مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان اپسیلون

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#بارداری #معمایی #مثبت_15

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان اپسیلون

دانلود رمان اپسیلون از گیسو خزان که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی رمان اپسیلون فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان اپسیلون

رمان اپسیلون داستان دو نفریست که یه شب تو یه مهمونی اتفاقی با هم تو یه اتاق قرار می گیرن و بینشون رابطه ای شکل می گیره که منجر به حاملگی دختر داستان می شه، در حالی که پسره از اون شب هیچی یادش نیست…

هدف نویسنده از نوشتن رمان اپسیلون

هدفم از نوشتن رمان اپسیلون بیان مبارزه با عرف و عقاید غلط و اجبار پدر و مادرها برای ازدواج و محدود کردن دخترهاست.

پیام های رمان اپسیلون

مهم ترین پیامم در رمان اپسیلون اینه که همیشه انگیزه داشتن برای ادامه و خوش بین بودن به زندگی حتی تو روزهای سخت.

خلاصه رمان اپسیلون

شادلی یه دختر آروم و مظلوم که برای کار از خانواده اش جدا شده و تهران زندگی می کنه و آشپز رستورانه و گاهی برای آشپزی تو مهمونی آدم های پولدار استخدام می شه که تو یکی از همین مهمونی ها بعد از خوردن چند تا مسکن قوی برای درد دستش برای استراحت وارد اتاقی می شه و می فهمه که قبل از اون یکی دیگه تو اون اتاق…

مقداری از متن رمان اپسیلون

بیایید نگاهی بندازیم به رمان اپسیلون اثر گیسو خزان :

– اصلاً یه درصد فکر نکردی اون کسی که باید شاکی باشه منم؟ وقتی جفت پا پریدی وسط خواب و استراحتم و معلوم نیست چیکار کردی که…

با برگه ای که از تو کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم.. ساکت موند و نگاه عصبیش و از چشمای گریزونم به برگه دوخت و قبل از اینکه بگیردش پر اخم پرسید:

– این چیه؟

بدون اینکه نگاهش کنم لب زدم:

– ببینیدش.. متوجه می شید!

هنوز تردید داشت واسه گرفتنش.. شایدم.. می تونست حدس بزنه با چی قراره رو به رو بشه که خب.. همچین دور از انتظارم نبود.

مرد عاقل و پخته ای به نظر می رسید و راحت صحبت کردنش درباره این مسائل نشون می داد که انقدر خام و بی تجربه نیست که نفهمه یه رابطه جنسی بی دقت.. ممکنه به

چی ختم بشه!

نگاهش هنوز هیچی نشده پر از خط و نشون بود وقتی خیره تو صورتم برگه رو از دستم کشید و با فکی منقبض شده و اخمایی که دیگه راه نداشت بیشتر تو هم فرو بره.. مشغول

باز کردن پاکتی شد که توش.. اون برگه قرار داشت.. برگه ای که از نظر خیلیا ترسناک بود و از نظر من…

– این دیگه چه مزخرفیه؟ عین آدم حرف بزن و بگو دردت چیه که الآن اینجایی.. من این چیزا حالیم نیست!

نگفتم اتفاقاً خوبم حالیته.. فقط نمی خوای باور کنی.. هنوز معتقد بودم این آدم بی تقصیر ترین فرد این جنجال به وجود اومده اس و شاید همین مسئله بود که دو هفته طول کشید تا بتونم خودم و قانع کنم واسه اینجا اومدن. ولی حالا اینجا بودم و باید تا ته تصمیمی که گرفته بودم می رفتم..

– با تـــــوام!

صداش رفته رفته داشت بلند می شد و من.. با وجود اینکه تک تک سلول های بدنم داشت می لرزید و علناً فاصله زیادی تا لال شدن نداشتم.. ترسم و به اندازه به زبون آوردن یه کلمه کنار زدم و آروم گفتم:

– حامله ام!

***

– خب حداقل جعبه ها رو که از نظر اون عوضی آشغال بود با خودت می آوردی با هم می بردیم به مغازه دارا می فروختیم..

با حرف زهره.. بعد از چند ساعتی که از اون جریان وحشتناک و غیر قابل باور می گذشت و من انقدر حالم بد بود که مجبور شدم بهش توضیح بدم چرا به این روز افتادم.. دوباره بغضم ترکید و نالیدم:

– من اون لحظه دیگه به هیچی فکر نکردم زهره.. فقط خواستم بزنم از اون خراب شده بیرون.. داشتم خفه می شدم.. اگه می موندم حتماً همونجا غش می کردم!

– بمیرم برات.. من درباره کار اینا شنیده بودم.. کاش قبل از اینکه اون قرارداد و امضا می کردی بهم می گفتی.. منم بهت می گفتم این کار و نکن!

– اصلاً… اصلاً باورت نمی شه.. انقدر با آب و تاب از اون شغل تعریف کردن.. با روی خوش.. با سر و زبون.. که هم من و هم بقیه دخترا و پسرایی که اونجا بودیم آب از لب و لوچه امون آویزون شد. گفتیم دیگه نونمون تو روغنه.. یه جوری هم تحت فشارمون گذاشتن که امروز آخرین مهلت قرارداده و ممکنه تا چند وقت دیگه نیرو نگیریم که همه درجا استخدام شدن.. چه می دونستم که قراره اینجوری گند بخوره تو همه چی!

زهره نگاه متاسف و ناراحتی به صورتم انداخت و مشغول ماساژ دادن شونه هام شد و دیگه هیچی نگفت.. حرفی هم نبود که بزنه.. کاری که نباید می شد شده بود و حالا صد نفرم من و دلداری می دادن قرار نبود چیزی این وسط عوض بشه..

با نگاهی به ساعت که یه ربع هم از وقت رفتنمون گذشته بود دستش و از رو شونه هام برداشتم و حین پاک کردن صورتم بلند شدم:

– ببخشید عزیزم.. گرفتمت به حرف دیرت شد.. برو دیگه.. منم کم کم جمع و جور کنم برم!

– باشه! ولی تو رو خدا دیگه انقدر خودت و اذیت نکن.. پیش میاد دیگه.. به هر حال باید این تجربه ها رو به دست بیاریم که یاد بگیریم دفعه بعد حواسمون جمع تر باشه!

فقط سرم و تکون دادم و دیگه نگفتم من تو نقطه ای از زندگی وایستادم که هیچ فرصتی برای اشتباه کردن و تجربه به دست آوردن ندارم.. نگفتم زمانم همینجوری داره هدر میره و من هنوز نتونستم هیچ فکر درست و حسابی واسه آینده ای که نمی تونم هر شغلی رو داشته باشم بکنم..

درد من این بود.. نه پولی که اون عوضی ازم بالا کشید و مطمئناً خدا یه روزی.. هرجوری که خودش می دونه از حلقومش می کشه بیرون!

با رفتن زهره منم حاضر شدم و بعد از خداحافظی با بقیه زدم از رستوران بیرون.. خیلی دلم می خواست تا یه مسیری و پیاده برم و به این بغضی که دوباره تشکیل شده بود اجازه ترکیدن بدم تا حداقل دیگه چیزیش به خونه نرسه.. ولی همینجوریشم دیر شده بود و ممکن بود به مترو و اتوبوس نرسم.

با گندی که زدم.. فرصت اسراف کردن ازم گرفته شد و باید حواسم و جمع می کردم واسه ریال به ریال خرج کردن پولام!

نفس عمیقی کشیدم و با فکر اینکه امروز اصلاً با کنجدم حرف نزدم تو دلم گفتم:

«درستش می کنم مامان.. نگران نباش.. خودم یه تنه هوای جفتمون و دارم فسقلی من!»

با صدای دو تا بوق پشت سر هم از جا پریدم و رشته افکارم پاره شد.. سرم و چرخوندم تا به راننده این ماشینی که با بوق زدنش بند دلم و پاره کرد دو تا فحش بدم و حداقل حرصم و خالی کنم که دیدم این ماشین زیادی به نظرم آشنا میاد..

تا اینکه شیشه اش پایین کشیده شد و من با حامی که پشت فرمون ماشین نشسته بود هم نگاه شدم و مسیرم و به سمتش تغییر دادم.

نمی دونستم چی می خواد این وقت شب.. منم قصد سوار شدن نداشتم واسه همین فقط یه کم دولا شدم و از شیشه پایین ماشینش زل زدم بهش..

– سلام!

سرش و تکون داد و روش و برگردوند.. منم همونجا منتظر موندم تا ببینم چیکار داره که یه کم بعد با اخمای درهم بهم خیره شد و گفت:

– دعوتنامه می خوای؟

ذهنم انقدر درگیر بود و حالم انقدر خراب که تو لحظه اول متوجه منظورش نشدم و با چشمای ریز شده پرسیدم:

– واسه چی؟

دستش و از بالا تا پایین رو صورتش کشید و آخرسر زیر چونه اش مشتش کرد.. مشخص بود خسته اس ولی خب به من چه ربطی داشت مگه من بهش گفته بودم بیاد اینجا؟

– واسه سوار شدن تو ماشین بنده حقیر!

تازه حواسم به حرفی که زدم جمع شد و با دستپاچگی لب زدم:

– نه ممنون! خودم میرم!

اخماش درهم تر شد و نگاهش ناباورتر!

– مگه دارم بهت تعارف می کنم که بیخودی افه میای واسه من؟

– به خدا منم تعارف ندارم.. می خواستم.. می خواستم یه کم پیاده برم!

فقط برای دک کردنش دم دستی ترین بهونه ای که چند دقیقه پیش بهش فکر کردم و به زبون آوردم.. ولی.. اصلاً حدسم نمی زدم با همچین واکنشی تندی رو به رو بشم!

– این وقت شب؟ که چهارتا لش و لوشم بیفتن دنبالت و عوضی بازی دربیارن؟

مات و مبهوت زل زدم بهش و تا خواستم به این فکر کنم که چرا این مسئله باید براش مهم باشه که به زبون بیاردش.. با حرف بعدیش خشکم کرد:

– سوار شو شادلی.. کارت دارم که تا اینجا اومدم!

بالاخره گفت شادلی.. بالاخره اسمم و درست صدا زد.. حالا منم می تونستم به مناسبت این رویداد مهم کوتاه بیام و سوار شم.. البته فقط خودم و غروری که مدام داشت ساز مخالف کوک می کرد و این شکلی گول زدم.

در ماشین و باز کردم و نشستم.. ولی همون لحظه اول اتمام حجت کردم و گفتم:

– لطفاً من و تا اولین ایستگاه مترو برسون و تو همین مسیرم حرفت و بزن.. به خدا من شرمنده می شم که هر بار به خاطر من اینهمه مسیرت دور…

– چیه می ترسی دوباره یه چیزی پیش بیاد که مجبور شی شب تا صبح من و تو خونه ات نگه داری؟!

حین مرتب کردن موهای پخش و پلا شده روی صورتم با خجالت لب زدم:

– نه این چه حرفیه.. خونه خودته!

حس کردم یه لحظه سرش به طرفم برگشت و شاید با تعجب بهم خیره شد.. مگه چی گفتم که تعجب کرد؟ از اینکه اون خونه قوطی کبریت و خیلی راحت به نامش زدم متعجب بود؟ ولی چیزی به زبون نیاورد و منم دیگه سرم و بالا نگرفتم..

تا وقتی که پشت چراغ قرمز وایستاد و بی هوا پرسید:

– گریه کردی؟

روم و به سمتش برگردوندم و پر بهت پرسیدم:

– بله؟

با انگشت به صورت خودش اشاره کرد و گفت:

– صورتت سیاه شده.. حتماً گریه کردی!

سریع یه دستمال مرطوب از تو کیفم درآوردم و بدون حرف مشغول پاک کردن سیاهی صورت و زیر چشمم شدم که پرسید:

– واسه چی گریه کردی؟

– چیز مهمی نیست!

– پس از اون دخترایی هستی که دم به دقیقه اشکت دم مشکته!

– اتفاقاً نه.. من خیلی سخت گریه می کنم!

– پس دفعه بعد وقتی ازت پرسیدم.. نگو چیز مهمی نیست.. اوکی؟

با حرص زل زدم بهش.. این خونسردی اعصاب داغون امروزم و خط خطی تر می کرد که توپیدم:

– آره چیز مهمیه ولی لزومی نداره درباره اش با تو حرف بزنم!

– چرا لزومی نداره؟ یادت رفته پدر بچه اتم؟ یا چرا لقمه رو دور سرمون بچرخونیم؟ نامزدتم.. مگه نه؟

– انقدر این مسئله رو تو سر من نکوب.. یه غلطی کردم و یه حرفی زدم.. خودمم تاوانش و میدم.. دیگه پوست کلفت شدم از بس تاوان دادم.. اینم روش.. نترس قرار نیست به تعداد خواسته هایی که ازت دارم اضافه بشه!

– الآن میگی.. چند وقت بعد همین حرفت و بهت یادآوری می کنم ببینم اصلاً یادت میاد همچین حرفی زدی.. یا حافظه ات به کل از بین میره!

– این حرفا الآن واسه چیه؟ من که اون روز.. توی دفتر کارت.. بهت گفتم بریم یه محضر و یه تعهد کتبی ازم بگیر که هیچ توقعی ازت نداشته باشم. حالا واسه چی داری اینجوری با حرفات آزارم میدی؟!

– هه.. آزار؟ الآن واقعاً داری با چهارتا حرف و متلک من آزار می بینی؟ بعد قرص و محکم پای اون بچه اشتباهی وایستادی و می خوای تنهایی…

– به بچه من نگو اشتباهـــــــــــی!

– عه؟ یعنی اشتباهی نیست.. خودت خواستی و اون شب سر از اون اتاق درآوردی نه؟

هق زدم و با بغض نالیدم:

– بسه.. تو رو خدا بسه!

ولی انگار اصلاً نمی شنید که پر حرص تر ادامه داد:

– من فقط از یه کلمه «اشتباهی» استفاده کردم و تو اینجوری داغ کردی.. طاقت داری پس فردا چه تو روت چه پشت سرت به بچه ات بگن حرومزاده؟ می تونی تحمل کنی؟ یا می خوای سر همه اشون همین شکلی داد بزنی؟

– این.. این حرفا الآن واسه چیه؟ به چی می خوای برسی؟

– تو واقعاً فکر کردی از پس بزرگ کردن اون برمیای؟ تویی که خودت هنوز بچه ای و تا تقی به توقی می خوره می زنی زیر گریه؟

– من کی تا تقی به توقی خورد…

– زندگی سخته بچه.. بفهم اینو! انقدر بلا قراره سرت بیاد که چاره ای نداری جز اینکه خودت و از سنگ کنی.. مخصوصاً تویی که نمی دونم چرا و با کدوم منطق احمقانه ای.. طرد شدن از خانواده و تنهایی بار مسئولیت و به دوش کشیدن و ترجیح میدی به یه زندگی درست و حسابی مثل آدمیزاد..

– تو حق نداری من و قضاوت کنی.. وقتی نمی دونی…

– بر فرض که الآن یه نفر بهت گفته بالای چشمت ابروئه و تو زدی زیر گریه.. بیچاره چند وقت دیگه بخوای واسه هر حرفی آبغوره بگیری چشمات از کاسه درمیاد.. اون وقت ببینم چه جوری می خوای بچه ات و بزرگ کنی!

– من.. من…

– فکر کردی دنیا انقدر قشنگ و مهربونه که با چهار تا قطره اشک تو خام بشه و واسه اینکه از دلت دربیاره مسیر خوشبختی و نشونت بده؟ واقعاً انقدر هالویی که…

– بسه.. بســـــــــــــه!

اگر رمان اپسیلون رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اپسیلون

شادلی : مظلوم.. خجالتی.. خوش قلب.
حامی : سرد.. منطقی.. حمایت کننده.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید