مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان خیال لبخندت

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#رابطه_پنهانی #مثلث_عشقی #تعصب
#انتقام #عشق #رازآلود #ازدواج #مثبت15 #پایان_خوش #پارتی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان خیال لبخندت

برای دانلود رمان خیال لبخندت به قلم دل‌آرا دشت‌بهشت نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان خیال لبخندت را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان خیال لبخندت

به هم خوردن زندگی آرام متاهلی یک زن توسط رییس عاشق و بیمار.

هدف نویسنده از نوشتن رمان خیال لبخندت

سرگرمی مخاطب، آگاهی دادن به زوج‌ها.

پیام های رمان خیال لبخندت

عواقب پنهان کاری، حفظ صداقت در رابطه.

خلاصه رمان خیال لبخندت

نازلی برای تغییر مسیر زندگی‌اش در یک شرکت تبلیغاتی مشغول به کار می‌شود که رئیس آن فرد خوشنامی نیست. از این رو زندگی آرام و عاشقانه نازلی دستخوش تغییرات ناخوشایندی می‌شود‌.

مقدمه رمان خیال لبخندت

باران ببارد یا نبارد، خورشید بتابد یا نتابد، زمین بچرخد یا نچرخد… دنیا هم که تمام شود! قلبم هنوز برای تو می‌تپد… حتی اگر دیگر اسمم را هم به یاد نداشته باشی!
«نازلیِ تو»

مقداری از متن رمان خیال لبخندت

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر دل‌آرا دشت‌بهشت، رمان خیال لبخندت :

فصل اول:

پاهایم را زیر صندلی به‌هم پیچاندم و کف دستم را با حرص به مانتوام کشیدم. عرق لعنتی! نباید هول می‌کردم، نباید خراب می‌کردم، من به این کار نیاز داشتم!

شش سال درس نخوانده بودم که بنشینم توی خانه و بچه نگه دارم! باید به همه ثابت می‌کردم آدم درجا زدن نیستم. به حسام فکر کردم‌ و لبخند کل صورتم را پوشاند. به بوسه‌اش فکر کردم، وقتی که صبح داشت بدرقه‌ام می‌کرد.

پوفففف.

عاشقش بودم‌.

ذهنم شروع کرد به حرف زدن:

«به این فکر کن حتی اگر این کار رو به دست نیاری، یه حسام داری که همه‌جوره عاشقته.»

نفسم شروع کرد به آرام شدن. همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت، اگر آن زن خرفت اسمم را صدا نمی‌زد.

– خانم دهقانی!

حسام و همه انرژی مثبتش دود شد و به هوا رفت. کیفم را توی بغلم جمع کردم و بلند شدم. یکباره همه‌چیز به‌هم‌ریخته و بی‌نظم به نظر می‌رسید. احتمالا مانتوام پر از چروک بود! زیر بغلم عرق کرده بود! نکند بوی عرق می‌دادم؟!

وقتی به در اتاق رسیدم، دلم به‌طرز شدیدی پیچ می‌خورد، طوری که آرزو کردم پشت در، دستشویی باشد؛ اما نبود! زنی در را باز کرد. قبل از آنکه در بزنم، از کنارم گذشت و در را برایم باز گذاشت.

با اینکه در باز بود؛ اما ضربه‌ای به آن زدم و بعد وارد شدم. اتاقی خیلی بزرگ، با نورگیری سراسری! احاطه شده با رنگ‌های تیره و بوی چرم و چوب! راس اتاق هم میزی بزرگ قرار داشت که پشتش یک خدا نشسته بود! آب دهنم را قورت دادم و به مظهر ابهت و پرستیژی که همه اتاق را تحت شعاع قرار می‌داد، نگاه کردم.

ابدا به من نگاه نمی‌کرد. با انگشت‌های بلندش پیشانی‌اش را ماساژ می‌داد. از فرصت استفاده کردم و اسکنش کردم. موهای تراشیده شده، پیشانی بلند، ابروهای پر و حالت‌دار، بینی کشیده ولی طبیعی! لب‌های پر و خواستنی…

«خواستنی؟ ریلی نازلی؟ تو داری در مورد لب‌های آدمی که برای اولین بار دیدیش، این‌جوری حرف می‌زنی؟»

در ذهنم چند تودهنی محکم به خودم زدم و نگاهم را از شانه‌های پهنش گرفتم. البته که باز هم نگاهش کردم و لعنت! با بی‌حوصلگی گفت:

– بفرما بشین. بی‌زحمت اون در رو هم ببند.

این من بودم که چند لحظه پیش به این مرد گفته بودم خواستنی؟! باید فکرم را اصلاح می‌کردم، چون حالا این صدایش بود که باعث می‌شد توصیفات قبلی هیچ باشند. همزمان که سرش را بالا می‌آورد گفت:

– من اون‌قدری وقت ندارم که شما با اونجا وایستادنتون… اون رو تلف کنید.

بله، اون مکث واضح برای وقتی بود که من را دید! حالا دیگر حرفی نمی‌زد و چشم‌های مشکی‌اش عملا سرتاپایم را اسکن می‌کرد.  با خودم گفتم «نکنه جلوی شرکت که از تاکسی پیاده شدم، یه پرنده ریده باشه رو شونه‌م! یا هرجای دیگه‌م.»

سرتا پایم را آن‌قدر نگاه کرد که به این فکر کردم که نکند لباس‌هایم را بیرون در گذاشته‌ام؟! به در اتاق نگاه کرد و بالاخره سکوت رو شکست.

– من همچنان منتظر شمام خانم!

آن در کوفتی را بستم و به‌سمت مبل جلوی میز رفتم. وقتی نشستم؛ خیلی زود فهمیدم که نباید به پشتی‌اش تکیه بدهم. چون پاهایم روی هوا معلق می‌ماند. خداوندا!

اینجا چرا همه‌چیز غول‌پیکر بود؟! اینجا شرکت پاگنده‌ها بود؟ خودم را جلو کشیدم و پاهایم را به زمین رساندم. دکمه‌ی پوشه‌ی توی دستم را باز کردم و کاور را بیرون کشیدم. بعد بلند شدم و آن را به دستش دادم و البته که دست‌هایم می‌لرزیدند! کاور را از من گرفت و بدون اینکه به آن نگاهی بیندازد، روی میز گذاشت.

– چرا اومدی دنبال این کار؟!

گلویم را صاف کردم که بگویم “چون بهش نیاز داشتم، چون شغل دهن‌پرکنیه، چون می‌خوام بزنم تو دهن همه…» اما هیچ‌چیزی نگفتم.

یک ابرویش را بالا داد.

– از شرایط اصلی این شغل، زبون شیوا و بیانِ…

به حرف آمدم.

– معذرت می‌خوام… یه‌کم هول شدم! این اولین مصاحبه‌ی کاری منه.

هر دو ابرویش را بالا داد.

– اوه… می‌خوام نادیده بگیرم که حرفم رو قطع کردی.

بدنم یخ کرد. مستقیم به چشمانم زل زد.

– می‌خوام مطمئن شم دیگه تکرار نمی‌شه.

طوری نگاهم کرد که انگار منتظر باشد مطمئنش کنم. و من نمی‌دانستم که چه غلطی باید بکنم. حس تحقیر شدن تمام وجودم را گرفت. سرم را پایین انداختم.

– متاسفم… دیگه تکرار نمی‌شه.

– خوبه!

لحن محکمش مثل یه سیلی دردناک، من را از شوک اولیه بیدار کرد. محو تماشای جذبه او شدن کافی بود! باید قبول می‌کردم که او مود من نیست، چرا که من هیچ‌وقت جذب آدم‌های مغرور نمی‌شدم.

لبخند زیبای حسام را به یاد آوردم؛ حتی بوس امروز صبحش را. دلم برایش ضعف رفت و مثل همیشه گرم شد به حضورش. دوباره نگاهش کردم.

– من امروز ظهر یه قرار مهم دارم. اگر از پسش بربیای، بعدا راجع به مسائل دیگه صحبت می‌کنیم.

عضلات صورتم از کار افتادند.

– چ… چی؟

بلند شد. گفته بودم میز و صندلی‌هایش غول‌اند؟ اوه نه، غول اصلی خودش بود. سرم همراهش بالا رفت. درحالی‌که موبایلش را برمی‌داشت گفت:

– قراره حرفم رو تکرار کنم؟

دستپاچه گفتم:

– نه نه! فقط هول شدم.

– این رو یه بار گفتی!

بی‌حوصله نگاهم کرد و گفت:

– به نفعته که امروز آبروم رو نبری. به تایید منشیم اعتماد می‌کنم.

سریع صاف ایستادم.

– بهتون اطمینان می‌دم قربان.

یک طرف لبش به پوزخندی بالا رفت و انگشتانش از تایپ هر کوفتی که توی گوشیش می‌نوشت، متوقف شد.

– آفرین… خیلی زود داری راه می‌افتی.

بلافاصله بعد از گفتن این حرف پشیمان شدم؛ اما او بی‌توجه به من، به‌سمت در رفت و هم‌زمان گفت:

– دو دقیقه دیگه حرکت.

باید این حماقت را کنار می‌گذاشتم؛ پس پشت سرش توک‌توک‌کنان دویدم. بیرون اتاق، همان زن خرفت… تنها زن پابه‌سن‌گذاشته‌ای که امروز اینجا دیدم…

با دیدنم بلند شد و به‌سمتم آمد. «قربان!» از سالن خارج شد و من توسط زن متوقف شدم. اخم‌هایش درهم بود.  شروع کرد به صحبت کردن.

– تا ازت نخواسته صحبت کنی، حرفی نمی‌زنی. اوکی؟

تند سر تکان دادم.  کیفش را که تازه متوجهش شده بودم، روی شانه‌اش جابه‌جا کرد.

– بریم!

ناخواسته نفسم را رها کردم.

– خداروشکر. شما هم می‌آین؟

چشم‌هایش را چرخاند و با من هم‌قدم شد.

– اگر می‌تونستم بیام، الان تو اینجا نبودی.

با وجود جوان‌تر بودن من، او فرزتر بود. باهم به‌سمت پارکینگ رفتیم. به‌سمت رنجرور سفید رفت و روی صندلی جلو جا گرفت. در عقب باز بود. وقتی نزدیک شدم، آقای رئیس را درحالی دیدم که حجم زیادی از صندلی را اشغال کرده بود. زیرلب با اجازه‌ای گفتم و سوار شدم.

الحق که به او فقط لیموزین می‌آمد. درحالی‌که در یک لیموزین مشکی نشسته بود و یک بطری شراب توی دستش داشت، باید یک دختر بلوند در یک سمتش قرار می‌گرفت و یک دختر برنزه هم در طرف دیگرش می‌نشست و هر دو از هیکلش بالا و پایین می‌رفتند!

اما من گوشه‌ای‌ترین جا را روی صندلی انتخاب کردم و نشستم. البته آن‌قدر هم گوشه نبود؛ چون فقط یک نوزاد می‌توانست بینمان بنشیند. حسام اگر این صحنه را می‌دید، چقدر حرص می‌خورد. راننده که مرد جوانی بود، آینه را طوری تنظیم کرد که بتواند من را ببیند. متوجه سنگینی نگاه رییس شدم و گر گرفتم.

– قراره کس دیگه‌ای هم بیاد؟

تکان خوردم و متعجب به غول کنارم نگاه کردم.  زن از صندلی جلو گفت:

– در رو ببند دهقانی! می‌خوایم حرکت کنیم.

رییس نفسش را کلافه فوت کرد.

– خدایا!

و با زنگ خوردن گوشی‌اش، آن را دم گوشش گذاشت. آه خدا! ممنونم که دارم هی پشت سر هم گند می‌زنم و مثل یک خنگ تمام عیار خودم را نشان می‌دهم. قطعا من را استخدام می‌کنند؛ قطعا! تماسش که تمام شد، خطاب به زن خرفت گفت:

– مَری فردا سرجاتی ها! باز نگردم دنبالت.

زن یا همان مری با غرغر گفت:

– گفتم می‌آم دیگه! شک داری؟

بعد به عقب چرخید و با خنده به من گفت:

– یه کاری کن یادش نیاد من نیستم!

هر سه خندیدند و من حتی نمی‌فهمیدم که منظورشان چیست! کمی جلوتر مری پیاده شد. راحت جای مادر من بود، زنک جلف! با رفتن مری آرام به گولاخ کنار دستم نگاه کردم. بازهم داشت شماره می‌گرفت. کف نمی‌کرد از حرف زدن؟ گلویم را صاف کردم.

– ببخشید!

نگاهش را تا صورتم بالا آورد. منتظر به من نگاه کرد و‌ گوشی را گذاشت دم گوشش. پرسیدم:

– می‌شه یه توضیح کوچولو درمورد این قرار بهم بدین؟

سری برایم تکان داد و شروع کرد به صحبت کردن با کسی که پشت خط بود. چند دقیقه دیگر منتظر ماندم تا تماسش خاتمه یابد. وقتی بی‌خداحافظی گوشی را پایین آورد، رو به من گفت:

– فقط اون‌جا باش، تا زمانی که من دارم با شخص اصلی بحث می‌کنم، بقیه‌شون بدون هم‌صحبت نمونن.

ابروهایم بالا پرید. گوشی‌اش رو توی جیب کتش سر داد و گفت:

– باید امروز برنده شم. مری کارش رو خوب بلده؛ اما هی بهونه سن‌وسالش رو می‌کنه. باید جای مری رو بتونی بگیری؛ وگرنه ما به نیروی جدید نیازی نداریم.

«بله‌»ی آرامی گفتم و تا رسیدن به مقصد، یعنی هتل، حرفی نزدم. طرف قرارداد او، سه مرد تایوانی بودند، که قرار بود به زبان انگلیسی با آن‌ها مذاکره کنیم. با اینکه اولش استرس داشتم؛ اما به نظرم همه‌چیز خوب پیش رفت؛

خصوصا اینکه به‌جز گولاخ و مرد اصلی آن‌ها، دو نفر دیگر از من سوال‌های کاری نپرسیدند. برایشان از دیدنی‌های شهر گفتم و هربار گولاخ به من نگاه کرد، گرم‌ترین لبخندم را نثار او و سه مرد تایوانی می‌کردم. وقتی از هتل بیرون زدیم که پای تعداد زیادی کاغذ امضا خورده بود و زمانی که توی ماشین نشستیم، گولاخ فقط گفت:

– راضی بودم ازت.

ذوق‌زده بودم. وقتی مثل وقت آمدن، دوباره مشغول تماس‌های پی‌درپی شد، گوشی‌ام را از کیفم درآوردم و‌ برای حسام نوشتم.

«فکر کنم کار رو گرفتم.»

کمی طول کشید تا جوابم را بدهد.

«جووون به عشق خودم، کی می‌آی؟»

نگاهی به گولاخ کردم که حواسش به من نبود و بعد توی گوشی تایپ کردم‌:

«نمی‌دونم، هنوز حرفی از قرارداد نزدیم.»

این دفعه زود جواب داد:

«پس دو ساعته داری چی‌کار می‌کنی؟ کجایی الان؟»

سریع نوشتم:

«می‌آم برات تعریف می‌کنم، فعلا.»

و گوشی را برگرداندم توی کیفم. وقتی به شرکت برگشتیم، مری سر جای سابقش بود. برای رییس بلند شد.

– چطور بود؟

رییس تنها جواب داد:

– اوکیش کن.

وارد اتاقش شد و در را به هم کوبید. مری من را به‌ سمت میز خودش برد. چند فرم از پوشه بیرون کشید و به من داد تا پر کنم و در همان حین از من خواست تعریف کنم که چه بر ما گذشته است.

من هم بدون جا انداختن چیزی، ماجرای از سر گذرانده را برایش تعریف کردم. وقتی فرم‌ها را به او برگرداندم، نگاهی به چند سطر ابتدایی صفحه انداخت و با لحنی خاص گفت:

– متأهلی؟

مگر واضح کادر مربعی آن قسمت را تیک نزده بودم؟ برای تأکید بیشتر گفتم:

– بله. یه دختر پنج ساله هم دارم.

برگه را پایین گذاشت و نگاهی به دوروبر انداخت، بعد خودش را به‌سمتم کشید و با صدای مخوفی گفت:

– خوب حواست رو جمع کن. یه چیزی توی خانم‌های اینجا مشترکه، به‌جز من! که اونم گرفتار گودرز شدنه! متأهل و مجرد نداره، هرکس اومده، دل داده. اگر تو هم دل بدی، تا وقتی که با کسی مثل خروس جنگی واسه‌ش نپری، عیبی نداره؛ وگرنه مثل خیلیای دیگه اخراج می‌شی…

با اخم و‌ جدیت گفتم:

– من عاشق شوهرمم.

– امیدوارم عشقت هر روز بیشتر بشه.

کاغذی به‌سمتم گرفت.

– الان از همین‌جا یه‌راست برو به این آدرس تا اندازه‌هات رو بگیره. هرموقع بهت زنگ زد که لباست آماده‌ست، می‌تونی بیای سر کار. یکی‌دو روز بیشتر طول نمی‌کشه. قراردادتم همون روز اول کاری می‌بندیم.

از او تشکر کردم و از شرکت بیرون زدم. جلوی ساختمان مکث کوتاهی کردم و از بین جمعیت عبوری، نگاهی به تابلوی بزرگ تبلیغاتی انداختم.

«با ما در اوج بمانید»

نگاهم به اسم مدیریت گره خورد. گودرز کیانی!

قبل از اینکه برای مصاحبه بیایم، یک هفته تمام راجع به اینجا تحقیق کرده بودم. کسی هم بود که گودرز کیانی را نشناسد؟ از جذاب‌ترین مدیرهای موفق این مملکت بود که البته از نزدیک خیلی ترسناک‌تر و پرجذبه‌تر از عکس‌هایش نشان می‌داد.

اگرچه من یک درصد هم فکر نمی‌کردم روز اول با خودش صحبت کنم و به قرار کاری بروم. این یک بدشانسی بزرگ بود که تبدیل به خوش‌شانسی شد. یاد حرف‌های مری افتادم. من عاشق این گولاخ بشوم؟ عمراً!

وقتی به خانه رسیدم، حسام و نیلو مشغول دیدن تام‌وجری بودند. خستگی از چشم‌های حسام می‌بارید. با دیدن جعبه‌ی شیرینی توی دستم، نیلو را روی شانه‌هایش گذاشت و رقص‌کنان به‌ سمتم آمد. طی کردن فضای کوچک خانه آن‌قدری زمان نمی‌برد؛ برای همین دو الی سه ثانیه بعد در آغوشش بودم.

همین که آمد من را ببوسد، نیلو دستش را بین صورت‌هایمان گذاشت.

– بوسای بابا فقط مال منه.

با خنده، هر دو دست نیلو را بوسیدیم. حسام جعبه را از من گرفت و بازش کرد. یک نون خامه‌ای برداشت و در دهان نیلو گذاشت، بعد به من اشاره کرد تا دهانم را باز کنم و دومی را هم چپاند توی دهن من.

چند دقیقه بعد، درحالی‌که نیلو داشت تلویزیون می‌دید، ما دو نفر روی صندلی‌های پایه‌بلند جلوی اپن داشتیم راجع به اتفاقات امروز صحبت می‌کردیم. حتی دیالوگی که مری برایم گفت را عنوان کردم و حسام هم اخم‌هایش توی هم رفت؛ اما به‌جای هرگونه ابراز ناراحتی گفت:

– من بهت ایمان دارم. تو هرجا که باشی، موفق می‌شی؛ اما هرموقع احساس کردی اونجا جای تو نیست…

خودم را جلو کشیدم و از نزدیک به چشم‌هایش زل زدم.

– می‌آم بیرون؛ اما کار به اونجا نمی‌کشه. خیلی زود به همه می‌فهمونم که می‌تونم متعهد به زندگیم باشم و موفق هم بشم.

لبخند گرمی زد. گوشه ابرویم را بوسید و گفت:

– مامانم زنگ زد، گفت دلش برای نیلو تنگ شده، حسین خونه دوستشه، گفت برگشتنی می‌آد نیلو رو می‌بره.

صدایش را پایین آورد.

– بعد من شیرینی می‌خوام ازت.

چشم‌هایم را درشت کردم.

– چه‌جور شیرینی؟

صورتش را نزدیک گوشم آورد و گفت:

– مثل خوردن نون خامه‌ای از یه جای خاص.

دو نفری از شدت ذوق‌زدگی خندیدیم؛ اما سریع خودمان را جمع کردیم تا نیلو نفهمد.

اگر رمان خیال لبخندت رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم دل‌آرا دشت‌بهشت برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان خیال لبخندت

نازلی: مصمم.
حسام: شکاک، در موقعیت‌های مهم تصمیم اشتباه می‌گیرد.
گودرز: غیر قابل پیشبینی.
مری: موذی، دلسوز برای گودرز.
ترنم: زخم خورده، ظاهر مغرور، باطن دلسوز.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید