مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آنیموس

ژانر و دسته بندی : ،

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آنیموس

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان آنیموس

غزل با یک ذهن خیال پرداز و قلبی به شدت ساده، در آستانه‌ی هجده سالگی، تصمیم بزرگی برای زندگی‌اش می‌گیرد، تصمیمی که تمام زندگی او را تحت شعاع تاریک خود قرار می دهد. ده سال بعد وقتی غزل دیگر آن دختر پر شور نشاط و عاشق پیشه‌ی گذشته‌ نیست، سر و کله‌ی مردی در زندگی او پیدا می‌شود که به نظر می‌رسد نیمه‌ی گمشده‌ی او باشد، اما یک مشکل بسیار بزرگ وجود دارد؛ غزل همسر مرد دیگری است.

مقداری از متن رمان آنیموس

نفهمیدم دقیقا از کجا شروع شد؟! شاید از اولین لبخند او که دوربینم از لب هایش دزدید. نه! شاید هم پیش از این حرف ها، شاید از اولین نگاه شرمگینش که به چشمانم نرسیده، پایین افتاد تا هرگز نتوانم مستقیم به آن دو پیاله ی مست، خیره شوم.
نفهمیدم کی و کجا، اما به خودم که آمدم، دنیای کوچکِ خصوصی ام، پر از “او” شده بود.
یک عکس، دو عکس، سه تا… چشم که باز کردم اتاق کارم، پر از عکس های ربوده شده از غزلِ بی خبر از من، بود.حالا نه یکی و دو تا، صدها عکس از او من را در حصار خود نگه می داشتند. او را که می دیدم حالم خوب بود، اوضاعم رو به راه بود… می خندیدم، اصلاً شارژ می شدم برای یک هفته!
شاید “شیفته” کلمه ی مناسبی برای وصف حالم بود، من شیفته ی این دخترک سفالگر شده بودم.
او خودش بود، خودِ آنیمای من!
هر قدم که بر می داشت، هر حرفی که می زد، تمام رفتار هایی که در مواجه با موارد مختلف از خود بروز می داد، تماماً آن چیزی بود که من اگر زن بودم، انجام می دادم، او اصلاً خود من بود در یک قالب ظریف!
و من چقدر این خودِ جدای از خودم را دوست داشتم.

***

یک ماه از پیشنهادِ دارا در آن کافی‌شاپی که حالا در نظرم زیباترین جای عالم بود، می‌گذشت. در مدت این یک ماه، من فقط سه بار توانسته بودم دارا را ببینم. هر بار هم مدیون مهمانی‌های پرزرق و برقِ پاگشای تابان و پاشا بودم؛ آن دعوتِ همگانی و مهمانیِ شلوغی که زن‌عموشیدا ترتیب داده بود. یقه‌ی کل فامیل را گرفت و دستِ همه را در حنا گذاشت. تنها کسانی که از این اوضاع سود می‌بردند، من و دارا بودیم. منی که ‌میان تمامِ باید‌ها و نباید‌های قفل‌زده بر دست ‌و پایم، مدام فرصتی برای دیدنِ دوباره‌ی او می‌جستم و دارایی که هر بار من را می‌دید، بیشتر از پیش دلم را می‌برد. خوب می‌دانست چه کند تا دل و دینِ آدم را بلرزاند. در این یک ماهه، من کشته‌مرده‌اش شده بودم. این اواخر، شرایط به نفع من و دارا، تغییراتِ زیادی کرد. بابا بالاخره بر تنِ قولش جامه‌ی عمل پوشاند و برای من موبایل خرید و راه را برای پیامک‌های دزدکی و تماس‌های پنهانی من با دارا هموار کرد. بالاخره می‌توانستم با پیامِ «شب به‌خیر عروسکم» دارا به خواب بروم. رؤیاهای شیرین به هم ببافم و غرق در لذت شوم. از سویی هم آغاز سالِ تحصیلی و ورودم به دانشگاه، کمی دست‌وبالم را برای دیدار‌های کوتاه‌مدت و جمع‌وجور باز کرده بود. حالا راحت‌تر می‌توانستم برای بیرون رفتن از خانه و فرار از سؤال‌پیچ شدن، بهانه جور کنم.
آن روز هم کیفور از برنامه‌ی نامنظمِ کلاس‌ها در آغازِ ترم و پیش آمدنِ فرصتی دیگر برای دیدنِ دارا، در سلفِ دانشگاه با ریحانه و مریم، دو دوستِ تازه‌ام، دورِ میز غذا نشسته بودیم و در خورشت قیمه در پی تکه‌‌ای گوشت می‌گشتیم و حرف می‌زدیم. در واقع من حرف می‌زدم و پُزِ دارا را می‌دادم و آن دو با چشمانِ هیجان‌زده به دهانم خیره شده بودند.
ـ تازه پریشبم که خونه‌ی پسرعموی بزرگم دعوت بودیم، گیتارش رو آورده بود. وسط مجلس نشست و یه آهنگی زد اصلاً عجیب. این‌قدر قشنگ بود، همه انگشت‌به‌دهن مونده بودن. بعدشم با آهنگه خوند… چه صدایی! چه صدایی! شعرش یادم نیستا، ولی هی اون وسطای شعر می‌خوند غزل… غزل…
ریحانه قاشق غذا را روی بشقابش گذاشت، دست زیرِ چانه زد و روی میز وا رفت.
ـ خداییش؟! قیافه‌ش چی؟ باکلاسه؟
نفسم را شمرده‌شمرده بیرون فرستادم و مثلِ او بر روی میز خم زدم.
ـ خیلی باکلاس و خوش‌تیپه. تموم لباساش مارکه. بوی ادکلنش از شش فرسخی آدم رو دیوونه می‌کنه.
مریم هیجان‌زده قاشقش را پر کرد و قبل از آنکه به دهان بگذارد، گفت:
ـ بابا، خب دل‌مون رو آب کردی با این تام‌کروزت. یه عکسی، فیلمی، چیزی ازش بگیر، ما هم ببینیم فیض ببریم.

دهان جلو دادم. در واقع همان دو شب پیش در مهمانی، زمانی که دارا داشت گیتار می‌زد و می‌خواند، پنهانی و دور از چشمِ بقیه از او فیلم گرفتم. گرچه اولین تجربه‌‌ام در ضبط فیلم با موبایل بود و دو دقیقه‌ی اولش، تصویر روی زومِ صددرصد، نوکِ بینی دارا را فیلم‌برداری کرده بود و باقی‌اش هم آدم را یادِ یک مستند از زلزله‌های ژاپن می‌انداخت، اما درهرصورت، خودم آخر شب بعد از مهمانی، زیرِ پتو، با دیدنش ذوق‌مرگ شده بودم؛ اما مسئله این بود که می‌ترسیدم اگر فیلم را به آن‌ها نشان بدهم، مسخره‌‌ام کنند. می‌ترسیدم آن دو هم مثلِ یلدا، چیزی برخلاف باور و عقیده‌ی من بگویند. تمامِ این مدت هر بار یلدا را می‌دیدم، داشت از دارا و تابان و تقریباً کلِ خانواده‌ی آن‌ها بد می‌گفت. دیگر واقعاً تحملِ شنیدنِ حرف‌هایی شبیه به حرف‌های یلدا را نداشتم.
ـ راست می‌گه دیگه، این بار دیدیش یه عکس ازش بگیر ما هم ببینیمش.
صحبتِ ریحانه در تأیید حرفِ مریم، من را از افکارم بیرون کشید. با تردید مکثی کردم و آخرش هم هیجانِ به اشتراک گذاشتنِ تمامِ آنچه در سرم داشتم، بر اضطرابم چربید و دل را به دریا زدم. قاشق و چنگالم را در ظرف غذا انداختم، کیفم را از کنار صندلی برداشتم و موبایلم را بیرون کشیدم.
ـ اتفاقاً یه فیلم ازش دارم، همون پریشب گرفتم.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید