مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شهر بی یار

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شهر بی یار

برای دانلود رمان شهر بی‌ یار به قلم سحر مرادی باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس از آنجا رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان شهر بی یار

شهریار درویش مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌ های بین‌المللی پریسان، پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دختر تخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته…

اما پشت تمام اتفاقات در راه، یک راز بزرگ پنهان است… رازی به سیاهی چشمان شهریار درویش و مرگِ بی‌گناه یک انسان.

پایان خوش

هدف نویسنده از نوشتن رمان شهر بی یار

مهمترین دغدغه من حین نگارش رمان شهر بی‌ یار به نمایش گذاشتن پوسته‌های عمیق زندگی قشرهای متفاوت جامعه است… “خوشبختی” کلمه‌ایست که مفاهیم عمیقی پشتش دارد…

نه یک آدم متومل خوشبخت حقیقی است نه یک آدم عادی و دور از اقتصاد قدرتمند… خوشبختی میان عشق، تعهد، صمیمیت، امیدواری وَ مرهم و تکیه‌گاه بودن آدم‌ها با هم لمس می‌شود.

ایجاد حس امیدواری برای آینده و تصویر تازه‌ای از اُنس انسان‌ها باهم.

پیام های رمان شهر بی یار

زمان نوشتن و ایده‌ پردازی رمان شهر بی‌ یار با خودم فکر کردم تا به خواننده این مفهوم را هدیه بدهم که خوشبختی و سعادت واقعی میان قلب، ذهن و تصمیمات ما است نه فرسنگ‌ها دورتر از موطن و رویاهایی پوشالی.

قضاوت‌های نادرست بدون شناخت آدم‌ها در درجه اول ممکنه به خودمون آسیب برسونه.

تصمیمات خام و بی‌منطقی که حتی منجر به مرگ هم می‌شود غیرقابل بازگشت و جبران هستند.

به نمایش گذاشتن یک زندگی آرام و به دور از تخیل و مقایسه‌ی ظاهری و پوشالی سطح زندگی آدم‌ها باهم.

رمان شهر بی‌ یار شبیه یک فیلمه، مثل زندگی. آدمایی داشت که قصه‌ها رو عوض کردن، معنی پدر بودن رو عوض کردن، سیاه لشگرایی داشت که مسیرها رو عوض کردن و سعی کردن داستان رو خراب کنن…

شبِ چشم‌ها رو تاریک کنن، قلب‌ها رو سیاه کنن ولی شهریارِ قصه‌مون، یارای قصه‌مون، آتیلای قصه‌مون، عمو هادی… با قلب‌های گرم‌شون نذاشتن.

مایوس نشدن و از خاکستر گُر گرفتن.

از روزی که تصمیم گرفتم به نوشتنش تلاش کرد تا قصه‌ی شهر رو ماندگارش کنم.

رمان شهر بی‌ یار هست و خواهد بود.

مگه میشه بری مترو و یارا و مسعود و گیتی رو اونجا نبینی؟!

مگه میشه بری مترو و شهریار رو نبینی که چطور ایستگاه به ایستگاه قطار به قطار دنبالِ یاراش می‌گرده؟!

رو درو دیوار این شهر همش از ما یادگاری نوشته شده، کلی آدم که باهاشون خندیدیم، گریه کردیم، ازشون خشمگین شدیم باهاشون سفر رفتیم باهاشون سیگار دود کردیم سردرد گرفتیم یخ زدیم، زمین خوردیم، زخمی شدیم، بلند شدیم، قلب‌شون رو دیدیم، خودِ واقعی‌شون رو دیدیم..

امیدوارم که شهر قشنگ‌ مون و رمان شهر بی‌ یار تا ابد تو خاطرهامون بمونه.

خلاصه رمان شهر بی یار

در رمان شهر بی یار میخونیم که شهریار درویش بعد از دوازده سال به ایران بازمی‌گردد تا از خواهرهایش و تنها خواسته‌ی قبل از مرگ مادرش محافظت کند… با آدم‌های خاکستری اطرافش و پدر مستبدش سر جنگ دارد…

از یک راز بزرگ و تلخ محافظت می‌کند… رازی که وادارش می‌کند تا دورادور به خانواده یارا نزدیک شود اما این میان شیطنت یارا و حضورش داخل اتاقVIP هتل باعث ضبط فیلم خصوصی رابطه‌ی شهریار با مهمان ویژه‌اش می‌شود… فیلمی که زندگی این دو نفر را به‌هم گره میزند و مسیر پر چالشی را مقابلشان قد علم می‌کند.

در بخشی از قصه خواننده با پوسته‌ی سخت و نفوذناپذیر شهریار مواجه است… شهریاری که ذات و فطرت واقعیش وَرای تصورات اطرافیانش است… مردی که نشان می‌دهد با تمام سختی‌هایش می‌تواند تکیه‌گاه و حامی بزرگی برای آدم‌های مهم زندگی‌اش باشد.

نکته‌ی مهم دیگر آشنا شدن شهریار با قشری ناشناخته است… قشری که با رنج و تلاش از پس معیشت زندگی و گذرانش برمی‌آیند.

زنان و مردانی که شغل‌شان دستفروشی در مترو است… درست چندمتر پایین از زمین، دنیایی در جریان است که رنگ و بویی متفاوت‌تری دارد‌. وَ یارا دختر شیطونی که با تمام سرخوردگی‌ها و حسرت‌هایش برای رسیدن به آرزوهایش می‌جنگد… هر چند که گاهی این تصمیم‌ها تاوان‌های سنگینی در بر دارد و سرنوشت همیشه فرصت جبران نمی‌دهد.

مقدمه رمان شهر بی یار

این داستان در چهار فصل به نام‌ های زیر نوشته شده است.

فصل اول

“منو انتخاب نکن”

“اگه بین من و یکی دیگه قرار گرفتی

«منو انتخاب نکن»

فصل دوم

“بیا مست در آغوشم”

“تو بیا مست در آغوش من و دل خوش دار،

مستی‌ات با بغلت هر دو گناهش با من”

-حسین‌منزوی”

فصل‌سوم

“جهان‌ استوار نمی‌ ماند”

“جهان استوار نمى‌ماند مگر با سرى خميده

بر روى شانه‌ى كسى که دوستش داریم.”

فصل چهارم

تنها پنهاه من”

***

عزیزِ خوب من! تو هرگز دیر مکن! حوادث اما اگر دیر کردند، چاره‌ای نیست… صبور باش!

یارا… نمی‌شود عمری نشست و حسرت خورد که: «ای کاش این واقعه زودتر اتفاق افتاده بود، و آن حادثه، قدری پیش از آن، و آن یار كه می‌طلبیدم، زودتر به دیدارم می‌آمد و این مال، که حال به من تعلق گرفته است، پارسال می‌گرفت.»

نمی‌شود یارا … اینها که حسرت خوردنی‌ست ابلهانه و باطل، حق آدمیان کم‌عقل است. باید دوید، رسید، حادثه‌ای دیر را در آغوش کشید و گفت:

دیر آمدی ای نگار سرمست،

زودت ندهیم دامن از دست.

نادر_ابراهیمی

سحر مرادی

مقداری از متن رمان شهر بی یار

بیایید نگاهی بندازیم به رمان شهر بی یار اثر سحر مرادی :

دستکش چرمم رو دست کردم و اول زنجیرِ پابندش رو باز کردم.

کلاهش رو از روی سرش برداشتمو میون چشم‌های براق و نافذش خودم رو تماشا کردم.

کمی دورتر ایستادم و تکه گوشتی از داخل ظرف برداشتم و صداش کردم.

-ویکتور؟

سرش کمی تکون خورد و با یک خیز کوچیک روی دستم نشست.

تا تکه گوشت رو مقابلش گرفتم، به نوکش گرفت و بلعیدش.

آخرِ همین هفته باید می‌رفتیم شکار.

کمی بال‌هاش رو دست کشیدم و با تکون دادن دستم ازش خواستم تا سر جاش برگرده.

همه دور میز نشسته بودن و من حین پایین رفتن از پله‌‌ها گره‌ی کراواتم رو سفت‌تر کردم.

-سلام.

سر و نگاه کسی طبق معمول به سمتم برنگشت جز هلیا.

روبروی همایون درویش درست این

طرف میز نشستم و از داخل سینی که حدیثه مقابلم گرفت، فنجون چایم رو برداشتم.

-دیشب زنگ زدم هتل گفتن نیستی!

سوالش بیشتر جنبه‌ی مواخذه داشت.

-کار واجبی داشتین؟

فنجونش رو با تحکم خاصی روی میز کوبید.

-کارم حتماً باید واجب باشه که جوابمو بدی!موبایلم رو کمی تکون دادم و بی‌اختیار پوزخندی زدم.

-نه زنگ زدید… نه تماس بی‌پاسخ داشتید!

-پدرت عادت نداره همراه کسی رو بگیره… اینو خوب میدونی شهریارجان.

چقدر مثل همیشه “جان” انتهای اسمم رو مسخره و کشدار تلفظ کرد عمه فروغ!

-پس لطف کنن و بابت عادت رفتارهای خودشون منو شماتت نکنن.

از گوشه‌ی چشمم هشتی شدن ابروهاش رو دیدم و امتداد نگاهم رسید به لبخند پراضطراب هلیا.

هنوز هم تلاش می‌کرد تا

ارتودنسی‌هاش موقع حرف زدن و خندیدنش مشخص نشه.

دخترک زشت و پردردسر خانواده.

-صبحانه‌ی سُرمه رو براش بردید؟

مشت شدن دست‌های همایون‌ هیچ‌ وقت برام عادی نمی‌شد.

-بله آقا… هم صبحانشون رو دادم… هم داروهاشو.

سرم رو به نشونه تشکر تکان دادم و از روی صندلیم برخاستم.

برای موندنی که هیچ علاقه‌ای میونش موج نمی‌زد، تلاش نمی‌کردم.

همین که صبح به صبح در حد چند کلمه یکدیگر رو دلخور می‌کردیم برای باقی روزمون کافی بود.

-یه روز تو هفته رو در نظر بگیر تا با مهندس تَوَلایی نشست داشته باشیم.

اسم مهندس تولایی برای همایون درویش

پول ساز و آینده‌ نگری مطلق بود.

-اطلاع می‌دم بهتون.

-باباجونم منم با شهریار می‌رم… یکم خرید دارم.

برنگشتم تا چاپلوسی‌های هلیا رو ببینم و به راهم ادامه دادم.-منو سر چهارراه پیاده کن.

کمی انگشت‌های پای راستم رو بیشتر روی پدالِ گاز فشردم.

-من راننده‌ی شخصیت نیستم آناستازیا.

-کاش این کلمه‌ی مسخره و گندو مدام تکرار نمی‌کردی شهریار؟

تای ابرویم رو نمی‌دید که با چه حالت پر تمسخری بالا رفته بود.

-تکرار نکنم مجبور میشم جور دیگه‌ای تنبیهت رو بهت یادآوری کنم… نظرت چیه؟

جا خوردنش رو از صاف شدن کمر و سرش متوجه شدم.

چراغ قرمز رو رد کردم و کنار جدول ایستادم.

-به اون احمقی که از دَم خونه داره دنبالمون میکنه بگو خیلی زود، صورت حسابشو براش می‌فرستم.

-شَ… هریار!

به در ماشین اشاره کردم.

-به سلامت.

هلیا که پیاده شد. از آینه‌ی وسطِ ماشین پراخم و تهدیدآمیز نگاهش کردم.

سیاوشِ‌درویش زیادی داشت بزرگ و

جسور می‌شد!

از آسانسور که بیرون زدم، پژواکِ کوبش چکمه‌هام سکوت لابی رو شکوند و سر حسینِ اشتیاق رسپشن جوان سمتم کج شد.

ایستادم و با نگاهم جواب سلامش رو دادم.

شکوه و جلاء تالار ورودی هتل در نگاهم همانی بود که می‌بایست.

تمیز… خیره کننده… منحصر به فرد.

کمی جلو رفتم و صدای پچ‌پچ زنی به گوشم رسید.

-گوش کن آقا… نمیشه که اینطوری… ما قراردادمون یکساله‌ است.

پشتش ایستادم و منتظر موندم تا تماسش تموم بشه.

رنگ لباسِ فُرمش مشخص می‌کرد که از کارمند‌های بخش خانه‌داریِ هتل بود.

اما اینجا و پشتِ دفترِ من داشت با موبایلش حرف می‌زد!

به چه حقی قوانین کار رو نقض می‌کرد؟سعی کردم نترسونمش وقتی از لحن و لرزش صداش مشخص بود که عصبیه.

-شما نمی‌تونید قبل از قراردادم منو بیرون کنید.

دست و موبایل کنار گوشش همزمان باهم پایین اومد و تا برگشت، صورتش مماس با سینه‌ام قرار گرفت.

هول و دست‌پاچه شده سلام گفت:

-سلام آقای درویش‌زاده.

دست‌هام رو توی جیب‌هام جمع کردم.

-اینجا پشت دفتر من چه کار دارید خانمِ؟

یک قدم عقب رفت، مردمکهاش قصد فرار داشتن.

-راستش… اُم…؟

موبایلش رو میون انگشت‌هاش به بازی گرفت و من همچنان منتظر توضیحش بودم.

-اسمتون؟

مجبور بودم خودم رو بزنم به نشناختنش!

-پیراسته هستم… زری پیراسته… یک ماهه اومدم دارم به لطفتون بخش خانه‌داری هتل کار می‌کنم آقای درویش‌زاده.

اَبروهام رو حالت دادم و جدی گفتم:

-از قوانین اینجا خبر دارید؟

اضطرابش رو با صاف کردن لبه‌ی مقنعه‌اش نشون داد و من تاکیدوارانه تکرار کردم:

-صحبت کردن با موبایل تو تایم کاری! وسط کریدور و با صدای بلند؟ یک روز از حقوقتون کسر میشه.

بدم اومد وقتی که دیدم مردمک‌هاش لرزیدن و لب گزید.

-عذر می‌خوام آقای درویش‌زاده.

انگار باخودش عهد بسته بود که اسمم رو اشتباه تلفظ کنه؟

-درویش… شهریارِ درویش.

با دستم به انتهای کریدور اشاره کردم تا بره.

سرش رو پایین انداخت و راهش رو رفت.

بدون هیچ حرف یا اعتراضی نسبت به تصمیم!

وارد دفترم که شدم، داخلی بخش روابط عمومی رو گرفتم.

-بله مهندس؟

لبه‌ی کتم رو بالا زدم و روی صندلیم نشستم.

-بیا اینجا.

چند لحظه بعد ضربه‌ای به در خورد و قبل از ورودِ بنیامین، غلامی با سینی قهوه داخل اومد.

-صبحتون بخیر آقا

نگاهم روی سکوت بنیامین کش اومد و

غلامی از بنیامین پرسید:

-برای شما هم بیارم؟

-ممنون الان قهوه نمی‌خورم.فنجونم رو بالا بردم تا رایحه‌ی گرم و تلخش، سلول‌های بویاییم رو تحریک کنه.

-با من کاری داشتی؟

روی مبلِ مقابلم نشست و من با چشم‌هام به در نیمه‌ باز مونده‌ی دفتر اشاره کردم.

معترضانه بلند و حین بستن در گفت:

-می‌تونستی تشریفات قهوه خوردنت که تموم شد، صدام کنی مهندس.

مهندسش رو با غیظ و غضب گفت و من فقط نگاهش کردم.

فنجونم رو روی میز گذاشتم و انگشت‌هام رو دورش حلقه کردم.

-پیراسته دنبال خونه‌است.

چشم‌هاش رو برام ریز کرد.

-اوه… بازم خانم پیراسته!

دهن کجیش برام اهمیتی نداشت.

مسکوت موندم و خودش باز به حرف اومد:

-از کجا فهمیدی حالا؟

دست به سینه تکیه زدم به صندلیم و خیره نگاهش کردم.

-شهریار… حق بده… یک ماه پیش بدون هیچ دلیلی گفتی باید استخدام بشه… الانم می‌گی دنبال خونه‌است… اگه…؟

فهمید که از لحنش بدم اومد و حرفش رو ادامه نداد.

-باقیش؟

-باقی نداره.

-به سلامت بنیامین.

از حرص مرخص کردنش خندید. ولی من جدی بودم.

ایستاد و ادامه داد:

-موضوع اینجاست که این زری خانم چهل سالشه… سه تا بچه داره و چندماه پیش شوهرشو از دست داده… هیچ رقمه شبیه کیس‌هاتو دافات نیست!

بنیامین بلد بود منو عصبی کنه و از این زرنگیش لذت میبرد.

-ببند دهنتو.

ایستادم و دنبال فندکم جیب‌هام رو گشتم.

-بغلِ تلفنته.

فندک رو برداشتم و سیگارمو روشن نکردم.

-براش خونه پیدا کن… هرجا و هر قیمتی که شد مهم نیست… خودش ولی متوجه نشه.

***

-پاشو بیا ببینم دیگه چیا بلدی بگی و یکی یکی رو میکنی برام.

سمت اتاق خواب که قدم برداشت به خنده جواب دادم:

-هذیون گفتم… جدی نگیر… مگه نگفتی شام گرفتی؟

دکمه‌ی اول پیرهنش و باز کرد و خبیثانه نگاهم کرد.

-اول دِسر… بعد شام.

تکیه زدم به دیوار و تماشاش کردم. مثل خودش که تو همون حالت جلو اومد و دستشو کنار صورتم روی دیوار گذاشت.

-یادت باشه من وقتایی که نگاهت میکنم دوست دارم… امّا وقتایی که تو سکوت نگاهت میکنم بیشتر دوست دارم… مراقب این دوست داشتنم باش یارا.

با زبونم دور لب‌هام‌ رو به نشونه‌ی حریص شدنم تر کردم و گفتم:

-مراقبم.

دست و صورتش که هم زمان پایین اومد…

***

-از حست بگو… چقدر ازم متنفر شدی؟

طرح‌ لب‌هاش صاف بود… نمی‌ذاشت چیزی از احساساتش بفهمم… فقط با تلخی لب زد:

-می‌خواستم یه بیابون باشه برم سر بذارم بهش… شاید یکم سبک بشم.

من ولی ریز خندیدم… با ذوق گفتم:

-بذار روی شونه‌ی من… سرتو… سبک میشی.

***

-به نظرت کشاورز خوبی می‌شم؟

لرزش دست‌هام و با جمع کردنشون پنهون کردم و پرسیدم:

-کشاورز! هتلداری مگه چشه؟

خندید و با نیش باز شده‌اش پوستِ گردندم رو نوازش کرد.

-کشاورز بشم که خاکِ اینجا رو شخم بزنم… زیر و رو کنمش… بعدش…

دید که چطور نفسم بند رفت… بوسه‌های ریزش از گودی گردنم شروع شد و رسید به سرشونه‌ام.

-هی بوست کنم… هی بذر بکارم… چه محصولی بده این خاک.

با خنده گفتم:

-خاکش حاصل‌خیزه؟

اگر رمان شهر بی یار رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سحر مرادی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شهر بی یار

شهریار: پسری به ظاهر عبوس و غیر قابل نفود اما به شدت خانواده دوست و حامی. کسی که تکیه گاه بودن را خوب بلد است. عاشق حیوانات (اسب و شاهین دارد) تحصیلاتش را در کشور فرانسه به سرانجام رسانده و دنیا دیده به حساب می‌آید.

یارا: دختری بازیگوش، چرب زبان، بزله گو، دست فروش مترو( جوراب میفروشه) جنس نگاهش به افراد ثروتمند تلخ و سیاهه…

آرزوی رفتن از ایران رو داره، می‌خواد باعث خوشبختی خانوادش و کمبودهاشون بشه و فکر میکنه اگر از مرزهای کشور خودش عبور کنه درهای خوشبختی به روش باز میشه و شده به هر قیمتی می‌خواد که این اتفاق بیفته…

از لحاظ ظاهری موهای کوتاه و به رنگ صورتی داره که همین توجه اطرافیان رو بهش جلب میکنه، لوس نیست ولی عمیقا تلخه
پدرش رو با یک تصادف از دست داده و خودش هم بیست روز تو کما بوده که این اتفاقات هرازگاهی باعث کابوس دیدنش میشه.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • عالییییییی بوووددددد😍😍😍😍
    یکی از بهترین رمان هایی که خوندم👌🏻هرچی از قشنگیش بگم کم گفتم خیلی خوب بود😍🥺

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید