مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان رویاهای طاغی

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_اجباری #افسردگی_درمان_راهکار #آزار #رفتار_درمانی #فراموشی #عشق_واقعی_یک_مرد #تجاوز #آسیب_شناسی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان رویاهای طاغی

دانلود رمان رویاهای طاغی از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان رویاهای طاغی

رمان رویاهای طاغی در مورد رویاهاییه که ظاهر قشنگ دارند اما وقتی برآورده بشن درون مایه ی فتنه گر دارن.
بعضی خطاها با یه بخشش می شه آبادگر باشند هر چند اون خطا بزرگ باشه. گاهی هم راه جبران اگر مسدود بشه ویرونی رخ می ده.

هدف نویسنده از نوشتن رمان رویاهای طاغی
  • مهمترین هدف راهکار رفتاردرمانی افسردگیست.
  • نقش عدالت در زندگی.
  • مواظب رفتار و ادمای اطرافمون باشیم چون ممکنه جامون با آنها عوض بشه.
  • شناخت آسیب های مندرج در رمان.
  • شناخت عشق حقیقی که فارغ از ظواهر هست.
  • نشون دادن استقلال در زنان.
  • آموزش راهکار برای ادامه تحصیل،کسب مهارت،کسب هنر و راه اندازی کسب و کار.
پیام های رمان رویاهای طاغی
  • تفاوت زنی که رویا داره فقط با زنی که با وجود مشکلاتش هدفمند هست.
  • تاثیر ذات خوب در فردی که به ظاهر بسیار گناهکاره
  • تنها چیزی که منجر به تغییر فردی می شه خواستن اوست.
خلاصه رمان رویاهای طاغی

حمیدرضا پزشک معالج دریا بوده که عاشق دلخسته اشم بود برای یک آن از خودش چنان بی خود می شه که به دریا تجاوز می کنه و پای کارشم می مونه اما دریا به شدت کینه کرده حتی تولد بچه اشون هم باعث نمیشه حمیدرضا رو ببخشه و به زندان می ندازدش…

بعد دوسال وقتی از زندان میاد و بنا برشرط دریا می خواد باهاش زندگی کنه دریا پسرشونو برمیداره و فرار می کنه و در راه تصادف می کنه . این تصادف تمام ورق های زندگی دریا رو بر می گردونه و او از دریا تبدیل به گلاره می شه گلاره ای که آرزو داره دریا عشق سابق حمیدرضا باشه.

مقدمه رمان رویاهای طاغی

رمان رویاهای طاغی یک زندگی نامه واقعیست.

مقداری از متن رمان رویاهای طاغی

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان رویاهای طاغی اثر نیلوفر قائمی فر :

با ضرب شادی رو هل دادم، بی دلیل از اسمش بدم می اومد، به دلایلی از خودشم بدم می اومد، شخصیت موذی و حال بهم زنی داشت، هر کدوم از زن ها یکی مونو گرفته بودن که حریر جیغ زد:

-بس کنید دیگه، اومدیم یه لقمه کوفت کنیم، باز شما عین سگ و گربه به جون هم افتادین!

شادی-حریر خانم من قبلا هم گفتم منو با این گم و گور یه جا ننداز، این عوضی مشتری های منو می پرونه، کثافت سوار می شه انقدر منگل بازی درمی آره یارو پیاده اش می کنه که هیچ، رفیقشم که به من راضی بود پسم می زنه.

حریر با حرص برگشت طرفم و گفت:

-گلاره می ندازمت عین سگ بیرونا، برای یه لقمه نون سگ دو بزنی، من اینجا پول مفت دارم مگه کسیو نگه دارم؟! باز رفتین بیرون چس تومن برای من آوردین یه کاری نکن هر خری که اومد اینجا باهات بندازم تو اون اتاق.

شادی-حریر خانم تو با آوردن این زنه تو جمع ما، بینمون تفرقه انداختی.

یکه خورده به حریر نگاه کردم و گفتم:

-با آوردنم؟!

حریر با غضب به شادی نگاه کرد و گفت:

-تو الآن هفت ساله داری این جمله رو تکرار می کنی شادی، واسه من آتیش بیاره معرکه نشو که جای گلاره تو رو از معرکه بیرون می اندازم، همه اتون درب و داغونید، این احمقِ ولی هیکلش پول سازه.

شادی-باشه دیگه، شادی لال می شه…

زیر لب غر زد:

-هفت سال! هه! پنج سال رو از کجا قرض می گیری؟!

گیج به حریر نگاه کردم و دستمو از تو دست یکی از هم خونه ای هامون به نام حورا بیرون کشیدم، حریر داشت به طرف آشپزخونه می رفت، دنبالش راه افتادم و گفتم:

-حریر خانم، شادی چرا تا جروبحث می شه می گه منو آوردید؟ مگه منو آوردید؟! مگه نگفتی خودم از اول اینجا بودم؟

حریر-اَهَهَ، اَه! نق تو تمومی نداره؟ تو دعوا نون و پنیر تقسیم می شه؟!

سیگاری روشن کرد و گفت:

-بهت چند سری گفتم که بعد از اون چند روزی که گم شدی بعد ما تو بیمارستان پیدا ت کردیم شادی بهت می گه گم و گور، قبل از اینکه کله ات بخوره وسط آسفالت هم خروس جنگی بودی، الانم که حافظه ات پریده بازم خروس جنگی هستی!

اون وقت کودن نبودی الآن شدی! دوساله مغز منو خوردی اَه، تا پارسال که باید هی شجره برات می چیدم الآنم بعد هر دعوا و چرت و پرت های شادی بیا مغز منو بجو.

چند تا پک به سیگارش زد و من همینطوری قفل کرده نگاش می کردم، بی ربط یه مرتبه گفتم:

-شادی شیشه می زنه، من منگول نیستم!

حریر با لحن آروم تری گفت:

-تو گل زن های این خونه ای، نمی خوام نئشه بشی، مشتریام بپرن، کله گنده ها ترگل و ورگل می خوان وگرنه دندون ریخته، گوشت آویزون که تو خونه ی هر خاله خانمی پیدا می شه، وگرنه بهت یه چیزی می دادم بزنی مغز پوکت باز بشه…

پکی به سیگارش زد و گفت:

-دیشب چقدر حساب کرد؟

گیج بودم و همیشه انگار تو سرم یه هوایی بود، یاد دیشب افتادم از خودم و آدمی که مقابلم بود حالم بهم می خورد، کاش بی جا و مکان و گرسنه نبودم، من زنده ام که چی؟! که چی؟ً

-همه رو ریخت به حساب تو.

حریر-ارواح عمه ات، شادی گفت طرف تویوتا داشت بعد دویست می زنه؟! باز مشنگ بازی درآوردی یارو زورش اومد بیشتر بزنه؟!

-مگه ماشینشو تعمیر کردم که با ماشینش مزنه می زنید؟!

کیفمو از چوب لباسی آشپزخونه برداشتم و گفتم:

-بیا، این کیف ببین توش پوله؟!

-خاک تو سرت، اون دویست زد تو هم ازش بالاتر نخواستی؟ از دیروز شش غروب رفتی ده صبح اومدی، آدم ویلا اجاره می ده ساعتی حساب می کنه من زن اجاره دادم، مفت…

شادی از هال گفت:

-حریر خانم تنشو بگرد، زنیکه تو کیف پول نمی ذاره تو لباس زیرش می ذاره.

برگشتم طرف شادی و گفتم:

-آخه گشنه، من کارای تو رو واسه چی بکنم؟ خرج مواد دارم؟ یا بچه پس انداختم که یواشکی برم به اون پول بدم؟

شادی با حرص گفت:

-ایشالله که یه بی پدر پس می ندازی بعد من می بینمت که چطوری خودتو به زمین و هوا می زنی و می سوزی، جگرم خنک می شه.

بعد با بغض پایپ و فندکشو از کیفش درآورد، شیشکی بهش بستم و گفتم:

-باشه حتما می ذارم برسه اینجا…

جلوی شکممو نشون دادم و گفتم:

-تو مغزتو دود دادی، خری، اون که منگوله تویی…

فندک و پایپشو با حرص به طرفم پرت کرد و حریر جیغ زد:

-هوووششش، باز رم کردید؟

گوشی حریر زنگ خورد و گفت:

-دهنتونو ببندید ببینم کیه، خبر مرگتون بیاد نه از دستتون اعصاب دارم نه دو زار کاسبی… الو؟

غش غش خندید، چقدر این مدل خندیدن برام آشنا بود ولی نمی دونستم کجا، کی اینطوری می خندید، شاید خود حریر بود، از آینه ی کنار چوب لباسی به خودم نگاه کردم، از بالای ابروم یه خط صاف تا وسط سرم رفته بود که همیشه با آرایش می پوشوندمش.

حریر می گفت تصادف کردم، اما شادی یه بار وسط دعوا گفت کاش اون موقع که خودکشی کرده بودی می مردی، اما بعدش حریر گفت اون جریان به تصادفت ربطی نداشته واسه یه شکست عشقی بوده!

چیزی از دو سال قبل تر یادم نیست و هرچی حریر گفته بود بلد بودم، مثلا که سیزده، چهارده ساله که بودم حریر از سر یه چهار راه که داشتم یخ می زدم و بی کسی و کار زیر چراغ قرمز نشسته بودم بهم پناه داده و بهش گفته بودم مادرم رفته پی شوهرِ مردم، پدرمم نیست رفته، یه همچین چیزی.

به هر حال بی کس و کار بودم دیگه، می گفت هفت سال قبل تصادف پیشش بودم الآنم دوسال که همچنان پیششم، نه کنجکاوم نه می خوام چیزی بدونم، حریر می گه کار خدا بود که سرت ضربه دید وگرنه عاشق یه لات خلافکار شده بودم که شش ماه زندانه دو ماه بیرون دوباره یه سال حبس.

می گفت صد بار به زور از پای بساط بلندت کردم حرف تو کله ام نمی رفته، یه بارم از دور یکی رو نشونم داد، ازش ترسیدم گنده و شلخته بود! می گفت عاشق اون بودم.

همون بهتر سرم ضربه دید، حریر منو واسه مشتری های بالاش می فرسته اصلا تو کتم این یارو خلافه نمی رفت، آخه چرا باید از اون خوشم می اومد! اَی تصور اینکه زیر یه گوله پشم باشم حالمو بد می کرد.

خوبیه بچه های بالا اینکه بوی ادکلنشون باعث می شه بوی عرق و… ندن، نکه ادا اصول دارن تن و بدنشون پشم و پیلی نداره، همین حورا که تعریف می کنه ما عق می زنیم، حریر، حورا رو تو هر صنفی می فرسته، حورا شبیه دایرة المعارف  حرفه امونِ، هِه!

حریر بلند گفت:

-نسیم؟ حاضرشو این یارو بنگاهیِ داره می آد دنبالت.

نسیم عین فشنگ از جاش پرید، حریر خندید همون طوری بلند و دندون نما، گفت:

-پدر سگو ببین، نسیم از این بنگاهیِ خوشش می آد عین چی کیف کرد.

-همین بنگاهیِ که کته کلفته؟!

حریر با خنده گفت:

-آره، آره…

پک سنگینی زد و گفت:

-نسیمه دیگه، عریض دوست داره…

باز خندید و گفت:

-مرتیکه کلی کلید خونه پیششِ، این وقت ظهرم کی می آد دنبال خونه؟

نسیم اومد دم آشپزخونه و گفت:

-حریر خانم کاری باری؟!

حریر-نسیم واسه من تخفیف نمی دی ها، می گی حساب حسابه کاکا برادر، اول تراکنش می فرستی، زنگ می زنی اطلاع می دی من بگم اکی یا نه، فهمیدی یا نه؟!

نسیم-آره خانم فهمیدم.

حریر-برو به سلامت.

حریر نگاهی طرف شادی کرد و گفت:

-بیشعور همین کارا رو می کنی که یارو واسه سگشم نمی برتت، نکش این بی صاحابو، ریخت برات نمونده.

شادی-این که شیشه نیست گُله، پایپمو پرت کردم طرف این یاغی…

به من اشاره کرد و گفت:

-ترک خورده! می گن گُل مُخچه رو راه می ندازه.

حریر یه فحش رکیک داد و گفت:

-تو قبر بابای هر کی که گفت و تو هم باورش کردی.

صدای زنگ در اومد و حریر گفت:

-باز این نرفته برگشت.

بدون اینکه آیفن رو برداره درو زد و از همون تو هال بلند گفت:

-نسیم باز چی جا گذاشتی؟ نسیم؟

با هول گفت:

-شادی بساطتو جمع کن ببینم کیه! یه چی بدید بندازم رو سرم نکنه مأمور باشه.

روسریشو دادم سر کرد و رفت دم در ورودی ولی تو حیاط نرفت و گفت:

-بفرما.

صدای یه مردی می اومد که گفت:

-سلام، شما حریر خانومید؟

حریر-فرمایش؟

مرد-منو یکی از مشتری هاتون فرستاده.

حریر-مشتری؟ کدوم مشتری؟ مشتری چی؟

مرد-یه… یه زن می خوام، یه دختر کم سن و سال زیر بیست و سه چهار سال.

حریر-زن می خوای؟! برو بگو مادرت برات بگیره عمو جون، بفرمایید، بفرمایید هرکی شما رو سمت ما فرستاده، سر کارت گذاشته، برو بیرون درم پشت سرت ببند.

مرد محکم تر و مصمّم تر گفت:

-اون دختر لاغر مو تیرهه رو می خوام، چشماش درشته، رفیقم از اون خیلی راضی بود.

حریر-رفیقت کیه؟

مرد با مکث گفت:

-این ویلا دو طبقه سر کوچه همون که ستون رومی داره…

حریر-سعید پسته فروش رو می گی؟

مرد باز با مکث گفت:

-نه، مهمونشونو می گم، شغل صاحب خونه رو یادم نیست من با مهمونش رفیقم، اصلا صاحب ملک رو نمی شناسم، من پزشکم رفیقمم پزشکه، مهمون ایشون بوده براش این دختره رو که می گم آوردن، حالا منوو رفیقم اومدیم سفر اینجا، تعریف این دختره رو کرده…

حریر خندید و گفت:

-چیه دلت خواست؟!

مرد بدون عکس العملی، جدی تر و سوالی پرسید:

-هست؟

حریر سکوت کرد، برگشت به داخل و به من نگاه کرد و گفت:

-ویلای سرکوچه صاحبش سعید پسته فروش نیست، می خواستم ببینم مأموری یا نه.

-من پزشکم، کارتم همراهمه، اگه می خوایید بیام داخل نشونتون بدم.

-می دونی که این روزا خیلی سخت کار می کنیم، نمی ذارن مثل قدیم نون بخوریم، رفیقت کجاست الآن؟!

-اون ازدواج کرده من تنهام، نخواستم با یه زوج تنها باشم، برای چند شب می خوام.

-اُاُاُ، اشتهاتم زیاده.

-هست ببینمش؟!

-خیلی اصرار به دیدنش داری!

-می خوام قیافه اشو ببینم، قیافه برام مهمه.

-تو اگه قیافه اشو ندیدی، از کجا می دونی لاغر و مو مشکیه؟!

-عکسشو دیدم، تعریفشو شنیدم.

یکم فکر کردم با کی عکس گرفتم؟ با خیلی ها! این کی بود؟!

حریر برگشت بهم نگاه کرد و گفت:

-امشب نمی تونه بیاد، رزرو داره.

-رزرو داره؟! یعی چی رزرو داره؟!

چرا شاکی پرسید؟! شکوه ای که تهش یه خشم شعله وره!

-آروم چته پسر؟! سُم واسه من نسابا، من خودم شاخم تیزه.

-کنسل کنید.

-دیگه؟ نیومده صاحب می شی، وایسا ببینش بعد.

-من اومدم از الآن ببرم، گفتم که نمی خوام تنها باشم.

-منم گفتم رزرو شده، اینجا همه قانون کار منو می دونن…

-خانم، من اون دخترو می خوام، هرچقدر هزینه باشه هم می دم.

-تو انگار زبون سرت نمی شه می گم رزرو شده، پولشو پیش دادن.

-چقدر دادن؟

حریر یه مکث دو سه ثانیه ای کرد و گفت:

-یک و دویست.

منو شادی و حورا با تعجب بهم نگاه کردیم.

-من یک و نیم می دم، وعده رو پس بده، بگو بیاد ببینمش.

-فردا صبح.

مرد شاکی و با پرخاش گفت:

-خانم می گم نمی خوام به یکی دیگه بدیش… گفتم الآن، نه فردا.

-برو بیرون… برو بیرون صدای منو درنیار، برو فردا… فردا بیا، از راه نیومده داره واسه من صاحب اختیار بازی درمی آره.

حریر رفت تو حیاط، ماهم پشتش رفتیم ببینیم کیه اما ندیدیمش، حریر به زور بیرونش کرد، برگشت و گفت:

-دیگه اینطوری شو ندیده بودم.

-کی بود؟ دیده بودیش؟!

-نه ولی آدم حسابی بود، هم ظاهر و قیافه اش هم ماشینش.

شادی-پس چرا ردش کردی؟ تو که وعده نگرفتی؟

حریر-باید امشب بره واسه اون شیخه.

-شیخ؟! من دوست ندارم واسه اون برم، من از شیخ ها می ترسم…

حریر-بیخود…

اخمی کرد و گفت:

-به دلار پول می ده، تو بی خود می کنی نری، کودن هرجایی می ره گند می زنه، حالا شیخ خواستتش می گه نه، عکستو فرستادم خوشش اومده.

شادی خندید و گفت:

-اوووف، شیخا پول ریزی هم دارن، یه بار دو بار هم راضی نمی شن عاشق دخترای ایرانین.

حریر-می ری مثل بچه ی آدم هرچی هم گفت می گی آره همینی که تو می خوای.

با اخم و ناراحتی گفتم:

-من از پیرا خوشم نمی آد.

حریر-اُهو خانم دیگه جوون فقط می پسنده! نخیّرم، شیخ گفته تو… تو هم می ری.

-خب این پسره داشت سیصد بالاتر می داد.

حریر-کی می گه پسر بود؟ نره خر بود فهمیدی؟!

وا رفته گفتم:

-واقعاً؟!

حریر-برو استراحت کن، ساعت شش می آن دنبالت.

با نق گفتم:

-حورا بره، من نمی خوام برم.

حریر بلند گفت:

-توغلط می کنی نمی ری، مجبورت می کنم بری یه کاری نکن جای اینکه بالا مالاها بفرستمت، اون قهقهرا بفرستمتا، خنگِ احمق برای من عقل کل شده.

با غصه و مظلوم به شادی که با رضایت لبخند می زد نگاه کردم، انگار تموم انتقامشو با اون لبخندش داشت ازم می گرفت، جای اسم شادی باید اسمشو می ذاشتن بخت النصر، رومو ازش برگردوندم و به یکی از اتاق ها که وسایلم اونجا بود رفتم و روی تخت دراز کشیدم.

دلم نمی خواد با شیخ باشم، حتما سنش بالاست، چون سنش بالاست نمی خوام… حریر باید درصد منو بهم بده، کل این هفته رو باهام حساب نکرده، بهش بگو نمی خواد درصد این هفته رو بهت بده عوضش برای اون شیخ حورا رو بفرسته یا… شادی رو.

از جا بلند شدم و به طرف حریر رفتم، داشت با گوشی ور می رفت و تا منو دید از بالای عینکش بهم نگاه کرد و گفت:

-باز چیه؟

-من در صد کل این هفته رو نمی خوام، عوضش جای من یکی دیگه رو برای شیخ بفرست.

حریر با لحن زننده ای گفت:

-نه بابا؟ حالا واسه من معامله گرهم شده، گفتم می ری پیش ِشیخ وسلام، چرا انقدر صغری کبری می چینی؟ من با تو این ادا اصول ها رو ندارم ها، منو عصبانی نکن، بعد هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

-من نمی تونم با یه پیرمرد بخوابم.

-مگه دارم شوهرت می دم؟ داری می ری پول دربیاری می فهمی؟ تو تا ده سال دیگه می تونی از خودت کار بکشی باید تو این ده سال، خودتو ببندی تا تو پیری از گشنگی و تشنگی نمی ری بدبخت، فکر کردی آخروعاقبت تو چی می شه؟

یکی می آد می گیرتت؟ انقدر دختر با خانواده و با کمالات کف این شهر ریخته که کسی تو رو واسه زندگیش نمی گیره بدبخت، مگه منو گرفتن؟ بیا تو چهل و هفت سالگی شما چند تا مشنگ شدید همدم من، اگه منم تو جوونی، تن نمی دادم الآن تو خیابون گدایی می کردم، تو فکر کردی از سر خوشی افتادم تو این کار، بیا…

به حورا اشاره کرد و گفت:

-تو بگو واسه چی اومدی؟

حورا-جا خواب، سرمای زمستون، بیکاری، بی سرپرستی، خانواده درست حسابی که نداشتم از خونه فرار کردم، کی به من جا می داد؟ بچه که نبودم برم پرورشگاه…

اگر رمان رویاهای طاغی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان رویاهای طاغی

دریا: مغرور.خودخواه.منفعت طلب.وابسته.خودبزرگ بین .معترض سرشکسته و دلشکسته بلندپرواز آرمانگرا مهربون اما ستیزه جو.
گلاره: آرام،هدفمند،پرتلاش،شاد،خونگرم،مستقل،عاشق و دلبسته ،مهرطلب
حمید رضا :عاشق،فداکار،آرام،منطقی،بخشنده.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید