مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ماهت میشم

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود #اسارت_اجباری #بدون_سانسور
#هیجانی #خون‌آشامی #گرگینه‌ای #پری_دریایی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ماهت میشم

دانلود رمان ماهت میشم از یاسمن فرح‌ زاد که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان ماهت میشم

رمان ماهت میشم روایت دختری بنام یاسمن، که خانوادش توسط پسر عموش کشته شده و از ازدواج اجباری با پسر عموش در حال فراره که با آرشام الفای گرگینه ها که دشمن پسرعموشه اشنا میشه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان ماهت میشم

هدفم از نوشتن رمان ماهت میشم ایجاد سرگرمی برای مخاطبام است.

پیام های رمان ماهت میشم

رمان ماهت میشم یکی از قشنگ ترین رمانایی که نوشتم. توش نشون داده شده که نفرت چه بلایی سر ادم میاره، کینه و بی اعتمادی باعث چه ضرر و زیانی میشه.
عشقی که میتونه هر سنگی رو آب کنه و تلاش و سختی که به نتیجه میرسه.

خلاصه رمان ماهت میشم

یاسمن سروندی یک دختر خودساخته که فلج شدن پدربزرگش رو توسط پسرعموش (کارن) درست شبی که دست رد به سینه‌ اش زد دید. دختری که متوجه میشه، پسرعموی ناتنیش گرگینه است و قصد داره یاسمن رو به زور تصاحب کنه، همه میگن کارن جنون داره. جنون عشق! ولی با ورود آرشام سلحشور شاهزاده گرگینه ها و دیدار ناگهانیش با یاسمن، ورق بدجور می‌چرخه.
آرشام که تو گذشته یک بار شکست خورده، دلباخته یاسمن میشه و تو راه دانشگاه میدزدتش…

مقداری از متن رمان ماهت میشم

بیاید نگاهی بندازیم به رمان ماهت میشم اثر یاسمن فرح‌ زاد :

دردی عجیب تو ناحیه گردنم و شاهرگ گردنم حس می‌کردم.  سروصداهای زیادی بالای سرم بود. خیلی صداها!

صدای داد و فریاد چند نفر که اصلا نمی‌فهمیدم چی میگن. صدای هوهوی بادی که از پنجره باز به داخل سرایت می‌کرد و مثل دخترکی ترک، دور اتاق چرخ میزد و می‌رقصید.

به سختی پاهام رو تکون دادم، دستم رو بالا آوردم و روی گردنم چسبوندم. با حس تر بودن گردنم، با بدبختی چشم هایی که انگار بهشون وزنه های چهار کیلویی وصل کردن رو تکون دادم.

پرده حریر آبی رنگِ اتاق تو تن‌نازی باد می‌رقصید و تکون می‌خورد. می‌تونستم ماه کامل رو ببینم. به سختی آب گلوم رو قورت دادم و انگشت های تر شدم رو جلوی صورتم آوردم.

قرمزی و گرمی اون ماده لزجِ روی گردنم، بی شباهت به خون نبود! گیج و سردرگمم از جام بلند شدم و روی لبه تخت نشستم. شلوارم پایین تخت بود.

استخون کمرم و گردنم رو انگار با چوب یک نفر شکسته! به سختی سرم رو بالا آوردم و دستِ لرزونم و بی حسم رو روی گردن و جراحتی که نمی‌دونستم چیه و به شدت می‌سوخت گذاشتم.

عقلم کار می‌کرد، برعکس تن سر شدم. کارن این‌جا بود، یادمه می‌خواست چی کار کنه. تو آخرین لحظه صدای پدربزرگم رو شنیدم و اون گرگ!

کم کم تصاویر چیزهایی که دیده بودم، کاملا برام شفاف شد. به سختی شلوارم رو با یک دست پام کردم و روی پاهای سستم ایستادم.

-با..با…فرهاد؟

صدای گرفته و آرومم رو خودم هم به سختی شنیدم.

سرم گیج می‌رفت. نزدیک در دنیا دور سرم چرخید. به سختی به دیوار تکیه دادم که زیر پاهام خالی شد و نفهمیدم چه طوری جلوی در با پهلو زمین خوردم.

درد، در تک به تک ذرات مولکولی وجودم رخنه کرده درست مثل یک  سرطان حاد وجودم پر از غده های دردناکی بود که می‌خواستن وجودم رو متلاشی کنند. کف دست خونیم رو روی کف پوش های سفید رنگ زمین گذاشتم و سعی کردم بلند شم.

تقلاهام بی نتیجه بود با افتادن سایه کارن روی صورتم، با نگرانی خودم رو عقب کشیدم.

-کجا با این عجله؟ بودی حالا…

گوشه سمت راست پیشونیش خونی بود و قطره های خون خشک شده تا نزدیکی شقیقه‌‌های نبض دارش ادامه داشت.

با متانت جلوم زانو زد. دستم رو روی زمین چسبوندم و به عقب خودم رو هول دادم ولی کف دستم سر خورد و بازم پخش زمین شدم.

-اوه! نه، انگار واقعا عجله داری!

از لحن پر تمسخر و پر کنایه‌اش چشم هام رو بستم و آب گلوم رو قورت دادم.

-با..با..فر..هادم کو؟

دستی به ته ریش هاش کشید. نگاهش مستقیم روی جراحت و خون گردنم بود. لبش به تمسخری غلیظ کش اومد.

-بابا فرهادت!؟

تمام قدرتم رو جمع کردم و داد زدم.

-کجا..ست؟ بابام کو؟چ..چی..کارش…ک..کردی؟

سرخی نگاهش با اون طوسی های براق که مثل مروارید های گردنبند ننه‌جون خدابیامرزم می‌درخشید، من رو می‌ترسوند.

-اهان فرهاد خان پدربزرگت‌و میگی! شرمنده یه لحظه یادم رفت. بیا ببرمت پیشش. خودش یکم مشکل داره فکر نکنم بتونه بیاد!

از شنیدن حرفش رنگ از رخسارم پرید.

-چ..چی کارش..کردی؟

بلند خندید، دیوانه وار مثل شیطان خندید! دستش جلو اومد و بازوم رو وحشیانه چنگ زد.

از درد جیغ خفیفی کشیدم و تو خودم مچاله شدم. مثل پرکاه یا شاید بچه های سه ساله بی وزن، بلندم کرد.

پاهام روی زمین بند نبود با این حال صاف ایستادم و قبل این‌که بازهم وحشیانه دستم رو بکشه، با مشقت قدمی برداشتم.

به تقلام نیشخند زد. نیشخند هاش تمومی نداشت. شاید باید اسمش رو مرد نیشخندی می‌ذاشتن!

-راه‌ بیوفت!

خشم و عصبانیت تو انگشت هایی که دور بازوم پیچیده بود و به قصد شکستن استخون هام فشار می‌داد، کاملا حس می‌شد. صبر نمی‌کرد منِ کم توان پابه پاش راه برم، کشون کشون سمت اتاق بغلی بردتم.

کل خونه تاریک بود، همه جا بوی مرگ می‌داد! سکوت وحشتناکی حاکم بود. فقط صدای نفس های کم اومده من و نفس های پر از خشم کارن سکوت رو می‌شکست.

سرم گیج می‌رفت. درو با پاش هول داد. مثل آدم هایی که زندانی طرفن تا وارد اتاق شدیم، با حرص زیاد به جلو هولم داد.

اتاق دور سرم رقصید و چرخ زد. تعادل نداشتم با مغز پایین تخت افتادم و دردی سرتاسری کل هیکلم رو بلعید.

-اینم باباجونت!

دستم رو به گردنم گرفتم، قطرات خون روی فرش گلبهی اتاقِ محبوبم چکه کرد و نقش و نگار جدیدی بهش اضافه شد.

به سختی سرم رو بالا آوردم، از دیدن بابا فرهادم که بی حرکت روی تخت خوابیده، به تشک چنگ زدم و خودم رو بالا کشیدم.

-بابایی…بابا..جونم!

دست خونیم رو به دست های چروکیده بزرگ و قویش رسوندم. دست هاش یخ بود درست مثل تن و صورتش! از حالت یخ کرده نگاهش وحشت زده دستم رو به گردنش چسبوندم. با حس نبض ضعیفش فقط خیالم راحت شد.

-نترس زندست. فقط خسته‌ست!

تلخ خندید، به پیراهن چهارخونه ابیِ تنش که کمی کثیف و خونی بود نگاه کردم. صدای تیک فندک اتمی یشمی رنگش تو گوشم پخش شد.

-چی کارش کردی؟

-کاری که با تو کردم، فقط واسه اون دوزش بالاتر بود.

شعله قرمز رنگِ سیگارِ دستش تو تاریکی مشخص بود. بدنه سفید رنگ سیگارو لای انگشت هاش گرفت، پک عمیقی زد و دیوار تکیه داد.

-می‌دونی تو تنها کسی بودی که دوسش داشتی؟ درحالی که  با اون وصیت نامه از همه بیشتر به تو ظلم کرد.

به صورت بی جون و یخ بابا فرهاد زل زدم. مردمک هاش می‌لرزید و به سختی نفس می‌کشید.

-بچه بودی به مامانت خیلی غر زد که چرا دختر؟ چرا پسر نیاوردی! یادته؟ انگار مامانت دستگاه جوجه کشیه!

نیشخندش تو کل فضا پیچید. دود غلیظ سیگارش رو بیرون فرستاد و پشت سرم ایستاد.

-حقشه، باور کن!

-حقش نبود.

اشک از گوشه چشم هام فرو ریخت. شاید تا دیروز حقش بود ولی امشب نه! وقتی تا دم اتاقم اومد و دنبالم گشت. وقتی تو خونه فریاد زد و صدام زد. وقتی کارن‌ رو تهدید کرد و به در اتاق کوبید.

نه امشب حقش نبود. شاید دیروز، روز قبلش، روز قبل ترش! هفته ها و سال های قبلش حقش بود ولی امشب نه! اون من‌رو دوست داشت. درسته که دلش پسر می‌خواست ولی همیشه برام هدیه می‌خرید.

شاید چون پدرم و مادرم جلوی چشم هاش مردن و من رو بهش سپردن مهربون شد. درست از همون سال ها دیگه پسر نخواست. فقط بلد نبود محبت کنه، ولی بعدش پشتم بود.

سرم رو پایین انداختم و هق زدنم رو توی گلوم مخفی کردم. بابا فرهاد تنها کسی بود که دوستم نداشت، ولی هوام‌ رو داشت.

بعد پدرو مادرم اون تنها فامیلم بود و حالا من بی کس تر شدم.

-ارزش داره یاسی؟ چرا واقعا؟

وقتی دید جوابش رو نمیدم با حرص گردنم رو از پشت سر گرفت. مهره های گردنم تیر کشید و جای اون زخم بیشتر از قبل سوخت. به حدی که از درد و سوزشش جیغ کشیدم.

با دست های قدرتمندش تنم رو چرخوند و صاف روبه روی خودش نگهم داشت و غرید.

-جوابم‌و بده! واسه اون گریه می‌کنی؟ واسه اون خودخواه؟

-ولم کن کارن.

با شنیدن صدای پربغضم یکم فشار دستش رو کم کرد. به مردمک های لرزونم زل زد و غرق شد. مثل بچگی که بهم زل می‌زد و ساعت ها من رو تماشا می‌کرد و من فرار می‌کردم. از نگاه های ترسناک و بی هواش که هیچ یک از معنی و حالت هاش رو نمی‌فهمیدم.

. دست هام رو بالا آوردم و به سینه عضلانیش کوبیدم.

-تو که به چیزی که می‌خواستی رسیدی. ب..بزار برم.

نگاهش رو تنگ کرد، اوقات تلخی از سرو شکلش بیرون می‌ریخت. اراده می‌کرد همین جا تو همین اتاقی که می‌دونستم ازش متنفره، چون هیچ وقت نذاشتم واردش بشه چالم می کرد و یک تابوت گلبهی برام می‌ساخت.

تنش رو جلو کشید درحالی که خیلی راحت با یک دست می‌تونست مهارم کنه دود سیگارش ‌رو تو صورتم فوت کرد. از استشمام بوی تند سیگارش پره های بینیم آشفته شدن.

سرم رو کمی عقب کشیدم که غرید.

-هنوز نرسیدم!

-من دوست ندارم!

از نزدیکیِ سانتی متریِ وجودش دلم می‌خواست فرار کنم. با فکی که منقبض شده و صورتی که از حرص به قرمزی می‌گرایید لب زد.

-برام مهم نیست توله سگ!

بدنم از لحن ترسناک و آرومش بدون اراده لرزید. پس زدن این مرد از هر چیزی ترسناک تر بود. سیگارش رو روی زمین پرت کرد. درست روی فرش محبوب خوشگلم که با خونم مزین شدِ، یک لکه سیاه کوچیک از سوختگی به جا گذاشت.

با سر انگشت اشارش به زخم گردنم دست کشید. انگار که قصد شکنجه‌ام رو داشته باشه. فشاری بهش وارد کرد که اگر اون سیگارو رو گردنم خاموش می‌کرد، کمتر دردم می گرفت.

-میدونی این چیه؟ میدونی دختره سرتق؟

سمت آینه تمام قدی هولم داد، بدون این‌که ولم کنه به موهای بلندم چنگ زد و سرم رو صاف جلوی آینه نگه داشت.

به تصویر دربه‌داغونم زل زدم. شبیه یاسمن دیروز نبودم. لبم ورم کرده بود و چشم های قهوه ایم در تشتی از خون غلت می خورد!

-نگاهش کن! از این به بعد مال منی، حالیته؟

تنم رو با حرص بیشتر و کینه بیشتر صاف نگه داشت و خونسرد و ترسناک گفت:

-این تن و بدنت مال منه! بند بند وجودت مال منه. بگو که حالیته چی میگم؟ بگو که شعورت می‌رسه و می‌دونی!

چشم بستم. مال اون بودم؟

زوری بود؟ از بچگی همه می‌گفتن ولی من نمی‌گفتم!

وقتی سکوتم رو شاهد شد، از خشم و عصبانیت دندون هاش رو بهم سابید.

لحنش ته دلم رو خالی کرد. پیش چشم های بابا فرهاد به چشم های خمار و بی رحمش از داخل آینه زل زدم و بی توجه به دستی که داشت گردنم رو می‌شکست پر بغض ادامه دادم.

– بزار برم کارن، خسته شدم…

مکث کرد، ساکت و آروم نگاهم کرد. انگار فهمید که واقعا بریدم. نه توان جنگ داشتم نه توان فرار کردن از دست دیو دو سری مثل خودش!

نفس کشیدن در این چهاردیواری کم کم داشت یک آرزوی محال می‌شد.

مثل موجودی شکست خورده بدنم شل شد و کارن رهام کرد. دو زانو جلوی پاهاش افتادم و اشک های بی صدام و مظلومانم از گوشه چشم هام فرار کردن و بازم روی فرش محبوب گلبهیم ریختن.

کارن ایستاد، چهارشونه و بزرگ بودن هیکلش جلوی نوری که از بیرون می‌اومد رو گرفت. صدای هوهوی باد توی درز مغزم می‌پیچید و یادآور هوای طوفانی بیرون می‌شد.

درست بالای سرم به شکسته شدنم خیره شد. انگار که از سرخم کردنم لذت می‌بره! با وجود سوزش زخمی که درکی ازش نداشتم، سرم رو پایین انداختم و پر از ناله و غصه اشک ریختم.

زانو زد، درست روبه روی تنِ زخمی و بی حسم. انگشت هاش مسیری رو تا زیر چشم هام طی کرد. دلم می‌خواست زمان وایسه تا بتونم فرار کنم و این انگشت و دست ها هرگز به سانتی متری از پوستم برخورد نکنه.

-کجا می‌خوای بری؟

وقتی دستش به صورتم چسبید و گرماش به یخبندون وجودم سرایت کرد، خودم رو عقب کشیدم و دربرابر اخم های جاخوش کرده بین چشم های کشیدش لب زدم.

-خونه مامانم. بزار برم اونجا. بابا فرهادم می‌برم. تو دیگه نیازی به کسی نداری. بابا فرهاد همه چی‌و داده به تو!

پر از کینه خندید. بین خنده هاش هوهوی باد گم شد. طوفان بیرون قطعا از طوفان درون کارن وحشی تر و سهمگین تر نبود. اونم تو این لحظه که می تونست سرم رو گوش تا گوش ببره.

-هیچی به من نرسیده یاسمن، هیچی. نه تا زمانی که با من عقد نکردی. الان همه چی مال توِ نه من! وصیت رو عوض کرده. همین که فهمیدن نوه ناتنیشم همه چی رو عوض کرد. همین که فهمید آدم معمولی نیستم زد زیر همه چی!

یقه پاره شده لباسم رو تو مشت گرفت. صورتش رو جلو آورد و ادامه داد.

-پس تو گوش من نخون که حقش نبود. بود یاس! حقش بود همین جا بکشمش ولی می‌دونی چرا هنوز زندست؟

صداش رو بالاتر برد و فریاد زد.

-به خاطر توِ زندست!

نفسی از دستم فرار کرد و میانه راه تبدیل به سک سکه شد. قلب بیچاره توانش واسه کوبیدن رو به اتمام بود. آب گلوم رو با تلاش بسیار قورت دادم. چشم های وحشی کارن هنوز جلوی صورتم رجز می‌خوند.

-یه..یه وکالت بدم؟ همه..چی..م..مال تو!

لبخند شیطانی زد. لبخندی که بی رحمی رو فریاد میزد و من بی رحم تر از کارن ندیدم.

انگشت سبابش جلو اومد و زیر چونم رو لمس کرد.

-واسه اینکه پیشم نباشی داری از همه چیت میگذری؟ انقدر ازم بدت میاد!؟

اگر نمی‌ترسیدم، اگر بابابزرگم رو تخت به حالت یک ادم فلج تماشام نمی‌کرد. اگر پدر و مادرم زنده بودن و پناهی داشتم از ته داد میزدم.

-ازت متنفرم!

اما، زبون به دهن گرفت. بینیم رو بالا کشیدم، با مکث بلند شد و اجازه داد نفس بکشم. پاهام رو زیر تنم جمع کردم و به لب های تر شدش زل زدم.

-میدونی اون زخم رو گردنت حکم بردگیته؟ حکم اینکه تا ابد مال منی؟ حکم تا ابد اسیر من بودن! حتی اگه کنارم نباشی.

یک قدم جلو اومد. سرم رو بلند کردم و با چشم های اشکیم بهش نگاه کردم. دست هاش رو تو جیب شلوارش فرو برد و با سرگرمی خندید.

-حالیته یاس؟ من برخلاف قولی که به فرهاد دادم تورو نشان زدم. تو دیگه مال منی بره کوچولو.

رو زانو نشست. از درد و ناراحتی و بیچارگی نمی‌دونستم چی کار کنم.

-حالا هرجا که می‌خوای برو ولی بدون هر جهنمی که باشی پیدات میکنم.

سرش رو جلو کشید پیش چشم های مه آلودم سیاهی دورش رو گرفت و تو یک صدم ثانیه گرگ خاکستری که جزو توهماتم می‌دونستم جلوم ایستاد.

این بار دیگه قلبم موتورش خوابید. یادم رفت باید نفس بکشم. یادم رفت باید زنده بمونم! وا رفته کنار دیوار مچاله شدم.

پوزه بلند و چشم های طوسی و همون دندون هایی که جاش روی گردنم مونده. درحالی که نمی‌تونستم حتی از شوک زیاد جیغ بکشم صدای کارن تو مغزم پخش شد.

-هرجا بری بره منی. کار من شکار کردنه. شکار تو جزو علایق شخصیه منِ یاس!

سینم خس خس می کرد، با تمام وجود به دیوار چسبیدم و لب های نیمه بازم رو بهم فشار دادم.

-خوبه کوچولو بترس. ترست‌و دوست دارم. باید بدونی با کی طرفی.

پنجه هاش فرشم رو پاره کرد، به هین هین افتادم که با لحن دو رگه ای زمزمه کرد.

– بهت رحم میکنم. می‌تونی بری خونه مامانت این پیری‌و هم ببر. زیر سایه من می‌تونی زندگی کنی. ولی بدون…

انگار می‌خواست مراحل سکته کردنم رو کامل کنه. نگاه این گرگ عظیم‌ جسه از کارن تو شکل انسانیش وحشتناک تر بود.

-من جلادم، گردنت‌و میزنم اگه بخوای از زیر سایه من بیرون بری.

اگر رمان ماهت میشم رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم یاسمن فرح‌ زاد برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ماهت میشم

یاسمن سروندی (مهربون، مقاوم، محکم، پری دریایی، دلسوز)
آرشام سلحشور (الفا، سرکرده، شوخ، محکم و مغرور، عاشق، بی اعتماد)
کارن سروندی ( بی نهایت عاشق، خودخواه، مغرور، بی رحم، دلسوز)

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید