مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان قلب سوخته

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مخصوص_بزرگسالان #اجتماعی_خانوادگی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان قلب سوخته

برای دانلود رمان قلب سوخته به قلم مریم پیروند نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان قلب سوخته را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان قلب سوخته

رمان قلب سوخته سرگذشت دختری هست که پدر و مادرش توی بچگی از هم جدا شدن و در عین تنهایی در بین جمع خانواده پدرش، کاملا شجاع و جسور به بار میاد، تا اینکه رازی از گذشته برملا می‌شه و واقعیتِ زندگی پدر و مادرش رو براش عیان می‌کنن.

هدف نویسنده از نوشتن رمان قلب سوخته

هدفم از نوشتن رمان قلب سوخته نشون دادن شخصیت درونیِ آدم‌ هایی که ذاتا سیاهن و سعی می‌کنن با جلوه دادنِ ظاهرِ خوبشون چهره‌ی کریهشون رو پشت نقاب پنهون کنن.

نتیجه‌ی قضاوت کردن در مورد زندگی دیگران…

چالش عقاید گذشته و درگیری با عقاید امروزی…

تفاوت‌های ظاهری و عقیدتی هر دو نسلی که عاشق‌ هم‌ان و بخاطر تفاوت سنی زیاد دچار مشکل می‌شن…

پیام های رمان قلب سوخته

شاید در ابتدا با خوندنِ رمان قلب سوخته ، با یه قصه‌ی عاشقانه‌ ی عامیانه مواجه بشید، اما تنها هدف من از نوشتنش، سرگرمی نبوده…

اینجا صحبت از تهمت زدن، قلب شکستن و حقیر کردنِ شخصیتِ آدم‌هایی هست که بخاطر پدرو مادرشون مجبورن زخم زبون بشنون و زیر بار طعنه‌ها له بشن، اما در آخر خواهیم دید دارِ مکافات چطوری ریشه‌ی این ظلم‌ها رو از خشک می‌کنه.

خلاصه رمان قلب سوخته

کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌ های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه…

چون یه حس پدرانه به صدف داره و رفتارهای صدف رو ناشی از وابستگی و جبرانِ محبتش می‌بینه، در حالی که درون قلبِ خودش برای این موجودِ شیطون چیزهایی هست که خلافشون رو به صدف نشون میده.

مقدمه رمان قلب سوخته

همه میگن اون مرده….

یه مرده‌ی بی‌ رحم و بی‌ احساسه.

خیلیا معتقدن قلبش هم توی اون آتیش سوخته و هیچ قلبی برای پیشکش کردن به عشق و احساسِ طرف مقابلش نداره.

بخاطر من توی آتیش سوزی بدنش و صورتش سوخت.

صورتش رو جراحی کرد ولی بدنش…

مهنا میگه اون خیلی ترسناکه و همه از بدنِ نقص‌دار و سوخته‌ش هراس دارن.

اما تنها منم که اونو با باطنِ زیباش می‌شناسم.

چون به همون اندازه که اون ازم دوری می کنه، من بیشتر عاشقش می‌شم.

حتی عاشقِ بدنِ سوخته‌ش…

مریم پیروند

مقداری از متن رمان قلب سوخته

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان قلب سوخته اثر مریم پیروند :

شربتِ بهار نارنج رو آماده کردم و پارچ رو توی یخچال گذاشتم تا مثل وقتایی که وارد خونه میشه، برای رفع خستگیش یه لیوان شربتِ خنک براش ببرم.

خودشیرینم دیگه و خوب می‌دونم اون از چی خوشش میاد و چطوری خودمو براش لوس کنم.

لبخندی زدم و بیخیال از غرولندِ بی‌بی توی لیوان‌ها گل گذاشتم تا اونارو هم آماده بذارم روی میز‌.

بی‌بی که از بی محلی هام کُفرش دراومد، بلند صدام زد؛

– صدف بیا این شورتاتو وردار الان کاوه میاد…صد دفه گفتم حیا داشته باش، کِی می‌خوای این چیزارو یاد بگیری، هر چی بزرگ‌تر میشه بی‌حیاتر میشه، می‌ذاری اینجا این پسره ببینه کرم بیفته تو جونش…

صداش تحلیل رفت، انگار دور شد، ولی غرغرش هنوز ادامه داشت:

– ورپریده، حیا نداره، لنگه‌ی مادرشه، اون از مامانش اینم خودش که درد انداخته تو جونِ منو این بچه، یکی نمیاد شوهرش بدیم بره سربه راه بشه، هر چی می‌گم گوشش بدهکار نیست.

دستم کنار سینی خشک شد و میون طاقِ درهای بازِ هال، بی‌بی رو دیدم که داشت لباس‌های خشک رو از سرِ بند جمع می‌کرد.

با حرص لیوانِ دیگه‌ای توی سینی گذاشتم… مگه به حالِ اون فرقی داره من لباس‌های خصوصیم رو روی بند بذارم !

اصلا از عمد می‌ذارم تا ببینه، بذار بی‌بی هر چقدر دوست داره بهم بگه بی‌حیا…

توی این خونه اون کسی که دیده نمیشه منم و وسایلم.

سینی رو روی میز گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.

فکرم بی‌اختیار کشیده شد به دیشب و اون تماسِ تلفنیِ مزخرفش.

صدای ریزِ یه دختر رو شنیدم که از توی موبلیلش به گوشم می‌رسید.

بخاطر اون سفره‌ی شام رو ترک کرد و یک ساعت توی حیاط باهاش گفتگو می‌کرد.

بدون اینکه بفهمه از حرصِ اون چقدر جلیز ولیز زدم و منفجر شدم.

شام‌ رو با صدای خنده‌های بلندش کوفتم کرد، با حرف زدنش، عزیزم گفتن‌هاش، فقط حرص و جوش خوردم، عصبانیتم رو سرِ ظرف‌ها خالی کردم و موقع ششتنشون اونقدر سروصدا راه انداختم که بی‌بی با حرص گفت:

” چته، نمی‌تونی بشوری، بذار خودم می‌شورم، چرا با ظرف‌ها دعوا داری”

حتی بی‌بی هم فهمید خونم به جوش اومده، چون می‌دونه، من برای اون و عشقش، چه تبِ تندی توی تنم دارم.

اما اون…

لاقید از منو خشمم و شب‌بخیری که زودتر از هر شب بهشون گفتم، با اون ورپریده حرف زد و خم به ابروش نیومد، چقدر از درون ناراحتم.

صبح هم با همون صورتِ جدی و محکمش صبحونه‌ش رو خورد و سریع از خونه بیرون رفت.

حتی به اخم و تخم و سردیم توجهی نشون نداد.

لباس‌هارو با غرولندِ بی‌بی از دستش گرفتم..‌.

چشم غره‌ای بهم رفت و زیر لب گفت ؛

– سلیطه.

با خنده‌ی شیطانی به طرفِ اتاقم رفتم… اما در لحظه‌ی آخر فکرِ خبیثی باعث شد برگردم و یکی از شورت‌های توری و فانتزیم رو کنار اتاقش بندازم تا مثلا وانمود کنم موقع بردنِ لباس‌ها به اتاقم از دستم افتاده.

اتاقِ منو اون کنار هم بود و اتاقِ بی‌بی بخاطرِ این دو پله‌ی کوتاه که نسبت به پذیرایی بالاتر بودن، ته راهرو قرار داشت.

لباس زیرم رو انداختم کنار در اتاقش و با لبخند به اتاقم رفتم و اونارو روی دراورِ گذاشتم تا اگر اتفاقی وارد اتاقم شد متوجه بشه لباس‌های شسته شده‌م رو جمع کردم که اون از بینشون اونجا افتاده.

چند دقیقه بعد بی‌بی صدام زد :

– صدف بیا بیرون، کاوه اومد، بیا سفره رو بچین بچه گشنه‌ست.

– اومدم بی‌بی.

توی آینه به خودم نگاه کردم تا ظاهرم رو چک کنم…

موهای فرم رو کمی افشون کردم و یه طره‌ کنار صورتم گذاشتم، چون حس میکنم با این کارم اعتماد بنفسِ بیشتری پیدا می‌کنم.

همه میگن ظاهرم شبیه مامانمه… مامانی که من هیچوقت ندیدمش و فقط لای آلبوم عکس‌های بی‌بی، چندتا عکس ازش دیدم.

منو که به دنیا آورد سه سال بعد بخاطر خیانتِ بابام طلاق گرفت و ترکمون کرد… دو سال بعد هم بابام فوت کرد و همه گفتن آهِ منیژه بود که دامن‌گیرِ بابات شد، اما مامان بعد از اون هم برنگشت و بعدها که بزرگ‌تر شدم، بی‌بی حقیقتِ این ماجرارو برام تعریف کرد.

بهم گفت بابات خیانتکار نبود، به مامانت خیانت نکرد، اون بود که به بابات خیانت کرد، بسطام روش نبود به کسی بگه زنش بهش خیانت کرده، فقط خودمون می‌دونستیم، راضیش کردیم به طلاق، اونم ورداشت بعد طلاق سریع با دوست پسرش ازدواج کرد و رفت، باباتم به همه گفت خودم خطا کردم منیژه که فهمید کارمون به طلاق کشید.

وقتی اینارو فهمیدم ازش بدم اومد در حالی که قبل از این ماجرا عاشقِ مامانم بودم و چقدر دلم به حالش می‌سوخت که بابام بخاطر خودخواهیاش دلش رو شکسته.

اما بعدها وقتی متوجه شدم بابام چه مردِ شریف و خوش قلبی بوده که حتی حاضر نشده خیانتِ مامانم رو پیش دیگران جار بزنه، از مامان و کارش و حتی زیباییِ خودم با این چشم‌های روشنی که بزرگترینِ مشخصه‌ی چهره‌ی مامانم بودن، بدم اومد.

از رنگِ سبزشون متنفرم… حتی بی‌بی هم ازشون متنفره، هر وقت بهش زل میزنم انگار که اونو به قدیم و خاطراتِ گذشته می‌برن، با عصبانیت بهم میگه:

” واسه چی عین گوسفند زل زدی بِم، درد بگیره اون چشای بی‌صاحبتو، زل نزن بِم بدم میاد”

می‌خواستم چشمام رو با یه مدادِ مشکی تیره کنم ولی اینجوری براقیتشون بیشتر می‌شد.

پس بیخیالش شدم و وقتی از اتاقم بیرون رفتم، چشمم به اون شورتِ توری مشکی افتاد که کنارِ درِ اتاقِ کاوه دلبری می‌کرد….

خنده‌م گرفت، به آشپزخونه که رفتم و شربت رو از یخچال در آوردم، اونم ماشینش رو پارک کرد و درِ هال رو برای ورودش باز کرد.

بی‌بی سریع به پیشوازش رفت و مثل همیشه قربون صدقه‌ش رفت…

همیشه اونو بیشتر از من دوست داره و اینو واضح بهم نشون میده.

گاهی به این شک می‌کنم نکنه فکر می‌کنه من تخمِ حرومیِ مامانمم و دخترِ واقعیِ پسرش نیستم که اینجوری باهام بدخلقی می‌کنه.

شایدم بخاطر اون حادثه‌ی آتش‌سوزی ازم متنفره و مثل کاوه منو مقصرِ مرگِ عمو می‌دونه.

زیر قابلمه‌های غذا رو خاموش کردم و خودمم طبق معمولِ همیشه به پیشوازش رفتم.

کیفش رو کنار کمدِ جاکفشی گذاشت و صندل‌هاش رو پوشید و بدون نگاه به من، به اشتیاقِ بی‌بی لبخندی زد و پیشونیش رو بوسید.

نمیشه یکی از اون بوسه هارو به منم بده وقتی می‌دونه منم مثل بی‌بی یا شاید حتی بیشتر از بی‌بی عاشقشم؟

بی بی رو که رها نیم نگاهی به من انداخت… کمرم رو صاف نگه داشتم تا باریکیِ اندامم به چشمای مردونه‌ش دیدنی‌تر جلوه کنن.

اما دریغ… یه نگاه کوتاه و خیلی زود به جهت مخالفم پیچید.

ناامید از اون و رفتارهاش، به میز اشاره کردم:

– ناهارو بکشم یا…

نذاشت یایِ جمله‌م ادامه داشته باشه:

– اول دوش می‌گیرم.

اون همیشه اول از هر چیزی دوش می‌گیره، همیشه خوشبو و مرتبه و همین مرتب بودنش باعث شد من هیچ مردِ دیگه‌ای رو مثل اون خاص و با جذبه نبینم.

لبخندم اون لحظه ردی از خباثت داشت، وقتی داشتم رفتنش رو به طرف اتاقش تماشا می‌کردم…

بی‌بی از نگاه من اخمی به پیشونیش نشوند و بهم غیظ کرد:

– چی برو بر نگاه میکنی، برو زیرِ غذاهارو روشن کن گرم شن تا بچه حموم کنه بیاد.

ایشی به نگاهش کردم و از اینکه توی پرم زده با حرص زیر لب گفتم:

– یه جوری با من رفتار می‌کنه انگار من مترسکِ جالیزی‌م.

– صد رحمت به مترسکِ جالیزی.

برگشتم و با حرص صورتِ تپلش رو نگاه کردم.. دستش رو با اخم روی هوا تکون داد:

– برو اینجوری نگام نکن بدم میاد… مرده شورِ اون چشای دریده‌تو ببرن…

– اصلا مرده شورِ خودمو ببرن که تو این خونه با شما زندگی میکنم.

– والا اینم از شانسِ بدِ منو این بچه‌ست که گیرِ تویِ عفریته افتادیم.

اگه تا صبح من غر میزدم اون نیش میزد، من حرف میزدم اون تازیانه میزد، پس ادامه ندادم و رفتم توی آشپزخونه زیر غذهارو روشن کردم تا همچنان گرم بمونن.

اون این عادت‌و توی سرِ منو بی بی گذاشته که غذاش همیشه گرم باشه.

میز رو چیدم و فکرم خبیثانه هول و حوشِ شورتِ توریم بود…

منتظر بودم بیاد بیرون تا من عرق‌های شرمِ روی پیشونیش رو ببینم، نگاه دزدیدنش رو و نفس‌های تندی که از سر کلافگی سر میزنه.

حتما با دیدنش همون فحشِ معمولِ همیشه رو بهم داده “بی‌شرف”

ولی با برگشتنش خط بلانی روی همه اینا کشید، چون برخلاف انتظارم اون مثل همیشه هم خونسرد بود، هم عادی بنظر میومد و اثری از قرمزیِ صورتش یا چیزهای دیگه توی چهره‌ش نبود.

با حرص لب گزیدم… یه نگاه هم که حواله‌م نمی‌کنه تا دلم خوش بشه…

‌کنار بی بی روی مبل نشست و شروع کردن به خوش و بش کردن.

گاهی حس می‌کنم منو شبیه یه سرخر می‌بینن، خیلی وقت‌ها هر دوشون میشینن کنار هم، گل می‌گن و گل می‌شنفن، هرهر و کرکرِ خنده‌هاشون تمام خونه رو بر می‌داره.

بعد که من به جمعشون ملحق میشم مثل یه بچه‌ی فضول و بی تربیت که یهویی توی جمع بزرگ‌ترها قاطی میشه بهم نگاه می‌کنن.

همین الانم یه جوری سر بی‌بی رو گرفته توی بغلش و دست انداخته دور گردنش  انگار عاشق و معشوقن و من اینجا دارم صحنه‌ی جذابی از عاشقانه‌ی جک و رُزِ تایتانیک رو تماشا می‌کنم.

با حرصِ بادکرده‌ی توی گلوم، صدام رو بالا بردم:

– غذارو بکشم؟

همین که منو نگاه کرد، لب‌هاش از خنده جمع شدن. می‌گم که، کلا مشکلش منم، اصلا ریختِ منو حاضر نیست ببینه.

– بکش، الان میایم.

پسِ نگاهش یه حسی بود که از دیدنش جا خوردم… می‌دونم به شورتم ربط داره، به دیدنش و وجب زدنش با چشمای درشتش.

شایدم به حس‌های بعد از اون…

بذار اون بگه به من حسِ دختری داره، منو دخترش می‌بینه، ولی من که دخترش نیستم، من حاضرم تمام دنیام رو بدم تا یه شب سر بذارم توی بالینش.

مثل بی‌بی‌ نه ها، مثل کسی که عاشقه و از تبِ اون لحظه‌ها ضربانِ قلبش گوشِ فلک رو پر می‌کنه.

تا زمانی‌که تو بهم بی‌محلی می کنی و با روح و روانم بازی می‌کنی، صدف همینه کاوه.

همین که تو مغزت نفوذ کنه و بیچاره‌ت کنه.

با سنگینی نگاهش رو گرفت و منم لبخندِ شیطونم رو.

میز رو چیدم… با همون لبخندی که روی لبم بود.

متوجه نگاه گاه و بی‌گاهش به خودم شدم… بذار نگاه کنه و ببینه دارم برای نقشه‌ی خبیثِ خودم و ذاتِ شیطانیم لبخند می‌زنم.

کنار بشقاب‌ها که قاشق و چنگال گذاشتم و سرم رو بالا گرفتم، نگاهش رو سریع ازم گرفت.

باز هم لبخند زدم و پیچیدم دیسِ پر شده برنج رو هم روی میز گذاشتم. خورشت بامیه رو هم و اونو بی‌بی بالاخره به آشپزخونه اومدن.

غذارو دولوپی خورد… دوغ هم خورد، با بی‌بی هم شوخی کرد و خندید و گوشت‌های توی ظرفِ خورشت رو با محبت توی بشقابِ بی‌بی گذاشت. اونقدر رفتارهاش عادی و حرص درار بودن که از حرصشون چند بار بی‌اختیار موقع جوییدن، لپم رو از داخلِ دهانم گاز گرفتم و صدای آخم دراومد.

بی‌بی یه مرتبه بهم غر زد:

– چته هی آخ آخ می‌کنی، می‌ذاری غذامونو کوفت کنیم یا نه، از وختی نِشِسته هی آخ کرده انگا دندون نداره صاف بجوئه.

– شما بخور بی‌بی قربونت برم.

با حرص نگاهش کردم… خون توی عروقم جمع شده بود و به مغزم فشار می‌آورد و سردردِ آنی تنم رو سست کرد.

بلند شد و تشکر ریزی کرد:

– ممنون.

همین؟ حالا دردش چیه که نگاهم نمی‌کنه ! نکنه بخاطر دیشبه، دیشب… دیشب و منو سربه هواییام که به بهانه‌ی آب خوردن، نصف شب با یه لا لباس‌خواب جلوش جولون دادم.

ریز خندیدم و بی‌بی ندید…

پس داره اینجوری تنبیهم می‌کنه.

دیگه میلی به غذام نداشتم و منتظر شدم بی‌بی هم که به آرومی داشت غذاش رو می‌خورد، غذاش تموم بشه بعد میز رو جمع کنم…

وقتی دید چیزی نمی‌خورم، به تندی دستور داد:

– اگه نمی‌خوری یه چایی دم کن، خوبه می‌دونی کاوه عادت داره بعد غذا چایی بخوره.

چشمِ بلند بالام رو طوری گفتم تا حرصِ پشتش، به گوشِ اونم برسه.

چای رو که حاضر کردم بی بی هم از پشت میز بلند شد.

میز رو به تنهایی جمع کردم، ظرف‌هارو شستم و آشپزخونه‌ی نامرتب رو مرتب کردم.

همیشه همین بوده، خودم به تنهایی از پس کارهای خونه بر میام.

یه وقتایی بی‌بی کمکم میکنه اما بخاطر استخون‌های فرسوده‌ش و سنِ بالاش سعی می‌کنم زیاد خسته‌ش نکنم.

به هال نگاه کردم و اونو تنها روی کاناپه دیدم، با این تفاوت که حالا بر عکس دقیقه‌های قبل روی کاناپه دراز کشیده بود.

– چای بیارم؟

بدون نگاه جواب داد:

– بیار.

حالا که بی‌بی توی اتاقشه و در حال نماز خوندن، این فرصت خوبیه که کمی با پسر عموی بداخلاقم تنها باشم.

سر به سرش بذارم و دلش رو به بازی بگیرم.

این بزرگترین لذت توی زندگیِ منه.

خیلی کم پیش میاد منو کاوه مثل الان با هم تنها باشیم… گاهی وقتا که بی‌بی خونه عمه پریا میره، یا زورکی منو همراه خودش می‌بره، یا کاوه اون روز رو بیرون از خونه می‌گذرونه.

اگر رمان قلب سوخته رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان قلب سوخته

-صدف که با مهربونیاش همیشه از خودگذشتگی و لطافت و عشق رو به اطرافیانش هدیه می‌داد.
-کاوه گاهی تخس و مغرور و گاهی شیطون و مرموز، و همیشه زیرپوستی محبت می‌کرد…

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید