مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سرخ

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#سرگذشت #ارباب_رعیتی #خانزاده #ایران_قدیم #پایان_خوش #مثبت15 #بر_اساس_واقعیت #سیاسی #رمانتیک

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سرخ

برای دانلود رمان سرخ به قلم مشترک رعنا و پونه سعیدی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان سرخ را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان سرخ

رمان سرخ سرگذشت واقعی دختریه که قبل از این تو روستا زندگی می‌کرد و با ازدواج با پسر خان یعنی پسرعموش به شهر میاد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان سرخ
  • آشنایی با چالش های قدیم.
  • ایجاد سر گرمی و درس زندگی.
پیام های رمان سرخ
  • معایب ازدواج تو سن پایین.
  • مشکلات ایران قدیم.
  • مشکلات فرهنگی و باور های غلط گذشته.
خلاصه رمان سرخ

رمان سرخ بر گرفته از واقعیت هست. داستان در اوایل دهه شصت هجری اتفاق افتاده. ماجرای یه عشق ممنوعه است. دختری که برای درس خوندن و کمک به زن عمو باردارش وارد عمارت اربابی عموی بزرگش میشه . اونجا، حسین پسر عموی گلگون که کوچیکترین پسر خان ده هست گلگون رو مجبور به ازدواج با خودش میکنه تا اینکه با فوت خان، برادر بزرگ حسین از راه میرسه و زندگی این دخترو زیر و رو میکنه…

مقداری از متن رمان سرخ

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان سرخ اثر مشترک رعنا و پونه سعیدی :

مامان صندوقچه بزرگشو بستو رو به من گفت

– گلی … لباس هاتو تمیز نگهدار . آمنه خانم خیلی رو تمیزی حساسه…

پیراهن سفید با گل های سرخ پر رنگی که تو دستش بود رو داخل چمدون من گذاشتو گفت

– این پیراهنم باشه برای ضیافت ها … عمو هوشنگت خیلی اهل مهمونیه …

نگاهی به سمت در و حیاط انداخت

میدونستم داره موقعیت بابا رو چک میکنه

خیالش که راحت شد نزدیک نیست آروم گفت

– اگه بتونی تو این ضیافتا یه مرد خوب برای خودت پیدا کنی دیگه راحت میشی …

به مامان با لبخند زورکی نگاه کردمو گفتم

– من نمیخوام …

نذاشت حرفم تموم شه و گفت

– به خواستن نخواستن نیست. مگه من باباتو میخواستم ؟ باید شوهر کنی. پس بهتره خودت یه خوبشو پیدا کنی که مثل من نشی

با این حرف با حرص و غم بلند شدو به سمت در رفت

قبل اینکه بیرون بره برگشت سمتمو گفت

– حاضر شو پسر عموت اومد معطل نشه

با این حرف رفت بیرون و بابارو صدا کرد

به چمدون نصفه و نیمه خودم نگاه کردم

من تنها بچه بودم

پدرم پسر نداشت

مادرم بچه دیگه ای هم نمیخواست

پدرمم همیشه آدم بی حسی بود. یه مرد که هیچ انگیزه و امیدی نداره

برعکس برادرش که خان ده بالا بود

برای همین مامان ناراحت بود

وقتی رفتن خواستگاریش گفتن برای پسر خوان میخوانش. اما نگفتن کدوم پسر. پسری که خان ده بالا بود یا پسری که پادو پدر بود

پدربزرگم سال پیش که مرد برادر کوچیک بابام خان این ده شدو بابام همچنان پادو اون. انگار برای دوئیدن دنبال خان آفریده شده بود.

مادرم با عموم صحبت کرد

نمیدونستم چی گفت که عموم خبر داد برم پیشش هم کمک آمنه خانم کنم و هم سواد بخونم

فکر کنم میخواد منو از بابا دور کنه تا با بی خیالیای خودش منوبه یه بی سر و پا شوهر نده

دوست داشتم برم عمارت عمو هوشنگ

چون از این عمارت قدیمی خیلی قشنگ تر بود

اما آمنه خانم ، زن سوم عمو هوشنگ پا به ماه بودو آوازه ناز و عشوه اش کل روستاهارو گرفته بود

حالا من برم ناز اونو جمع کنم ؟

اصلا حس خوبی نداشتم

مامان از بیرون حیاط صدام کردو گفت

– گلگون… حسین آقا رسید بیا مادر

سریع چندتا تیکه وسیله مونده رو گذاشتم تو چمدون و درشو بستم چهارقدمو تو سرم مرتب کردمو چمدونو گرفتم

گیوه هامو پوشیدمو رفتم سمت مامان و بابا و حسین ، پسر عموم

حسین طبق معمول به سر تا پام نگاه کردو لبخندی رو لب های نازکش نشست

حسین خیلی زیاد شبیه بابام بود

تنها پسر عمو هوشنگ که پیشش مونده بود. بقیه هر کدوم یه سر دنیا بودن

حسین دستی تو موهای فر و خاکیش کشیدو گفت

– بریم دختر عمو ؟

نگاه کردمو دیدم با یه اسب اومده

اخمم تو هم رفتو گفت

– درشکه نیاوردی ؟ چمدون دارم

از قصد چمدونو بهونه کردم چون دوست نداشتم پشت حسین رو اسب بشینم

نمیدونم چرا حس خوبی به حسین نداشتم

همش انگار منو دید میزد هرچند هیچوقت حرکت بدی نداشت

حسین به چمدونم نگاه کردو گفت

– این که چیزی نیست دختر عمو با اسب میریم . بده من بده من بگیرمش

دستمو عقب بردمو گفتم

– نه خوبه خودم میگیرم

مامان با تائید و اخم سر تکون داد

اونم متوجه شده بود میخوام چمدونو کجا بذارم

حسین خندید به سمت اسب رفتو سریع سوار شد

با مامان و بابا رو بوسی کردم.

چمدونو دادم به مامان . پشت حسین نشستمو چمدونمو بینمون گذاشتم

حسن خندید اما چیزی نگفت

بابا یه کیسه سکه به سمتم گرفتو گفت

– بیا بابا جان. کار داشتی به حسین بگو بیاردت

تشکر کردم و به هر دو دست تکون دادم

حسین راه افتادو مجبور شدم دو طرف لباسشو روی کمرش بگیرم تا نیفتم

بازم خندیدو اینبار گفت

– کمرمو بگیر دختر عمو … جزام ندارم که!

به حرفش توجه نکردم. اونم دوباره خندید.

پسر بدی نبود

اما نمیدونم چرا حس بدی داشتم بهش

شاید چون پر رو بود ! شایدم چون نگاهش به من با بقیه فرق داشت .

راه طولانی نبود.  حسین هم خیلی تند اسبو میدووند.

مطمئن بودم از اسب برم پائین همه پام و کمرم میگیره

بلاخره رسیدیم ده بالا

عمارت اربابی بالای کوه بودو به کل خونه ها اشراف داشت

اگه مادرم زن سوم عمو هوشنگ میشد شاید الان خیلی وضعش بهتر بود.

یا اگه زن عمو کامبیز میشد هم بعد فوت بابا بزرگ میشد زن خان

اما اون طفلک زن بد برادری شد

هرچند من بابامو دوست داشتم

اما دوست نداشتم جای مادر میبودم

وارد حیاط عمارت عمو هوشنگ شدیم

دیوار های کاه گلیشو تازه سفید کرده بودن

کاردار عمو هوشنگ تا مارو دید داد زد

– حسین آقا … بیا نامه آمده … برای آقا بخون

حسین با غرور گفت

– باز کی نامه داده .

از اسب پائین پریدو کمک کرد منم برم پائین

به جای اینکه دستمو بگیره بازومو گرفتو ساعدش به سینه هام خورد

نمیدونستم از قصد این کارو کرده یا غیر عمد بود

لباسمو مرتب کردم که حسین گفت

– اگه خوب حواستو بذاری تو هم سواد یاد میگیری انوقت همه محتاجت میشن. مثل من

به حرفش سر تکون دادم.

معمول نبود دخترا سواد بلد باشن

اما مامانم خیلی براش مهم بود

میگفت اگه میخوای شوهر خوب کنی باید از بقیه بالا تر باشی. بتونی خط بخونی وگرنه که همه ده ها دختر خان دارن . همه هم خوشگل و تر گل.

با حسین رفتیم سمت خونه که سارو خانم اومد جلو مطبخ منو دید و گفت

– به به … گلگون خانم … آمدی… آمنه خانم منتظرت بود … بیا بیا اتاقتو بهت نشون بدم… زود بری پیش خانم. از روزی که فهمیده داری میای هر کاری داره گذاشته برای تو

ابروهام بالا پرید

من که نیومدم خدمتکاریشو کنم

من فقط اومدم کمک حالش باشم !

اما حرفی نزدمو با سارو رفتم که حسین پشت سرمون گفت

– سارو خاله … نذار بهش زیاد کار بده ها… یکی یدونه است …

برگشتم سمت حسین ناخوداگاه بهش لبخند زدم

اینکه هوامو داشت حس خوبی بود .

سارو خانم خندیدو آروم گفت

– این حسین آقام از وقتی فهمیده داری میای کلی خوشحال شده ها … از من نشنیده بگیر .

لبخند زدمو با سارو خانم رفتیم طبقه بالا

زیاد نمی اومدیم اینجا

اما ترتیب اتاق هارو میدونستم

انتهای راهرو اتاق خواب آقا بود .

کنارش اتاق زن هاش که الان فقط آمنه بود . باقی فوت شده بودن

دوتا اتاق دیگه هم نزدیک پله ها بود برای مهمون

سارو وارد اتاق اولی شدو گفت

– آقا گفت اینجارو برات تمیز کنیم. هرچی بخوای هست خاله جان. باز چیزی لازم بود بهم بگو

سریع گفتم

– مرسی… عمو کجاست ؟

– آقا با کاردار طبقه پایین تو نشیمنه… آمنه خانمم میخواست بره پیش اونا .

سری تکون دادمو وسایلمو گذاشتم تو صندوق

آمنه خانم رفتمو منم لباسمو مرتب کردمو پشت سرش رفتم پائین .

به سمت نشیمن رفتم تا سلام کنم که شنیدم حسین گفت

– چرا میخوای بیاد اینجا؟

مکث کردم

منظورش من بود ؟

همین لحظه عمو هوشنگ عصبانی گفت

– به تو چه چرا میخوام حسین؟ کاری که گفتمو بکن . میخوام برادرتو ببینم باید به تو جواب بدم‌

حسین هم با لحن مسخره ای گفت

– اون الان تو شهر داره خوشمیگذرونه حتما میاد اینجا تو ببینیش

عمو هوشنگ گفت

– تو نامه ات رو بنویس …

سکوت شدو آروم وارد شدم

از حرفا حدس زدم دارن راجب فرهاد حرف میزنن. پسر بزرگ عمو هوشنگ. تا جایی که میدونستم از زن اول عمو بود

همون زنش که دختر شهری بودو خیلی زود تو روستا فوت شد

تحمل این زندگی رو نداشت

همه میگن انقدر خوشگل بود که اگه از مردا رو نمیگرفت همه مات و مبهوتش میشدن

فرهاد هم وقتی مادرش مرد برگشت شهر پیش خانواده مادری که مکتب بره و درس بخونه

عمو هوشنگ زیاد میرفت شهر و اونارو میدید

اما خیلی وقت بود بخاطر مریضیش نرفته بود

لابد برای همینم میخواست فرهاد بیاد اینجا

با ورودم همه برگشتن سمتم

سلام کردم به همه

عمو لبخند مهربونی بهم زدو آمنه خانم سریع گفت

– وای گلی چقدر دیر آومدی … چند روزه هوشنگ میگه قراره بیای من منتظرم

هیچی نگفتمو به سمتشون رفتم که عمو هوشنگ گفت

– آمنه … گلی فقط کمکته ها … زیاد از بچه کار نکشی …

لبخند زدم که آمنه گفت

– وا … چه کاری … همزبونمه …من کاریش ندارم.

رو میکنه به منو میگه

– من از تو تا حالا کار کشیدم؟

با تکون سر گفتم نه. اما خب میخواستم بگم تازه اومدم . باید ببینیم از بعد این از من کار میکشی یا نه.

اما حسین زودتر از من گفت

– گلی که تازه اومده. راجع به کی ازش میپرسی

با این حرف خودش خندیدو رو به عمو گفت

– من از امروز بهش درس میدم

رو کرد به منو گفت

– بعد نهار بیا اتاقم …

فقط به حسین نگاه کردم که عمو گفت

– درس و حساب رو ایوون فقط حسین. یادت نره . گلگون امانته …

آمنه خانم آروم خندیدو عمو گفت

– بیا اینجا عمو جان… بیا از خونه بگو چه خبر بود …

با یکم صحبت و تعریف من از اوضاع خونه زمان گذشتو خاله سارو اومد صدا کرد برای نهار .

همه رفتیم اتاق کنار مطبخ و رو زمین دور سفره نشستیم که آمنه خانم گفت

– گلی جان دوتا بالشت برا پشتم میاری

سری تکون دادمو بلند شدم

از سمت دیگه اتاق بالشت هارو برداشتمو پشت آمنه گذاشتم

سفره چیده شدو آمنه گفت

– گلی جان یه لیوان آب به من میدی

خم شدم براش آب ریختم که گفت

– یا چند پر قطره عرق بهار میریزی توش حس میکنم نفسم بالا نمیاد

خواستم بلند شم که عمو هوشنگ گفت

– بشین…

بعد بلند صدا زد

– سارو… عرق بهار بیار …

با این حرف به آمنه با اخم نگاه کرد

آمنه موش شدو دیگه چیزی نگفت

نهار خوردیمو عمو گفت برم اتاق استراحت کنم

منم سریع رفتم

دوست نداشتم عامل دعوا عمو و آمنه بشم. میدونستم اینجوری برام دردسر میشه و آمنه میخواد یواشکی اذیتم کنه

در اتاق بستمو برا خودم دشک پهن کردم و دراز کشیدم

تو خونه معمولا این وقت میشد میخوابیدم تا آفتاب بره و بعد هم میرفتم تو باغ و چشمه دور میزدم.

تنبل نبودم اما کاری هم نبودم .

آمنه ۵سال فقط از من بزرگتر بود.

وقتی هم سن من بود عروس عمو شد

مادر حسین هنوز زنده بود.

عمو ۳ تا پسر عمو مادر حسین داشت که دوتا بزرگا مثل فرهاد رفته بودن شهر  درس خوندن و هر کدوم الان خان و خانواده داشتن

جز حسین که مونده بود

عمو دلش دختر میخواست و آمنه رو گرفت براش دختر بیاره

آخه مادر  حسین دیگه بچه دار نمیشد

طفلک از وقتی آمنه اومد مریض شدو آخر هم دق کرد مرد

فکر میکردم حسین از آمنه متنفره اما عجسب بود انقدر خوبن با هم

هم سن بودنو هم سال.

نمیدونستم فرهاد زن داره یا نه

اون تقریبا از بابای چند سال کوچیکتر بود

مسلما باید زن و بچه داشته باشه

تو این فکر بودم که خوابم برد و با صدای در بیدار شدم

سرمو بلند کردم دیدم حسین اومده تو اتاقم

سریع چارقدمو مرتب کردمو نشستم

حسین خندیدو گفت

– ئه خواب بودی … بیا بریم تا من مرفتم سر کشی درس اولو بهت بدم

سری تکون دادمو بلند شدم تا رختخوابمو جمع کنم

اما حسین نرفت بیرونو همینجور نگاهم کرد

منم نگاهش کردم که لب باز کرد چیزی بگه

اما بیخیال شد و رفت بیرون

پشت سرش چفت در اتاقو بستم

انتظار نداشتم همینجوری بیاد تو

اما خودم باید احتیاط کنم

اینجا که خونه بابا نیست

کافیه یه نفر ببینه حسین اومده اتاق من و بیا و درستش کن

جامو جمع کردم

لباسمو مرتب کردمو رفتم روی ایوون

روی قالی انتهای ایوون حسین با چند برگ کاغذ و دوات و قلم نشسته بود

منو که دید گفت

بیا گلگون… من اینجا بهت یاد میدم.تو با گچ رو دیوار طویله مشق مینویسی . منم اینجوری یاد گرفتم

سری تکون دادمو با فاصله ازش نشستم که گفت

– از اونجا چیو میبینی آخه… بیا اینجا بشین

به کنار خودش اشاره کردو من نزدیک تر نشستم اما کنارش ننشستم

همین موقع عمو هوشنگ اوند رو ایوون و با دیدن ما گفت

– شروع کردین

حسین آره ای گفتو عمو با لبخند گفت

– آفرین… ببین چی درس میدی

اومد پیشمون نشست

با اومدن عمو حس بهتری داشتمو حسین درسو شروع کزد

چند هفته گذشت

صبح ها و عصر ها با آمنه وقتم پر میشد

از حرف زدن راجب بچه و ازدواج تا راجب درد بدنشو درد و دل از خانواده اش حرف میزد

گاهی حرفاش برام جالب بود

گاهیم خسته کننده

اما چیزی نمیگفتم

ظهرا قبل نهار میرفتم باغ عمو دور میزدم

غروبام تا چشمه و رودخونه میرفتم

بعد از ظهر هم رو ایون در حضور عمو هوشنگ حسین بهم درست میداد

خیلی راضی بودم و امیدوار بودم تا چند هفته دیگه بتونم کامل بخونم و بنویسم

اون روز مثل همیشه بیدار شدم

با آمنه دوتایی صبحانه خوردیمو آمنه گفت کمرشو یکم بمالم

ماه پنج بودو تاز شکمش داشت بزرگ میشد

تو این فکر بودم که اون موقع چقدر ناز کنه و سوسه بیاد که عمو هوشنگ اومد تو اتاق

سلامی کردمو خواستم برم بیرون که عمو گفت

– بمون گلگون … راجب توئه حرفم

نگران نشستم کنار آمنه

ترسیده بودم کار اشتباهی از من سر بزنه

عمو سرفه خشکی کردو عرق پیشونیشو پاک کرد

این روزا زیاد سرفه خشک داشت

نسبت به قبل هم لاغر تر شده بود

نفس عمیقی گرفتو آروم بیرون داد

رو به من گفت

– یه هفته ایه حسین میگه میخوام زن بگیرم

آمنه سریع گفت

– به منم میگه

عمو سری تکون دادو گفت

– امروز بهش گفتم کسی رو میخوای گفت گلگون …

از حرف عمو جا خوردم

از حرف عمو جا خوردم

من ؟

حسین منو میخواست!

همش همه بهم میگفتن کم کم وقت ازدواجته

اما هیجوقت بهش فکر نمیکردم

یعنی فکر هم میکردم

اما نه اینجوری مثل الان جدی!

اینکه حسین بگه منو میخواد برام یه حرف و فکر دور بود

عمو دقیق به من و قیافه شوکه ام نگاه کردو گفت

– گلی جان … بگم به پدرت راجب حسین ؟

فقط به عمو نگاه کردمو آمنه گفت

– وای آره… چرا نگی… پس بگو گلی تو گلو حسین گیر کرده بود که روزی صد بار میومد خونه سر میزد به ما

از حرف آمنه جا خوردم

حسین زیاد سر میزد به ما؟

این مدت اصلا من به تین قضیه توجه نکرده بودم

فکر میکردم این سرک کشیدناش تو خونه و جایی که منم همش اتفاقیه

حتی دوبار که از دور سمت چشمه دیدمش همین فکرو کردم

تو سرم همه چی مرور میشد

نگاه های حسین

سرک کشیدناش

نکنه سر چشمه هم منو زیر نذار داشت ببینه با کسی وعده نکرده باشم

خیلی جا خورده بودم و عمو دوباره گفت

– خود گلگون باید بگه میخواد یا نمیخواد

من شوکه گفتم

– نمیدونم … من بهش فکر نکردم

عمو دوباره سرفه کرد

لبخندی زدو گفت

– باشه … پس فکرتو بکن شب بهم بگو

سری تکون دادمو تشکر کردم که عمو رفت بیرون.

اگر رمان سرخ رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها رعنا و پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سرخ
  • گلگون : دختر خجالتی روستایی با لب های سرخ.
  • فرهاد : پسر فرنگ رفته خان که تو شهر و با خانواده مادری زندگی می‌کرد با چشم های روشن مثل مادرش.
  • فرشته : خواهر ناتنی فرهاد که مثل دختر فرهاد بزرگ شده.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید