مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان کاش گریزی بود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان کاش گریزی بود

سرگذشت کسی که داخل یک آسایشگاه روانی خاطرات خودش را برای روانپزشکش تعریف میکند.

هدف نویسنده از نوشتن رمان کاش گریزی بود

هدف اصلی که در دل داستان نهفته شده، تاثیرات گفتمان در روابط شخصی و اجتماعی است.

پیام های رمان کاش گریزی بود

صداقت داشتن در روابط انسانی و اجتماعی.

خلاصه رمان کاش گریزی بود

کاش گریزی بود
از اینجای قصه که من ایستاده ام
تا آن سر ابرهای شمالی
که تمام سال
بی بهانه می بارید
و درختانی را سبز می کرد
که بعد از رفتن تو
کمر شکسته بودند.
کاش گریزی بود
رفتنی,
از اینجای شهر
تا هرجایی
که تو را مدام تکرار نمی کرد.
تو رفته بودی
من رفته بودم
اما از هم جدا نمی شدیم.
قسمتی از تو
در سرم جا مانده بود
زیر انگشتانم
که تمام زمستان
خواب می بافت.
قسمتی از من هم
در تو جا مانده بود
در خنده های بلندت
وقت تنهایی
در ته سیگارهای زیر تخت
و قاب عکسی که,
به هیچ دیواری نبود.
کاش گریزی بود
رفتنی
کاش.

مقدمه رمان کاش گریزی بود

من روی یاد تو که یله شده بر آسمان خط می کشم
با من تراوش روزانه ای ست که در نبود تو تکرار می شود
تقصیر خواب نیست تقدیر ما تصادفی ست که به هیچ نمی ارزد
تقدیم به دوست فقیدم مرحوم محمد جوشنی ادمین سایت نودهشتیا که یاد و خاطره اش هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت.

مقداری از متن رمان کاش گریزی بود

– ميگن «سحرخيز باش تا كامروا شوی.»
اما من می ترسم. از صبح می ترسم. از اين كه يه روز صبح، يكی بياد بالای سرم و بگه ديگه وقتشه می ترسم.
هر شب با اين فكر كه نكنه طلوع فردا رو نبينم نمی خوابم. تازه اگه خوابم هم ببره تا صبح كابوس بيداری می بينم.
راستی به نظر تو چند نفر هر روز طلوع آفتاب رو مي بينن؟ چند نفر هر روز قبل از اين كه سپيده بزنه ميرن كنار پنجره می ايستن؟
اصلا اگر هم بخوان مگه می تونن؟ مگه نرده و نبشی هايی كه تو هر سوراخ اين خراب شده به كار گرفته می ذاره اين كار رو بكنن؟
نمی دونم چرا تازگيا همين چيزای پيش پا افتاده برام مهم شده. می دونی الان دلم چی می خواد؟ دوست دارم فردا صبح وقتی آفتاب طلوع كرد، برم حموم دوش بگيرم صورتم رو اصلاح كنم.كت و شلوارم رو بپوشم، با اون اصغر ديوونه كه صبح به صبح نعره می كشه كه” چشمام داره كور ميشه يكی خورشيد رو خاموش كنه” خداحافظی كن.بعد صورت ارژنگ رو كه يه كتاب فروغ دستش می گيره و به جاش شعر های فردوسی مي خونه رو ببوسم و از در بيرون بيام. صمدی هم هست. می خوام به اين صمدی از خدا بی خبر بگم «ديدی بلاخره من از اين خراب شده رفتم؟!»
دلم می خواد برای خداحافظی، يه سيلي بزنم تو صورتش كه تا آخر عمر يادش بمونه. بعد برم و پشت سرم رو هم نگاه نكنم.
نگاهم درگیر پنجره می شه. حصار روی حصار. از کی آدم ها مجبور شدن زندانی باشن؟شاید…شاید از وقتی که پرنده ها رو راهی قفس کردیم. دوباره به حرف میام.
– خيلي وقته كه دلم هواي رفتن كرده. ديگه نمي خوام اينجا بمونم. می خوام برم يه جايي كه براي يه لقمه غذا دستامو به تخت نبندن.
دستامو نشونش می دم.
– كبودي ها رو می بيني؟ آخه مگه حيوونيم ما؟
اینطوری نمی شه. بايد برم. یه جايي كه واسه دستشويي رفتن اجازه نگيرم؛ واسه خوابيدن، واسه هوا خوري، واسه كتاب خوندن و كلا” واسه هر غلطي كه ميخوام بكنم اجازه نگيرم.
دلم عجيب گرفته رعنا! نكنه امروز جمعه ست؟ اينجا كه سهله، لامصب اگه وسط پاريس هم باشي بازم غروب جمعه غم دار و دلگيره. تو مي دوني حكمتش چيه؟
انقدر ساکت بود که برای مطمئن شدن از حضورش، سر چرخوندم و نگاش کردم.
– چرا جواب نميدي؟ چرا اين قدر كم حرف شدي امروز؟ تو هم روزه سكوت گرفتي؟
موهاي صافی که به پیشونی عرق کرده اش چسبیده بود رو داد زیر مقنعه.
– يه دقيقه زبون به دهن بگير تا خانم مومني كارش رو انجام بده بعد حرف ميزنيم اينقدر وول نخور بذار اين آمپول رو بزنه ديگه ، يهو ديدي ناغافل رگت پاره شد!
زدم زيرِ خنده. هركار مي كردم نمي تونستم خودم رو كنترل كنم. با اينكه خيلي هم تمرين كرده بودم، اما دست خودم نبود.
بر و بر نگاهم كرد و گفت: دوباره شروع كردي؟ مي خواي جاي آرام بخش يه دونه از اون آمپولا بهت بزنيم كه فيل رو از پا ميندازه؟ چيش خنده داره؟
بين خنده هام بريده بريده گفتم: آخه حرفايي ميزني كه آدم خنده اش مي گيره خب… حالا گيريم كه رگم پاره شد. چی میشه مگه؟ بودن یا نبودن من تو این خراب شده چه تاثیری داره؟ به قول صمدی که همیشه زیر لب میگه ” اگر مردن هم به درک! یه حیوون کمتر!”.
نگام کرد.اخمش کمرنگ بود.
– در مورد آدما اینطوری قضاوت نکن. اون هم بدبختی های خودشو داره. وقتی دستش میندازین، اون هم جری میشه و یه چیزی میگه!
نمی دونم چرا،اما خنده ام بند اومده بود.شایدم از طرفداريش نسبت به صمدي حرصي بودم! با اين وجود آروم گفتم: من در اون مورد قضاوتي نكردم! خودمو گفتم…تازه حرفشو تاييد هم كردم!
سعی کردم آروم باشم:تو راست ميگي،من واقعا متاسفم كه اين جريان اتفاق افتاد…اما خب منم از لحاظ عصبي رو به راه نيستم دي
گه!واسه همينم اينجام ديگه!
تو صورتم زل زد: تو واسه اين اينجايي كه ياد بگيري چطور به اعصابت مسلط باشي،نه اين كه به اين و اون بپري.طوری بهم نگاه می کرد،مثل این که منتظر تایید من بود.
وقتی دید هیچ واکنشی ندارم ادامه داد:الانم مي خوام بگم بيان دست هات و باز كنن.اما بايد بهم قول بدي ديگه اين حركات و رفتار رو تكرار نكني.
به سکوتم ادامه دادم.اين بار با تحكم پرسيد: قول بردیا…
کسی که جواب داد ،من بودم و نبودم.زير لب گفتم : قول!
خیالش راحت شد.گفت: آفرين !
از اتاق بیرون رفت.نگاهم درگیر اتاق شد.دیوارها خیلی کثیف بودند. انگار كسي پاي ديوارها آتش روشن كرده بود.بی اراده سرم و بالا گرفتم.سقف هم حال و روز خوبی نداشت.نم پس داده بود و این گوشه و اون گوشه اش ريخته بود .مثل وقت هایی که اصغر بی اختیار می شد و توی تختش ادرار می کرد تشک تختش همینطوری پر از لکه بود.
غير از صندلي و تختي كه من روش خوابيده بودم هيچ وسيله ديگري در اتاق نبود.سمت راست اتاق هم در چوبي اي بود كه احتمالا پشت اون دست شويي بود.
چهار تا دیوار و فقط یه پنجره.منصفانه نبود که همون پنجره هم با میله های فلزی مسدود باشه.درست مثل یک زندان.نور خورشيد فقط ساعتي از ظهر به اتاق سرك مي كشيد و ميون گرد و غبار ناشي از ساخت و ساز محوطه به اتاق مي تابيد.با خودم فكر كردم بهترين عكاس هاي دنيا ساعت ها براي ثبت لحظه طلوع خورشيد در بين درختان جنگل هاي دور افتاده زمان صرف مي كنند تا بهترين عكس ها رو از بهترين زاويه بگيرند.به مسابقه بگذارنش و برنده باشن.بعد تو مصاحبه هاشون از احساس خوبي كه موقع گرفتن اين عكسا داشتن حرف بزنند.
كاش منم يه دوربين داشتم و از زاويه بالا يه عكس سياه و سفيد از اين اتاق واين تخت مي گرفتم.از اين اتاقِ لخت و اين تختِ زنگ زده و اين نور خورشيد كه از بين ميله ها و گرد و غبار به يك مرده كه اداي زنده ها رو در مياره و دست و پاش رو به تخت بستن ميتابه.
براي معرفي عكس هم زيرش می نوشتم تيمارستاني دور افتاده با آدم هايي فراموش شده.
تصوری که می خواستم ازش عکس بگیرم توی ذهنم شکل گرفت.بدتر از چیزی بود که با چشمام می دیدم.انگار داشتم به خودم از اون بالا نگاه می کردم.يعني واقعا” ديوانه شده بودم؟من كه فقط ميخندم ! آزاري به كسي نمي رسونم.
چشمام داشت سنگين مي شد.سايه هايي محو به نظرم مي اومد.صداي حرف زدن و پچ پچ كردن رو هم می شنیدم.صداها توي سرم مي چرخيد.مثل عبور از یه دالون تنگ و طولانی بود.با خودم گفتم: خدا لعنتت نكنه رعنا! بازم خواب آور؟

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان کاش گریزی بود

بردیا : قهرمان داستان، شخصیت درونگرا، روراست و قاطع.
رعنا : روانپزشک صبور و تلاشگر.
ری را : سیاس، خوش برخورد، اجتماعی.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید