مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان دالیت

سال انتشار : 1391
هشتگ ها :

#پایان_خوش #فروشی #سرگذشت_واقعی
#عشق_واقعی_یک_مرد #اعتیاد #سقط #آثار_قدیمی #پارتی #همسایه

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان دالیت

در مورد عشقی پنهان که منجر به بلا ها و مصیبت برای نگار می شه اما از سوی همون عشق کسی فریادرس نگار می شه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان دالیت

هدف اصلی بیان علت انتخاب نگار بود که در اصل فرار از موقعیت خانوادگیش بوده.

پیام های رمان دالیت

+عشق واقعی سازنده است.
+افراد که افراطی احساساتی هستند گرفتار چه نوع مشکلاتی می شوند.
+هر شخصی لیاقت دوستی نداره.
+اطلاعات و شناخت ریشه ی رخداد آسیب هایی که در رمان مطرح شده.

خلاصه رمان دالیت

نگار عاشق دوست برادرش می شه که نامزد داره و نزدیک عروسیشه .فکری احمقانه به سر نگار می زنه که برای سه روز محرم علیرضا بشه تا ابد این عشقو کنار بذاره اما اون سه روز علیرضا رو هم درگیر نگار می کنه با این وجود مجبوره نگار رو به خاطر تعهداتش رها کنه این رهایی از نگار کابوسی می سازه که در نهایت امیرعلی بی خبر از همه چی به فریاد نگار می رسه و این عشقی پر از فراز و نشیب و خالص و به ارمغان میاره…

مقدمه رمان دالیت

عشقی که همراه با عقل انتخاب نشه شما رو در چاهی عمیق میندازه.

مقداری از متن رمان دالیت

نمیخواستم به کارم فکر کنم این تصمیمی بود که سه ماه قبل گرفته بودم،براش برنامه ریزی کرده بودم،میدونستم دارم چیکار میکنم،برای خیلی ها عاقلانه نیست ولی برای من هست،این تنها تصمیمی بود که دارم خودم میگیرمش،این زندگی منه،هرگز به رویاهام نمیرسم ولی میخوام برای دو روز،فقط دورز تجربش کنم..
برای هزارمین بار گفت:
-فکراتو کردی؟میدونی داری چه بلایی سر خودت میاری؟!
-بلا نیست،این شبِ به واقعیت پیوستن رویای منه.
-میدونی اگه خونوادت بفهمن چی میشه؟!
-نمیفهمن،چرا اینقد منو سوال و جواب میکنی؟چرا شیوه ی پند و اندرز گرفتی؟این زندگی منه،باهات صحبت کردم تو هم قبول کردی..
بعد ده پونزده ثانیه نگاه کردن به من گفت:
-چرا من حالا؟!
-چون عاشقت بودم وهستم میخوام با کسی تجربه کنم که سرش به تنش بی ارزه با کسی که دوسش دارم،همیشه از وقتی که خودمو شناختم میخواستم با کسی ازدواج کنم که تمام و کمال باشه،واسه خودش کسی باشه،برو بیایی داشته باشه،حرفش توی هر مجلسی بخاطر موقعیتش،شخصیتش،شغلش،زندگیش،… برش داشته باشه،نقل دهن هر کسی باشه،میخواستم توی خونه ی همچین آدمی زندگی کنم،خانمیشو بکنم،همسرش باشم،مادر بچه هاش باشم؛میخواستم اونقدر بهش وابسته بشم که همه بگن اگر یه روز ازش جدا بشه میمیره…
بهم بگن:«اوووه..اینقد لی لی به لالاش نذار مگه تحفه است؟!»
منم بگم آره واسه من تحفه است،اگر اینطوری براش نکنم از من بهتراش براش هست باید انقدر سنگ تموم باشم که هیچ کس رو بمن ترجیح نده
هرگز از کارکردن بیرون از خونه خوشم نمی اومد چون می خواستم تمام وقتمو تمام انرژیمو واسه مردی که سالها برای بدست آوردنش برای خدا عز و التماس کردم،دعا کردم،نماز خوندم…سمت هیچ پسری نرفتم نذاشتم مهر هیچکسی به قلبم بشینه،نذاشتم کسی به قلمرویی که برای اون آماده اش کردم وارد بشه،همه به کارام می خندیدند ولی برای من ارزش کارام بالاتر از این حرفا بود،توی دوره زمونه ای که نداشتن دوست پسر بی کلاسی و امّلی،نرفتن تو facebook و چت نکردن عقب موندن از زنگدیه..من این تفکر و رویا رو انتخاب کرده بودم،نیمی از زندگی مجردیم خلاصه میشد تو رویایی که برای آینده ساخته بودم،آنقدر این آرزو بزرگ و محکم بود که خیلی ها رو منتظر کرده بود ببینند این لیلی بی مجنون آخر به کجا می رسه؟!بین دوستام همیشه علامت سؤال بودم،اینقدر ازش بدون اینکه بدونم کیه و چجوریه و اصلا وجود خارجی داره یا نه برای همه گفته بودم که گاهی احساس می کردند تو زندگیم هست که اینقدر واقعی و ملموس ازش حرف می زنم.
بهم نگاه می کرد یه نگاه توأم با هزار احساس که سردسته ی احساساتش ترحم بود و سردرگمی،می دونستم بین عقل و رودروایسی و قسم و آیه و گریه زاری های من و منطق گیر افتاده و این از چشماش معلوم بود…
نفسی کشیدم بهش نگاه کردم و گفتم:
-وقتی مامان و بابا داشتن می رفتن مکه یه نامه بلند بالا برای بابا نوشتم و داخلش از تمام آرزوهام درمورد مرد آینده ام حرف زده بودم چون شنیده بودم اگر پدر برای فرزندش دعا کنه تمام ریشه ها ی ریششم میگن آمیـن؛هر دختری همچین کاری نمی کنه ولی من نامه رو نوشتم و به بابام گفتم:«وقتی رفتی تو هواپیما قبل اینکه برسی به شهر پیامبرم این نامه رو بخون»آنقدر عزیز بابا بودم که حد نداشت،اصلا وقتی از عشق حرف می زدند و می خواستم بفهمم عشق یعنی چی علاقه ی بابا رو نسبت به خودمو می سنجیدم و با تک تک سلول هام درمی یافتم عشق یعنی حسی که بابام به من داره…بابا نامه رو خوند و هر جا که رسید نماز خوند…
اشکام صورتمو نمناک کرده بودند و بغض حنجره امو به درد آورده بودبهش نگاه کردم و گفتم:تا به باباجونم زنگ می زدم می گفت:باباجون هر جا رسیدم برات نماز خوندم،تو مسجد پیغمبر نمی دونم درست میگم یا نه ولی یه جای طلایی هست که میگن هر کی نماز بخونه خدا جواب رد بهش نمی ده…،علیرضا بابام اونجا برام نماز خونده بود می دونی چرا؟!چون فهمیده بود که اگر من زن هر کی بشم از بس که خودمو آماده کردم و قلبمو پیشاپیش عاشقشه خوشبختش میکنم،پس نباید هر کسی شوهر من می شد،می دونی چرا؟!چون من عزیزدردونه ی بابام بودم،چون عشق و جونش بودم،گلش بودم نباید گلش که آنقدر وابسته و حساس بارش آورده تو دست هر کسی بره و پرپر بشه،قلبمو پیش بابام توی نامه رسوا کرده بودم؛به خدا از ترسش اونقدر دعام کرده بود،می گفت:اگر گیر کسی بیاد که قدرشو ندونه بچه ام از دست میره،ولی علیرضا چرا دعای بابام نگرفت؟!خدا حتی عشقمم ازم گرفت،بابایی که این همه عاشقم بود و دوستم می داشت!میگن اینطوری نگم خدا قهرش می گیره تو کار خدا نباید دخالت کرد،با بغض گفتم:دیگه نمی گفتم ولی چرا خدا قهرش گرفت؟!
علیرضا با عصبانیت کنترل شده گفت:
-تو داری حماقت میکنی و میگی قهر خدا؟!نکنه خدا برات پیغوم پسغوم هم داده که ما خبر نداریم؟!
-پیغوم از این واضح تر؟من بعد از مرگ بابا حق ازدواج ندارم.
-تو بچه ای!میدونی چیه؟بزرگ نشدی،امیرعلی راست میگه که نگار همون نگارکوچولوئه!نمیدونه که حتی عقل و روح تو هم بزرگ نشده که هیچ گیر یه حماقت بدجور هم افتادی.
تا از جا بلند شد گفتم:
-علیرضا تو به جدت قسم خوردی.
قسممو میشکونم،کفارشم میدم.
قلبم از جاش کنده شد،با حول و ولا گفتم:
-مدیونت کردم.
علیرضا عصبی و شاکی گفت:
-تقاص مدیونیمم میدم.
با عصبانیت و حرص درحالی که موهامو از قسمت شقیقه تو چنگم گرفته بودم جیغ زدم:
-تو حق نداری،به من قول دادی.
علیرضا هم بلند تو صورتم داد زد:
-من غلط اضافه کردم.
تو چشماش دلواپس و خودباخته نگاه کردمو با صدای لرزون و چشم گریون گفتم:
-علیرضا من فقط میخوام قلبمو آروم کنم.
با عصبانیت و حرص و دندون قرچه از میون دندون های رو هم فشرده اش گفت:
-آخه دیوانه،دیوانه ی احمق میفهمی چی داری میگی؟!میفهمی چیکار میخوای بکنی؟!
سرمو بالا گرفتمو با حرص و صدای خش دار گفتم:
-من زنتم..!
با لحن من تو چشمام درحالی که خیره بود محکم تر گفت:
-فسخ میکنم.
جیغ زدم:
-حق نداری فسخش کنی،تا پس فردازنتم.
روشو به طرفم برگردوند و آروم تر گفت:
-پاشو لباس بپوش میبرمت خونتون.
با حرص و نفس زنان از تو سینه ام گفتم:
-اگه بری با یکی دیگه تجربه اش میکنم.
با عصبانیت داد زد:تو غلط اضافه میکنی،منِ احمق چرا اول بسم ا… به هرمان نگفتم که دردونه تون زده به سرش؟!چرا قبول کردم بیارمت اینجا؟!استغفرا…
کار شیطون بود،من نامزد دارم نگار.
-تو که دختر نیستی،نامزدت از کجا میفهمه با یه زن دیگه بودی؟!
یکه خورده و تأکیدی گفت:
-خدا که هست!
پامو زمین کوبیدمو گفتم:
-من زنتم،الأن زنتم،خدا میدونه که محرمتم.
توجیه گرانه تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-خیانت خیانتِ.
حق به جانب سینه مو صاف کردم و گفتم:
-وقتی زنت شد خیانتِ،اون الأن در حد یه نشونِ.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان دالیت

نگار: احساساتی، زود باور، بی اعتماد به نفس.
امیرعلی: غیرتی، عصبی، با معرفت، بخشنده.
علیرضا: مهربون، بی جنبه، دمدمی مزاج، احساساتی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید