مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان گرگینه جانشین

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#گرگینه #جادوگر #خون‌آشام #پایان_خوش #رازآلود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان گرگینه جانشین

برای دانلود رمان گرگینه جانشین به قلم ساناز مسبوقی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان گرگینه جانشین را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان گرگینه جانشین

رمان گرگینه جانشین روایت زندگی دختری به نام تانیاست که تک فرزند آلفای گله ست و به ناچار جانشین انتخاب شده. اما زمانی که وقت آموزش هاش رسیده تانیا به شهر می‌ره برای تحصیل. اما به شرط این که تابستون بعد آموزش هاشو شروع کنه…

و حالا زمان آموزش هاشو رسیده. اما تانیا که همیشه گرگ درونش ضعیف تر از همه بوده به مشکلات زیادی بر می خوره…

هدف نویسنده از نوشتن رمان گرگینه جانشین

هدفم از نوشتن رمان گرگینه جانشین ایجاد سرگرمی برای مخاطیام است.

خلاصه رمان گرگینه جانشین

جنگ بین گرگینه ها و جادوگر ها طولانی تر از همیشه شد… رهبر چهار فرقه ی باد خاک آب و آتش خسته از قلدری های گرگینه ها، برای دفاع از خودشون دست به جادویی سیاه و نفرین شده زدند و دشمن دیرینه ی گرگینه ها رو به وجود آوردند…

یک خون آشام اما قربانی اصلی این ماجرا دخترکی میشه که چون تنها فرزند آلفای گله ست، بلاجبار جانشین آلفا انتخاب شده. اما این دختر گرفتار یک طلسمی هست که اون رو ضعیف می‌کنه… طلسم عشـق به یک انسان…

آیا می‌تونه با گرگ ضعیفی که درونش داره از خودش و خونه اش محافظت کنه؟!

مقداری از متن رمان گرگینه جانشین

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر ساناز مسبوقی، رمان گرگینه جانشین :

فـصـل اول…. سـر آغـاز تـمـریـن….

پرده های مخملی سر تا سر پنجره رو پوشانده بودند و اتاق تو تاریکی محض فرو رفته بود. اما با این وجود می تونستم حسش کنم. ندیده می دونستم الان تو اوج خودش قرار داره..

انگار قفسه ی سینه م جایی برای هوا نداشت. نفس هام هر لحظه بیشتر از قبل نا منظم و کوتاه می شد. دستم و روی گلوم گذاشتم و فشار دادم.

ـ تحمل کن.. تحمل کن.. تو می تونی تانیا..

با حس تیزی روی گلوم با ترس دستم و از گلوم فاصله دادم. نگاهم و اطراف چرخوندم تا نبینم ناخن های سیاهی و که جاشو به ناخن های رنگیم داده.

از روی تخت بلند شدم. آروم آروم توی اتاق قدم زدم و سعی کردم تحمل کنم این حجم از حس های مختلف رو.. ترس… ناامیدی… درد… شکست.. و کلی حس منفی دیگه.

سرم و توی دستم گرفتم. درد داشت. کل وجودم درد داشت و از این مقاومت خسته شده بودم.

عصبی جلو رفتم و پرده رو کنار زدم. خیره شدم به ماه کامل و درخشان. پر غرور نور کمی جونش و به اتاقم تابید.

ـ تمومش کن.. تمومش کن..

به دیوار زیر پنجره تکیه زدم و همون جا سور خوردم روی زمین.. قفسه ی سینه ام می سوخت.. به ناخن های تیز و سیاهم نگاه کردم. با خشم دست هام مشت کردم.

خون سرخ و غلیظ از لا به لای انگشت هام بیرون زد و روی زمین ریخت اما برام اهمیتی نداشت.

یهو درد زیادی در فک و سرم به وجود اومد.. روی زمین دراز کشیدم و ناله ی آرومی کردم.. نمی خواستم صدام از اتاق بیرون بره.. نباید بیرون بره. کسی نباید من و با این اوضاع خراب ببینه..

دندون های نیشم با درد خیلی زیادی بیرون زدند. طعم خون توی دهنم پیچید.. پیشونیم و به زمین تکیه دادم.. کل وجودم درد می کردم اما باید تمرکز می کردم. بدنم خسته شده بود. یک لایه عرق روی بدنم مخصوصا صورتم نشسته بود.

ـ یک… دو… سه… دم… باز دم… چهار… پنج..

کمی طول کشید. اما بالاخره آروم آروم درد از بین رفت و نفس هام منظم شد.. به پشت دراز کشیدم و چشم هام و باز کردم.. اولین چیزی که دیدم ماه کامل بود. با تمسخر گوشه ی لبم بالا رفت.

زمزمه کردم:

یکی دیگه هم رد شد..

با صدای سارگل از فکر دیشبِ لعنتیم بیرون اومدم و بی هوا پرت شدم تو سفره خونه. گیج بهش نگاه کردم.

با صدای جیغ جیغشون گفت: وای باورم نمیشه تا چند وقت نمیتونم ببینمتون.

فکر های آشفته مو پس زدم و سعی کردم از لحظه لذت ببرم. با لبای برعکس خودم و تو بغل سارگل جا کردم که صدای خنده ی همه بلند شد. پریدخت با کشیدن بازوم منو از سارگل جدا کرد. قیافه اش در هم بود از مسخره بازی های ما. اون کلا از بغل بازی خوشش نمیومد.

ـ بشین سر جات چندش.

ـ خب دلم تنگ میشه..

امیر علی گفت: خب شما که اینجا خونه دارید. نرید روستاتون.

پری با پوزخند گفت: تو راحتی هر روز بغل مادر مبارکت میخوابی.. راستی نمیخوای ترک بدی خودتو؟؟؟

با تیکه ی پری همه زدیم زیر خنده مخصوصا عسل خواهر امیر علی.. این دوتا خواهر مثل موش و گربه یک سره باهم جنگ و دعوا داشتند..

برای همین عسل پته ی امیر علی رو ریخت روی آب که تا نوجوونی کنار مامانش میخوابیده. واقعا هم امیرعلی پسرِ لوس مامانش بود.

یکی دوباری برخورد هاش رو با مادرش دیده بودیم. کنار مامانش شبیه پسر بچه ها میشد.

سارگل گفت:

ولی امیرعلی بی راهم نمیگه. حداقل یکی دوبار توی تابستون بیاین تا ببینیمتون..

ـ اون که حتما… نمیذاریم تنهایی خوش بگذرونین..

پری لب هاشو نزدیک گوشم کرد. پچ پچ مانند گفت:

ـ زر اضافه نزن. مگه تو نمیدونی بابات چه برنامه ای برای این تابستونت داره؟

با حرص نگاهش کردم: بهتر از تو یادمه. نمی خواد باز بگی.

با نیشخند شونه ای بالا انداخت: منم یادت نندازم ولی خودت میدونی.

میثاق فنجون های چای رو جمع کرد و یک گوشه گذاشت تا گارسون ببره.. عسل منو رو برداشت و اول از همه انتخاب کرد. کم کم هممون انتخاب کردیم و سفارش دادیم.

رضا پرسید: برنامه ی خاصی هم دارید برای تابستونتون؟؟؟

مخاطبش منو پری دخت بودیم.. من که داشتم نوشابه میخوردم و نتونستم جوابش رو بدم پری هم داشت در و دیوار رو نگاه میکرد. خندم گرفت.

دیوث می‌دونست رضا روش کراش داره لج میکرد محل سگ نمی‌گذاشت بهش. دیدم سکوت خیلی داره طولانی میشه خودم جواب دادم:

ـ آره.. خوردن.. خوابیدن..

باز همه خندیدن.. نگاه شیطون پری دوباره برنامه های بابا رو به یادم انداخت.. قطعا این تابستون خوردن و خوابیدن به من حروم بود.

عسل: من که کلی برنامه دارم.

تا خواست شروع کنه به گفتن از برنامه هاش امیرعلی پرید توی حرفش و خیلی زیبا زد توی ذوقش:

ـ قبل از همه میخوام بهت یاد آوری کنم تو یک کنکوری هستی. میشینی تو خونه و درست و میخونی.

ـ برو بابا. تابستون جای درس نیست. درسته؟

تاییدیشو از سارگل میخواست. سارگل هم نامردی نکرد و گفت:

ـ نه. باید بشینی درس بخونی.

میثاق پق زد زیر خنده و امیر علی یک لبخند پر غرور زد. عسل وقتی یک چشم غره ی حسابی بهش رفت رو به سارگل گفت:

ـ دستت درد نکنه..

زنگ پیامک پری توجهم رو جلب کرد. سرکی به گوشیش کشیدم. فرهاد بود. نوشته بود راه افتاده بود بیاد دنبالمون. این یعنی فقط دو ساعت و نیم تا سه ساعت دیگه وقت داشتیم برای حاضر شدن.

ـ تنها میاد؟

ـ در بیاد اون چشم هات که از دستت هیچی خصوصی ندارم.

نیشخندی بهش زدم: منو تو مگه چیزی مخفی داریم؟

ـ کم نه..

ـ لوس…

با صورتش شکلکی برام در آورد. یهو دماغش رو کشیدم که دادش رفت هوا. بلند زدم زیر خنده که دستش کوبیده شد پشت کله م.. بیشور.

کاری که به شدت بدش میاد و انجام دادم اون هم زود تلافی کرد. اخ که متنفرم یکی بزنه پشت سرم.. حس میکنم مغزم جا به جا میشه.

مخصوصا که پری دست هاش خیلی سنگینه. وقتی می زنه قشنگ چند دقیقه طول میکشه تا اوکی بشم.

میثاق: باز پری و تانیا سگ و گربه شدن. سارگل بهت گفتم همیشه تو بین این ها بشین…

سارگل با خنده جواب داد: آخ یادم رفت باز…

همون لحظه غذاهامونو آوردن. با لذت به ششلیک هام نگاه کردم.. عاشق این رستوران سنتی بودم..

اول از همه فضای نشستنش عالی بود. انگار وسط جنگل نشستی. یک آبشار مصنوعی هم درست کرده بودن که ما الان دقیقا کنارش نشسته بودیم. بعد هم غذاهاش…

واقعا عالی بودن. مخصوصا ششلیکش که حسابی آبدار و دودی بود همیشه. هیچ وقت هم برنج نمیخوردم. تنها گوشت خالی.

غذامون که تموم شد منو پریدخت زودتر از همه بلند شدیم.

میثاق: چقدر زود میرید.

ـ دارن میان دنبالمون..

عسل بلند شد و حسابی بغلمون کرد. بعد اون هم با پسر ها دست دادیم و تا خواستم با سارگل خدافظی کنم گفت:

ـ میتونید منو تا کافی شاپ هیراد برسونید.

پری: بپر بریم.

دوباره از جمع خدافظی کردیم و راه افتادیم. کافی شاپ پسرعموی سارگل خیلی نزدیک به دانشگاهمون بود واسه ی همین پاتوق همیشگی ما شده بود و فاصله ی بین کلاس ها چتر می شدیم اونجا.

پری: چی شده میخوای به پسرعموخان سر بزنی..؟؟؟

ـ نمیدونم. امروز گفت برم ببینمش..

ـ نکنه خبریه؟؟؟

ـ نه بابا.. ایشالا که نباشه.

پری بلند خندید: نکنه بی میلی..

ـ خب حقیقتش بی میل نیستم. ولی هیراد خیلی ماست تر از این حرف هاست که خبری بشه..

با پری بلند زدیم زیر خنده… همه مون از علاقه ی سارگل به هیراد خبر داشتیم.

پری: نکه خودت کم ماستی…

ـ راست میگه. ماستی از خودِ شماست عزیزم.

سارگل از پشت نیشگونی از دستم گرفت که از جام پریدم… با حرص و درد توپیدم:

ـ ای بیشعور. خب راست میگم. یکم ناز بیا براش..

ـ حتی تانیایی که هیچ تجربه ای نداره هم به این نتیجه رسیده که ناز اومدن جواب میده. ولی تو سارگل هنوز مثل مـاسـتـی… البته فقط برای هیراد..

سارگل قرمز شده بود از حرص ولی با لبخند گفت: باید بیام پیشت ببینم چه نازی برای رضا اومدی ازت یاد بگیرم.

پری با خشم نگاه سارگل کرد که من ترکیدم از خنده.. خوب میدونستم چقدر بدش میاد از این که رضا چند وقته کراش زده روش…

بالاخره رسیدیم… پریدخت تا ترمز کرد برگشت تا به حساب سارگل برسه اما من بی اختیار خیره ی پسری شدم که مردد جلوی در کافی شاپ ایستاده بود.

اضطراب از سرو روش میبارید. هر چند لحظه دستش رو توی موهای فرش فرو میکرد میکشیدشون. حیف اون موها نیست که میکشیشون؟؟؟

پوستش تقریبا گندمی بود و میتونستم سبزی چشم هاشو از این جا هم تشخیص بدم.. بالا رفتن ضربان قلبم رو حس کردم.. گرگ درونم رو کاملا نزدیک حس میکردم.

تو سرم پر صدا بود.. صدای کوبش قلبم… صدای نفس نفس زدن هام.. همه با بلندترین حالت ممکن توی سرم اکو می شد.

ـ تانیا..

با صدای پری یهو همه ی اون صدا ها خوابید. نگاهم و از پسر مو فرفری گرفتم و به پری دادم. با ترس داشت نگاهم میکرد. همچنان نفس نفس میزدم.. نگاه منم ترسیده شده بود. هر آن ممکن بود گرگم ظاهر بشه. خیلی خیلی نزدیک حسش می کردم. درست مثل دیشب.

ـ ای وای باز آسم؟؟؟

صدای سارگل بهم یاد آوری کرد که اونم توی ماشینه هنوز. استرسم بیشتر شد. سارگل نباید بویی ببره. پری به جام جواب داد:

ـ آره آره. اسپریش هم نیست باید سریع بریم خونه..

ـ باشه باشه. توروخدا به منم خبر بدین چی میشه. اگه حالش خوب نشد ببرینش بیمارستان. باشه پری؟؟

ـ باشه باشه…

ـ مراقب باش تورو خدا.. خبرم کنی..

دوباره صداهای توی سرم بلند شده بود. نفهمیدم کی سارگل از ماشین پیاده شد و پری با سرعت به سمت خونه روند. تنها صدای غر غر هاش رو می شنیدم اما متوجه نمیشدم چی میگه.

بالاخره ماشین متوقف شد. در سمت من باز شد… عرق روی سر و صورتم نشسته بود و کنار شقیقه هام راه افتاده بود.. هر کار میکردم نمیتونستم گرگم رو کنترل کنم..

یک لحظه از توی انعکاس تصویرم توی شیشه چشم های براق آبیم رو دیدم… سریع چشم هامو بستم..

صدای پری کمی واضح تر شده بود: برای من نمیخواد چشم هاتو ببندی.. پیش من نمیخواد خودت رو مخفی کنی…

چشم هام داغ شده بود اما غرورم اجازه نمیداد بازشون کنم. با کمک پری وارد خونه شدیم. تلو تلو خوران به سمت حمام کشید منو. شوک آب سردی که بهم وارد شد باعث شد مثل یک فردی که از غرق شدن نجات پیدا کرده به یک باره نفس عمیقی بکشم.

چشم هام تا آخرین حد ممکن گشاد شده بود…. انگار تازه هوا به ریه هام رسیده بود. عمیق و پی در پی هوا رو وارد سینه ام کردم. بالاخره ضربان قلبم رو به آرومی رفت… پری دخت با ناراحتی به چشم هام خیره شده بود.

ـ چت شد یهو؟؟؟

ـ خودمم… نفهمیدم..

هنوز نفس نفس میزدم.. آبِ سرد با فشار زیادی رو سرم میریخت و کم کم داشتم لرز می کردم. شالم دور گردنم افتاده بود. پری هم کم و بیش خیس شده بود. یهو چشمک شیطونی زد:

ـ چشم آبی خیلی بهت میاد کثافت.

پوزخند دردناکی زدم. آبی یعنی ضعیف ترین. آبی برای من یعنی ننگ..

ـ برو بیرون دوش بگیرم تا فرهاد میاد..

ـ فقط زود بیا بیرون..

پری که از حمام خارج شد، دونه دونه لباس هام و کندم. آب رو گرم کردم. واقعا چرا یهو این جوری شدم؟ قبلا هم شده که گرگم رو نتونم کنترل کنم اما نه به این فجاحت. هیچ وقت به این حال نیفتاده بودم. حتی دیشب با وجود اون همه دردی که کشیدم هم به این حال نیفتادم.

شامپو رو برداشتم و با حرص روی موهام خالی کردم.. باید ذهنم رو منحرف میکردم. نمیخوام ضعفم از این بیشتر کوبیده بشه تو صورتم. حتی جلوی خودم. من از خودم هم خجالت می کشم.

سر ده دقیقه از حمام خارج شدم. هنوز یکم گرفته بودم اما به محض این که حالم بهتر شد شروع کردیم به جمع کردم ساک و وسائلمون. وقت زیادی نداشتیم و فرهاد هم آدمی نبود که زیاد منتظر وایسته..

ـ تانی… رسیدن..

رسیدن؟؟؟ مگه فرهاد تنها نبود؟؟؟ اوه ولش هنوز حاضر نشدم.. سریع مانتومو پوشیدم و شالم فقط انداختم رو سرم. موهام هنوز نمناک بود. پری وارد اتاقم شد..

ـ خب… غافلگیرم کردی. واقعا که توقع نداشتم حاضر باشی.

نیشخندی بهش زدم. با پوزخند گفت:

ـ هرچند به این قیافه نمیشه گفت حاضر..

غرشی بهش کردم که خندید. ساکم رو برداشت و گفت:

ـ خونه رو مطمئن کن بعد بیا. من زودتر میرم.

ـ باشه..

صدای در نشون از رفتن پری میداد. مثل همیشه محکم کوبیدش. سریع یه دوری توی خونه زدم. هرچند فقط الکی دور زدم. به هیچی دقت نکردم.. از خونه خارج شدم و درارو قفل کردم.

سوار آسانسور شدم. بی اختیار خیره ی خودم توی آینه شدم. شال آبی رنگ روی موهام بیش از حد شل بود. کمی کشیدمش جلو.

این مدتی که بین آدم ها زندگی کردم حسابی منو تغییر داد. درست همون طور که خودم میخواستم. پارسال بود که پنهانی و بدون رضایت بابا کنکور دادم. اون حاضر نبود که من به دانشگاه انسان ها برم. اون هم وقتی که زمان آموزشِ اختصاصیم شده بود.

وقتی جواب کنکور اومد که قبول شدم بالاخره مجبور شدم بهش بگم و واقعا عصبی شد.

صدای داد زدن هاش تو کل خونه پیچیده بود و اگه مامان بزرگ و عمه مهتاب آرومش نمیکردن قطعا یه کتک حسابی میخوردم. البته داد و بیداد هاش کم از کتک نداشت برای من.

ولی همون آروم کردنشون شد مقدمه ی این که کم کم بابا رو راضی کنیم که بذاره من بیام دانشگاه. البته با هزاران شرط و شروط. که یکیش همراهی پری بود. البته این قسمت خوبش بود. قسمت بدش این تابستون یقه مو میگرفت و من هیچ حاضر نبودم براش…

ولی کسی به حاضر بودن و نبودن من اهمیت نمیده.. آهی کشیدم و از آسانسور خارج شدم.

به بیرون ساختمون که رسیدم متوجه شدم فرهاد به همراه شروین اومده. جای تعجبی هم نداشت. این دوتا از هم جدا نمیشدن..

شروین ماشین من رو آورد و ما با فرهاد رفتیم. فرهاد داداش پری بود و بسیار بد اخلاق. اما من هم یه جورایی مثل داداش خودم میدیدمش. همیشه وقتی میخواستیم بریم روستا بابا فرهاد رو میفرستاد دنبالمون آخه نه من نه پری هنوز نمیتونستیم توی جاده خوب رانندگی کنیم.

نزدیک سه ساعت تو راه بودیم. وقتی به روستا رسیدیم با دلتنگی به اطراف نگاه کردم. همه جا سر سبز بود و جون میداد برای قدم زدن. آخ که قدم زدن و دویدن بین درختا مورد علاقه ترین کار برای منه.. همیشه ذهنم و آروم می کرد. گاهی هم با پری مسابقه میذاشتیم و همیشه اون میبرد..

روستای ما در اصل منطقه ی امن گله مون بود. این منطقه هم وسط یکی از کم تردد ترین جنگل های شمالی کشور بود. هیچ کس حتی فکرشم نمی کرد وسط این جنگل کسی بتونه زندگی کنه. هسته ی این منطقه هم خونه ی ما و عمه مهتاب قرار داشت..

حدود بیست سال پیش مامان بزرگ که مهارت خیلی کمی توی جادوگری داره به همراه دوست صمیمی بچگیش که رهبر فرقه ی آتش هست برای منطقه مون یک طلسم محافظ گذاشتند که هیچکس نمیتونه بدون اجازه ی آلفا وارد این منطقه و روستامون بشه.

یا اگه وارد شد بدون اجازه ی بابا نمی تونه خارج بشه.. اگر هم کسی وارد بشه توی یک جنگلِ بی سر و ته گم میشن و خیلی کم پیش میاد که بتونن راهشون رو پیدا کنن.

کمی طول کشید تا بالاخره به خونه رسیدیم. خونه ی ما وسط یک باغ مرکبات بود. این باغ هم نتیجه کار عمه مهتاب و کمک های دوست صمیمیش نگار بود.

نگار مامان شروین هست یه جورایی همسایه مون هم هستند و مثل اعضای خانوادمون میمونند.

تا ماشین جلوی خونه نگه داشت پری سریع پرید پایین. فرهاد با تاسف سری تکون داد که من خندم گرفت… بدون این که نگاهم کنه گفت:

ـ نخند. خودت از اینم بدتری.

خندم سریع ماسیده شد. چطور از پشت سرت میبینی لعنتی؟؟؟ جوابش رو ندادم و پیاده شدم. یکی از چیز هایی که از بچگی یاد گرفتم اینه که با فرهاد کل کل نکنم. شروین هم دقیقا مثل همین بد اخلاق بود.

عمه و مامان بزرگ اومده بودن جلوی در… خب اگه بابا میومد واقعا جای تعجب داشت. آلفای بزرگ میشینه سر جاش تا ما بریم دست بوسیش. رسمش همینه.

ـ ســلام به همگی..

مامان بزرگ رو به راحتی و با شوق زیاد بغل کردم اما برای بغل کردن عمه مجبور شدم کنه ای به اسم پریدخت رو اول ازش جدا کنم. اون هم به سختی.

ـ اه برو اون طرف دیگه.

عمه با خنده بغلم کرد. بوسه ای روی موهام که از شال بیرون زده بود نشوند.

ـ وای چقدر دلم برای دیوونه بازی هاتون تنگ شده بود.

ـ دیوونه بازی های پری دیگه نه؟؟؟

پری نیشگونی از بازوم گرفت که غرشی بهش کردم… قشنگ ترس رو تو صورتش دیدم ولی به روی خودش نیاورد. دختره غد. همه وارد خونه شدیم. نگاهم رو خیلی سریع همه جا چرخوندم. وقتی پذیرایی رو خالی دیدم بادم خالی شد.

ـ پس بابا کجاست.؟؟؟

ـ سلام…

با شوق برگشتم سمت صداش.. داشت از پله ها پایین میومد.

با نیش باز جواب دادم: سلام..

ـ خوش اومدین..

از عصبانیتش نسبت بهم کم شده بود. این از لبخند هاش مشخص بود. جلو رفتم و خواستم باهاش دست بدم که یهو تو آغوش گرمش فرو رفتم.

اولش خشکم زد اما آروم آروم دست هام بالا آوردم و دور کمرش حلقه کردم.. قشنگ ترین حس دنیا بود.. خیلی کم پیش میومد بابا بغلم کنه. یه حس عجیبی بود..

اول تنم لرزش کرد اما بعد یک آرامش خوبی رو به دست آوردم. اولین بار بود که با بغل کردن بابا همچین حسی رو پیدا میکردم. تازه بود. و شیرین..

کمی بعد جدا شدم ازش. مشتاق نگاهش کردم. حاضر قسم بخورم که تو چشم های بابا هم دلتنگی دیده میشد. فقط به زبون نمیاورد. البته که من هم تو این مورد به خودش رفته بودم.

ـ رسیدن بخیر..

ـ خیلی ممنون..

ـ تانیا و پری. زود لباساتونو عوض کنید که شام حاضره..

ـ ای به چشــم..

از بابا جدا شدم و با پری به سمت ماشین برگشتیم و چمدون هامونو برداشتیم.. همون لحظه شروین هم رسید و ماشینم رو کنار ماشین فرهاد پارک کرد.. متوجه نگاه های زیر زیرکی پری شدم. خندم گرفت.. بالاخره یه آتو گیر آوردم.. عجیب که تا حالا نفهمیده بودم.

شروین جلو اومد و سوئیچ رو به سمتم گرفت. حتی نیم نگاهی به پری ننداخت. کلا همین جوری بود. بسیار کم حرف و خیلی خشک اخلاق. حتی میتونم بگم از فرهاد هم بدتر.

ولی جز افراد مورد اعتماد بابا بود.. یه جورایی دست راستش حساب میشد.. بابا هر جا می خواست بره فرهاد و شروین هم باهاش می رفتند.

ـ ممنون.

بدون حرف سرش رو تکون داد و رفت.. چیزی به روی پری نیاوردم.. اما تا وقتی که شروین از باغ خارج شد با نگاهش دنبالش کرد.

خونه مون یک خونه ی معمولیه شمالی بود با سقف شیروونی. دو طبقه بود و یک سوم طبقه ی بالا بالکن مسقف بود و روش پر از گل های مختلف بود که نصف بیشترش دست پروده ی من بودن.

بیشترش هم شمعدونی بود با رنگ های مختلف.. تنها نکته ی جالب خونمون این بود که دقیقا همین شکلی که جلو بود پشت هم بود و اون خونه ی عمه مهتاب بود.. این دوتا خونه از درون هم به هم راه داشت..

از راه پله ی کنار بالکن استفاده کردم و به اتاقم رفتم. پری هم ساختمون رو دور زد تا به خونه ی خودشون بره..

با دلتنگی به اتاقم نگاه کردم. تغییری نداده بودنش.. یک دیوار اتاقم کلا پنجره بود و قسمت پایینیش سکویی مخصوص نشستن داشت که روش پر از بالشت های رنگی و تشک های مخصوص نشستن بود..

یه کمد و دراور ساده ی چوبی با کنده کاری های طرح قدیم داشتم. تختم هم ستشون بود. اتاقم ساده ترین شکل ممکن بود. چمدون رو کنار کمد گذاشتم و لباس های تمیزم رو از توش در آوردم ولی لحظه ی آخر نظرم عوض شد و از توی کمد یکی از لباس های قدیمیم رو برداشتم.

یه ست تی شرت و شلوار راحتی که خودش سفید بود اما روش پر از مینیون بود. موهام کوتاه بودن اما بسته میشدن. شونه زدمشونو و به غیر از ذره ای از جلو بقیه رو بالا بستم..

ـ پس چرا این دخترا نمیان؟؟

با شنیدن صدای مامان بزرگ خیلی تعجب کردم.. کاملا حس میکردم که صداش از راه دور میاد اما آخه انقدر واضح؟؟؟ ممکن نبود. قدرت های من در این حد نبود..

ـ تــانــیا…

اگر رمان گرگینه جانشین رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ساناز مسبوقی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان گرگینه جانشین

تانیا: گرگینه ای که به تدریج قوی میشه. یک دختر منطقی که حتی تو شرایط سخت هم تصمیمات عقلانی میگیره.

میکائیل: یک پسر مهربون و دوست داشتنی. وضعیت مالی خوبی ندارم اما مستقل هست.

نامدار: یک شکارچی بی رحم. یکی که متنفر هست از هر چی موجود ماورایی هست برای همین گروه شکارچی مار رو تاسیس کرده.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید