مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان مردی پشت نقاب

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت15 #انتقانی #رازآلود #خارجی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان مردی پشت نقاب

برای دانلود رمان مردی پشت نقاب به قلم مشترک ساحل زند و پونه سعیدی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شویم و با جستجوی نام آن یا نام یکی از نویسندگان به صفحه رمان دسترسی خواهیم یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان مردی پشت نقاب را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده اند.

موضوع اصلی رمان مردی پشت نقاب

رمان مردی پشت نقاب داستان دختریه که برای کار وارد عمارت لرد شدو میشه. مردی که پشت یک نقاب چهره اش رو همیشه مخفی میکنه اما راز هایی پس این نقاب نهفته . رازهایی که به زودی همه عمارت رو درگیر میکنه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان مردی پشت نقاب

هدفم از نوشتن رمان مردی پشت نقاب ایجاد سرگرمی و به چالش کشیدن ذهن مخاطب است.

پیام های رمان مردی پشت نقاب

مهم ترین پیامم در رمان مردی پشت نقاب اینه که همیشه چیزی که می‌بینیم کل ماجرا نیست، انتقام یه چاقو دو لبه است و آسیب روح خیلی سخت تر از جسم درمان میشه.

خلاصه رمان مردی پشت نقاب

رمان مردی پشت نقاب سرگذشت کلاراست. دختر پر شر و شوری که بعد از یاغی گری هایی که تو خونه پدرش داره موفق به ازدواج با هیچ مردی نمیشه و به اجبار مجبور میشه برای کار در منزل لرد شدو، به خونه این مرد اسرار آمیز بیاد. جایی که کم کم کلارا متوجه رمز و راز هاش میشه. عمارتی که کلارا تنها دختر اونجاست و مردی که پشت نقاب عجیبی پنهان شده! اما به دنبال لمس کلاراست… مردی که اعتراف میکنه سالهاست هیچ دختری رو لمس نکرده…

مقداری از متن رمان مردی پشت نقاب

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان مردی پشت نقاب اثر مشترک ساحل زند و پونه سعیدی :

تا جایی که میشد، خودمو مخفی کردم.

دامنم رو جمع کردم و سرم رو به زانوهام چسبوندم.

زیر لب زمزمه کردم:

– خدایا اگر اینبار هم نجاتم بدی، قول میدم دیگه سر هیچ کسی این بلا رو نیارم…

هنوز حرفم تموم نشده بود، که صدای داد بابا تو انبار پیچید

– کلارا! میدونم اینجایی!

صدای پاهاش، که رو کاه های خشک کف انبار قدم میگذاشت بهم این حس رو میداد که داره میاد سمت من…

دوباره داد زد

– کلارا… بیا بیرون دختر… دیگه تموم شد…

آروم سرم رو بلند کردم.

تموم شد؟

بابا بلند گفت

– دیگه نه پسر مجردی تو روستا باقی مونده، نه دیگه مردی جرئت میکنه سمت تو بیاد!

لب گزیدم تا صدای خنده ام بلند نشه.

خوب کردم هر کاری کردم!

من دوست ندارم به عنوان زن یه مرد، بدون هیچ حس و علاقه ای برم خونه اش تا تمام کارهایی که اینجا میکردم رو، به علاوه سرویس دهی به شوهر و بچه داری انجام بدم!

تازه بچه هم براش بیارم!

خدای من نه!

من ترجیح میدم تا ابد، خونه پدرم بمونم…

هنوز این فکر از سرم نگذشته بود  که بابا گفت

از این حرف بابا هین گفتم.

هنوز نمیخواستم جای خودمو لو بدم…

اما با هین من، بابا چرخید سمت من و با دو گام بزرگ، رسید بالا سرم

صورتش کاملا عصبانی و بر افروخته بود.

شاکی گفت

– این چهارمین پسری بود که با لگدی که تو زدی افقی شد! تو دختری یا اسب! میدونی اگر حالش خوب نشه، من باید چقدر پول بدم به اون پدر عوضیش؟

خودم رو نباختم و گفتم

– اون خواست به بدن من دست بزنه!

بابا عصبانی دستم رو گرفت.

منو بلند کرد و گفت

– چرا هر کسی میخواد با تو آشنا شه، میخواد به بدن تو دست بزنه و تو با یه لگد، کل مردونگیش رو باید نابود کنی؟

بابا منو سمت در کشید.

دستمو کشیدم عقب و گفتم

– چرا میخوای من از اینجا برم؟

بابا ایستاد.

عصبانی برگشت سمت من و گفت

– چون اینجا مزرعه منه و دخترام همه باید سر و سامون بگیرن!

عصبانی گفتم:

– من میخوام مثل دیوید تو مزرعه بمونم! من دارم اینجا کار میکنم نون خور اضافی نیستم که!

بابا کلافه گفت

– این قانونه کلارا! میشه انقدر با قوانین نجنگی؟!

– یعنی تو میخوای به زور منو از مزرعه ات بیرون کنی؟

– من نمیخوام بیرونت کنم! من میخوام بفرستمت سر زندگیت!

رمان مرد پشت نقاب فروشی است. به قلم ساحل. فقط از کانال رمان های خاص خریداری کنید. هر جای دیگه بدون رضایته منه.

بابا دستم رو گرفت و دوباره کشید.

مقاومت کردم و گفتم

– زندگی من اینجاست بابا!

اینبار که دستمو بیرون کشیدم.

بابا برنگشت سمتم

عصبانی نفسشو بیرون دادو گفت

– کلارا… اینجا یه مزرعه کوچیکه! با خشکسالی که تو راهه، من به سختی بتونم شکم مادر و برادرت رو سیر کنم. تو هم باید مثل کیت و کاترین بری سر زندگیت! میفهمی؟

با این حرف، از انبار زد بیرون و بلند گفت

– وسایلت رو جمع کن… از فردا میری خونه لرد شدو برای کار!

خشک ایستادم.

– یه تصمیم جدید برات گرفتم. حالا که انقدر خوب از پس هر مردی که میخواد بهت نزدیک بشه بر میای… میخوام بفرستمت عمارت لرد شدو… شنیدم اونجا یه ندیمه میخوان!

به رفتن بابا نگاه کردم.

میدونم به نظرش این درست ترین کاره

اما…

در این لحظه، بخاطر این کار و این خواسته اش ازش متنفر بودم!

اشکم راه افتاد…

اما از انبار زدم بیرون

دوئیدم سمت رودخونه

من…

آزادیم رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم…

شاید هم خونه لرد شدو خیلی بد نباشه!

حداقل اونجا قرار نیست به کسی هر شب سرویس بدم!

البته امیدوارم…

روز بعد:

مامان تنها چمدونی که داشتم رو، برام گذاشت روی درشکه

با گوشه شالش اشکش رو پاک کرد.

صورتم رو بوسید و گفت

– هر ماه باید بیای خونه فهمیدی؟

سر تکون دادم.

بغلم کرد و گفت

– کاش با ویلیام ازدواج میکردی، اونوقت هر روز میدیدمت…

اخمم رفت تو هم

آخه اینم معیار بود برای ازدواج؟

شاکی گفتم

– ویلیام به درد من نمیخورد!

بابا بی حوصله گفت

-آره به درد تو ندیمه شدن میخوره! سوار شو دختر!

چشم چرخوندم.

دیوید اومد جلو

بغلم کرد و گفت

– اگر کسی اونجا خواست اذیتت کنه بهم بگو… تور، کارگر اسطبل لرد شدو دوستمه! هر خبری بهش بدی به من میرسونه!

تشکر کردم.

محکم بغلش کردم و سوار درشکه شدم.

بابا مکث نکرد و راه افتاد.

مامان و دیوید، انقدر ایستادن، تا از دید من خارج شدن.

به خونمون و مزرعمون انقدر نگاه کردم تا دیگه چیزی ازش تو دید من باقی نمونده بود…

این خونه قدیمی، اتاق و تخت زهوار درفته ام…

کار سخت تو مزرعه…

همه برام بهشت بود.

بهشت مملو از آزادی…

اما نمیدونم دارم پا به چه دنیایی میذارم…

مسافت زیادی بود.

دیگه داشت کمرم درد میگرفت، که وارد جنگل انبوه شرمن شدیم.

این سمت بر عکس سمت ما، خبری از دشت و مزرعه نبود.

تا چشم کار میکرد جنگل و باغ بود.

احساس خفگی بهم دست داده بود.

برای منی که همیشه دور تا دورم آزادی و آسمون بود

این جنگل حس خفگی داشت…

وارد راه مخصوص عمارت لرد شدو شدیم و جلو دروازه ورودی عمارت بابا ایستاد.

از اسب پیاده شد.

برگشت سمت من و گفت

– بیا پایین کلارا… خودت تنها باید وارد شی.

نگران به اطراف نگاه کردم.

جنگل انقدر انبوه بود، که نرده های حیاط عمارت از درخت های جنگل قابل شناسایی نبود!

حیاط عمارت هم، دست کمی از جنگل نداشت.

سبز و سر کش…

حتی آبنمای وسط عمارت هم پوشیده از گل های رونده بود!

نگاهم رو عمارت سنگی و سیاه پشت در نرده ای خشک شد.

انگار خونه ارواح بود…

حالا احساس میکردم شاید ازدواج با ویلیام گزینه بدی نبود!

بابا زنجیر آویخته به زنگ کنار در ورودی رو کشید.

صدای ناقوس مانندی، از این زنگ بلند شد.

بابا برگشت سمت درشکه و گفت

– دردسر درست نکن… اینجا همیشه غذا به وفور هست… طوری کار کن که کمک خانواده ات باشی کلارا!

داشتم با اخم به باب نگاه میکردم، که در باز شد.

شوکه برگشتم سمت در

یه مرد مسن، با قامت خمیده و موهای سفید

اما کت و شلوار موقر و تمیز در رو باز کرد.

ناخوداگاه هینی گفتم.

صدای بابا اومد که بلند گفت

– خداحافظ کلارا…

با این حرف، درشکه دور شد.

پیرمرد نگاهی به من انداخت و گفت

– برای کار اومدی ؟

سر تکون دادم.

با سر اشاره کرد برم داخل و گفت:

– به موقع اومدی… لرد منزل هست!

با تردید وارد شدم و بدون فکر پرسیدم

– اینجا دختر دیگه ای هم مثل من هست ؟

پیرمرد هم قدم شد با من و گفت

– اگر منظورت کارگر زن دیگه ای مثل تو! نه!

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم

– زنی کلا تو این عمارت هست؟

مرد از پله های کم ارتفاع عمارت، با خمیدگی بالا رفت و گفت

– به جز خودت… نه!

دلم ریخت…

واقعا شاید ازدواج با ویلیام، گزینه بهتری بود!

بهتره همین الان برگردم…

شاید بتونم پشت باب بدوئم و بهش برسم!

اما اگر بهش نرسم چی؟

با این فکر بودم که پا گذاشتم داخل عمارت…

از تاریکی فضای داخل، چشمم هیچ چیزی رو نمیدید.

برگشتم سمت در تا برم بیرون

اما اون پیرمرد، در رو بست و گفت

– بیا دختر از این سمت!

خشک ایستادم.

چشمم تازه به نور کم داخل داشت عادت میکرد.

سر سرای بزرگ و مرتبی بود.

بدون گرد و خاک

بدون چیزی زشت و ترسناک

با مبل های مرتب کرم و قهوه ای

با تابلو هایی از تصاویر خانوادگی

راه پله ای چوبی، به سمت بالا با قوسی دل نشین و شعمدون های دیواری برای نور در شب!

همه چیز یه خونه عیونی و عادی بود.

نفس راحت کشیدم.

شاید زیادی ترسیدم…

با صدای پیرمرد به خودم اومدم که بلند گفت

– کجا موندی دختر؟

پا تند کردم و به سمتش رفتم

کنار یه در بزرگ بود

نگاهم،رو دوتا تابلو دو طرف در چرخید

همه عکس های خانوادگی بودن

یه خانواده شلوغ و پر از بچه

دختر و پسر و کودک

پیر و جوون !

اگر اینا خانواده قدیمی این عمارت بودن

پس الان کجان ؟

الان که هیچ زنی اینجا سکونت نداره !

اصلا لرد شدو،کدوم یکی از ایناست

شاید اون پیرمرد وسط تصویره !

کسی که مونده و باقی اعضای خانواده از اینجا رفتن !

به این فکر تو سرم،سر تکون دادم

آره … مسلما همین بود !

پیرمرد در رو باز کرد و وارد شد

منتظر من ایستاد

با چمدونم تو دستم،پا گذاشتم داخل و اینبار از نور زیاد این اتاق،چشمم تار شد

چند بار پلک زدم تا دوباره چشمم عادت کرد

اینجا اتاقی بود با دور تا دور پنجره های بزرگ رو به باغ

یا شاید بهتر بگم رو به جنگل!

سبز و نورانی.

مردی پشت یه میز بزرگ و خراطکاری شده نشسته بود.

ضد نور بود و

چهره اش رو نمیدیدم

اما نگاهش رو حس میکردم

پیرمرد گفت

– این دختر برای کار اومده قربان ! خواهر دوست تور میشه ! همون دختر از مزرعه های جنوبی

صدای رسمی و خشکی جواب داد

– کافیه جو ! خودم میدونم کیه ! میتونی بری بیرون.

جو سریع سر تکون داد و برگشت بیرون

به زور جلو خودم رو گرفتم،تا به دستش چنگ نزنم و نگم نرو !

این صدای جدی،پوست بدنم رو مور مور کرده بود

نمیدونستم ترسه یا چیز دیگه

حسم ناشناخته بود

لرد شدو گفت

– بیا جلو کلارا !

آب دهن خشکم رو پائین فرستادم

نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو تر

با وجود نزدیک شدنم،هنوز نمیتونستم صورتش رو ببینم !

همچنان صورتش تو حاله سیاهی قرار داشت

یه گام دیگه جلو رفتم و ایستادم

لرد گفت:

– وقتی گفتم بیا جلو تر!باید انقدر بیای که من بگم کافیه ! نه اینکه خودت انتخاب کنی !

جا خوردم

اما دوباره رفتم به سمتش و گفتم

– معذرت میخوام،من با قوانین شما آشنا نیستم !

گام بعدی رو برداشتم و با دیدن چهره اش ناخوداگاه مکث کردم

بیخود نبود نمیتونستم صورتش رو تشخیص بدم!

لرد یه نقاب مشکی رو صورتش داشت

نقابی که کل چشم هاش و بخشی از گونه سمت راستش رو پوشونده بود

نقاب مشکی با موهای مشکی بلند دورش !

یه گام دیگه برداشتم و تیله های آبی پشت نقاب برق زد …

چشم هاش آبی بود و خدای من … به هیچ وجه،سن و قیافه ش از پشت نقاب مشخص نبود!هرچند لحن جدی و تندش،نشون میداد نباید خیلی جوون باشه اما موهای مشکیش هم مشخص بود نباید خیلی پیر باشه!

ضربان قلبم،از هیجان دیدن آدمی به این مرموزی بالا رفت و با صدای لرد ایستادم

– همینجا خوبه کلارا !

اگر رمان مردی پشت نقاب رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها ساحل زند و پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان مردی پشت نقاب

کلارا: دختر پر انرژی، با هوش و کنجکاو .

لرد شدو: مردی خوش قلب اما به دنبال انتقام از دشمن خاندانش حاضر به هر کاری هست.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • خیلی خیلی دوسش دارم😍 رمان دلنشین و قلم نویسنده ها خیلی شیوا و قوی بود، و میدونم قراره زیاد این رمان و دوره کنم😅🥰حتما پیشنهاد میکنم🤩🤩

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید