مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان کوئوکا

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت15

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان کوئوکا

دانلود رمان کوئوکا از رویا قاسمی که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی رمان کوئوکا فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان کوئوکا

رمان کوئوکا سرگذشت دختری به نام صهبا هست که به خاطر خانواده‌ اش احساس شرمساری می‌کند و تلاش می‌کند با درس خواندن و بهترین بودن، این موضوع را که خانواده خوبی ندارد کمرنگ کند.

پدر خانواده تریاک فروش هست و برادر صهبا هم فروش مشروبات انجام میدهد. صهبا همیشه از خانواده خود فراری هست و با دوستش مینا وقت می‌گذراند.

از قضا وقتی به خانه مینا دعوت میشود متوجه میشود که کل خانواده مینا پلیس هستند. پدر مینا تیمسار، برادر و عمویش هم پلیس هستند. تقابل این دو خانواده و ماجرای عشق بین صهبا و عموی پلیس داستان، داستانی زیبا و پرکشش را رقم زده است که فقط با خواندن متوجه تفاوت و زیبایی این داستان خواهید شد.

هدف نویسنده از نوشتن رمان کوئوکا

سرگرمی و علاقه برای نوشتن همیشه وجود داره. اما بیشتر تلاشم در رمان کوئوکا این هست که خواننده ها لذت ببرند.

پیام های رمان کوئوکا

در رمان کوئوکا سعی کردم خانواده های خاکستری رو تو داستان پررنگ نشون بدم. که مخاطب و خواننده ی داستان به این مفهوم برسه که خودش و خانواده‌اش رو با نکته‌های منفی ای که وجود داره، بپذیره. و ماهیت اصلی خودش رو مخفی نکنه.

خلاصه رمان کوئوکا

رمان کوئوکا روایت صهباست دختری که در خانواده ای خلافکار به دنیا آمده و همه ی زندگی اش در حال مخفی کردن این موضوع از همه بوده. اما عاشق کسی میشود که پلیس هست و کل خانواده‌ اش پلیس هستند.

مردی که در تلاش هست صهبای داستان را جدی نگیرد و صهبایی که به این پلیس به چشم قهرمان زندگی اش نگاه می‌کند.

رمان کوئوکا سراسر طنز و عاشقانه هست. با نگاهی متفاوت به پدرانی که خاکستری هستند.

مقداری از متن رمان کوئوکا

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان کوئوکا اثر رویا قاسمی :

بابا هیچ‌‌وقت قهرمان زندگی من نمی‌شه! اون هرگز قبول نمی‌کرد تا به کمپ بره و وقتی با پایِ خودش نمی‌رفت و به زورِ من و مامان، چند روزی رو تو خونه، اَدایِ آدم‌های در‌حال ترک رو درمی‌آورد، من ر‌و به این باور می‌رسوند که همهٔ زندگیم، در انتظاری بیهوده برای داشتن یه قهرمان به سر بردم.

من حتی راضی بودم که امیر، قهرمانِ زندگیم باشه، اما وقتی پاش رو گذاشت جای پایِ بابا، متوجه شدم که تو خونه‌مون، نباید دنبالِ قهرمان گشت.

شایدم مشکل از خودمه، چرا باید دنبال یه قهرمان تو خونه‌مون باشم، که مرد باشه؟!

مگه زن‌ها نمی‌تونن قهرمان باشن؟‌ مامان اولین گزینه‌ایه که به فکرم می‌رسه، اما وقتی جنس‌های بابا و امیر رو براشون تو زیرزمین بین دبه‌های ترشی و قُرمه‌هایی که زمستون همیشه باید روی سفره‌مون باشن؛ جاسازی می‌کنه، مفهوم می‌شم، که نمی‌شه به‌عنوان یه قهرمان بهش نگاه کرد!

یا رعنا خواهرم، وقتی همهٔ افتخارش در اینه که با سامان، همکارِ امیر که ماشین شاسی بلندش، هوش از سرِ کل دخترهای محل می‌بره، نامزد کرده؛ من واقعاً نباید دنبال هیچ قهرمانی تو خونه‌مون بگردم!

به‌حتم قهرمان‌ها تو خونه زندگی نمی‌کنن یا اگه می‌کنن، خونهٔ ما رو برای زندگی انتخاب نکردن.

این‌که من هیچ‌وقت پارک دوبل رو یاد نمی‌گیرم، تا گواهی‌نامه‌م رو بعد دو سال امتحان رانندگی، اخذ کنم، فقط به‌خاطر نبودِ یه قهرمانه!

اگه که قهرمانی بود، شده با رشوه،  سرگرد رحیمی رو راضی می‌کرد تا قبولم کنه.

قبل‌از این‌که هادی بخواد من‌‌و تو کوچه ببینه، خودم‌و سریع به در خونه‌مون می‌رسونم. هنوز چرخش دوم کلید توی قفل انجام نشده، که هادی متوجه‌م می‌شه.

–  چی شد؟ بالاخره تونستی گواهیت ر‌و بگیری؟

من نمی‌دونم مامان برای چی باید جزء‌به‌جزء برنامه‌های من‌و برای شهین خانوم، همسایه‌مون تعریف کنه، تا اونم به گوشِ پسرش هادی برسونه؟!

–  به تو مربوط نمی‌شه!

–  عاشقِ همین وحشی بودنتم به قرآن! هروقت مثل سگ بهم می‌پری، کیف می‌کنم…‌!

کوله‌م از روی شونه‌م افتاده، وقتی داد می‌زنم:

–  جد و آبادتون سگن…!

–  یواش‌تر… مامانم بشنوه، دیگه قبول نمی‌کنه بیایم خواستگاریت!

دندونام‌و از عصبانیت روی هم چِفت می‌کنم. وارد خونه‌مون می‌شم و در محکم به هم می‌کوبم.

مامان ملافه‌هایی که شسته رو روی طناب پهن کرده.

–  چته صَهبا؟ سر اوردی مگه؟

–  مامان… باز تو رفتی گذاشتی کف دستِ شهین‌خانوم، که من دارم کجا می‌رم؟

از توی سبد یکی از پیرهن‌های بابا رو درمی‌آره.

–  دو ساعت اومد این‌جا فک زد، آخر از زیر زبونم کشید کجا رفتی.

–  چرا اصلاً راش می‌دی تو خونه، زنیکهٔ فضول‌و؟

مامان به خونه‌شون، که بدبختانه درست دیواربه‌دیوار خونهٔ ماست اشاره می‌کنه.

–  می‌شنون. خوبیت نداره.

–  بشنون! پسرهٔ بی‌ریختشون شب و روز برام نذاشته. شمام که انگارنه‌انگار…

–  من به‌خاطر تو این‌همه تیپ می‌زنم! اون‌وقت بهم می‌گی، بی‌ریخت؟

روی دیوار مشترکی که بین خونهٔ ما و خودشون کشیده شده، نشسته.

–  هادی‌‌جان پسرم، اون‌جا چیکار می‌کنی؟ الان امیر سر می‌رسه، تیکه بزرگت گوشِته.

–  چرا امیر، مامان‌جان! خودم الان خدمتش می‌رسم.

چوبی‌که برای گرفتگی توالتِ توی حیاط استفاده می‌شه رو از کنار دیوار برمی‌دارم و به سمتش می‌رم. دست‌پاچه از دیوار می‌پره، پایین. صدای بلند آخش‌و از تو حیاط خونه‌شون می‌شنویم.

–  ولش کن دختر. از بچگی یه تخته‌ش کم بوده… گناه داره، مادر مرده.

چوب رو پرت می‌کنم، روی زمین.

–  مادر مرده منم، که مامانم دلش بیش‌تر واسه پسرِ علاف همسایه می‌سوزه تا دخترش.

شلوار بابا رو محکم می‌چلونه.

–  غذات‌و گذاشتم رو بخاری تا گرم بمونه‌. این‌جام وای‌نسا. این پسره که عقل سالم نداره یه‌باره از بالای دیوار می‌پره تو حیاط… اون وقت بابات خون به پا می‌کنه.

تو خونهٔ ما، که یه خونهٔ شصت‌و‌پنج متری تو یه محلهٔ پایینه شهره، فقط من فکر می‌کنم، قهرمانی نیست. وگرنه که مامان، بابا رو وقتی که خمار و بی‌هوشم

پایِ منقل افتاده یه قهرمان می‌دونه.

کفش‌هام‌و درمی‌آرم و داخل خونه می‌‌شم.

بابا مثل همیشه تکیه داده به دو متکای قرمزرنگی که یادگارِ دست‌های خان‌جونن و مشغول درست کردن شیره از سوختهٔ تریاک!

یه جام مسی هم داره، که مال پدربزرگش بوده و درهمین خصوص مصرف می‌شده.

پدربزرگ‌های دیگه اگه برای نوه‌هاشون ملک و طلا و پول گذاشتن، پدربزرگ بابای ما براش جامِ مسیِ استفاده شده، به یادگار گذاشت.

بابا هیچ‌وقت این جام رو نمی‌شوره. اجازه نمی‌ده که شسته بشه. چون یکی از افتخاراتش اینه که اثراتِ مصرفِ پدربزرگش، روی این جام مونده. افتخاراتم اینجا، تو خونهٔ ما، طوره دیگه‌ای معنی می‌شن.

–  سلام بابا.

با قاشق، محتویات توی جام رو، که روی اجاق کوچیکه مخصوص مصرفشه، هم می‌زنه‌!

–  سلام دخترِ قشنگم… بگو ببینم نتیجهٔ امتحانت چی شد؟

خب! مثل این‌که امروز کوکه کوکه اوضاعش.

–  هیچی بابا… رد شدم…

–  هیچ عیبی نداره، دوباره شرکت می‌کنی. داداشتم که برات ماشین گرفته بهش سفارش می‌کنم، باهات بیشتر تمرین کنه.

درِ قابلمه‌ای که روی بخاریه رو برمی‌دارم. لوبیاپلواَم غذای بدی نیست.

–  نه تو رو خدا… نگی بهش بابا. اخلاق نداره که! یه بار توضیح بده حالیم نشه، سرم هوار می‌کشه.

کوله‌م رو کنار بخاری می‌ذارم و با دست یه‌کم از لوبیا‌پلو رو توی دهنم می‌ریزم.

–  بابا… باز زیرپوشت‌و سوزوندی؟

بی‌توجه به سرزنش من، محتویات توی جام‌ رو که به غلظت رسیده هم می‌زنه. بوی خوشی که تو خونه پیچیده رو کجای دلم بذارم؟!

بدون این‌که در قابلمه رو بذارم کوله‌م رو برمی‌دارم و به‌سمت حیاط پشتی می‌رم. یه انباری کوچیک داریم اون‌جا، که به بهانهٔ درس و دانشگاه و البته با جنگ و دعوا، برای خودم برداشتمش.

خونهٔ ما فقط یه اتاق داره. یه اتاق که مال مامان و باباست. هروقت سامان بیاد، مال رعنا و سامان. هروقتم که امیر بخواد با دوست دخترش تماس تصویری بگیره، مالِ امیر.

البته من خیلی راغب بودم تا زیرزمین خونه‌مون، که فضای زیادی هم داشت برای خودم بردارم. اما کار و کاسبی امیر اون پایینه و نمی‌شد.

بعداز این‌که بابا خودش رو بازنشسته کرد. امیر یاعلی گفت و جاش‌ رو پر کرد! تو خونهٔ ما وقتی که جنس برای مردم می‌برن، بسم الله می‌گن و وقتیم کارشون، بی‌سروصدا تموم می‌شه، خداروشکر می‌کنن.

از نظر خانواده‌م، فروش چهار تا شیشه عرق و زهرماری، توسط برادرم و نامزدِ خواهرم هیچ عیبی نداره.

رعنا معتقده، که اونا کار بدی نمی‌کنن و همه‌ش به چهار تا جوون، چهار تا لیوان محلولِ شادکن می‌دن.

امیر… امیر اما قضیه رو با روشن‌فکری برای خودش‌ و ما تحلیل می‌کنه. ازنظرش هیچ اشکالی نداره که چند کیلو کشمش مرغوب و به یه عصارهٔ ناب تبدیل کنه تا باعثِ شادی مردم بشه. مامانم کار امیر رو مناسبتر از کار بابا می‌دونه.

بابا پخش تریاک رو به‌عهده داشت توی محل، امیر پخشِ مشروب.

ازنظرش، همین که امیر تریاک نمی‌فروشه و باعث معتاد شدن بچه‌های مردم نمی‌شه، خیلی خوبه. مامان به امیر افتخار می‌کنه، چون علاوه‌بر خرج خوردوخوراک خونه، تونسته رعنا رو هم شوهر بده.

–  صَهبا… بیا ببین لباسی که رعنا برام دوخته چه‌قدر قشنگ شده.

رعنا بیست‌ و نه‌سالشه. تو سن شونزده سالگی مدرسه رو ترک کرد و افتاد به دوخت‌ و دوز.

ناگفته نمونه که تو این سال‌ها تونست خیاط قابلیم بشه. سامانم براش یه مغازه تو محل خودمون اجاره کرده تا رعنا به این باور برسه که ازدواج با سامان واقعاً جزو افتخاراتی بود که نصیبش شد.

شاید باید این راز رو با خودم به گور ببرم، که اگه جواب چشم‌چرونی‌های سامان رو با دندون‌های تیزشده‌م نمی‌دادم، همهٔ این افتخارات مال من می‌شد و بر این باورم، این رنویی هم که امیر برام خریده، برای این نبود که دهنم رو ببندم و به رعنا حرفی از این موضوع نزنم.

لباس‌های نشسته‌م رو به دست می‌گیرم و برای این‌که لباس مامان رو ببینم از اتاقم بیرون می‌آم.

مامان پیرهن آبی گلداری که پارچه‌ش رو عمه‌پری از کربلا براش خریده بود، دوخته.

–  بچرخ مامان…

مامان می‌چرخه.

–  خیلی خوب شده. فقط یه‌کم گشاده، به رعنا بگو یه کم تنگش کنه.

–  کجاش تنگه بابا؟ اندازه‌شه.

مامان می گه:

–  یه ساعت پیش رعنا خودش اورد تنم کرد. گفت برام تنگش کنه، بابات گفت نه. اندازه‌مه.

بابا همیشه رو لباس‌های همه‌مون حساس بود. باوجود مصرف همیشگیش، هروقت که حالش درست بود و می‌تونست نظر بده برای سر و شکلمون، به تنگی و کوتاهی لباسامون دقت داشت.

آره خب، ساقی‌های محله‌ هم باوجود مصرف بی‌اندازهٔ مواد، روی ناموسشون غیرت دارن!

مامان از تو آینه لباس تنش رو برانداز می‌کنه.

–  بیژن‌جان فردا بریم واسه این پیرهن، یه روسریم بخرم.

–  فردا عروسی پسرِ محسنه. قراره بیاد یه‌کم شربت اَزمون بگیره. بعدش می‌گم امیر ببرتت.

مامان مثل یه دختر بچه از شوقِ روسری نو،‌ دستی به موهای بلندش می‌کشه.

تنها کسی که تو این خونه با اعتیاد بابا و کاروکاسبیِ امیر و ازدواج رعنا مشکل داره منم!

فقط منم که اصرار دارم بابا تو شصت سالگی ترک کنه. مامان می‌گه نباید تو این سن پدرت‌ رو مجبور کنیم به ترک. چهل‌ساله داره مصرف می‌کنه، یهو بذاره کنار، سنکوپ می‌کنه و می‌مونه رو دستمون…

و من‌ و به این فکر وامی‌داره، که دقیقاً مادرِ من چهل سال داشت چیکار می‌کرد؟ فقط زاد و ولد… ؟!

با لباس‌های نَشسته‌م به سمت حموم می‌رم. لباس‌ها رو توی تشت پرتاب می‌کنم و بدون این‌که قصدی برای شستنشون داشته باشم، از حموم بیرون می‌آم.

قابلمهٔ نه‌‌ چندانِ داغ لوبیاپلو رو از روی بخاری برمی‌دارم و به آشپزخونه می‌رم.‌ قاشق شسته شده‌ای از تو جاقاشقیِ روی سینک برمی‌دارم. روی زمین می‌شینم، قابلمه رو توی بغلم می‌گیرم.

قاشق و توی لوبیاپلو فرومی‌کنم، که مامان به آشپزخونه می‌آد. لباس تنش رو عوض کرده. سفرهٔ کوچیکی از تو کشوی کابینت برمی‌داره و جلوم پهن می‌کنه.

–  اون‌طوری غذا نخور، خدا بدش می‌آد. باید وقتی غذا می‌خوری به نعمتِ خدا احترام بذاری.

قابلمه رو از تو بغلم می‌گیره و روی سفره می‌ذاره.

–  درسته مامان… نعمت‌هایی که از راه حلال به دست می‌آن و باید بهشون سجده کرد…

و رو به سفره ادای سجده کردن درمی‌آرم.

–  همین حرفا رو می‌زنی که امیر چشم نداره ببینتت! کی گفته حرومه؟ مگه ما واسه مردم تعیین تکلیف می‌کنیم که چی بخورن یا نخورن؟ از امیر نخرن یکی دیگه رو پیدا می‌کنن.

پارچ آب و لیوان رو روی سفره می‌ذاره. من هیچ‌وقت نفهمیدم مامان چجوری می‌شه این‌قدر به اخلاقیات و ادب پایبنده و اون‌وقت بچه‌ش رو از همچین کارهایی منع نمی‌کنه؟

–  مامان من تو رو مقصر نمی‌بینم! یعنی دیگه نمی‌بینم… تو شرایطی بزرگ شدی که بابابزرگم اعتیاد داشت و خان‌جونم مثل پروانه دورش می‌چرخید! اگه خان‌جون دو تا ‌می‌زد تو سرِ بابابزرگ،‌ شاید وضعیت مام بهتر بود!

مامان مثل همیشه از حرف‌های من، کفرش می‌گیره و زیر لب غرغر می‌کنه.

–  بی‌مادر بشی ایشالا با این زبونت…

ایشون، همون مادری هستن که احترام به نعمت‌ها رو گوشزد می‌کردن؟ یه‌ وقت‌هایی با خودم می‌گم انسان‌ها یه ‌شخصیت ندارن، بلکه چندین و چند شخصیت دارن.

شخصیت‌هایی که به صورت‌های مختلفی در انسان، تکثیر می‌شن. یه‌ بار درقالبِ مرجع‌تقلید نمود می‌کنن. یه‌ بار درقالبِ یه نفرین کننده… و هزاران قالبِ دیگه که به مرور ازشون پرد‌ه‌برداری می‌شه…

کاسهٔ ماست رو روی سفره می‌ذاره.

–  الان این بچه خسته و کوفته از راه می‌رسه، شیرم‌و حلالت نمی‌کنم با حرفات بهش نیش بزنی!

–  مگه قبلاً نگفتی، سر من شیرت خشک شد و عمه پری بهم شیر می‌داد!؟

خسته از زبون‌ نفهم بودنِ من، کنارِ سفره می‌شینه.

–  من اگه راه مامانم‌و رفتم، تو راه کی‌و داری می‌ری؟!

–  راه کسی‌و که برحسب اتفاق، از غذای حلالشون خوردین و نتیجه‌ش، شد من! وگرنه که به تو و بابا امیدی برای تولیدِ خودم نداشتم.

مامان با غیظ نگام می‌کنه. من غلط کردم تو رو زاییدم خاصی توی نگاهش بی‌داد می‌کنه، که به خنده‌م می‌ندازه.

–  لوبیا پلوم‌و بخورم، می‌رم تو اتاقم تا شبم بیرون نمی‌آم که به پسرت نیش بزنم.

همون‌قدر که من از مامان ناامیدم، همون‌قدرم اون از من ناامیده.

ما همدیگه رو دوست داریم و هرکاری بتونیم برای هم می‌کنیم، اما این باعث نمی‌شه، که همدیگه رو تأیید کنیم؛ یا بهتر بگم این دلیل نمی‌شه، که کسی تو این خونه من رو تأیید کنه.

از سر سفره که بلند می‌شم، امیرم می‌رسه.

–  مامان… درِ زیرزمین چرا قفله؟!

مامان با نگاهی به من دست‌پاچه از جاش بلند می‌شه. نیازی نمی‌بینم به چراش فکر کنم. مامان این روزها می‌ترسه، که من برم و بلایی سر اون زهرماری‌ها بیارم.

–  اومدم مادر.

پشت سر مامان از آشپزخونه بیرون می‌آم. امیر عجله داره، اما می‌پرسه:

–  قبول شدی؟

–  سلام. نه…

–  نه و درد! اون همه سال تو مدرسه الکی شاگرد زرنگ بودی؟ اون همه درس خوندی، می‌ری دانشگاه، اون‌وقت از پس یه پارک دوبل برنمی‌آی؟

–  همه که مثل تو،‌ بلد نیستن از همهٔ نبوغشون به بهترین نحو، بهره ببرن!

امیر با غیظ، پشت سر مامان از خونه بیرون می‌ره و درهمون‌حال می‌گه:

–  حیف که عجله دارم.

بابا به چیزی که می‌خواست رسیده. محتویات توی کاسه کاملاً قیرمانند شده و درحال گلوله کردن و بسته بندیشونه.

–  بابا… بیا این دو نخود رو بذار کنار برای عمه‌ت، گفت کمرش درد می‌کنه!

خداروشکر از در و دیوار برامون می‌باره. این خاندان همه آدم‌های بوداری هستند.

–  بابا اگه یادت رفته من یادآوری می‌کنم، که با همین نسخه پیچیدن‌های عمه و همکاری تو باهاش، شوهرعمه‌، حیدر رو فرستادین اون دنیا!

–  اون بندهٔ خدا، عمرش سر اومده بود. دیدی که داشت از درد می‌مرد. ما فقط یه نخود بهش دادیم، که تو آرامش بمیره!

–  تو آرامش یا بر اثر خفگی؟!

بابا شماتت‌بار نگام می‌کنه.

–  مگه دروغ می گم؟ بدبخت سرطان ریه داشت. آخه کی به کسی که سرطان ریه داره؟ تریاک می‌خورونه؟

–  دختر… زبون به دهن بگیر! یه‌ جای دیگه می‌شینی از این حرفا می‌زنی، برامون دردسر درست می‌کنی.

باید به اتاقم برگردم. بیشتر موندن اینجا مصادفه با، دعوای پدر و دختری.

اون روزی که معنی کامل و جامع یه خانوادهٔ ایده‌آل رو فهمیدم، روز بدی برام بود. ما هیچیمون به استاندارهای جهانیِ یه خانوادهٔ خوب نمی‌خورد. بیشتر به  استاندرهای جهانی یه خانوادهٔ بد نزدیک بودیم.

از همون روز بد بود که تلاشم برای نزدیک شدن به استاندارهای یه خانوادهٔ خوب، شروع شد، اما دریغ از ذره‌ای نزدیک شدن به ‌چیزی که حق طبیعی خودم می‌دونستم…

اگر رمان کوئوکا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم رویا قاسمی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان کوئوکا

صهبا: دختر موفرفری، چشم ابرو مشکی، نخبه شیمی
جهان: مرد داستان، افسر پلیس، چشمای روشن سبز. قد بلند و کمی بور .

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید