مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#بزرگسال #پایان‌_خوش #تریلر

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی

برای دانلود رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی به قلم آتوسا ریگی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی
  • نزاع بر سر قدرت.
  • فرزندان علیه والدین.
پیام های رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی

والدین سمی و تاثیرات آن بر روی فرزندان.

خلاصه رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی

تمام روایت رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی از یک اشتباه سرچشمه می‌گیرد. از عشقی ممنوعه و یک تذکر مهم “یه دختر که از برادرش حامله نمی‌شه… هرچند اون برادر، واقعا هم برادرش نباشه!”

مقدمه رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی

سخن نویسنده :
چند نکته که باید به آن توجه داشت:
۱-هر آپدیت دارای تعداد صفحات مشخصی‌ست و بیشتر از آن امکان پذیر نیست؛ در نتیجه درخواست برای تعداد صفحه بیشتر، بیهوده است.
۲-در طول امتحانات نویسنده آپدیتی گذاشته نمی‌شود.
۳-شخصیت‌ هر فرد نتیجه زیست جغرافیایی، خانواده و محیط رشد وی بوده است. هیچ انسانی حق اینکه برای عملکرد یک شخصیت نسخه بپیچد، قضاوت کند و زیرسوال ببرد را ندارد. اگر کرکتری در طول این روایت مورد علاقه شما نبود، در ابتدا به این فکر کنید که این شخص شما نیستید که با توجه به شخصیت شما رفتار کند.

مقداری از متن رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر آتوسا ریگی، رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی :

صدای جیغ و شیون گوش‌هایش را پر کرده بود. به هر طرف که سر میچرخاند یکی را می‌دید که توی سرش می‌زند، موهایش را می‌کشد یا سینه می‌زند. این وسط حال مادرش از همه بدتر بود. هلن به زور آب قند و سرم، سرپا بود و آنقدر فریاد زده بود که دیگر صدایش در‌نمی‌آمد. این رفتارهای هلن برایش خنده دار بود. دوست داشت از روی مبل بلند شود، به طرف او برود و زیر مشت و لگد بگیردش! کاش میشد. کاش میشد مادرش را تا حد مرگ کتک بزند. خودش هم می‌دانست چنین چیزی شدنی نبود. پس ترجیح داد به نقطه دیگری نگاه کند. جایی که خواهرش، الینا، های های سر داده بود و پدرشان را صدا میزد.

میخواست جلو برود و کنار الینا بشنید. به او بگوید:

-اینقدر بابارو صدا نزن… نمیاد..‌ نمیتونه از تو گور پاشه بیاد‌!

متاسفانه این کار هم شدنی نبود. حتمی اگر این حرف را میزد، همه خیال می‌کردند، دیوانه شده است. از مرگ پدر به جنون رسیده!

حالش داشت بهم میخورد. بلند شد. کسی دستش را گرفت. بی حال و بی حوصله چرخید تا صاحب دست را ببیند. خاله زُلی بود.

-کجا میری آذر جان؟

زمزمه کرد:

-تو اتاقم

خاله زُلی دستش را رها کرد. بینی‌اش را بالا کشید و با بغض گفت:

-برو خاله جان… برو دردت به جونم

سلانه سلانه به طرف اتاقش رفت. توی راه چشمش به عکس پدرش افتاد. چند لحظه ای همانجا ایستاد. چرا نمی‌توانست گریه کند؟ چرا یک قطره اشک هم از چشم‌هایش جاری نشده بود؟ مگر این مرد آرام جانش نبود؟ مگر عشق اول و آخرش نبود؟ مگر عمرش نبود؟

جانش رفته بود، پس چرا نمی‌توانست گریه کند؟ چرا نمی‌توانست داد بزند؟ تنها اتفاقی که افتاد، دردی بود که بعد از خاکسپاری به جانش افتاد و از آن درد فیزیکی آب از چشم‌هایش سرازیر شد!

چرخید و باز به الینا نگاه کرد که های های اشک می‌ریخت. حسودی اش شد. همه دور مادر و خواهرش جمع شده بودند. هیچ کس به او توجه نمی‌کرد و این اذیتش میکرد. چرا؟ چون ساکت بود؟ چون جیغ نمیکشید و خودش را نمیزد؟ احتمالا همه هم خیال می‌کردند او چقدر بی تفاوت و آسوده خاطر است. پدرش مرده و ککش نمی‌گزد! مشکلش چه بود؟ مشکل کوفتی اش که نمی‌توانست گریه کند، چه بود؟

به طرف راهرو رفت. از اینکه اتاقش دقیقا سر راه قرار داشت متنفر بود. یک زمانی برای اینکه این اتاقش باشد توی خانه جیغ و داد کرده بود و حالا از آن نفرت داشت‌. درواقع نفرت اصلی اش به این دلیل بود که مجبور است مدام در رفت و آمد‌ به اتاقش با مهمان های جدید یا آنها که درحال رفتن، بودند، مواجه شود.

همان لحظه چند مهمان دیگر داخل شدند. لعنتی بر شانسش فرستاد! سرش را بالا گرفت.

-آذر

صدای بغض آلود زن، او را متوقف کرد. سعی کرد مودب باشد.

-سلام خاله صفورا… خوش اومدین

نگاهی به پشت سر صفورا انداخت. همراه دختر و دو پسرش آمده بود. صفورا خانم با دیدنش پا تند کرد و هیکل کوچک و ظریف آذر را توی آغوشش گرفت.

-بمیرم برای دلت آذر جان

آذر به روبرویش نگاه کرد. هنوز نمی‌توانست باور کند آنچه بر سرش آمده بود. مات و مبهوت بود. مردمک های قهوه ای روشنش را بالا و بالاتر گرفت. درست مقابل صورت مردی که همین دو روز پیش به او اعتراف کرده بود.

صفورا خانم او را از خودش جدا کرد. تسلیت گفت و او هم زیرلب تشکر کرد. نوبت به رها، دخترش رسید و بعد پسرهایش…

صدای او که توی گوشش نشست، سر بالا آورد.

-تسلیت میگم

سرد و بی تفاوت… مثل همیشه!

سری تکان داد و باز هم تشکر کرد. روز مراسم خاکسپاری هم بود. آنجا هم تسلیت گفت‌؛ ولی جوابی نداد. تقریبا روبرویش ایستاده بود. او خودش را مثل خواهر و مادرش روی خاک نینداخته بود. ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. به آدم ها نگاه میکرد. به اینکه داشتند به چه چیزی فکر می‌کردند زمانی که یک خانواده مقابلشان داغ دیده. در این میان او کت و شلوار مشکی پوشیده و عینک دودی زده بود و…

به کجا نگاه میکرد؟ چشم‌هایش را نمی‌دید زیر عینک.

خانواده‌اش سفر بودند که با شنیدن این مصیبت خودشان را رساندند.

پسرها را به سالن پذیرایی اول راهنمایی کرد و همراه صفورا خانم و رها به سالن نشیمن رفتند. هلن با دیدن صفورا، جیغی کشید.

-دیدی چه به روزم اومد صفورا… دیدی چه جوری بدبخت شدم؟

صفورا و هلن یکدیگر را در آغوش گرفتند. توی بغل هم گریه کردند و هلن از زمین و زمان بخاطر از دست دادن شوهر نازنینش شکایت کرد. او اما همانجا ایستاده بود و به این نمایش مضحک نگاه میکرد.

-خوبی مامان جان

سر چرخاند و مامان ملوک را دید. دستش لیوانی بود. جواب سوال پیرزن را نداد، به جایش گفت:

-خاله صفورا اومده

نگاهی به انتهای سالن کرد و صفورا را دید. پرسید:

-پسرا چی؟

-تو سالن پذیرایی‌ان

-امیر؟

آذر سرش را به چپ و راست تکان داد. مامان ملوک آهی کشید و به سمت هلن و صفورا رفت. لیوان را به دست هلن داد و کنارش نشست. هلن روی پاهایش میزد و جیغ می‌کشید‌. مامان ملوک سر هلن را در سینه اش فشرد و از او خواست آرام بگیرد.

موبایلش را از داخل جیب دامن پیراهنش درآورد. به لیست مخاطبانش رفت‌. برای او تایپ کرد.

_بیا تو اتاقم

بعد هم چرخید و وارد اتاق خوابش شد. خودش را توی آینه قدی نگاه کرد. یک پیراهن ساده مشکی پوشیده بود و موهای فر و بلند روشنش را به هزار زور و زحمت پشت کله‌اش مهار کرده بود. پس سرش درد میکرد. کش مو را باز کرد و به گوشه ای انداخت. بعد سراغ جوراب شلواری اش رفت و آن را هم درآورد. احساس خفگی میکرد. دوست داشت از شر همه چیز خلاص شود.

دوباره به خودش توی آینه نگاه کرد. بدنی لاغر و نحیف، بدون هیچ برجستگی. خاله زُلی میگفت بزرگ‌تر که بشوی هم سینه‌هایت رشد می‌کند و هم باسنت. اما چشم خودش آب نمی‌خورد.

با خودش فکر کرد شاید بخاطر همین بدن بچگانه و هیکل نحیفش او مدام پسش می‌زند. بعد باز با خودش فکر میکرد که نه. او آنقدر زشت بود که هیچ مردی رغبت نمی‌کند نگاهش کند. خاله زلی میگفت، بزرگتر که بشوی خوشگل هم میشوی. مثل مادر و خواهرت. منتها چشمش آب نمی‌خورد. برخلاف مادر و خواهرش که از کودکی زیبا بودند او از همان ابتدا جوجه اردک زشت بود. جوجه اردک زشتی که هرگز تبدیل به قوی سفید نمیشد!

تنها کسی که همیشه به او می‌گفت، زیباست، حالا زیرخاک بود. دیگر برای هیچکس زیبا نبود. برای هیچکس!

دستگیره در اتاق پایین کشیده شد. به سمت در باز شده چرخید. او آنجا بود. در چارچوب ظاهر شده بود. با همان هیبت سیاه و بی‌تفاوتش! مطمئن بود خواهد آمد. شرایط الانش آنقدری رقت انگیز بود که این مرد را به اتاقش بکشاند.

هیچ کدام حرکتی نکردند. تنها به یکدیگر زل زده بودند. بالاخره این دختر بود که جلو رفت و دست او را گرفت.

-بیا تو…

-خوشم نمیاد بهم دستور میدی!

بی حوصله در جواب مرد جوان لبخندی زورکی زد. آذر همیشه همین بود. از کودکی برای هر خواسته‌اش پا روی زمین می‌کوبید و فرمان میداد. بچه سرتقی که انقدری باهوش بود که به خواسته اش برسد.

-نمی‌بینی چقدر گناه دارم؟

مرد جوان در صورت آذر دقیق شد. حرکتی کرد. کامل وارد اتاق شد و در را بست. دختر او را به سمت تخت خوابش برد.

-بشین

مرد جوان نشست. آذر هم کنارش و با فاصله نشست. سپس خودش را به بغل ولو کرد و سرش را روی پاهای مرد جوان گذاشت‌.

زیرلب گفت:

-بابام مرده

سکوت کرد. سرش را چرخاند و به صورت جذاب مرد نگاه کرد.

-باورت میشه؟ بابا انوش مرده!

باز ساکت شد. توی فکر رفت. دوست داشت او چیزی بگوید. دلداری اش بدهد. کاری کند اما او مثل حیوانی که زبان آدمیزاد نمیفهمد فقط نگاهش کرد.

مردمک های دختر روی خال پایین چشم چپ مرد جوان افتاد. دستش را بالا برد و انگشتش را روی خالش گذاشت‌. برجسته نبود. اما آنقدر سیاه بود و جای قشنگی قرار گرفته بود که چشم ها را خیره خودش می‌کرد.

آذر آهسته صورت ته ریش دار مرد را نوازش کرد. مرد جوان اخم کرد. مچ دست آذر را گرفت.

-بسه دیگه توله سگ

آذر با مظلومیت گفت:

-من الان واقعا یه توله سگ گناهی‌ام… نباید اینجوری باهام حرف بزنی

مرد مچ دست آذر را رها کرد.

-یکی بیاد تو چه فکری میکنه باخودش؟

-فکر می‌کنه تو داری یه توله سگ یتیمو ناز میکنی!

مرد بدجنسی کرد.

-من از سگا خوشم نمیاد

آذر با زیرکی گفت:

-ولی عاشق هِرا بودی که!

مرد چیزی نگفت. آذر نفسش را پر فشار بیرون داد. سرش را به سمت شکم مرد جوان چرخاند و گفت:

-این توله سگ نیاز داره نازش کنی! مثل اون وقتا که هِرا رو ناز میکردی

منتظر نوازشش ماند؛ اما خبری از نوازش نبود. میدانست برای این مرد هیچ معنی خاصی ندارد. او شخص دیگری را دوست داشت. یک دختر زیبا و تمام و کمال را. کسی که بچه نبود. هم سن و سال خودش بود. درست مثل خودش، خانواده سطح بالا و پولداری داشت.

او چه؟ یک دختربچه پانزده ساله زشت که میشد گفت وضع مالی‌شان خوب است، نه عالی!

از انتظار خسته شد. دستور داد:

-نازم کن رستگار… نیاز دارم نازم کنی، مثل کاری که بابام میکرد

رستگار گفت:

-ولی من بابات نیستم

-ولی میتونی الان که اون زیر خاکه نازم کنی!

رستگار باز هم حرکتی نکرد. تنها چند دقیقه بعد انگشت های مردانه اش روی موهای خوشرنگ و فر آذر نشست و نوازشش کرد.

***

با صدای زن میانسال کناری‌اش از فکر بیرون آمد. از پنجره به ابرها نگاه کرد و زمین زیر پایش‌. آهی کشید. خسته بود. شدیدا خسته بود. بعد از شنیدن ترسناک‌ترین خبر زندگی‌اش نتوانسته بود دیگر بخوابد. اگر هم می‌خوابید با کابوس از خواب بیدار میشد. حال روزش اصلا خوب نبود و مدام ضعف میکرد. البته که برای کسی که هر دو روزی، یک وعده غذا می‌خورد، کاملا طبیعی بود.

احساس می‌کرد روی شانه هایش یک بار چند تنی قرار دارد‌. باری که هرگز خالی نخواهد شد. نه خودش می‌تواند کاری برای خودش بکند و نه ناجی برای وزنه چند تنی روی شانه هایش، وجود داشت!

چشم‌هایش از خستگی میسوختند. سعی کرد پلک هایش را روی هم بگذارد؛ اما مگر میشد؟ اگر بلد بود گریه کند، اگر می‌توانست مثل بچه آدم دردش را بگوید این همه سال به چنین وضعی دچار نمی‌شد.

بعد از شنیدن خبر توسط هلن، تلفن را قطع کرد و به یک نقطه خیره شد. دقیقا یک ساعت با درد وحشتناکی که به جانش حمله کرده بود، از چشم‌هایش آب آمد. این چیزی بود که خودش اعتقاد داشت. فکر نمی‌کرد این قطرات اشک های حاصل گریه کردن، باشند! فکر میکرد درد فیزیکی اش اهرمی دارد داخل چشم هایش که اگر شدید شود، شیر آب چشم‌هایش را باز می‌کند و از چشم هایش آب خواهد آمد.

خودش هم می‌دانست چقدر این طرز تفکر احمقانه است. الینا همیشه به او می‌خندید و میگفت:

-خب احمق خان، به این میگن گریه

ولی او سرتکان میداد و مخالفت میکرد:

-پس چرا وقتی درد جسمی ندارم نمیتونم گریه کنم؟ اینا آبه… اشک نیست

جلوی همه می‌خندید و پرانرژی بود؛ اما از درون…

مترسکی پوچ و تهی!

خوشش نمی‌آمد کسی درونش را ببیند. از اینکه شبیه ادم‌های رقت انگیر و ترحم برانگیز جلوه کند متنفر بود. توی آخرین مکالمه اش هلن سرش فریاد زده و گفته بود:

-رفتی اون سر دنیا خوش خوشانته… منم که دارم با این بدبختی روزمو شب میکنم…

البته که او هم کم نیاورد و جواب مادرش را داد:

-چقدم که تو اهل غصه خوردنی! بمیرم واسه دلت… اینارو واسه کسی بگو که نشناسدت علی بی غم

آهی کشید. کاش همان موقع جلوی زبانش را میگرفت؛ ولی متاسفانه زبان سرخش همیشه کار دستش میداد. در این مورد هلن تقصیری نداشت و او میخواست این فاجعه را هم به او نسبت دهد. همانطور که او را باعث و بانی مرگ پدرش میدانست.

دلش به حالش سوخت. او هم شرایط سختی داشت‌. هر دو شبیه هم بودند. هرچند زیاد در این باره مطمئن نبود. باز به هلن زنگ زد ولی او دیگر جوابش را نداد. خودش را لعنت کرد و برایش پیام فرستاد. عذرخواهی کرد؛ اما باز هم جوابی نگرفت.

از این همه فکر و خیال خسته شده بود. میخواست سریعتر برسد. این سفر طولانی او را از پا درآورده بود. جوری که فکر میکرد حتی توان اینکه پاهایش را روی زمین بگذارد ندارد! به محض اینکه می‌ایستاد حتما سقوط میکرد.

به مرز ایران که رسیدند صدایی از بلندگوی هواپیما شنید. صدایی که میگفت باید حجاب سر کنند. پوزخندی زد و بی خیال شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک های سنگین و خسته اش را بست‌.

صدای جیغ و شیون توی سرش پیچید. بدن کفن پوش پدرش مقابل چشم‌هایش بود. همه خودشان را می‌زدند و او چشم از آن گور خالی برنمیداشت.

با تکان های کسی از خواب بیدار شد. زن میانسالی که کنارش بود، صدایش میزد.

-دخترم بلند شو

گیج به اطراف نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. آدم های دور و ورش در تکاپو بودند. زن روسری کوچک و با مزه ای روی موهای یک دست جوگندمی‌اش انداخته بود. لبخندی زد و از او تشکر کرد.

-عزیزجان یه چیزی بنداز سرت… اینجا بهت گیر میدن

آذر لبش را داخل دهنش کشید. اصلا به این قضیه فکر نکرده بود. به اینکه شال یا روسری یا حتی کلاهی توی کوله اش بگذارد. یادش رفته بود. زمان زیادی را دور از وطن گذرانده بود‌. به حجاب روی سر گذاشتن عادت نداشت. از طرفی آمدنش هم آنقدر عجله ای شد و بقدری توی غم شنیدن خبری که داده بودند، غرق شده بود که حواسش را به کل پرت کرد.

زمزمه کرد:

-چیزی نیاوردم..‌ ندارم

زن نگران به او نگاه کرد. حتمی می‌ترسید توی فرودگاه مشکلی برایش پیش بیاید. خودش دست به کار شد از زن های اطراف برای روسری یا کلاه پرس و جو کرد. کسانی که به آن ها نزدیک بودند، با تعجب و کنجکاوی به آذر نگاه می‌کردند. دست آخر یک نفر، شالگردن طوسی سفیدش را داد.

زن شال‌گردن را به آذر داد.

-بگیر عزیزجان… از هیچی که بهتره… اقلکم دهن این بی همه چیزا رو می‌بنده

آذر از زن و مردی که چند ردیف عقب تر از آن ها نشسته بود، تشکر کرد. شالگردن را روی سرش انداخت و از شیشه پنجره به تصویر محو خودش نگاه کرد. خنده دار شده بود. توی دلش گفت:

-به جهنم

کوله اش را برداشت و پشت سر زن حرکت کرد‌. به محض اینکه از هواپیما خارج شد، سوز سردی پوستش را نوازش کرد.

نوازش هم که نه، بیشتر شبیه سیلی زدن بود. شبیه اینکه کسی بگوید، خودت را جمع و جور کن یا به خودت بیا. دست از این حالت رقت انگیزت بردار. این قیافه مسخره را نگیر!

آهی کشید و از پله ها پایین رفت. هنوز مانده بود تا از فرودگاه خارج شود.

کنار ریل چمدان‌ها ایستاده بود. حالش اصلا خوب نبود. یکی از ادم‌هایی که چرخ دستی داشتند را صدا زد. پیرمرد سریع به سمت او آمد. چمدان بزرگ و سیاهش را نشان داد:

-اون چمدون منه… برام بیارش.

اگر رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آتوسا ریگی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سگ و دختری با موهای پرتقالی

برای نشان دادن صفت بارز شخصیت ها، کلمات جوابگو نیستند. از این جهت دو کرکتر مهم این اثر را با چیزی که خود به آن اعتقاد دارند، معرفی می‌شوند.
آذر: من هرچی که بخوام‌و به دست میارم… یا با زور و جیغ و داد… یا با عشوه و لوندی… ولی به دستش میارم.
رستگار: هرکسی سر رام قرار بگیره لهش میکنم… مهم نیست کی باشه… البته که من تو این راه از آدمای مهم زندگیم مراقبت میکنم و حواسم بهشون هست.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید