مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان کاژه

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#پایان_خوش‌ #مثبت۱۵ #بزرگسالان #بر_اساس_واقعیت #اربابی #bdsm #روابط_خاص #نا_متعارف #تاجر

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان کاژه

دانلود رمان کاژه از سارا.ص که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی رمان کاژه فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان کاژه

رمان کاژه سرگذشت یه دختر درونگرا رو روایت میکنه. کسی که ارتباط با جنس مخالف براش خیلی سخته و حالا تصمیم میگیره بصورت مجازی با یه نفر آشنا شه…

اما هیچ چیز طبق خواسته ی اون پیش نمیره…  تو این مسیر کنار آدم اشنباهی قرار میگیره و خودش رو وسط یه باند بزرگ bdsm میبینه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان کاژه

رمان کاژه را با هدف آشنایی با دغدغه های یک دختر درونگرا در جامعه و انتخاب های اشتباهی که به واسطه ی فشار جامعه انجام میده نوشته ام، همچنین روایت اعتماد بدون شناخت و رابطه های نامتعارفی که ناخواسته دختر داستان رو درگیر خودش میکنه.

پیام های رمان کاژه

مهم ترین پیان هام در رمان کاژه :

خطرات اعتماد زودهنگام و بدون شناخت.

بیان چالش های واقعی زندگی.

رفتار و دغدغه های یه دختر درونگرا در اجتماع و عدم توانایی برقرار کردن ارتباط درست با دیگران، دوستی مجازی.

خلاصه رمان کاژه

رمان کاژه روایتگر زندگی دختری بیست ساله به نام سایه است. دختری آروم و بسیار درونگرا، کسی که تاحالا با هیچ جنس مخالفی رابطه نداشته…

خیلی اتفاقی با آراز آشنا میشه و اولین رابطه اش رو با اون شروع میکنه…..

باهم به یه مهمونی میرن و سایه با آراز واقعی اونجا آشنامیشه…

جایی که فکر میکنه همه چی قراره عادی پیش بره اما اونجا جایی برای آدمایی باخواسته و فانتزی های جنسی هست…

از رابطه های چند نفره گرفته تا خیلی چیزای دیگه….

مقدمه رمان کاژه

کاژه به معنی پناهگاه، یا کسی که کنارش احساس آرامش می کنی.
همون آدم امنی که کنارش خود خودتی، همونی که همه چیزو با خیال راحت بهش می گی…
این رمان براساس واقعیت نوشته شده.اسامی و مکان ها برای ناشناس موندن داستان تغییر داده شده امیدوارم لذت ببرید.

سارا.ص

مقداری از متن رمان کاژه

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سارا.ص، رمان کاژه :

من دختر وسط خانواده بودم

یه خواهر بزرگتراز خودم داشتم که ازدواج کرده بود و کرج زندگی میکرد ویه برادر کوچیکتراز خودم که ۱۰ ساله بود و مدرسه میرفت…

خواهرم ۲۴سالگی ازدواج کرد اون همیشه خوش زبون و کاملا برون گرا بود..

قبل از ازدواجش دوست پسر داشت و درنهایت هم با دوست پسرش ازدواج کرد…

برعکس من…

که به شدت درونگرا بودم…

و تااین سن حتی یدونه دوست پسر هم نداشتم…

توآینه به خودم نگاه کردم…

موهام خرمایی رنگ بودوتا پایین کمرم میرسید..

چهره خوبی داشتم

بنظر خودم که خوب بود…

نه اینکه تاالان هیچ پیشنهادی نداشته باشم…

داشتم…

اما هیچکدوم هیچوقت شروع نشدن…

نگاهی به گوشیم انداختم

دنیای من خلاصه میشد تواین گوشی…

پراز کتاب و فیلم و حتی دوستای مجازی…

گروه های مجازی…

آدمای مجازی….

کسایی که هیچوقت ندیده بودمشون اما خیلی راحت ترباهاشون میتونستم صحبت کنم…

نشستم روی صندلیم گوشیمو برداشتم و پیامای گروهو یکی یکی خوندم…

یه بحث جالب راه انداخته بودن و تقریبا همه انلاین بودن و داشتن حرف میزدن

منم تکیه دادم به صندلی و توبحث شرکت کردم

بچهای این گروهو اصلا نمیشناختم خیلی اتفاقی وارد این گروه شده بودم

هیچکس از خودش هیچ عکسی نفرستاده بود

همه فقط در حد اسم همو میشناختیم

و چیزی که این گروهو برام متفاوت و عجیب میکرد حرفایی بود که میزدن

رک…

بی پرده…

بدون تعارف …

از همه چیز حرف میزدن و برای من خیلی جالب بود…

به خودم که نمیتونستم دروغ بگم

ازشون خوشم اومده بود

خیلی کنجکاو بودم در برابرشون …

سرجمع ۸ نفر بودیم…۳تادختر و ۵تا پسر…

من از همه کم سن تر بودم و البته کم تجربه…

تقریبا میشه گفت بی تجربه…

اما برای اولین بار توزندگیم داشتم پامو فراترازهمیشه میذاشتم….

یکی از پسرا که اسمش مانی بود  نوشت امروز دوست دخترم پیشم بود وسط رابطه یهو دلش درد گرفت دخترا نمیدونین مشکل چی بود ؟

رامش و الناز هرکدوم یچیزی گفتن

اما من باهمون خوندن پیامشم خشک شده بودم…

آراز اخرین پیام منو ریپلای زدو نوشت

“…تو نظری نداری سایه…؟”

پیامو خوندم ولی نمیتونستم جوابی بدم

نمیخواستم بفهمن که من انقدر خام و بی تجربه ام

امااصلا نمیدونستم چی بگم…

درنهایت فقط نوشتم

“…نه من چیزی به ذهنم نمیرسه…”

بعدم سریع آف شدم و گرفتم خوابیدم.

اما چه خوابی…

همش خوابای الکی میدیدم

صبح باخستگی بیدار شدم

باید میرفتم دانشگاه بعدشم کلاس طراحی داشتم

بااین حجم خستگی روز شلوغی داشتم

سریع لباس پوشیدم و یه آژانس گرفتم و کل مسیر تادانشگاهو خوابیدم

بعد از دانشگاه سریع خودمو رسوندم به کلاس طراحی و تابرگردم خونه غروب شده بود

لباسامو عوض کردم

روی تخت دراز کشیدم و نتمووصل کردم و سریع رفتم سراغ پیامای گروه

انقدر پیاما زیاد بود که نتونستم همه رو بخونم

اون وسط آراز صدام کرده بود

خواستم جواب بدم

اما مامان صدام کرد

گوشیو کنار گذاشتم و رفتم پایین

همه دور میز نشسته بودن و منتظر من بودن

باهم شام خوردیم

من زودتر از همه تموم کردم و به بهونه ی درس خوندن زودتر رفتم بالا

دوباره گوشیمو برداشتم و اینبار پیام آراز رو جواب دادم

منتظر بودم توگروه جوابمو بده

اما توپی وی نوشت

“…سایه میشه بیشتر آشنا بشیم باهم؟…”

دوباره هنگ کر‌دم

دستام یخ کرد

بدون جواب دادن از صفحه چتش اومدم بیرون

چنددقیقه توهمون حالت موندم

تپش قلب گرفته بودم

دوباره نوشت سایه؟ با یه علامت سوال کنار اسمم

از هیجان و اضطراب حس میکردم قلبم داره میاد تودهنم..

بادستای لرزون نوشتم

“…منظورت چیه؟..”

خیلی داشتم سعی میکردم عادی رفتار کنم…

جواب داد

“…منظورمو واضح گفتم…میخوام باهات بیشتر آشنا شم…بیشتر بشناسمت…”

نوشتم:

چه لزومی داره؟…”

جواب داد

“…ازت خوشم اومده…”

نوشتم

“…اما مااصلا همو نمیشناسیم…”

جواب داد

“…خب کم کم میشناسیم…اصلا اینطوری بهتره…میتونیم خیلی راحت تر صحبت کنیم و تصمیم بگیریم…”

دیگه نمیدونستم چی بگم…بازم خودش نوشت

“…فکراتو بکن و تا چند روز آینده بهم خبر بده…قول میدم پشیمون نمیشی…”

توشوک بودم

از یطرف دلم میخواست بلاکش کنم

از یطرف هم ازش بدم نمیومد

شخصیت آراز تواین گروه از همه برام جذابتر بود

و الان بااین پیشنهادش خیلی هیجان زدم کرده بود…

***

سودا مثل همیشه پرانرژی وارد شد

دختر کوچولوی۸ماهش سلین هم توبغلش بود

بادیدن سلین باذوق بلند شدم بغلش کردم و سودا رو بوسیدم

نشست روی تختم و گفت

-…چخبر؟ هنوز مخ کسیو تودانشگاه نزدی؟

چشمی براش چرخوندم و گفتم

+…اونا باید مخ منو بزنن نه من

-…ولی در اصل توباید تصمیم بگیری که کی مختو بزنه

انگشت سلین رو از دهنش بیرون آوردم

نگام کردو خندید لپشو بوسیدم و گفتم

+…بیا بریم پایین پیش مامان

-…باشه توسلین رو بده من گوشیتو جواب بده این یارو خودشو کشت انقدر پیام داد

اگه سودا سلینو از بغلم نگرفته بود قطعا انداخته بودمش روی زمین…

یادم رفته بود ناتیف گوشیمو قطع کنم و روی صفحم همه ی ناتیف ها نشون داده میشد

باترس رفتم سمت گوشی

نمیدونستم سودا دقیقا چیو دیده

آراز نوشته بود

-…آخرشب منتظرتم…میخوام یخای بینمون رو آب کنیم…

من دیگه داشتم از خجالت میمردم

شاید از نظر بقیه این حرف خاصی نبوده باشه

اما برای من همینم خیلی صمیمی بود

براش نوشتم باش و این دفعه نتمو قطع کردم ورفتم پایین

تا آخرشب با سودا و سلین سرگرم بودم

اما یه گوشه از ذهنم داعم پیش آراز بود

بعداز رفتن بچها برگشتم اتاقم

گوشیمو برداشتم و برای آراز نوشتم من اومدم

امااون انلاین نبود

دل تودلم نبود که بیاد و حرف بزنیم

بیش از حد کنجکاو بودم

و تمام حرفایی که بینمون زده میشد برام جدید و هیجان انگیز بود

یه حس متفاوت داشتم…

***

شرایطش خوب بود

خارج از کشور بود و این خیال منو راحت تر میکرد…

اولین بار بود اتقدر ریلکس و راحت داشتم بایکی صحبت میکردم

سبحان صدام کردو گفت

-…باکی چت میکنی؟ اینطوری میخندی ؟

باتعجب گفتم میخندم؟

سرتکون داد

شونه ای بالاانداختم و گفتم بادوستام توگروه حرف میزنیم

اصلا متوجه ی خنده ی رو لبام نشده بودم

آراز چندتا سوال ازم پرسید

اینکه چه رشته ای مبخونم چند تاخواهر برادر دارم به چی علاقه دارم و اینکه قبلا چند تا دوست پسر داشتم؟

وقتی بهش گفتم تاحالا دوست پسر نداشتم باورش نشد

براش توضیح دادم که زیادی استرسی هستم و علاقه ای هم نداشتم

جواب داد

“…پس چرا پیشنهاد منو قبول کردی؟…”

مکث کردم…

نمیدونستم چجوری جوابمو بیان کنم که ضایع نباشه…احتیاجی به دروغ گفتن هم نداشتم…

برای همین جواب دادم

-نمیتونم بگم دو روزه عاشقت شدم…اما بخاطر شرایطمون ارتباط باتو استرس کمتری برام داره…و میتونه شروع خوبی باشع…”

اونم فقط نوشت

-خوبه که باهام روراستی….

***

حرف زدن همیشه برای من سخت بوده و هست مخصوصا وقتی که خودم مجبور باشم یه موضوعی رو بیان کنم

انقدر اون موضوع رو عقب میندازم تا کلا ارزش موضوع از دست میره و حتی حرف زدن راجبش هم بی معنی میشه

برای بار هزارم تواین چند روز دوباره سعی کردم با آراز حرف بزنم

اما قبل من آراز گفت

-…یه خبر برات دارم

+…چیشده؟

-…خیلی آسونه نمیخوای حدس بزنی؟

بااخم نوشتم

+…بگو دیگه استرس میدی بهم

توآینه صورتمو ازتظر گذروندم

یجوری اخم کرده بودم که انگار الان منو میبینه

آراز نوشت

-…هفته ی آینده میام پیشت

جوری خشکم زد

که فقط تونستم بخونم

حتی نمیتونستم انگشتامو تکون بدم

دلم پیچید و همزمان حس کردم محتویات معدم داره میاد بالا

لعنتی الان وقتش نبود

سریع دراز کشیدم سرمو گرفتم بالا که نتونم بیارم بالا

انگشتام یخ زده بود

نفسام کوتاه شده بودودیگه خبری از هیچ حس خوبی نبود….

چشمامو بستم تا بتونم خودمو آروم کنم….

قطره اشک مزاحمی از گوشه ی چشمم ریخت و عصبی تر شدم

باحرص نشستم روی تخت اشکمو پاک کردم

اینهمه آدم هرروز داره میره سرقرار…

میره مهمونی

میره کافه رستوران…

منم یکی از همونا…

اما برای من سخت بود…خیلی سخت….انقدر که بافکر کردن بهش نفس کم میاوردم

از خودم عصبانی بودم

از خودم که انقدر گوشه گیرو ترسو بود

باخشم توآینه به خودم نگاه کردم

تاابد میخوای فرار کنی؟ آره؟

بس کن دیگه…تااینجاش ادامه دادی بقیشم میتونی

تاوقتی مطمعن نشدی هیچ ادرسی از خودت بهش نمیدی…

اینطوری یه راهه فرار برای خودت میذاری

قبل ازاینکه تصمیمم عوض شه و دوباره ترس بیاد سراغم نوشتم

+…چه خبر خوبی…خیلی خوشحال شدم…بسلامتی

نتونستم بیشتراز این خودمو ذوق زده نشون بدم

ولی از خودم راضی بودم ـ

همینشم خوب بود

آراز نوشت

-…لحظه شماری میکنم برای دیدنت…

فقط نوشتم منم اماحقیقت این نبود

آراز نوشت باید بره به کاراش برسه و آف شد

دوباره دراز کشیدم…

اما اینبار خیلی از حرفی که زدم راضی نبودم…

حس میکردم زیاده روی کردم و تویلحظه جوگیر شدم

کلافه بودم

خدایا من چیکار کنم!!

چرا نمیتونستم درست و حسابی یه تصمیم بگیرم و پای حرف خودم بمونم….

خیر سرم خواستم اینبار یه رابطه رو تجربه کنم

اما از پس همینم بر نمیام

خسته بودم

از خودم و رفتارام…

از خودم و این استرسای بیخود…

کاش مبتونستم کنترلش کنم

وقتی مدرسه میرفتم مامانم بخاطر استرس درسهام منو پیش یه مشاور برد

چند جلسه رفتم اما هیچ تاثیری نداشت

انقدر بی فایده بود که مامان خودش دیگه جلساتمو کنسل کرد

ازاون موقع به بعد دیگه حتی تلاشی هم نکردم برای مقابله با استرسام

من بزرگ شدم

استرس و حمله های عصبیمم بامن بزرگ شدن

بچه تر که بودم تودرس و امتحانا خودشونو نشون میدادن

و حالا اینطوری…

من فقط یه دوست نسبتا صمیمی دارم

تو دانشگاه باهیچکس صمیمی نیستم

هیچ رابطه ای ندارم

زندگیم خیلی بی حال و سرد داره  پیش میره و خودم….

اصلا راضی نیستم

دوباره داشت اشکم راه میفتاد

ولی من نمیخواستم …

ولی حتی کنترل اشکامم انگار دست من نبود

حس میکردم از شدت استرس حالم داره بد میشه

گوشیمو برداشتم واردصفحه ی چت آراز شدم و فقط به اندازه ی یه لمس کوتاه تا بلاک کردنش فاصلع داشتم

دست لرزونم پیش رفت تابلاکش کنم و همین لحظه در اتاقم با شدت باز شد

هینی گفتم و ازجا پریدم

گوشی از دستم افتاد روی تخت

با دیدن سبحان بالشت به بغل نگران پرسیدم چیشده؟

-…خواب بد دیدم آبجی بیام پیش تو بخوابم؟

دستامو باز کردم و سبحان کنارم دراز کشید

دستمو بین موهاش کشیدم و دیگه وقت نشد ک بخوام به آراز فکر کنم و خودمم خوابم برد

یادم رفت آلارم بذارم و صبح دیر بیدار شدم

سریع لباس پوشیدم و زدم بیرون

آخرین روز هفته بودو امروز کلاسام از همیشه بیشتر بود

غروب کلاسم تموم شد و دیگه واقعا شبیهه زامبی شده بودم از خستگی…

خسته رسیدم خونه

لباسامو عوض کردم

گوشیم خاموش شده بود زدم شارژ و دراز کشیدم

کمرم از شدت درد میسوخت

مامان تودرگاهه در اتاق وایساد و گفت

-…شام امادست بیا بخور

خیلی گرسنه بودم ولی توان یه قدم برداشتنم نداشتم

+…مرسی ولی خیلی خسته ام شمابخورین

-…لقمه میپیچم میدم سبحان برات بیاره بالا بخوری

+…باشه مرسی

سرتکون داد و رفت پایین

گوشیمو برداشتم روشنش کردم

آراز چند تا پیام داده بود

نوشته بود اینکه چند شنبه برمیگرده هنوز مشخص نیست اما قطعا توهفته ی آینده هست

دلم میخواست بگم خیلیم عجله نکن

اما فقط نوشتم باش

سبحان سینی بدست اومد بالا لقمه ی بزرگ مامان رو خوردم و دوباره دراز کشیدم

چشمام داشت گرم میشد که در اتاقم دوباره باز شد

مامان درو بست و اومد داخل

کنارم روی تخت نشست

هروقت این مدلی میومد پیشم یعنی یه اتفاقی افتاده

منم صاف نشستم و منتظر موندم تاحرفشو بزنه

نمیتونستم شروع کننده باشم

مامان یکم اخم داشت

دیگه داشتم کلافه میشدم

بالاخره سکوتشو شکست و گفت

-…سایه

***

علاوه برجسمم روح و احساسمم داشت این وسط تواین سالن داغون میشد

صورتم خیس از اشک بود و اصلا برای اراز مهم نبود

چشمام رو بستم

نمیخواستم این حقارتو با چشمام ببینم

چند لحظه گذشت اما اتفاقی نیفتاد

با تردید چشمام رو باز کردم اما بجای اراز صورت کامران جلوم بود

هینی گفتم و از جا پریدم

کمرم خورد تومیز و درد بدی تو کمرم پیچید

نیشخندی زد و یه قدم اومد جلو

نگاهه کامران حتی از چشمای اراز هم بدتر بود

به هق هق افتاده بودم

دستش رو کمرم نشست

تو خودم جمع شدم حالم داشت بد میشد

دست دیگش روی موهام نشست و زیر گوشم گفت

-…دخترای مو بلند همیشه مال من هستن

زیرلب گفتم

+…ازت متنفرم

فشار دستشو روی موهام بیشتر کردو گفت

-…اصلا برام مهم نیست

از درد صورتم توهم جمع شد

پوست سرم میسوخت

موهامو محکم کشید سرم به عقب خم شد و گردنم تومعرض دیدش قرار گرفت

معدم پیچید

حس میکردم چشمام داره تار میبینه

دستمو روی موهام گذاشتم تا کمتر دردم بگیره

از شدت درد و سوزش موهام سرم گیج میرفت
اشکام بی وقفه و پشت هم روی صورتم میریخت

لبموگاز گرفتم تا صدام در نیاد

کامران زیرگوشم گفت

-….هرچی بیشتر خودتو کنترل کنی من بیشتر موهاتو فشار میدم پس اگه میخوای کمتر درد بکشی بهتره صداتو ازاد کنی

نمیخواستم به این زودی تسلیم شم

با اینکه چشمام تار میدید و سرم گیج میرفت اما بازم هیچی نگفتم

از شنیدن حرفاش حالم داشت بد میشد

خدایا کاش منو بکشی ولی اینطوری نابود نشم

فشار محکمی به موهام اورد

حس کردم سبک شدم

دنیا جلوی چشمم سیاه شد و بین دستای کامران سقوط کردم…

اگر رمان کاژه رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سارا.ص برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان کاژه

سایه : بیست ساله، خجالتی و درونگرا، تاحالا با هیچ جنس مخالفی ارتباط نداشته.
آراز : بیست و نه ساله، خوش گذرون، دنبال دخترای کم سن و سال، عضوی از گروه bdsm.
رادمهر : سی ساله، یه مرد آروم، منطقی، صبور و عاشق.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید