مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان انتهاج

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج #خیانت #طلاق #پزشک #دندانپزشک #اختلاف_سنی #بر_اساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان انتهاج

برای دانلود رمان انتهاج جدیدترین رمان بنفشه و رعنا نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شویم و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهیم یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان انتهاج را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان انتهاج

رمان انتهاج داستان واقعی از زندگی و چالش های ازدواج در سن کم، اختلاف سنی زیاد، از خیانت و از طلاق است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان انتهاج

هدفم از نوشتن رمان انتهاج انتقال تجربه و ایجاد سرگرمی مفید است.

پیام های رمان انتهاج

مهم ترین پیامم در رمان انتهاج بیان اهمیت خارج شدن از کلیشه های جامعه و اینکه هیچ چیزی تضمین موفقیت یک ازدواج نیست. نشان دادن اهمیت مشاوره های قبل ازدواج، شناخت و آگاهی فردی. خیانت و عواقب اون برای هر دو طرف.

خلاصه رمان انتهاج

رمان انتهاج با پایان خوش برگرفته از واقعیت هست و راوی داستان، نیکو ، دختری که تو سن کم با پسر خاله ی دوستش که یه دندونپزشک سرشناس هست آشنا میشه و بخاطر علاقه ی طرف مقابل و پدر و مادرش به این مرد خیلی زود این آشنایی به ازدواج ختم میشه اما ازدواجی که تازه شروع طوفان هاست…

نیکو بحاطر نقد های مداوم همسرش، هر روز و هر شب تلاش میکنه تا بهتر باشه اما درست زمانی که فکر میکنه به نقطه خوبی رسیده، همسرش رو با دوست صمیمی خودش رو تختخواب پیدا میکنه و باور هاش زیر و رو میشه، حالا دیگه نیکو نمیخواد یه بازنده باشه، هرچقدر هم این مسیر سخت باشه…

مقدمه رمان انتهاج

انتهاج به معنی پیدا کردن راه و روشن کردن راه است.

داستان رمان انتهاج داستان واقعی زندگی نیکو با فراز و نشیب های یک زندگی عادی اما پایان خوش میباشد. این رمان برای بالا بردن آگاهی در مورد اهمیت شناخت پیش از ازدواج، کلیشه های جنسیتی و جنسی و همچنین خیانت و مشکلات روحی و روانی بعد از خیانت، طلاق و ازدواج مجدد میباشد.

کاراکتر های رمان برگرفته از شخصیت های واقعی هستند و نقص ها و خوبی های آدم های عادی را دارند.

بنفشه و رعنا

مقداری از متن رمان انتهاج

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر مشترک بنفشه و رعنا، رمان انتهاج :

۱۷ ساله بودم. با اکیپ بچه های کلاس زبان رفتیم دور هم شهربازی! من همیشه اون دختر ترسویی بودم که باید همه چهار چشمی مواظبم می‌بودند تا بلایی سرم نیاد و تفریح و سفر خراب نشه !

اون روز هم زمین خوردم!

زمین خوردم و دندونم شکست! همه تقریبا بچه بودیم. بزرگترین فرد گروه ۲۱ سالش بود، پیام!

سریع اومد کمکم ، خوب هم همه چیز رو مدیریت کرد!

با ماشین باباش اومده بود.  منو سوار کرد و زنگ زد به پسر خاله اش که جراح دندونپزشک بود‌ . شرایط رو توضیح داد و اونم گفت خودتون رو برسونید مطب!

انقدر خونم رقیق بود که تا برسیم خون دندونم بند نیومد و انقدر بیجون بودم که وقتی رسیدیم درست نمیتونستم راه برم!

از ترس عصبانیت بابام به خونه خبر نداده بودم.

بابام یه معلم بازنشسته بود، مثل مادرم، هر دو سن بالایی داشتن و با وجود محبت اما، اصلا حوصله نداشتند. خیلی زود از کوره در می‌رفتند و نمیشد ازشون انتظار حمایت تو چنین شرایطی داشت.

من ته تغاری ناخواسته بودم! با خواهر هام ۱۸  و ۲۳ سال اختلاف سنی داشتم!  وقتی به دنیا اومدم مادرم خودش پوکی استخوان داشت و منم یه بچه ضعیف ، نارس ، زرد و زار بودم!

بزرگتر شدم باز هم شرایط تغییر نکرد.

عملا نسرین و نگار ، خواهر هام، منو بزرگ میکردن .

تو کل زندگی، من جون درست حسابی نداشتم.  درسته لاغر استخونی نبودم اما همیشه لاغر بودم و قدم تو ۱۷ سالگی به ۱۵۰ نمی‌رسید!

پیام کمک کرد وارد مطب بشم. ساعت ۴ عصر بود و روی در نوشته بود ساعت کار مطب ۵ عصر!

داخل مطب نه منشی بود نه مراجعه کننده! اما در اتاق پزشک باز بود. پیام بلند گفت

– رهام! هستی!

مرد قد بلندی با موهای مشکی کوتاه که دو طرف شقیقه هاش از سفیدی مو هاش به جوگندمی میزد با چشم و ابرو مشکی و پوست جو گندمی اومد تو قاب در!

کاملا با پیام متفاوت بود. پیام قدش متوسط و حدود ۱۷۰ الی ۱۷۵ بود، موها و چشم های روشنی داشت. نه خیلی روشن اما خرمایی روشن. با پوست سفید تر! کاملا متفاوت از پسر خاله اش!

رهام نگاهمون کرد و گفت

– این بنده خدا که خیلی رنگش پریده پیام! برو تو  آشپزخونه براش آبقند درست کن.

سریع اومد زیر بازو منو گرفت و برد سمت تخت اتاق پزشک

رو تخت دندونپزشکی دراز کشیدم و پیام گفت

– میرم آب قند بیارم.

با این حرف رفت و رهام به من مجدد نگاه کرد. از شدت ضربه به صورتم لبم ورم کرده بود. آروم گفت:

– مامانت اینا نمیدونن!؟

با تکون سر گفتم نه!

نشست روی سه پایه اش، چندتا وسیله حاضر کرد و گفت

– چرا نگفتی!؟ خبر ندارن با پیام بیرونی!؟

با وجود بی حالیم گفتم

– چرا… میدونن. اکیپی رفتیم شهربازی، بابام خودش منو رسوند اما بگم زمین خوردم قاطی میکنه!

رهام خندید و گفت

– اها… پس از اون بابا هاست!

نمیدونستم منظورش چیه اما فقط سر تکون دادم چون حال نداشتم حرف بزنم.

رهام خم شد رو من و دستمال هارو از  زیر لبم بیرون آورد و گفت

– رو آسفالت زمين خوردی!؟

آره خفه ای گفتم و با یه وسیله دهنم رو تمیز کرد و پرسید

– زیاد زمین میخوری!؟

با شرمندگی گفتم

– نه! گاهی!

خندید و پیام با آب قند اومد.

داد دست منو به سختی صاف نشستم . کمی خوردم که رهام گفت

– کامل بخور!

پیام دستی تو موهاش کشید و گفت

– دیدی؟ فقط شکسته؟

رهام سر تکون داد و گفت

– آره یکم ترک برداشته برا همین خونریزی کرده .  درستش میکنم نگران نباشید.

از حرفش یکم نگرانیم کمتر شد و لیوان تقریبا خالی رو دادم به پیام و گفتم

– ببخشید گند زدم به تفریح همتون!

پیام لبخند با محبتی زد و گفت

– نه بابا…

گوشیش زنگ خورد و رد تماس زد.

رهام گفت

– خب حرفی با هم دارید بزنید شروع کنم یه ساعت نمیتونه حرف بزنه ها.

با وجود درد خندیدم و گفتم

– نه حرفی ندارم!

پیام هم خندید و گفت

– برم زنگ بزنم بچه ها از نگرانی در بیان!

سر تکون دادم و رفت بیرون از اتاق.

رهام به رفتن پیام نگاه کرد‌. کامل که دور شد نگاهم کرد و آروم گفت:

– پیام دوست پسرته؟

از سؤالش جا خوردم. درسته خانواده من در جریان حضور همکلاسی های پسرم تو کلاس زبان و شهربازی بودن اما من اجازه صمیمی شدن بیش از حد و داشتن دوست پسر رو نداشتم.

بابام تقریبا هفته ای یکبار تاکید میکرد از اعتمادم سو استفاده نکنی بری با کسی جیک تو جیک شی.

برای همین ترسیده سریع گفتم

– نه نه! من اجازه ندارم! فقط میتونم در حد دوست اجتماعی معاشرت کنم‌.

رهام خندید و گفت

– نترس بابا! من که پدرت نیستم . همینطوری پرسیدم ! آخه پیام تو مهمونی ها زیاد سرش تو گوشیه!

صادقانه گفتم

– نمیدونم ما تو اکیپ کلاس زبانیم!

رهام سری تکون داد و گفت

– آره اون دانشگاه میره فکر کنم اونجا فعاله!

با این حرف چشمکی به من زد و برام روپوش نایلونی بست. تخت رو تنظیم کرد و خم شد روم.

یه جورایی از حرفش حالم گرفته شد. هرچند دلیل این حال گرفته ام رو نمیتونستم بفهمم.

عطر رهام غلیظ بود اما اذیت نمیکرد. اتفاقا از نظرم خیلی خوشبو، بود. در حال کار آدامس می‌جویید و بوی قهوه اون هم هر چند دقیقه حس میشد. برام بی حسی زد و  شروع کرد.

چند بار که رو بدنم خم شد ساعد دستش رو سینه هام کشیده شد. سینه های من بزرگ نبود، اما از رو لباس قابل حس شدن بود و نمیدونستم براش مهم نیست بدنم رو حس میکنه با از قصد داره اینکارو میکنه.

منم از خجالت و شوک نمیدونستم چکار کنم‌ . تکون نمیخوردم.

پیام اومد دوبار بهم سر زد و باز رفت بیرون مشغول تلفن شد.

بیرون سر و صدا می اومد. گویا منشی اومده بود و مریض های ساعت ۵ هم رسیده بودن.

رهام بلاخره بلند شد. یه آینه داد دستم و گفت

– ببین! مو نمیزنه با قبلش!

دندون جلوم بود. تو آینه نگاه کردم و لبخند زدم. از ذوق درست شدن دندونم لبخندم بزرگ تر شد و با ذوق برگشتم سمت رهام. اونم با لبخند خیره به من بود. سریع گفتم

– باورم نمیشه. واقعا ممنونم‌ . اصلا نمیدونم چی بگم.

خندید و دست دراز کرد تا پیشبند نایلونی رو برام باز کنه، دستش کنار گونه ام رو لمس کرد و گفت

– بشین اینجا ، یه فرم بدم پر کنی بعد برو…

چشم گفتم و بلند شدم. خودم رو مرتب کردم. یه مانتو کوتاه مشکی با شلوار مشکی تنم بود. شالم سفید بود به رنگ کتونیم.

موهام رو مرتب کردم و نشستم رو همون صندلی که رهام گفت

رهام رفت بیرون و پیام با لبخند برگشت تو.

نگاهم کرد و گفت

– ایول چه خوب شد. ورم لبت هم خوابید! دیدی الکی گریه میکردی!

لبخند زدم که رهام اومد تو و گفت

– گریه!؟ گریه هم کردی!؟

شرمنده شدم و با خجالت گفتم

– آخه اولش خیلی ترسیدم.

رهام خندید و یه برگه و خودکار به سمتم گرفت و گفت

– پر کن بذار رو میز من. بعد میتونید برید.

باز گفتم چشم و پیام هم ازش تشکر کرد .

برگه اطلاعات تشکیل پرونده بود.

تاریخ تولد، شماره تماس، آدرس منزل، فقط یه نام پدر و شماره تماس پدر هم با خودکار به برگه اضافه شده بود.

من همه رو پر کردم و گذاشتم رو میز دکتر و با پیام رفتیم بیرون. رهام در حال صحبت با منشی و مریض بود. آروم ایستادم تا حرفشون تموم شه . رهام نگاهم کرد

مجدد تشکر کردم و گفت

– کاری مونده!؟

با خجالت گفتم.

– هنوز حساب نکردیم.

کارت بانکیم همراهم بود و توش انقدر داشتم که بتونم حساب کنم

اما رهام خندید و گفت

– حساب شده! به خانواده سلام برسونید.

به پیام نگاه کردم که دست هاش رو به علامت تسلیم برد بالا و گفت:

–  من کاری نکردم.

رهام خندید و گفت

– برید بچه ها! یکی دو هفته دیگه فقط بیا چک کنم ترک بر نداره.

باز اصرار کردم اما بی فایده بود. تشکر کردم و رفتیم. پیام منو رسوند خونمون و من رفتم تو. لبم زخم بود گفتم یه وسیله خورد بهم و بابا کلی غر زد که نباید دیگه این جور جاهارو بری.

مامان هم موافق بود میگفت ازدواج کردی با شوهرت هر جا خواستی برو!

خواهر بزرگم نسرین، وقتی من به دنیا اومدم ازدواج کرده بود!  پسرش از من ۳ سال کوچیکتره. خواهر وسطم نگار هم من ۴ سالم بود ازدواج کرد. تو ۲۲ سالگی!

مامانم فکر می‌کرد اون موقع ۲۲ زیاده! باید دختر قبل ۲۰ سالگی بره! اما نگار لیسانس ادبیات گرفت و بعد ازدواج کرد.

نگار و نسرین تا الان تمام کلاس های فوق برنامه و کنکور منو هماهنگ میکردن و اگر اونا نبودن من از هم سن و سال هام عقب بودم

چون اصلا پدر و مادرم تو  این سیستم نبودن.

به سیستم آموزش قدیم ، وقتی خودشون معلم بودن اعتقاد داشتند!

یه هفته ای گذشت و یکم حس میکردم نوک دندونم رنگش تیره تر شده. برای همین تو کلاس زبان که پیام رو دیدم شماره پسر خاله اش رو گرفتم تا نوبت بگیرم ازش.

اونم شماره مطب رو نداشت و شماره موبایل رهام رو داد.

روم نمیشد به شماره موبایلش زنگ بزنم. تو گوگل سرچ کردم و شماره مطب رو پیدا کردم. به بابا گفتم دندونم درد میکنه، اجازه گرفتم، زنگ زدم و نوبت گرفتم.

بابا منو رسوند و کلی غر زد چرا انقدر دور از خونه نوبت گرفتی، منم گفتم چون فامیل دوستم بود اینجا فقط نوبت داد و با پارتی بازی تایم خالی کرد.

معمولا بابا پیاده ام میکرد و تو ماشین می‌نشست اما امروز  عجیب بود، باهام اومد بالا. نشستیم تا نوبتمون بشه. استرس داشتم چطور برم داخل و چی بگم جلو بابا که منشی رو به من گفت

– شما پرونده نداری!؟

چی میگفتم!؟ میگفتم دارم که لو میرفتم. میگفتم ندارم که ضایع بود.

قبل از اینکه من جواب بدم در اتاق دکتر باز شد تا مریض قبلی بیاد بیرون.

رهام اومده بود برای بدرقه اون مریض که یه آقای مسن بود. منو دید و لبخند زد . نگاهش افتاد به بابام و برگشت رو من

سریع لب زدم

– هیچی نمیدونه!

لبخندش رو خورد. اون آقای مسن رو بدرقه کرد و منشی گفت

– خانم عمادی، اگر پرونده نداری این برگه پرونده رو پر کنید!

دکتر خودش رو به من گفت

– بفرمایید داخل پر کنید!

منشی متعجب به ما نگاه کرد که بلند شدیم

بابا هم بلند شد

برگه رو گرفتیم و رفتیم داخل. رهام پشت میز نشست و گفت بفرمایید. سلام کردیم و بابا گفت

– سلام  آقای دکتر ، دختر خانوم ما دو روزه میگه دندونم درد میکنه!

با شرمندگی به رهام نگاه کردم. دکتر به تخت اشاره کرد و گفت

– بشینید تست کنم.

لب زدم مرسی و نشستم رو تخت. رهام دستکش گذاشت اومد بالای سرم و گفت

– خب کدوم درد میکنه!؟

به دروغ گفتم

– آسیاب اینجا!

سریع اضافه کردم

– این دندون جلوم هم انگار ترک گرفته!

رهام سر تکون داد. کل دندونام رو چک کرد اما دیگه مثل دفعه قبل رو تنم که خم میشد اصلا دستش به بدن من نمیخورد!

بعد معاینه گفت

– سطحیه! میخواید امشب روش کار کنم یا نوبت جدا میخوای بگیری!؟

بابا سریع گفت

– اگر امشب میشه که انجام بدین باز ما تا اینجا نیایم.

رهام سر تکون داد و گفت

– باشه پس بی حسی میزنم تا اثر کنه بیرون بشینید.

تشکر کردیم و بابا اومد بالای سرم.

رهام بی حسی زد و رفتیم بیرون.

بابا سر گرم گوشیش شد و مریض بعدی که کارش تموم شد من تنها رفتم داخل.

وارد شدم و رهام به پشت سرم نگاه کرد. از دیدن بابا رو صندلی مطب لبخند زد و گفت

– بلاخرا فرار کردی!؟

با خجالت لبخند زدم . اشاره کرد بشینم.

نشستم و رهام اومد بالای سرم و گفت

– پیام گفت شماره موبایلم رو گرفتی! پس چرا به خودم زنگ نزدی!

شرمنده شدم و گفتم

– روم نشد. خیلی زحمت دادم آخه!

رهام فقط هومی گفت و دندونم رو چک کرد.

اینبار دستکش نداشت. لبم رو داد بالا . دندون چک کرد و گفت

– این ترک مال اینه که یکجلسه ای کارتو جمع کروم. الان برات درست میکنم اما تا فردا چیز داغ یا سرد نخور!

سر تکون دادم و رهام یهو چونه ام رو گرفت و گفت

– خوبه کبودی لبت هم رفته!

با این حرف نگاهش تو کل صورتم چرخید.

من از نژر خودم چهره عادی داشتم. البته عادی و  متناسب. چشم، ابرو، لب و کلا صورتم خیلی خفن نبود اما هیچکدوم ایراد هم نداشت.

لب هام به مادربزرگم رفته بود و یکم پر تر از باقی صورتم بود، خودم این تفاوت کوچیک رو دوست داشتم و خودمو با چهره ام دوست داشتم.

موهام بلند و تقریبا لخت بود. همیشه فرق وسط میگرفتم و دو طرف صورتم می‌ریختم. اینجوری بهم حس آرامش میداد چون بخشی از صورتم رو میپوشوند و انگار یه حفاظ بود بین من و دنیایی که باهاش خیلی راحت نبودم.

بخاطر همین معمولا کسی تو نگاه اول رو من مکث نمیکرد. اما خیلی پیش میومد بعد معاشرت بهم بگن صورت متناسب و قشنگی داری .

نگاه رهام هم شبیه همون نگاه ها بود که دارن صورتم رو دقیق بر انداز میکنن.

نگاهش بلاخره برگشت رو چشم هام و گفت

– پیام خیلی ازت تعریف میکنه، میگه ته تغاری خانواده ای!

نتونستم عادی باشم. ابروهام بالا پرید. از پیام در مورد من پرسیده!؟ یا پیام همینجوری خودش گفته!؟

زیر لب گفتم

– بله! لطف داره!

رهام خندید و گفت

– برای کنکور چی میخوای!؟ میخونی!؟

بلاخره با این حرف چونه ام رو رها کرد و من گفتم

– ریاضی، معماری دوست دارم!

یه ابرو رهام بالا پرید و گفت

– من فکر کردم تجربی باشی!  پیام اینو نمی‌دونست.

خودش خندید و من مضطرب خندیدم. پس این رهام بود که آمار منو از پیام گرفت.

رهام یه دستگاه رو روشن کرد و گفت

– فکر کنم ۲۰ سال از من کوچیکتری! اما چشممو گرفتی!

با این حرف چشمکی به من زد و کارش رو شروع کرد!

از حرفش سرم سوت کشید،انگار درست نشنیدم چی گفت

بیست سال از من کوچکتری،درست! اما بعدش چی گفت!؟

چشممو گرفتی!؟

این جمله یعنی چی! چرا مغزم حلاجی نمیکرد! برای اولین بار کسی به من ابراز علاقه میکرد و اون هم در این سطح!

رهام کمی بیشتر خم شد و باز ساعد دستش به سینه های من می‌خورد. شوکه فقط خیره بهش بودم که نگاهش یهو برگشت به چشم های من.

ناخوداگاه نگاهم رو دزدیم و رهام آروم خندید.

چطور میتونه بگه من چشمش رو گرفتم وقتی هر بار منو دیده من با دهن باز یک ساعت تو صورتش بودم!؟‌

حالا من باید چه رفتاری داشته باشم!

من ازش خوشم اومده!؟

به عنوان یه پزشک موجه و خوب بود اما … اما من هرگز تو ذهنم به چنین فردی فکر نمیکردم.

اصلا این حرفش چه هدفی داشت! چشمش رو گرفتم که با من لاس بزنه!؟ یا مثلا بیاد خواستگاری من!؟

با این فکر که بدتر حالم بد شد. گیج و شوکه بودم. رهام همچنان درگیر دندونم بود که بابا اومد داخل و گفت

– خیلی مونده جناب دکتر!؟

رهام سریع عقب رفت و برگشت سمت بابا . لبخند ریلکسی زد و گفت

– نه فقط یکم باید اشعه ببینه!

دستگاه مخصوص رو ، روی دندونم تنظیم کرد و بلند شد. رو به بابا گفت

– اگر چند روز دیگه بیاد من ببینم خوبه! اگر مسیرتون نیست هم میشه تو تلگرام برام عکس بفرسته

بابا تشکر کرد و گفت

– بله، از این تلگرام ملگرام خودش داره! این تایم خیلی ترافیک میشه منم دیگه اعصاب ترافیک ندارم.

رهام خندید و گفت

– بله حق دارید. واقعا کلافه کننده!

داخل برگه چیزی نوشت و داد به بابا . مجدد بلند شد اومد بالای سر من. دستگاه رو خاموش کرد و گفت

– تموم شد!

زیر لب مرسی گفتم و بدون چشم تو چشم شدن با رهام بلند شدم. از اتاق پزشک خارج شدیم و رفتیم برای حساب کردن.

دکتر اومد و نذاشت بابا حساب کنه‌ . تمام مدت من سرم پایین بود. اصلا نمیدونستم با این حرکت منظورم چیه!

حتی نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم.

بلاخره رهام موفق شد و بدون حساب کردن تشکر کردیم و اومدیم بیرون.

لحظه آخر قبل بسته شدن در نگاهمون با هم تلاقی کرد و رهام لبخند زد

از لبخندش دلم ریخت ،یه اضطراب شیرین بود!

اما نه انقدر که بخوام مجدد ببینمش!

رهام انگار از یه دنیای جدا از دنیای من بود

با احتساب مطالعه ای که تا اینجای رمان انتهاج داشتی، فکر می کنی که قراره این رمان رو بخری؟

آروم گفتم:

– بابا رزومه کاری دکتر کاظمی و پدرش رو چرا پرینت گرفتی!؟ مگه میخوای استخدامش کنه!

مامان دست دراز کرد و گفت

– بده من ببینم!

برگه رو بهش دادم و بابا گفت

– نمیخوام استخدامش کنم اما قراره بهش دختر بدم باید مطمئن بشم آدم درستی هست یا نه دیگه!

نگار گفته بود بحث نکنم وگرنه میخواستم بگم‌ یعنی میخوای جدی منو بدی!؟ یه نظر نپرسی ها

اما سکوت کردم چون بابا خیلی زود از کوره در می‌رفت. خودش مجدد گفت

– تو کل خاندان ما و خاندان مادرت، نه کسی دکتره نه جراح!

مامان برده هارو نگاه کرد و گفت

– اوه پدرش میدونی کی میشه؟ میشه دکتر دامادتون، همون که سال ۷۶ تومورش رو عمل میکنه!

بابا گفت

– بله! با کمترین عوارض!

واقعا حرصم گرفت و گفتم

– آدم ممکنه تو کار جراح خوبی باشه اما تو خونه آدم خوبی نباشه!

بابا باز از تو آینه منو چک کرد و گفت

– این آقای کاظمی رو کی بهت معرفی کرد !؟

قشنگ حرف منو انکار کرده بود . نگاهم رو آزرده از بابا گرفتم. خیره شدم به بیرون و گفتم

– پیام ، همکلاسی کلاس زبانم!

بابا فقط هوم گفت. مامان برگه ها رو تا کرد و گفت

– باشه اینا رو شب به نگار و نسرین هم نشون بده. نگار می‌پرسید حالا طرف آدم حسابیه! بهش بگم خیلی خم آدم حسابیه!

بابا لبخند رضایتی زد و گفت

– والا… بچه های ما که عرضه نداشتن دکتر نشدن حداقل یه داماد ما دکتر بشه!

اگر رمان انتهاج رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها بنفشه و رعنا برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان انتهاج

نیکو: با ضعف جسمانی اما با پشتکار.
رهام: سو استفاده گر ، دیکتاور.
پیام: با محبت اما خام.
شیرین: وروغگو و خودخواه.
محمد: درونگرا و مغرور.
باران: خودشیفته و دو رو.

عکس نوشته

ویدئو

۱۰ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • جز بهترین سرگذشت های واقعی هست که خوندم. رشد و بالندگی ، گرفتن حال آدم های بد زندگی، عاشقانه ناب، یعنی این رمان یه پکیج کامل و بی نظیره. ممنون

    پاسخ
  • رمان بشدت آدم رو تحت تاثیر قرار میده این جور پدر مادرا واقعا رو اعصابن

    پاسخ
  • رفتارای مامانش ادم رو عصبی می کنه

    پاسخ
  • یعنی راز روهام چیه ؟

    پاسخ
  • کاشکی مادرش به جای اذیت کردن دخترش پشتش می بود

    پاسخ
  • چقدر رمان به جاهای خوبی رسیده. حس پرواز دارم. عالیه😍🤩

    پاسخ
  • مهسا کاظمی
    ۱۴۰۲/۰۸/۳۰ ۰۸:۵۸

    خیلی خوشحالم که با جاهای خوب رسیده و داره دونه دونه حال هر کسی که اذیتش کرد رو میگیره🤭🤭🤭

    پاسخ
  • پریسانرمانی
    ۱۴۰۲/۰۸/۰۲ ۰۸:۲۶

    .رفتارای مامانش ادمواعصبانی میکنه

    پاسخ
  • پریسانرمانی
    ۱۴۰۲/۰۸/۰۲ ۰۸:۲۵

    ناراحتم برای نیکو.رفتارای مامانش ادمواعصبانی میکنه

    پاسخ
  • منیره عبدالهی
    ۱۴۰۲/۰۵/۲۰ ۲۱:۳۶

    جزوِ دردناک ترین سرگذشتی های بود که تا حالا خوندم.مگه میشه یک نفر انقدر تنها باشه😭با هربار شکستن و اشک ریختن نیکو،شکستم و اشک ریختم.ممنون از قلم توانای بنفشه جون

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید