا می کنه… راستی مگه قرار نبود برای مامان جون خرید کنی؟ فکر کنم همه مرکز خریدارو رد کردیا!

لبشو رو هم فشرد و گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و با نگاهی به روبرو کمی مکث کرد و بعد با صدای گرفته ای گفت:

-متین چی گفت؟ شب بازم دیر می آد؟

دستامو تکون دادم و گفتم:

-آره طبق معمول بازم قراره تا دیروقت تو اون شرکت خراب شده بمونه، حالا می دونه من از تنهایی می ترسما ولی باز منو می سپاره به امون خدا، یا با کمال پروئی وظیفشو می ده دستِ دیگرون!!

هورام با گنگی نیم نگاهی به طرفم کرد و گفت:

-چرا؟ مگه چی گفته؟

پوووفی از سر کلافگی و عاصی شدن کشیدم و گفتم:

-می گه یا هورام بمونه پیشت تا بیام یا ببرتت خونه ی مامان جون.

هورام سرشو آروم تکون داد و بشاش تر از لحظه های پیش گفت:

-حالا می خوای چیکار کنی؟ ببرمت خونه ی مامان اینا؟

سرمو به جهت بالا دادم و گفتم:

-نه بابا بیچاره مامان جون وقتی می ریم با اون پا دردش کلی زحمت می کشه، دلم نمی آد هر دفعه به خاطر این آقا پاشَم برم اونجا زحمتش بدم.

با یه حالت خاص نگام کرد، خاص و ریز بینانه و با لبخند گفت:

-عروس زبون باز که می گن توئی ها، حالا اگه من نبودم پشت سر مامانم کلی غیبت می کردی.

بلند خندیدم و گفتم:

-کوفت، حرف نزار تو دهن من، همه می دونن من مامان جونو خیلی دوست دارم.

هورام با خنده ی من لبخند دندون نما و پررنگی زد و گفت:

-خدا از دلت بیشتر آگاهه صبا خانوم.

با دست به بیرون اشاره کردم و گفتم:

-خرید!

هورام-خرید رو بیخیال شو، شام امشبو بچسب که افتادیم پیشت صبا خانوم، نظرت چیه به جای وِل چرخیدن بریم خونه ترتیب یه شام توپ و خوشمزه رو بدیم؟

شوکه نگاش کردم، شونه ای بالا داد و با خنده گفت:

-چیه؟ مگه حرف بدی زدم؟

-تو مگه قرار نبود منو به یه پیتزای خوشمزه دعوت کنی؟

هورام وارفته گفت:

-یعنی از خیر غذای خونگی بگذریم؟!

-من پیتزا می خوام.

هورام به بیرون نگاه کرد و آروم زیر لب با لبخند گفت:

-کوفت بخور.

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

-هورام شنیدما اگه می خوای امشب آسیبی نبینی کنترل زبونتو به دستت بگیر.

با اخمی ظاهری نگام کرد و گفت:

-خب پیتزا بگیریم بریم خونه؟ نظرت چیه؟

متفکرانه سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:

-خوبه، اینم پیشنهاد خوبیه که نمی شه ازش گذشت.

نزدیک خونه جلوی یه پیتزا فروشی نگه داشت و برای سفارش دادن از ماشین پیاده شد و رو به من گفت:

-می شینی تو ماشین؟

-آره من می مونم تا بیای.

سرشو بالا پایین کرد و گفت:

-خیله خب، تو بمون الان سریع بر می گردم.

هورام که رفت، گوشیه موبایلم رو از تو کیفم در آوردم و شماره ی متین رو گرفتم، چند بوق پشت سرهم خورد اما جواب نداد، دیگه داشتم از جواب دادنش نا امید می شدم که نفس زنان صداش توی گوشی پیچید:

-جانم صبا؟

با تعجب گفتم:

-کجایی چرا جواب نمی دی؟

با همون حالت، نفس زنان گفت:

-من که بهت گفتم کار دارم عزیزم…

-چرا انقدر نفس نفس می زنی؟ مگه از کوه بالا رفتی! چهار تا پرونده جلوته، یکم زیرو روشون می کنی، یه خط قلم روشون درج می کنی، اینکه انقدر نفس زدن نداره؟!

مضطرب و عصبی گفت:

-صبا جان عزیزدلم دستشوئی بودم، اونجا که موبایلو با خودم نمی برن، صدای گوشی رو شنیدم، سریع خودمو رسوندم که یه موقع قطع نشه.

-شام خوردی؟

آروم تر گفت:

-می خورم فدات شم می خورم، تو کجایی؟ چیکارا کردی؟ موفق شدین چیزی بخرین؟

از شیشه ی بغل نگاه کردم که هورام از مغازه بیرون اومده بود و داشت به طرف ماشین می اومد، نفسی کشیدم و گفتم:

-نه به لطف تو خرید کنسل شد، هورامم پیشنهاد داد پیتزا بگیریم بریم خونه شام بخوریم.

متین با خنده گفت:

-خب چرا می ندازی گردن من جونِ دلم! مگه من گفتم خرید نرین؟

-نه بابا ربطی به تو نداره، هورامِ دیگه، یه روز می بینی قاط می زنه یه چیزی می گه، یه روزم مخ معیوبش به کار می افته می خواد یه کاریو انجام بده ولی موفق نمی شه کاملش کنه، مثل امشب.

هورام در عقب ماشین رو باز کرد و پیتزاها رو روی صندلی عقب گذاشت و بدونه اینکه متوجه ی صحبت کردن من با گوشی باشه، گفت:

-اوف چه شامی بشه امشب صبا گلی، منو تو امشب بدون متین بزم می گیریم.

متین شاکی پرسید:

-اون هورامه؟

-اوهوم، آره خودشه گفتم که یه روز قاطی می کنه مثل الان که…

هورام-با منی؟

برگشتم نگاش کردم و گفتم:

-دارم با متین حرف می زنم.

ابروهاشو بالا داد و آهان کشداری گفت و در ماشینو محکم بست، جوری که از صدای بلندش شونه هام بالا پرید، متین با خنده گفت:

-هورام از این زبونا نداشت ها، من نیستم نطق گشایی می کنه، بگو درو کَندی یه موقع بزمشو سر اون آهن پاره در نیاره امشب بره تو پاچه اش.

خندیدم و گفتم:

-نمک نریز متین، یه چیزی بگیر شام بخور گشنه نمونی، زود هم کاراتو انجام بده که سریعتر بیای خونه.

متین-باشه خوشگلم، سعی خودمو می کنم عزیزم، تو باز خوبه هورام پیشته، منو با این دفتر دستک ها ببینی چی می گی.

دلم به حالش سوخت ولی خودش دوست داره اینجوری غرق کار بشه، با خوش رویی گفتم:

-باشه عزیزم، خسته نباشی، مواظب خودت باش.

اگر رمان  شعله‌ های سوزان رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شعله‌ های سوزان

صبا: شخصیتی صبور و از خودگذشته و زیبا.
متین: مردی شیطون و زیرک و مرموز که فقط به پول و ارتقای کارش فکر می‌کنه…
هورام: مردی با اعتماد و حامی و دلسوز که باعث تحول بزرگِ زندگی برادرش و صبا می‌شه…

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید