مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ژاکاو

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #آموزنده

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ژاکاو

رمان ژاکاو یک رمان رایگان در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم کاژین جهانگیری در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان ژاکاو

ترویج امید به زندگی در سخت ترین موقعیت های زندگی و همچنین قدرتمند بودن یک دختر به اسم ژاکاو. در رمان ژاکاو خواستم نشون بدم که همه ی آدما قدرت دارن و میتونن در بد ترین موقعیت های زندگی هم زنده بمونن.

هدف نویسنده از نوشتن رمان ژاکاو

ترویج امید به زندگی و نشون دادن قدرت درونی آدما و اثبات اینکه هر آدمی میتونه تو سخت ترین شرایطا دوام بیاره و با مشکلات مواجه بشه.

پیام های رمان ژاکاو
  • آگاه سازی جوانان از اینکه خودشونو دوست داشته باشن.
  • آگاه سازی جوانان از اینکه اشتباه عاشق نشن.
  • آگاه سازی جوانان از باند های خطرناک قاچاق اعضای بدن.
  • آگاه سازی جوانان از اعتماد نکردن و ساده نبودن.
  • آگاه سازی همه مخاطبا راجب خیلی از شرایط های زندگی که دست خودمون نیست ولی باید پشت سرمون بذاریمش.
خلاصه رمان ژاکاو

رمان ژاکاو داستانی برآمده از تلخی روزگار است.
روزگاری که پنجه‌ بر سرنوشت کودکی هشت ساله کشیده، تا حلاوتِ دنیا را به کامش زهر کند.
کودکی صغیر و نازک‌جثه، که شاهد جداییِ والدین و فروپاشیِ خانه و خانواده است. پشتش سرد شده و دنیای رنگینِ کودکی‌اش به خاکستر نشسته است.
اما از قضا، حین گذر از پُلِ اندوه و مصائب و سختی‌ها توسط فردی از خاندانِ پدری، ربوده می‌شود و از طریق باند قاچاق به کشوری غریب منتقل میشود و اما اینجا، نقطهٔ خاتمه و پایان بر سختی نیست. بلکه سرآغازِ داستان و معماهاست.
چگونه این کتاب ورق خواهد خورد؟ کسی چه می‌داند…

مقدمه رمان ژاکاو

سختن نویسنده :
رمان ژاکاو بهترین تجربه من تو نویسندگی
بوده و هست، چرا ؟ چون حالا بخشی از
زندگی من شده، فقط بخاطر اینکه
دوسه سالی تلاش کردم تا از همه نوع
مشکلی توی این رمان بنویسم و راجبش
حرف بزنم، سعی کردم جوری باشه که همه
مخاطبایی که میخونن یه ژاکاو درون داشته
باشن و خیلی خوب خودشونو بشناسن و دوست
داشته باشن و تو بدترین روزای زندگی
دوام بیارن و زنده بمونن !
انشالله که تونسته باشم…

کاژین جهانگیری

مقداری از متن رمان ژاکاو

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر کاژین جهانگیری، رمان ژاکاو :

گل ها‌ی در دستش را روی زمین گذاشت.

گرمای آفتاب ذره ذره درحال تابیدن به وجودش بود.

موهای ژولیده‌ی نامرتبش را با یک حرکت پشت گوش انداخت.

کنار گل هایش نشست و گوشه‌ی پیراهنِ پاره و چرکینش را در دست به بازی گرفت.

سرش را که بالا آورد با دیدن او سریع از جایش بلند شد و با ذوق به سمتش دوید.

– طاها، اومدی بریم دوچرخه سواری؟!

طاها نگاه غمگینش را به چشمان پر از ذوقِ دخترک پریشان دوخت.

– بیا بریم خونتون.

ژاکاو اَبروهایش را بالا زد.

– خونمون؟ ولی قراره بریم دوچرخه سواری، خودت بهم قول دادی؛ مگه نه؟!

طاها به سمت گل های بر روی زمین، رفت و آنها را در دست گرفت.

– حالِ مامانت خوب نیست ژاکاو، باید زودتر بریم خونه.

با شنیدن خبر حالِ بد مادرش از زبان طاها، مروارید های اَشک بر روی صورتش سُر خوردند و روی‌لب های چاک‌ خورده اش افتادند.

– مامانم؟

طاها دست های کوچکِ ژاکاو را گرفت و او را به دنبال خود کشاند.

– بیا بریم.

با قدم های سست  به دنبال طاها راه افتاده بود.

به سَرِ کوچه‌‌‌ی خانه‌ که رسید سریع دوید تا زودتر به خانه برسد.

رسید، اما کاش هیچ‌گاه نمی‌رسید و مادرش را پرپر شده نمیدید.

پا به حیاط خانه که گذاشت،با دیدن آن صحنه؛ گویی روح از بدنش پر کشید

به راستی مگر می‌شود مادر را خوابیده بر روی آن برانکارد نحسِ بیمارستان دید و نمُرد؟

هرچه در توان داشت را در گلویش جمع کرد و به یکدفعه فریاد کشید.

– مامان.

اما مادر دیگر نمی‌شنوید، صدای فریاد های ژاکاو دل آسمان را به درد می‌آورد.

زن های همسایه به دورش جمع شدند؛ اما ژاکاو هشت ساله آنقدر داغِ از دست دادن مادرش بر روی روحش تاثیر گذاشته بود که زن‌ها و پیرزن های همسایه نمی‌توانستند اورا آرام کنند.

با اصرار به سمت برانکارد رفت و پارچه‌ی سفید را از صورت مادرش کنار زد دستانش را روی چشمان مادرش گذاشت.

– پاشو، مامان چشمات رو باز کن، پاشو به اینا بگو زند‌‌ه‌ای.

همان لحظه که با پافشاری از مادرش درخواست می‌کرد که چشمانش را باز کند اما جوابی از مادرِ آسمانی‌اش نشنید تمام وجودش پر از سردی شد، در همان حال باید در تمامی مجلات و روزنامه‌های جهان می‌نوشتند دختر بچه‌ای که در دنیای کودکانه‌اش بزرگ شد و درد بی کس شدن را ذره ذره با وجودش حس کرد،روحش کشته شد‌.

روزها از آن روزِ تلخ وداع با مادرش گذشته بود، گوشه گیر و تنها تر از همیشه گوشه‌ای از خانه نشسته بود، حتی از همان روز به بعد دیگر  غذا هم نخورده بود، بی حال و بی جان درحال جان کندن در آن اتاق کوچک  بود.

شوکت خانم یکی از آن  همسایه‌‌ها و هم خانه‌هایی بود که باهم در یک حیاط زندگی می‌کردند، به سمت اتاقی که ژاکاو در آنجا بود رفت و با دستانش پنجره را کوبید.

– ژاکاو، خونه‌ای؟ بیا بیرون بسه دیگه، امروز اِبی و بچه ها میرن سر چهارراه برای کسب روزی، توام باهاشون برو، اگه پول درنیاری مجبوریم بیرونت کنیم.

ژاکاو با شنیدن این حرف سریع از جایش بلند شد و به سمت پنجره‌ی روبه حیاط رفت.

بر روی انگشتان پاهایش ایستاد و از پنجره به شوکت خانم که درحال پایین آمدن از پله ها بود نگاهی انداخت.

– اگه بیرونم کنید جایی رو ندارم که برم.

شوکت چادر گل‌گلی‌اش  را به دور خود پیچید.

– خب به ما چه، ما نه بچه پولداریم نه مایه دار، با گدایی به زور خرج بچه هامونو میدیم، توقع نداری که خرج تورو هم به دوش بکشیم بچه.

اِبی  با عصبانیت وارد حیاط خانه شد، زنجیرِ در دستش را به دور انگشتش پیچید و با آن یکی دستش کنار لبش را تمیز کرد.

– شوکت، این بچه‌ی نکبت امروز چرا نیومده بود سر کار.

شوکت با دیدن اِبی دست پاچه شد و به سمتش رفت.

– سلام آقا اِبی خسته نباشی، ژاکاو رو میگی؟ اون چشم سفید خیلی غلط کرده خودم همین الان آمادش میکنم میفرستمش تا خودِ شب کار کنه، شما اوقاتت رو تلخ نکن.

اِبی روی حوضِ وسط حیاط نشست و عربده کشید.

– دِ یالا برو آمادش کن، تا چند دقیقه دیگه اینجا نباشه شب و باس تو کوچه بخوابه، شیرفهم شد؟!

شوکت با ترس به سمت اتاق ژاکاو رفت و در اتاق را محکم کوبید.

– ژاکاو بیا آقا اِبی اومده دنبالت، بیا بیرون.

ژاکاو دست هایش را بر روی گوش‌ هایش گذاشت و به در تیکه کرد، با ضربه‌هایی که شوکت خانم به در  می‌زد، در میلرزید و ژاکاو تکان میخورد.

شوکت هرچه قدرت در بدن داشت را وارد مشت هایش می‌کرد و به در می‌کوبید.

– در رو باز کن، داری عصبیم می‌کنی.

اِبی با دیدن اوضاع از سر جایش بلند شد و به سمت در اتاق رفت، با سر انگشتانش پیراهن شوکت را گرفت و اورا به گوشه‌ی بالکن جلوی اتاق؛ پرت کرد.
– یالا بیا کنار ببینم.

شوکت با دستانش  پشتش را گرفت و نالید.
– داری چیکار میکنی، لهمون کردی.

اِبی یک پوک از سیگار گرفت و آن را به زمین انداخت. کمی از در فاصله گرفت  و عقب رفت پایش را بالا آورد و با تمام توانش یک لگد به در زد.

با باز شدن در ژاکاو با سرعت به زمین افتاد و دندان های جلویش با لبش برخورد کردند و دهانش خونی شد.

با دیدنِ خون روی زمین، بلند گریه کرد و جیغ کشید.

– آی دهنم، مامان.

مادرش را صدا می‌کرد اما دیگر مادری  آنجا نبود که به دادش برسد.

اِبی با بی رحمی وارد اتاق شد و یک لگد به پاهای کوچک و ضعیف ژاکاو زد.

– پاشو خودت رو جمع و جور کن بچه، دارم میرم؛

نرسیده به حیاط باید تو جلوتر از من توی حیاط باشی.

از اتاق خارج شد و روبه شوکت ایستاد.

– همین الان اسپند دود میکنی و میدی دستش میفرستیش پایین.

شوکت از رفتار های وهم برانگیز و عجیب و غریبِ  اِبی حیران  مانده بود.

اِبی در حال پایین رفتن از پله ها بود که باز عربده کشید.

– دِ مگه با تو نیستم، به چی زل زدی نکبت.

شوکت بالاخره به حرف آمد.
– چَ.. چشم آقا.

وارد اتاق شد و از دستان ژاکاو نیشگون گرفت و اورا از زمین بلند کرد.

– پاشو یالا، انقدر الکی گریه نکن زر زرو خانم.

ژاکاو حرفی نمی‌زد؛ تنها واکنشش از این رفتار های بی رحمانه اشک های بی صدایی بودند که صورت سفید و کوچکش را خیس می‌کردند.

با دست جلوی دهانش را گرفت تا خونِ در دهانش به زمین نریزد.

شوکت با دیدن دهانِ خونیِ ژاکاو  سریع زبان باز کرد.

– هی، خونتو قورت بده ، اگه بریزه تو حیاط می‌کشمت

خودت می‌دونی حیاط رو تازه شستم.

ژاکاو هربار از ترسِ شوکت خونِ دهانش را قورت می‌داد؛ از طعم بدی که خون داشت، حالش بهم می‌خورد، اما به روی خودش نمی‌آورد تا مبادا باز درگیر کتک خوردن و نیشگون گرفتن های شوکت شود.

قوطیِ  اسپند را آورد و جلویش گرفت.

– بگیر، میری سر چهار راه وایمیستی جلوی همه‌‌ی ماشینا اسپند دود میکنی و پول میگیری؛ تا شب نشده بر نمیگردی خونه.

ژاکاو فقط به قوطیِ در دست شوکت نگاه می‌کرد و حرفی نمیزد.

شوکت دستش را گرفت و میله‌ی قوطی را در دستانش گذاشت و محکم فشار داد.

از فشارِ دردی که به دستش وارد شد چشمانش را بست.
– آخ دستم.

شوکت چشم غره‌ای به بچه‌ی هشت ساله کرد و اورا به سمت در خروجی‌ هول داد.

– برو تا شب این ورا نبینمت.

از خانه؛ بیرون آمد.

باید قبل از رفتن سر کارش اورا می‌دید، تنها او بود که می‌توانست حالِ بدش را خوب کند.

کلی راه پیشِ رویش بود، باید از پایین شهر تا بالا شهر را پیاده می‌رفت تا به او برسد.

گرمای آفتاب دیگر طاقتش را طاق کرده بود.

آنقدر خون قورت داده بود که دهانش بوی خون میداد و حالش بهم می‌خورد.

به هر طریقی که بود با تمام سختی های راهِ درازی که پیش رو داشت طاقت آورد تا به او برسد.

بالاخره رسید. جلوی خانه‌ی او ایستاد و سرش را بالا گرفت. خیره‌ به پنجره‌ی اتاقش ماند. کمی صبر کرد اما کسی جلوی پنجره نیامد.

دیگر ساعت شش بعدازظهر شده بود، باید کم کم پیدایش می‌شد.

ساعت از شش هم گذشت اما خبری از او نشد.

نا امید از کوچه خارج شد، دیر بود، باید تا شب پولی به میل اِبی آقا را کار می‌کرد. از کوچه که خارج شد، ناگهان شخصی صدایش کرد.

– ژاکاو.

با ذوق به سمت صدایش برگشت. با دیدنش، چشمانش برقِ شادی را به خود گرفتند، به سرعت به سمتش دوید. طاها توپش را در دستانش به بازی‌ گرفت، با رسیدن ژاکاو به کنارش؛ لبخندی زد و جلوتر رفت.

– سلام، خوبی ژاکاو؟

ژاکاو نفس نفس زنان، سرش را به معنای آره تکان داد. نگاهِ طاها بر روی قوطیِ  اسپند ماند، نگاهش را از قوطی گرفت و به چهر‌ه‌ی خسته‌ی ژاکاو خیره شد، با دیدن صورتِ خونی ژاکاو اخم هایش در هم رفت.

– دور لبت چرا خونیه؟!

ژاکاو دستش را روی دهانش گذاشت.

– هیچی، لواشک خوردم.

طاها بلند قهقهه زد.

– لواشک؟ چرا دروغ میگی.

ژاکاو ذوقِ در چشمانش تبدیل به مروارید های اشک شد.

– افتادم زمین.

طاها نزدیک تر شد و دستمال کاغذیِ در جیبش را بیرون آورد و دور لب های ژاکاو را تمیز کرد.

– چیزی خوردی یا گرسنه ای؟

ژاکاو چندین روز بود که چیزی نخورده بود، اما برای اینکه رفیقش را دلخور نکند، زیر لب آرام گفت:

– آره خوردم.

طاها به سمت عقب قدم برداشت.

– خب، صورتت تمیز شد، صبر کن برم دوچرخم رو بیارم.

ژاکاو از خوشحالی بالا پایین پرید.

– آخجون، دوچرخه.

طاها دوچرخه‌ی آبی رنگش را آورد و جلوی ژاکاو پارک کرد.

– صندوقچه‌ی عقب دوچرخه‌ رو باز کن.

قوطیِ اسپندِ در دستانش را بر روی زمین گذاشت و صندوقچه را باز کرد. با دیدن  خوراکی های داخل صندوق چشمانش باز برق شادی را به خود گرفتند.

– وای خوراکی.

طاها از دوچرخه پایین آمد و روبه ژاکاو ایستاد.

– اینم دومین دروغی که امروز گفتی.

ژاکاو از ذوقی که کرده بود پشیمان شد.

– نخواستم بگم چیزی نخوردم تا ناراحت نشی.

طاها کیکِ داخل صندوقچه را بیرون آورد و روبه رویش گرفت.

– بگیر.

ژاکاو بر روی میله های آهنی عقبِ دوچرخه نشست.

– میشه اول دوچرخه سواری کنیم بعد…

سریع حرفش را قطع کرد و دستانش را گرفت و از روی دوچرخه پایینش آورد.

– بیا روی صندلی بشین، اونجا پاهات درد میگیره.

از روی میله ها‌ی آهنی بلند شد و روی صندلی نشست.

– خب تو چی؟

به سمت قوطیِ اسپند خم شد و آن را برداشت و داخل صندوق دوچرخه گذاشت و شروع به هول دادن ژاکاو کرد.

شادمانه قهقهه میزد و از اینکه موهایش لا به لای باد به حرکت در می آمدند، لذت می‌برد.

– وای  آروم تر دارم می افتم.

صدای خنده‌هایشان بر فضای ساکتِ کوچه های خلوت  حاکم شده بود.

پاهایش را از روی پدال های دوچرخه برمی‌داشت و در هوا نگه می‌داشت.

انگار که با این کار تمام دنیا را به او میدادند و حتی برای چن لحظه هم که شده از ته دل می‌خندید.

اِبی دستمالِ در دستش را می‌چرخاند و داد می‌زد.

– باغبونی میکنم، شیشه هارو دستمال میکنم، آی خونه دار و بچه دار در و باز کن تا بیام خونتونو تمیز کنم.

با دستمال عرق روی پیشانی اش را تمیز کرد و رو به هرسه دختری که از شدت گرما و راه آمدن دیگر جانی نداشتند، برگشت.

– اهای گُلی؛ اون سطل آب رو بیار بزار جلوی  این در و زنگشون رو بزن، بگو اومدیم خونتونو تمیز کنیم.

به سمت هر دو دختری که درحال جر و بحث کردن باهم بودند برگشت.

شما دوتا هم پشت سر گلی برین.

گُلی با بر داشتن سطل آب به سمت دَرِ خانه رفت و همانجا ایستاد.

– آقا اِبی بزنم زنگ رو؟

اِبی روی جدول کنار خیابان نشست.

– دِ یالا بزن دیگه، باس حتما سرتون داد بزنم تا یه کاری رو انجام بدین نکبتا.

گُلی سرش را پایین گرفت و زیر لب چشمی گفت.

اِبی همانطور درحال تمیز کردن عرقِ روی پشانی اش بود، که نگاهِ خبیثش بر روی دو کودکی افتاد که در حال بازی کردن و خندیدن بودند.

نگاهش را از آنها گرفت؛ اما انگار چیزی توجه‌اش را جلب کرده باشد باز به سمت آن دو برگشت.

حدس می‌زد همان دخترک بازیگوش باشد، چشمانش را ریز کرد تا با دقت تر نظارت کند؛ حدسش درست بود.

سریع از جاییش بلند شد و با برداشتن قدم هایی سریع به سمت آنها رفت.

با رسیدن کنارِ او هرچه در توان داشت را در دستانِ بی رحمش جمع کرد و با سیلی مهمانِ گونه های سفیده کودک  کرد.

جوری سیلی را بر صورتش خواباند که کودک از روی دوچرخه بر زمین افتاد.

جهان بی رحمی داریم، حالا دیگر قدرت و زور های مردانه‌ را به رُخ کودکان بی رحم و ضعیف می‌کشانند.

سیلی که بر گونه‌ی سفید و ضعیف دختر نشست، نه تنها دل دختر را بلکه دل آسمان را به درد آورد.

طاها با دیدن اتفاقات وهم برانگیزی که در طی چند ثانیه اتفاق افتاد، اخم هایش در هم رفت و به سمت اِبی قدم برداشت و با مشت های کود‌کانه‌اش هرچه زور داشت را بر شکم اِبی خالی می‌کرد.

– چیکار کردی عوضی.

مدام زیر لب چیزی میگفت، شاید داشت عصبانیتش را تخلیه می‌کرد.

ژاکاو با بی حالی از روی زمین بلند شد و به دست و پای خونی‌اش خیره ماند و نالید.

برخورد سنگ ریزه‌های کوچکِ بر روی آسفالت با پوستِ ظریفش، دست و پاهای کوچکش را زخمی کرده بودند.

لنگ لنگ کنان به سمت طاها رفت؛ دستش را گرفت و اورا به سمت عقب کشاند.
– بیا کنار طاها.

اِبی با عصبانیت به دخترک گیسو پریشانِ خونی زل زد.

دستش را بالا آورد تا باز زورِ بازویش را به رُخ بکشد؛ اما زیر لب چیزی زمزمه کرد و دستش را پایین آورد.

دستانِ ژاکاو را محکم گرفت و به دنبال خود کشاند.

– گمشو بریم، یالا.

اگر رمان ژاکاو رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم کاژین جهانگیری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ژاکاو
  • ژاکاو : خصلت صبوری و مهربانی و دانایی.
  • طاها : خصلت انتقام و شروریت بخاطر اتفاقاتی که در کودکی براش افتاده و در طول رمان به اشتباهاتش پی میبره و خصلتای بدشو کنار میذاره.

عکس نوشته

ویدئو

۷ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • واییی کاژین موفق باشی ❤
    عالی بود❤
    بعد از کلی انتظار بالاخره رسید❤

    پاسخ
  • کاژین دمت گرم:))))
    بهترین رمانی بود که خوندم،واقعا عاشقش شدم:)))
    موفق باشی همیشهههه

    پاسخ
  • کاژینِ عزیزم موفق باشی
    عالی ترینی
    جزو بهترین رمانایی بود که خوندم
    امیداورم همیشه بدرخشی🫂💜

    پاسخ
  • بی نهایت زیبا بود،مثل همیشه.
    کاژین،دختر قلمت واقعا خوب و روونه،تموم صحنه ها یکی بعد از اون یکی ازجاو چشمام رد شدن.
    موفق باشی دختر زیبا.

    پاسخ
  • این رمان یکی از قشنگ‌ترین تجربه‌های من بود.
    آرزوی سلامتی و موفقیت زیاد برای خانم نویسنده!🌱

    پاسخ
  • بالاخره بعد مدت ها انتظار رسیدددد❤️❤️🥰
    همیشه موفق باشی کاژین❤️❤️ بهترینی❤️❤️

    پاسخ
  • چقد قشنگ بوووود عاشقش شدم کاژینی عالی بود دخترررر💙چقد حسای داستانو خوب منتقل کرده بودیییییی برای منی که وقتی داستان میخونم باید خوب تصور کنم همه ی صحنه هاشو واقعا عالی بود کیف کردم🥺💙چقد خوب حس و حال بچه هارو نشون داده بودی🥺🥺🥺💙💙💙💙💙💙💙💙💙… ب شدتتتتت منتظر ادامشم عاشقش شدمممممم💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙… خسته نباشیییییی کاژینییییییی💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙…

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید