مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان یاس

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود #آزار_جنسی #سواستفاده

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان یاس

برای دانلود رمان یاس به قلم مریم پیروند نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان یاس را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان یاس

رمان یاس سرنوشت دختریه که در دامِ سودجویی استادش قرار می‌گیره و مجبوره بخاطر راز بزرگِ بینشون، در مقابل کارهاش سکوت کنه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان یاس

هدفم از نوشتن رمان یاس نشون دادن ضعف و سادگی شخصیت اصلی داستان در مقابل آدم سودجو و منفعت طلبی مثل پرهام که سعی می‌کنه از شرایط و ضعفِ یاس به نفع خودش سودجویی کنه ولی انتهای داستان نشون می‌ده که یاس با تمام ضعف‌هاش، بالاخره راهی برای مقابله با اون پیدا می‌کنه….

خلاصه رمان یاس

یاس و پرهام با هم یه گذشته‌ ی تاریک دارن که هیچکس از رابطه‌ اشون خبر نداره.
رابطه‌ ای که برای یاس از روی اجبار بوده و برای فرارش از پرهام، با عموی اون ازدواج می‌کنه تا پرهام بیخیالش بشه. غافل از اینکه پرهام باز هم بهش نزدیک می‌شه و بین هردوشون اتفاقی میفته که…

مقداری از متن رمان یاس

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان یاس اثر مریم پیروند :

با باز شدنِ در هال کتابم رو روی میز گذاشتم و از روی مبل بلند شدم.

خان جون تازه از مسجد برگشته بود خونه.

از چشمای خیس و دماغ سرخش فهمیدم بازهم مثل تمام مدتی که برای امام حسین عزاداری کرده همراه عزاداریش به یاد کیانوش و داغِ جوون‌مرگیش مرثیه کرده و به سوگ نشسته.

بدون اینکه متوجهم بشه چادر رو از سر کشید و به آویز زد.

بی‌حال جلو اومد و نیم نگاهی بهم انداخت. هر بار که نگاهم می‌کرد برقی از اشک ، هاله چشماش رو پر می‌کرد.

سلام زیر لبی گفتم. خودمم به خاطر دیدنِ حال و روزش بغض داشتم.

عقب رفتم و اونم با بی حالی سرش رو تکون داد و نشست روی مبل‌ تک نفره و آروم گفت :

– یه لیوان آب‌ میدی عروس؟

– چشم‌ الان میارم.

سریع رفتم براش آب آوردم که همون لحظه صدای زنگ خونه بلند شد.

لیوان رو روی دسته مبل ، کنار خان‌جون گذاشتم و به سمت آیفون رفتم.

با دیدنِ پرهام و مادرش پشتِ در ، تردید بزرگی به دلم چنگ زد، اما چاره‌ای نداشتم و در رو باز کردم.

وقتی برگشتم خان‌جون لیوان آب رو نصفه خورد و توی بشقاب گذاشت.

با دستمال دهنش و رد اشکاش رو تمیز کردو پرسید :

– کی بود مادر ؟

آهی کشیدم و لیوان و پیش‌دستی رو برداشتم و گفتم :

– آقا پرهام و زهره خانمن.

سرش رو تکون داد و گفت :

– می‌شه بی‌زحمت یه چایی دم بدی؟ سرم داره منفجر می‌شه، کاش می‌تونستم یکم بخوابم.

 

– شما بخوابید خان‌جون من با اجازه‌تون شامم درست کردم، موقع شام که شد میام صداتون می‌کنم‌.

قدرشناسانه نگاهم کرد.

– دستت درد نکنه مادر.

از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

بعد از مرگ کیانوش انگار درد به استخونش رسیده بود که پا درد و زانو درد و هزار درد لاعلاجِ دیگه به سراغش اومده بود.

وقتی دیدم لنگون لنگون راه می‌ره پیش دستی رو روی میز گذاشتم و به طرفش رفتم.

– بذارید من کمکتون کنم خان‌جون.

دستش رو آروم کنار زد و با مهربونی گفت :

– نمی‌خواد مادر، خودم می‌تونم برم.

 

لیوان رو گذاشتم توی آشپزخونه؛

صدای باز شدنِ در هال متوجهم کرد که پرهام و مادرش اومدن داخل.

حوصله‌شون رو نداشتم، این شب‌های تعزیه و محرم خونه‌ی خان‌جون همیشه شلوغ می‌شد.

نوه‌هاش و دخترهاش و آقاداریوش و زهره‌خانم همه بخاطر هیئت و عزاداریِ مسجد محلمون که با مدیریت آقاداریوش برگزار می‌شد اینجا جمع می‌شدن و همین بهانه‌ی خوبی برای اومدنِ وقت‌وبی‌وقتِ پرهام بود…

بی‌اختیار یاد پیامک دیشبش افتادم که با چند بیت شعر معنادار حرفاش رو توی لفافه بهم گفت.

“درست از اولین باری که رفتی

درست از اولین باری که مُردم

درست از آخرین برگی که باختی

درست از آخرین دستی که بردم

درست از روز اول رفته بودی

همون روزی که من از دست رفتم

عزیزم عشقِ تو بن‌بست من بود

منم تا آخرِ بن‌بست رفتم…

چشمام رو محکم بستم. صدای واضحش توی خونه پیچید.

– آهای اهل خونه ، کسی خونه نیست ؟

مادرش آروم تشر زد :

– هیس یواش‌تر داد بزن، شاید خان‌جون خواب باشه.

– الان چه وقته خوابه، هنوز که غروبم نشده.

– خان‌جون حالش خوب نیست، این توضیح داره پرهام؟

گره روسریم رو محکم‌تر کردم و چادرِ گل‌دارِ روی ماشین لباس‌شویی دوقلو رو برداشتم و روی سرم انداختم.

تناقضِ چادرِ رنگیم با لباس‌های مشکیم برای خودمم تمسخرآمیز بود، شاید من تنها عروسی بودم که به حجله نرفته و درست در شب عروسیش، دامادش رو از دست داده و بیوه شده.

لحظه‌ای که کیانوش با خوشحالی به ماشین سرعت می‌داد و بی‌خیال از بوق‌های پشت سرمون حرفای بی‌پرده بهم می‌زد و من از شرم و خجالت ، سرخ و سفید می‌شدم و هر بار که کیانوش نگاهم می‌کرد با قهقهه بلندی بهم می‌گفت :

– جوووون.

همون لحظه‌ای که‌…

با سوال دوباره‌ی پرهام و صدای نزدیکش از اوهام بیرون پریدم.

– خان‌جون، یاس‌خانوم ؟

کسی به در آشپزخونه ضربه زد و منو از اوهام بیرون کشید.

نگاهم خیس شده بود. یادآوریِ بخت سیاهم مثل لباس‌های تنم بودن و گواه می‌دادن قلبمم سیاه‌پوشه.

ولی متأسفانه پرهام اینو نمی‌فهمید که بعد از پنج ماه با اون پیام سعی داشت منو از پیله‌ی غمم بیرون بکشه.

پیله‌ای که سفت و محکم دورم‌پیچیده بود و این روزها اون‌قدر باهاش انس گرفته بودم که نمی‌تونستم رهاش کنم.

برگشتم به طرفش.

نگاه خیره‌اش روی چشمای خیسم ثابت شد. دست‌پاچه سلام کردم و اون سرش رو تکون داد و نفسی کشید.

نگاهش آزارم می‌داد و همین طور اعتمادبه‌نفسش که کافی بود با نگاه خیره‌اش آدم رو از پا دربیاره.

– خوبی شما ؟

رسمی حرف زدنش به خاطر وجود مادرش بود نگاهم رو پایین دوختم:

– ممنون.

– پرهام خان‌جون اونجاست ؟

صدای زهره‌خانم بود که از هال صدا‌ می‌زده.

پرهام در حالیکه به من خیره بود بلند گفت :

– نه مامان اینجا نیست.

آروم‌تر پرسید :

– خان جون نیست ؟

با من‌من و دست‌پاچه گفتم :

– یکم ناخوش بودن رفتن تو اتاقشون دراز بکشن.

سری تکون داد و چیز دیگه‌ای نگفت.

اما هنوز اون‌جا ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد.

از زیر نگاهش فرار کردم و گفتم :

– بفرمایید بشینید الان براتون چای میارم.

پیچیدم و چند تا لیوان از توی کابینت برداشتم. نفهمیدم کی پا به آشپزخونه گذاشت و از پشت سرم گفت :

– خودت چی خوبی ؟

آب دهنمو قورت دادم. اولین باریه که توی این خونه این حریم شکسته شده و اون از کلمات خودمونی‌تری استفاده می‌کنه.

جا خوردم و برای اعتراض به لحنِ صمیمیش، اصلا جوابش رو ندادم.

از گوشه چشم دیدم که تکیه داد به کانتر و خیره نگاهم می‌کرد.

نمی‌دونم چطور موفق شدم زیر نگاه‌های خیره‌اش چند تا چای بگیرم و بدون این‌که ناشی‌بازی در بیارم یا خودمو بسوزونم لیوان‌ها رو توی سینی بذارم.

شاید چون اون‌قدر غرق غم‌های ناتمومم بودم که حضور پرهام رو فراموش کرده بودم.

بدون این‌که نگاهش کنم آروم گفتم :

– بفرمایید چایی آوردم.

منظورم این بود که بره توی هال و کنار مادرش بشینه تا ازش پذیرایی کنم، اما اون جلو اومد و دستش رو برای گرفتنِ سینی دراز کرد و گفت :

– من می‌برم.

سینی رو از دستم گرفت و دستاش لحظه‌ای انگشتام رو لمس کردن.

نگاهم بی‌اختیار بالا رفت و توی چشماش نشست.

زیر لب با صدای آرومی گفت :

– به خودت بیا یاس.

نگاه خیره‌اش بالاخره ازم کنده شد و از آشپزخونه بیرون رفت.

چشمام به سرعت نور سوزش گرفتن و حس کرختی توی پاهام احساس کردم.

وارفته قدمی جلو رفتم و روی صندلی گوشه میز نشستم.

صداش مثل زنگ بلندی توی گوشم بود “به خودت بیا یاس”

دوباره شروع شد… انگار قرار نیست گذشته‌ها دست از سرم بردارن.

اشکی ناخواسته از چشمام پایین چکید.

اگه بخاطر درسم نبود این‌جا نمی‌اومدم، یا حداقل بعد از این‌که عروسیم به شیون تبدیل شد برمی‌گشتم خونمون پیش برادرام، مامانم و آقاجونِ همیشه خسته‌م که کارگری رُسش رو توی تمام این سال‌ها کشیده بود.

ساعتی بعد همه دور میز برای شام نشسته بودیم.

پرهام دقیقاً روبروی من نشسته بود و مثل همیشه زیرکانه نگاهم می‌کرد.

خان‌جونم هنوز حال درست حسابی نداشت. هر وقت گریه می‌کرد چشماش اون‌قدر قرمز می‌شدن که اثراتش تا روز بعد هم توی صورتش مشهود بود.

شام هویج پلو درست کرده بودم همراه با سالاد.

از نگاه‌های خیره‌ی زهره‌خانمم اصلاً خوشم نمی‌اومد، از همون اول با ازدواج منو کیانوش مخالف بود و سعی می‌کرد سنگ جلوی راهمون بندازه…

برعکس خودش، شوهرش آقا داریوش پسر ارشدِ این خانواده مرد کاملا شریف و محترمی بود و جدای از هر بحثی برای من قابل احترام بودن.

فیس و شباهتِ پرهام بیشتر شبیه مادرش بود.

چشمای موربش، دماغ تقریبا گوشتیش و پوست روشنی که داشت و همین‌طور لبهاش که کمی باریک بودن.

ولی رنگ چشماش بیشتر به آقاداریوش شبیه بود.

ذغالی با مژه‌های پرپشت و بلند.

از خان‌جون‌های مکرری که زهره‌خانم برای خودشیرینی می‌گفت شک به دلم راه افتاد.

خان‌جون بی‌میل کمی غذا خورد و بشقابش رو کنار زد.

– دستت درد نکنه عروس.

لبخند ریزی زدم.

– نوش جان.

زهره‌خانم نگاه غضب‌ناکی به من انداخت.

هیچ‌وقت از من خوشش نمی‌اومد و باهام همکلام‌ نمی‌شد‌، مگه اینکه غیر مستقیم باهام حرف بزنه.

نگاهی به خان‌جون کرد و گفت :

– می‌گم مادر…

نگاه خان‌جون ریز شد. همه می‌دونستیم وقتی زهره خانم کار مهمی داره یا می‌خواد خواسته‌ی عجیب‌غریب خودش رو به کرسی بنشونه خان جون رو مادر صدا می زنه.

نگاهی به من کرد و آروم به‌ خان‌جون گفت :

– میگم تا کی قراره این‌جا بمونه؟

منظورش با من بود ! مگه بجز منم کس دیگه‌ای با خان‌جون زندگی می‌کنه ! من جای کسی رو تنگ کردم زهره‌خانم ؟

شوهرم که رفت، خودمم توی بیست و چهارسالگی بیوه شدم پس جای کی‌و گرفتم ؟!

پرهام تک‌سرفه‌ای به نشونه‌ی اعتراض از حرفِ مادرش زد و به من نگاه کرد.

به هیچ‌کس نگاه نکردم. غذا کوفتم شده بود. از جا بلند شدم و بشقاب خودم و خان‌جون رو که دیگه میلی به غذا نداشت برداشتم و توی سینک گذاشتم.

نه صدایی از خان‌جون می‌اومد و نه صدای برخورد قاشق و چنگالی.

نگاه خیره کسی هم این وسط بود که سخت آزارم می‌داد.

زهره که سکوت اطراف رو دید با پررویی بیشتری گفت :

– بهتر نیست دیگه برگرده شهرِ خودشون، ما که تو بیوه بودنش تقصیری نداشتیم، به نظرم صلاح نیست دیگه این‌جا بمونه، ما پسر مجرد و جوون زیاد داریم، همین پرهام، جواد، ساتیار…

خان‌جون- بسه زهره.

زهره‌- من به خاطر خودش می‌گم خان‌جون، خودشم اینجا راحت نیست، هر وقت ما یا بقیه میایم این‌جا مجبوره خودشو تو اتاق حبس کنه تا کسی پشت سرش حرف نزنه، این‌جوری که نمی‌شه، والا منم به فکر پسرامونم، بودنِ یه زنِ بیوه‌ی جوون تو این خونه به صلاح هیچ‌کس نیست.

ظرف‌ها از دستم افتادن و صدای شکستنشون توی آشپزخونه منعکس شد.

برگشتم و با نگاهی به خان‌جون گفتم :

– ببخشید الان جمعشون می‌کنم.

آهی کشید و از جا بلند شد و با نگاه مستبدی به زهره از آشپزخونه بیرون رفت.

از اینکه خان‌جون در جواب زهره خانم چیزی نگفت دلم شکست. فکر کردم این‌جا امنیت دارم حتی اگه کیانوش مرده باشه. به جای شوهرم اینجا زیر سایه خان جون می‌مونم و درس و حرفه‌ام رو ادامه می‌دم و برای خودم کسی می‌شم.

اما حالا انگار دوباره باید برگردم توی همون خونه نموره باباجونم که توی دورافتاده‌ترین شهر استان قرار داشت.

آهم تلخ و سوزناک بود.

زهره خانم از پشت سرم گفت :

– به خاطر خودت گفتم عروس، این چیزیه که به صلاح همه‌ست، این‌جا موندنت اشتباهه، درس اینقدرا هم ارزش نداره که تو به خاطرش از خونوادت دور باشی یا حرفای پشت سرتو به جون بخری، نمی‌شه بیشتر از اینم بمونی این‌جا، آینده‌ی خودتو تباه نکن، هنوز جوونی، شوهرت شب عروسی‌تون فوت کرده قبول، اما تا کی می‌خوای بمونی ور دل مادرشوهرت عزای بخت سوخته‌ی خودتو شوهرتو بگیری ؟

حرف‌های نیش‌دارش آزارم می‌دادن. چون چیزی جز حقیقت نبودن.

بی‌اختیار نیم نگاهی به پرهام انداختم. با پرویی زل زده بود بهم و چیزی نمی‌خورد.

اگه به من بود خیلی قبل‌تر از اینا می‌رفتم، حتی قبل‌ از آشناییم با کیانوش…

چیزی نگفتم و در سکوت شیشه هارو جمع کردم که اونم از پشت میز بلند شد و با یه تشکر ساده “دستت درد نکنه” از آشپزخونه بیرون رفت، حتی ظرف غذاش رو برنداشت تا توی سینک بذاره.

چادر رو به زور دور خودم جمع کرده بودم و آروم خرده شیشه‌هارو جمع می‌کردم.

کسی با جارو اونارو از زیر دستم کنار زد و با صدای دورگه و خش‌دارش محکم گفت :

– تو بلندشو من جمع می‌کنم، الان دستتو زخمی می‌کنی.

از پایین با نفرت به هیبت مردانه و صورت زمخت و ته ریش‌دارش نگاه کردم.

برخلاف آقاداریوش و حتی زهره‌خانم از این آدم بیزارم.

هیچی از درونِ این آدم شبیه پدرومادرش نیست.

شاید چون فقط من اونو بهتر از تمام آدمای دوروبرش می‌شناسم.

مادرش از بیرون بلند گفت :

– پرهام شامتو خوردی بعد بیا برو پیش آقاجونت الان دسته‌های هیئت می‌رسن آقا جونت دست تنهاست.

بعد با چاپلوسی برای خان‌جون از کارای خیرِ آقا داریوش و خیرات کردنش برای کیانوش می‌گفت.

بغض کرده خودم رو عقب کشیدم که پرهام آروم بهم توپید :

– نمی‌تونستی چیزی بگی ؟ بجای جواب دادن ساکت موندی تا هرکی هرچی دلش خواست بارت کنه ؟

– حق دارن.

پوزخندی زد و با عصبانیت شیشه‌هارو کنار کشید و گفت :

– حق یا هر چی، قرار نیست از این خونه بری، منم با خان‌جون حرف می‌زنم.

بیشتر بغض کردم. عقب رفتم و به میز تکیه دادم.

دلم می‌خواست از این‌جا برم قبل از این‌که خودشون منو بیرون کنن، اما نمی‌شه، نمی تونم…

خان جون مهربونه ولی حرف‌های زهره و یا آقا داریوش یا شایدم از حرف‌های دختراش سلیمه و نعیمه تحت تاثیر قرار بگیره و یه روزی منو از این‌ خونه بیرون کنه.

چشمام سوزش گرفتن و قطره اشکی با سمجی از چشمم چکید.

پرهام تا نگاهم کرد و اشکم رو دید با حرص نفس بلندش رو بیرون داد و زیرلب غرید :

– دیگه دارم دیوونه می‌شم از دستت.

از بیرون صدای یاالله گفتنِ ساتیار رو شنیدم. با حرص و اخم غلیظی گفت :

– چادرتو جمع کن، اشکاتم پاک کن برو تو اتاقت.

همیشه همین بوده، اون برای من تعیین می‌کنه من چه غلطی بکنم.

زهره خانم بلند گفت :

– پرهام بیا ساتیارم اومد، آقات گفته قندوشکرارو بفرستین مسجد.

شب‌های محرم به خاطر نزدیکی خونه خان‌جون به مسجد، همه این‌جا جمع می‌شدن و من میون این آدم‌ها غریب و معذب روزگارم رو سپری می‌کردم، حتی اگه اسمم عروس این خانواده بود.

اگر رمان یاس رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان یاس

یاس: مهربون، فداکار و زیبا.
پرهام: جاه‌طلب، مرموز و سودجو.
ساتیار: مهربون و حمایت‌گر.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید