مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان چام

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#رازآلود #روانشناسی #رفاقتی #زندگی_سخت #اربابی #جدال بر سر قدرت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان چام

رمان چام یک رمان رایگان در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم فاطمه ملائی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان چام

در رمان چام میخوانیم که پسر بچه ای در کودکی به جرم گناه مادرش اسیر دست عفریته ای می شود و در دامان سمی او رشد می کند و در دار و دسته ی او برای خودش جایگاهی می یابد.

عفریته با بزرگ شدن پسر بچه شیفته ی او می شود، بی خبر از آن که عشق بچگی دوباره باز می گردد.

دختری زیبا و ناز پرور و دل حریر به نام چام چشم و دست بسته از کشوری غریب به اسارت گرفته می شود و دست انتقام آن ها را با هم رو به رو می کند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان چام

هدفم از نوشتن رمان چام ایجاد سرگرمی و القای تجربه است.

خلاصه رمان چام

عشق های بچگی گاهی با خاطرات خوش و گاهی با قلبی زخم خورده با ما تا بزرگسالی می آید و رمان چام روایتگر عشق بچگی دختری ناز پرور و دل حریری ست که بی خبر از همه جا خنجر نفرت و انتقام را در سینه ها تیز می کند.

اینجا اردوگاهی ست میان جهنم که سالهاست قصه ی آدم هایی را می شنود که به سوی بهشت آمده و در این باتلاق افتاده اند.

اینجا هرگز نمی توان از ظاهر کسی چیزی را قضاوت کرد!

مقدمه رمان چام

جرقه ی عشقی پاک از کودکی در دل هایشان زده شد. فکر می کردند مثل تمام قصه های کودکی تا ابد به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کنند یا اگر سخت شد، شبیه کارتون های تلوزیونی یک پری با چوب دستی و بال های زیبا می نشیند روی بامشان و برای تمام آرزوها و مشکلاتشان ورد معجزه می خواند اما افسوس…

افسوس که زندگی یک رویای زیبای کودکانه نیست.

فاطمه ملائی

مقداری از متن رمان چام

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه ملائی، رمان چام :

شب چادر به سر کرده بود و باران تند و رگباری می بارید. مه غلیظی دور تا دور جنگل را گرفته بود و نفس درخت ها را تنگ می کرد.

باد استخوان سوزی که می وزید خبر از انبوه برف هایی می داد که پشت کوه کمین کرده بودند و شادابی چمن های تپه ها را مستور و پنهان کرده بودند.

وحشیِ صدای سگ ها و حیوانات درنده از دور به گوش می رسید و نفس در سینه اش حبس می کرد از ترس. به سختی دم می گرفت و بازدمش از پشت چارقد کثیفی که دهانش را با آن بسته بودند، برمی گشت. بوی چرک خوردگی و خون می داد. دهانش مزه ی زنگار گرفته بود.

عرقِ پیشانیش لا به لای قطره های باران گم شده بود، تنش می لرزید و دندان هایش اگر همان دستمال چرک آلود مانع نبود آن قدر به هم می خورد که می شکستند.

پاهای بی رمقش در چاله افتاد و آب تا زیر ناخنش نم کشید. آه دردناکی از سینه اش برخواست اما به گوش کسی نرسید. رگ پشت پایش کشیده می شد و دستی از غیب در آن سوزن ها فرو می کرد.

جان بلند شدن نداشت. ترجیح می داد همان جا که افتاده به گور برود اما چشمان سیاهی رفته اش با تشری که شنید باز شد و به سختی و به زورِ دست های زورمند کسی که جلادش بود، به ناچار بلند شد و به راه افتاد.

آن قدر چشم بسته راه رفته بود که دیگر رمقی برایش نمانده بود. تلوتلو می خورد، ته مانده ی جانش روی زبانش تمنای آب می کرد اما کسی بی رحمانه طناب پیچیده شده به دور دستانش را می کشید و او را با خودش همراه می کرد.

باران بی رحم شده بود. گرچه حالا تند تند سیلی نمی زد اما نم و نشت هایش به سرما دامن می زد و ستون وجودش را می لرزاند. چشمانش از ترس و خستگی و بی جانی، باز و بسته می شد. تا چشم کار می کرد درخت بود و مه!

پاهایش به گز گز افتاده بود. کمِ کمش چهار پنج ساعتی راه گز کرده بود و این چیزی نبود که تا به حال تجربه کرده باشد. او حتی در باغ بزرگ عمارت شان هم اینقدر پیاده راه نرفته بود!

گلویش خس خس می کرد، نفس هایش هر لحظه بریده تر از قبل بالا می آمد و مچ دستانش از سوزش بسیار، دردی ساخته بود که به نازپروردگیش دهن کجی می کرد.

آن قدر بی حال شده بود که دیگر با پاهای خودش نمی رفت. همان جلادی که طناب را می کشید پاهایش را محکوم به قدم برداشتن می کرد. صدای زوزه ای از دور و نزدیک به گوش می رسید. خس خسی لای برگ ها شنیده می شد شبیه صدای پای حیواناتی که به دنبال سرپناه می گشتند.

فکر این که گرگ و پلنگی همین حوالی کمین کرده باشند چشمانش را از ترس باز تر کرد.

قلبش در سینه ی یک گنجشک بود. پر سر و صدا می کوفت. آب دهانش را به زحمت قورت داد. بزاقش مزه ی سوخت ماشین های سنگین می داد!

اسید معده اش بالا آمد. لرز به کمرش نشست. پیش چشمش تاریک بود و همین کوری تحمیلی وحشتش را دوچندان می کرد.

ناگهان سرش به دَوَران افتاد. تلو تلو خورد و از پا افتاد. بالا آورد. اما چیزی از دهانش نریخت. به سرفه افتاد. انگار که می خواست تمام معده اش را خالی کند. صدای تشر و زور جلاد دوباره از جا بلندش کرد.

دیگر بوی سرو های نم دار، سوزنی برگ ها و درخت های شاداب جنگل زیر دلش می زد، می خواست سر پا بنشیند و فقط عق بزند از ترس، از بی حالی، خستگی، درد و از بوی خاکی که شُل و گِل شده بود و رد پایش بعد از زمین خوردن های بسیار تا پیراهنش رسیده بود.

با هر قدمی که بر می داشت سرش سنگین تر از قبل می شد،. جنگل دورش می چرخید. به زانو افتاد و پیش چشمانش آسمانی سیاه پرده کشید که حتی یک ستاره امید هم در آن نمی درخشید.

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان چام داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخونی؟

در عالم گیجی سوختن صورتش را احساس می کرد. کسی بی محابا به صورتش سیلی می زد؛ چیز غریبی که تا آن روز کسی جرئتش را نداشت.

پایش هنوز در شُل و گِل بود و باران، سیلی های او را دردناک تر می کرد. آن قدر پارچه ی جلوی چشمش را سفت و سخت بسته بودند که پای اشک هایش هم در بند بود. نچکیده جذب زمینی می شدند که حاصلخیز نبود.

جلاد طناب را کشید و بلندش کرد. نفهمید کی کفش های پاره اش از پایش در آمده بود.

با این که افسوس خوردن برای یک جفت کفش پاشنه بلند طلایی در این شرایط مسخره به نظر می رسید اما باز هم ته دلش افسوس می خورد که دیگر هرگز نمی تواند با ارزش ترین دارایی زندگیش را ببیند.

اگر رمان چام رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه ملائی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان چام

کاپ: پسری که هنوز زخم خورده بچگی ست و تنور دلش سرد شده از بی مهری. کم حرف است و خودش را در کار غرق کرده.

عفریته: زنی میان سال اما جوان که طمع به وصال با پسری دارد که به نوعی بزرگش کرده. او بی رحم است اما نه برای او.

چام: دختری از پر قو لطیف تر. حساس و وسواس و احساساتی.

رستاک: مردی سیگار به لب که هیچ وقت چیزی که بروز می دهد در دل ندارد.

ارباب: مردی خودخواه که فقط در پی منافع خود است.

زال: پسری که از خانواده و شخصیت پدر فقط مردی را می شناسد که هم سن و سال خود اوست. از همه ی دنیا فقط او را دارد و همه ی دنیایش خلاصه می شود در او.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید