مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان کوازار ۱ ( فرشتگان و شیاطین )

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#رمان_ماورایی #رمان_جادویی #فرشتگان #شیاطین

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان کوازار ۱ ( فرشتگان و شیاطین )

رمان سه جلدی کوازار به نویسندگی پونه سعیدی مجموعه کتاب رمانی فانتزی است که در سه جلد به نام های جلد اول رمان کوازار 1 ( فرشتگان و شیاطین )، جلد دوم رمان کوازار 2 ( پسر اهریمن ) و جلد سوم رمان کوازار 3 ( خون شوم ) پیش تر از این توسط نشر موج به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک هر سه جلد در اپلیکیشن باغ استور موجود است و با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.
برای تهیه نسخه فیزیکی (خرید پستی کتاب چاپی) به سایت www.mowjbook.com مراجعه کنید.

موضوع اصلی رمان کوازار ۱ ( فرشتگان و شیاطین )

رمان کوازار 1 ( فرشتگان و شیاطین ) داستان ساتی، یک برنامه نویس حرفه ای است که با یک پروژه کاری وارد گروه عجیبی میشه، گروهی که اون رو با روی دیگه از دنیا آشنا میکنند، جایی که شیاطین و فرشتگان در نبرد هستند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان کوازار ۱ ( فرشتگان و شیاطین )

هدفم از نوشتن رمان کوازار 1 ( فرشتگان و شیاطین ) شکست باور های مطلق و منطقی و غرق شدن تو دنیای خیال بود.

پیام های رمان کوازار ۱ ( فرشتگان و شیاطین )

مهم ترین پیامم در رمان کوازار 1 ( فرشتگان و شیاطین ) این بود که رسیدن همیشه با تلاش کردن ما رابطه مستقیم نداره! اما این حقیقت دلیل کافی برای باور نداشتن به معجزه نیست!

خلاصه رمان کوازار ۱ ( فرشتگان و شیاطین )

در رمان کوازار 1 ( فرشتگان و شیاطین ) سرگذشت دختری به نام ساتی را میخوانیم.

من فقط به اون عمارت رفتم تا سخت افزار های ردیابی انرژی رو فعال کنم! همه چیز به نظر یک پروژه کاری جذاب می اومد، تا اینکه سر و کله اون پر ها پیدا شد…
اون پر های سفید که وقتی لمس میکردم، نوای موزونی رو تو ذهنم بیدار میکرد…

اون پر ها که پای من رو به دنیای فرشتگان سقوط کرده و زمین پر شده از شیاطین باز کرد.

مقداری از متن رمان کوازار ۱ ( فرشتگان و شیاطین )

بیاید نگاهی بندازیم به رمان کوازار 1 ( فرشتگان و شیاطین ) اثر پونه سعیدی :

با تمام سرعت به‌ سمت خونه می‌روندم؛ زودتر از همیشه زده بودم بیرون. هنوز پیک ترافیک شروع نشده بود. زودتر از همیشه به خونه رسیدم. ریموت در رو زدم و یه نفس عمیق کشیدم. نمی‌خوام سارا رو بترسونم؛ باید آروم باشم.

در پارکینگ باز شد و وارد شدم. هوا دیگه تاریک شده بود. پاییز و روز‌های کوتاه حس خوبی بهم نمی‌داد. کیفم رو برداشتم و به سرعت از پله‌ها بالا رفتم. فقط می‌خواستم به سارا برسم.

کلید رو به داخل در انداختم، اما در قفل نبود. مطمئنم صبح درو قفل کردم. معمولاً سارا طول روز بیرون نمی‌رفت و شب‌ها که می‌‌اومدم در معمولاً قفل بود. مگه این‌که خاله یا پستچی می‌‌اومد.

تا در باز شد، سارا با ذوق گفت:

«ساتی… باورم نمی‌شه دو ساعت زودتر اومدی!»
لبخندی زدم و با سرحال‌ترین لحنی که می‌تونستم گفتم:

«گفتم بیام با هم دوتا فیلم ببینیم.»

سارا نیشش باز شد و گفت:

«عالیه یه فیلم گرفتم، شک ندارم عاشقش میشی.»

رفتم سمت اتاقم و گفتم:

«اوممم… پس وسط درسخوندن فیلم هم دانلود می‌کنی؛ خوب خودتو لو دادی.»

سارا خندید و گفت:

«نامرد!»

در اتاقم رو باز کردم؛ خواستم جوابش رو بدم، اما همون عطر آشنا ریه‌هامو پر کرد. جلوی در اتاقم ایستادم؛ چطور ممکنه؟! این عطر… عطری که پیش سام حس کردم؛ عطری که تو کابوسم حس کردم و… عطری که این‌جا تو اتاقم حس می‌شد.

به سرعت رفتم سمت پنجره، هوای تازه لازم داشتم، اما تا پرده رو کنار زدم خشک شدم. یه صورت سیاه با دوتا چشم سرخ تو چندسانتی شیشة پنجرة اتاقم بود!

چند بار پلک زدم؛ یعنی اینم کابوس بود؟ هنوز تو شوک بودم که مشتش رو کوبید به شیشه، شیشة پنجره جلوی چشمام پر از ترک شد.

سارا از بیرون اتاق داد زد:

«چی شده ساتی؟»

یهو به خودم اومدم و عقب دویدم. با مشت دوم اون موجود سیاه، شیشه خرد شد و من از اتاق زدم بیرون. در رو پشت سرم قفل کردم و داد زدم:

«سارا… باید بریم!»

سارا شوکه نگاهم کرد. دویدم سمت پنجرة پذیرایی. خواستم نگاه کنم چیزی اون پشت نباشه، اما قبل از این‌که به پنجره برسم شیشه هاش‌خرد شد و چیزی وارد شد. پردة پذیرایی نمی‌ذاشت ببینم چی وارد شده. سارا جیغ کشید و اومد پشتم. با هم عقب رفتیم، داد زدم:

«باید بریم بیرون!»

«من لباسم خوب نیست!»

سارا اینو گفت و من در رو باز کردم، اما با دیدن یه موجود سیاه دیگه پشت در هردو جیغ کشیدیم. در رو بستم؛ پردة پذیرایی از سقف جدا شد و رو زمین افتاد. موجود پشت پرده حالا در معرض دیدمون بود.

سیاه، با پوستی که انگار شبیه گدازه‌های سرد شده بود. دوتا بال شبیه خفاش پشتش بود؛ هیبتش شبیه به انسانی بود که خمیده و سوخته. شاید ترکیب انسان و خفاش. دهنش یه رشته دندون‌های نامنظم تیز بود و چشم‌هاش سرخ با مردمک سیاه! بدون عجله به‌سمت ما قدم برداشت.

موجود پشت در اتاقم کوبید به در، در اتاق خوابم شکست و یه دست سیاه ازش اومد بیرون. سارا دیگه جیغ نمی‌کشید، ساکت بود؛ برای همین برگشتم سمتش که دیدم بی‌هوش افتاده رو مبل پشت سرش!

لعنتی… این خواب بود نه… درِ خونه هم شکست. موجود خفاشمانند تو پذیرایی، میز وسط رو با یه دست پرت کرد کنار و نزدیک‌تر شد. مغزم کار نمی‌کرد.؛ اگه این کابوسه الان وقتشه بیدار شم. عقب رفتم، کاملاً جلوی سارا ایستاده بودم.

موجود توی اتاق خواب هم بالاخره از در رد شد و با همون سرعت آروم و بیعجله اومد به‌سمت من. سومی هم دیگه چیزی نمونده بود وارد خونه بشه. دستمو بردم پشتم، گلدون دکوری کنارمون رو برداشتم و پرت کردم سمتش، اما صدای وحشتناکی از خودش بیرون آورد و با ساعد دستش گلدون رو دفع کرد.

دستشو آورد به‌سمتم و من تازه انگار به خودم اومدم: خواب نیست ساتی! واقعیته… واقعیت!

با تمام توان چرخیدم و با کف پام ضربة محکمی به سینهاش کوبیدم. یه قدم عقب رفت، ولی دومی مچ پامو گرفت. دیگه بدنم فعال شده بود؛ با وجود یه پام تو دستش چرخیدم. این‌بار با پاشنة پام به صورت دومی ضربه زدم؛ هردو افتادیم روی زمین. اولی خواست بره سمت سارا که قالی زیر پاشو کشیدم. قدرتمند بودن، اما کُند. مثل یه مجسمه بدون تعادل از این حرکتم رو زمین افتاد و سومی هم وارد شد.

یهکم اعتماد به نفسم رفته بود بالا و گلدون رو از روی زمین برداشتم تا به سومی حمله کنم که یهو گوشت تنم سوخت!

به کتفم نگاه کردم. اون عوضی چنگ زده بود به کتفم و چنگال‌هاش تو گوشتم فرورفته بود. جیغم ناخودآگاه تو فضا پیچید و گلدون توی دستم رو کوبیدم پشت سرم. از این حرکتم دستشو عقب کشید و یه قدم عقب رفت، اما درد کتفم از بین نرفت؛ انگار ناخوناش تو دستم مونده بود!

سومی رفت سمت سارا و جلوی بلوزشو تو دستش گرفت، خواست با خودش بکشه که یکی از تکه‌های شکستة در رو گرفتم و به پشتش ضربه زدم. قسمت شکستة چوب خیلی کم وارد پوست سیاه بین بال‌هاش شد و سارا رو رها کرد. با جیغ و دندونای آمادة حمله، برگشت سمتم.

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان کوازار 1 ( فرشتگان و شیاطین )  داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخری؟

عقب رفتم و هرسه حالا به‌ سمت من اومدن. تو ذهنم داشتم چک می‌کردم چی می‌تونه نجاتم بده، با چی میتونم بهشون ضربه بزنم؟

تنها چیزی که کنارم بود تلویزیون السیدی بود؛ مکث نکردم. تلویزیون رو از روی میزش برداشتم و با تمام توان پرت کردم سمتشون.

وسطی با دستش جلوی ضربة تلویزیون رو گرفت. صفحة السیدی خرد شد، اما یهو جیغش بلند شد. انگار جریان برق وارد بدنش شده بود. با فریاد به خودش پیچید و روی زمین افتاد که دوتای دیگه پریدن سمت من.

من از اونا سریع‌ تر بودم؛ دویدم سمت مبل‌های پذیرایی. یکی رو کج کردم و رفتم پشت مبل‌ها. راه رسیدن اون عوضی‌ها به من هموار نبود و اونام مشخص بود رو پا‌هاشون سریع نیستن.

آباژور کنار پنجره رو برداشتم و کلاهکش رو کنار زدم. لامپش رو شکستم و کلیدش رو زدم تا روشن شه. فقط با جریان برق مگه بتونم از خودمون دفاع کنم.

یکی از اون عوضی‌ها بال‌هاشو باز کرد و از رو مبل‌ها پرید سمت من. آباژور رو مثل نیزه به‌سمتش گرفتم و تا به بدنش خورد جیغ کشید و رو زمین افتاد؛ مثل اولی به خودش پیچید.

دنبال سومی گشتم که دیدم بالای سر ساراست. از بین مبل‌های سقوط کرده دویدم سمتش، اما سارا رو گرفت و بال‌هاشو باز کرد. با وجود سارا تو دستش از روی من پرید، به‌سمت پنجرة پذیرایی رفت و جلوی پرده افتاده رو زمین و ایستاد. رفت لبة پنجره، با سارا تو بغلش، آمادة پریدن شد که با تمام وجود جیغ زدم:

«ساراااا…»

اما از پنجره پرید بیرون. چشم‌هامو بستم و جیغ زدم:

«ساراااااا…»

یهو همراه یه جریان باد شدید اون عوضی با سارا تو دستش پرت شدن داخل. سارا رو زمین افتاد و اون عوضی کوبیده شد به اوپن. دویدم سمت سارا و به پنجره نگاه کردم. پنجره‌ای که حالا دیگه خالی نبود؛ دهنم با شوک باز و بسته شد! سام لبة پنجره زانو زده بود، در حالی‌که دو بال سفید خیلی بزرگ پشتش بود…

نگاهش خیره به اون موجود سیاه بود! آروم از لبة پنجره پرید پایین، بدون نگاهکردن به من رفت سمت هیبت سیاه اون موجود و من خیره شدم به بالهاش… واقعاً اون پر‌ها… مربوط به بال فرشته بود!!! بال فرشته!!! ‌سام واقعاً فرشته بود! اونا واقعاً با شیاطین می‌جنگیدن… خواب بودم؟!!!

درد کتفم می‌گفت بیدارم، اما چطور ممکنه؟ سارا رو کامل تو بغلم کشیدم و سام خم شد؛ گردن اون موجود سیاه رو تو دستش گرفت و لحظة بعد… اثری ازش نبود جز یه غبار سفید.

ناخودآگاه هینی گفتم و سام نگاهش تو اتاق چرخید، رو من ثابت شد. یه تای ابروهاش بالا پرید. لب زدم:

«خواب که نیستم؟!»

با تکون سر گفت نه. نگاهش رو دوتا موجود دیگة روی زمین افتاد. تای دیگة ابروهاش هم بالا پرید و پرسید:

«چطور این کارو کردی؟!»

نگاهمون گره خورد، گفتم:

«برق… با جریان برق.»

با همون تعجب سرشو تکون داد. واقعاً دهنم باز نمی‌شد بیش‌تر حرف بزنم. اومد سمت هردو و گردن هرکدوم رو گرفت. اونا هم تو دست سام غبار سفیدی بیش‌تر نبودن.

من دوباره خیره شدم به بالهای سام. دیگه خبری از خالکوبی‌های رو تنش نبود. انگار اونا فقط یه مهر بودن، یه مهر یا کلید برای مخفی نگهداشتن هیبت واقعیش!

با صدای پریدن چیزی شوکه برگشتم سمت پنجره، ابروهام بالا‌تر رفت! رابین، بنیامین و… خدای من… این گلولة سرخ، آترین بود… دختری که انگار توی آتیش بود… یا شاید، خودش آتیش بود. آترین لبخند زد، برام دست تکون داد و گفت:

«سلام ساتی!»

دهنم باز و بسته شد. رابین گفت:

«الان از حال می‌ره.»

نگاهشون کردم، چشم‌های هردو آبی کریستالی بود و بالهای سفیدی داشتن؛ نه به سفیدی و بزرگی سام. پرسیدم:

«کی از حال می‌ره؟!»

بنیامین گفت:

«تو…»

اخم کردم و نگاهم بین هرچهار نفر چرخید. سام دست بهسینه خیره به من بود. عصبانی گفتم:

«حق ندارین منو بی‌هوش کنین! یکی باید توضیح بده این‌جا چه خبره؟»

آترین آروم گفت:

«اوه، اوه… فکر نکنم از حال بره‌ها!!!»

بنیامین دستی تو موهاش کشید و گفت:

«ساتی… ما فرشتهایم. اونام که دیدی بهتون حمله کردن، شیاطین بودن! موضوع بهنظرت خیلی غیرقابلباور نیست؟!»

سرمو تکون دادم. بنیامین گفت:

«خب عملاً تو باید از شوک بی‌هوش بشی!»

به سارا اشاره کرد و گفت:

«مثل خواهرت.»
به سارا نگاه کردم که سام گفت:

«بهتره برید، من حافظه اش ‌رو پاک می‌کنم.»

برگشتم سمتش و گفتم:

«چی؟ حق نداری این کارو بکنی!»
آترین گفت:

«می‌شه به نظرت؟ تو هستة کوازار بوده آخه!»

اونا عملاً من و حرفم رو نادیده گرفته بودن. سام سری تکون داد و گفت:

«نگران نباش… وقتی انرژیمون آزاد هست، می‌شه.»

با این حرف اومد سمتم که سارا رو گذاشتم رو زمین و سریع بلند شدم. سام سؤالی نگاهم کرد؛ خم شدم سریع میلة آباژور رو برداشتم. به‌سمتش گرفتم و گفتم:

«حق نداری به من نزدیک شی!»

سام ابرویی بالا داد و متعجب گفت:

«ساتی؟!»

با انگشت به میله اشاره کرد و گفت:

«تو که فکر نمی‌کنی اون رو من اثر داشته باشه؟»

به سام و هیبتش که با اون بال‌های سفید و بزرگ چندین برابر یه انسان عادی به چشم می‌‌اومد، نگاه کردم. آب دهنمو قورت دادم، کلید آباژور رو زدم تا جریان برق توش برقرار بشه و گفتم:

«فکر نکنم جریان برق این چیزا سرش بشه!»

همون لحظه صدای صاف کردن گلو اومد. بنیامین بود که از گوشة پذیرایی گلوشو صاف کرد، نگاهش کردم که پریز آباژور دستش بود و گفت:

«اینم از برق…»

لعنتی… کی پریز رو از برق کشید؟ حالا عملاً من فقط یه میلة بهدرد نخور در برابر سام داشتم، اما اگه بمیرم هم نمی‌ذارم حافظة منو پاک کنن؛ من باید بفهمم چه خبره. سام یه قدم دیگه اومد سمتم و گفت:

«ساتی… اینکار برای خودته… نباید چیزایی که دیدی رو بدونی!»

نگاهش کردم و عقب رفتم؛ لب زدم:

«اگه قرار بود نبینم… هیچوقت این اتفاقات پیش نمی‌‌اومد.»

واقعاً به حرفم ایمان داشتم. من باید می‌دیدم، برای همین تو این لحظه بودم. هیچ چیز… هیچ چیز تو این دنیا بیدلیل اتفاق نمی‌‌افته.

سام یه لحظه ایستاد. انگار مردد شد، اما سریع دوباره به‌سمتم اومد و گفت:

«اینجوری برای خودت بهتره!»

دستشو آورد سمتم، اما من حاضر نبودم به این سادگی بگذرم. یک عمر دنبال ماوراء بودم؛ دنبال چیزی فرا‌تر از زندگی عادی. حالا که بهش رسیدم می‌خواد از ذهنم پاک شه؛ نه، نه… نمی‌ذارم.

سریع دست سام رو پس زدم، چرخیدم به‌سمت دیگه، اما از پشت دستم رو گرفت و کشید؛ افتادم تو بغلش. ناخودآگاه هینی از این تماس گفتم؛ بدنش گرم بود. گرمای یه ظهر داغ تابستون، اون عطر آشنا مشامم رو پر کرد و… اون ملودی دور و عجیب تو گوشم دوباره به صدا دراومد، اما هیچکدوم منو انقدر خام نکرد که از تلاش بمونم.

با آرنجم به سینهاش ‌ضربه زدم، سینه‌ای که مثل سنگ‌سفت بود.

سام انتظار این حرکتم رو نداشت. یه لحظه که دستش شل شد، خودمو رها کردم. دوباره خیز برداشت منو بگیره، اما سریع نشستم. از زیر دستش چرخیدم، از پایین بالهای سفیدش گذشتم و پشت سرش سر درآوردم.

صدای خنده تو گلوی آترین بود. بهش توجه نکردم و عقب رفتم. سام برگشت سمتم و گفت:

«ساتی… کارو سخت نکن!»

بنیامین آروم گفت:

«می‌خوای من بگیرمش رییس؟»

اخم سام تو هم رفت. سریع گفتم:

«شما حق ندارین حافظة منو پاک کنین!»

خواستم از در برم بیرون، چرخیدم سمت در شکستة خونه، اما جای راهرو… ‌سام روبهروم بود. چطوری؟ چطوری انقدر سریع؟! قبل از این‌که بفهمم چی شد چشم‌های یخی سام سفید شد و لحظة بعد… دنیای دورم سفید شد…

اگر رمان کوازار 1 ( فرشتگان و شیاطین ) رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان کوازار ۱ ( فرشتگان و شیاطین )

ساتی یک دختر مغرور و جدی، یک برنامه نویس حرفه ای و یک خواهر بزرگتر حمایتگر.

ساموئل یک فرشته سقوط کرده که در حال پس دادن تاوان خطایی که مرتکب شد روی زمینه.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید