مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شاه و نواز

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_عاشقانه #ازدواج_سفید #رابطه #رفتار_درمانی #هنرمند #عشق_واقعی_یک_مرد #انتقام #آسیب_شناسی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شاه و نواز

دانلود رمان شاه و نواز از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان شاه و نواز

رمان شاه و نواز در مورد افرادیست که هم می خوان سنتی و با عقاید مذهبی باشند هم مدرن و امروزی رابطه داشته باشند.

در مورد والدینی که بچه هاشونو برای منفعت خودشون رها می کنند.

و اینکه وقتی خشم باعث قدرت بشه چه پیامدهایی داره.

پایان خوش

 

هدف نویسنده از نوشتن رمان شاه و نواز

+مهمترین هدفم در رمان شاه و نواز اطلاع رسانی از شخصیه که هم می خواد عقایدش حفظ بشه هم نیازش براورده بشه هم مدرن باشه تا شما پیامدهایی که ممکنه سر همچین فردی بیادو بخونید.

+نقش عدالت در زندگی.

+تاثیر والدین در خانواده.

+شناخت آسیب های مندرج در رمان.

+شناخت عشق حقیقی که فارغ از هر قانون و سنت و تابو ….

+نشون دادن استقلال در زنان.

+پیامد ازدواج زود هنگام.

+حق اولاد بر والدین.

+وقتی روح یک انسان خریداری بشه چطور بیش از نجات دادن جانش با ارزشه.

+تاثیرات عدم کنترل خشم.

+پیامد انجام عمل های ضدباروری بدون تحقیقات.

پیام های رمان شاه و نواز

مهمترین پیامی که دلیل نوشتن رمان شاه و نواز هم هست و متاسفانه دغدغه فکری خیلی از دخترهای جوان مجرد هست اینه، یعنی وجود تابوها در کنار مدرنیته شدن جامعه است که سنت و فرهنگ با زمان در تضاد افتادن برای همین بین نسل ها اختلاف نظر هست وخیلی از جوانان دچار خود در گیری هستند.

نمی دونند فرهنگی که آموختن و تابوهای خانوادگی رو حفظ کنند یا با جامعه ی مدرن که تا حدی غرب زدگی هم داره انتخاب کنند و مسیر رو ادامه بدن.

قابل توجه که اگر می گم غرب زدگی چون داشتن رابطه آزاد در غرب در صورتی هست سال ها قبل جوامع، فرهنگ، قوانین اونو پذیرفتن و در ازای پیامدهایی مثل بچه هایی که والدین مسئولیتشونو قبول نمی کنند هم چاره گذاشتن اما در جامعه ما علاوه بر اسلامی بودن همچنان سنت ها رو تا حدی حفظ کرده و هیچ قانون حمایتی در جامعه نداریم .

حقیقت اینکه ما افکارسنتی رو در زمینه ذهنمون داریم اما میخواییم با زمان پیش بریم هر وقت تعادل یا انتخاب یکی از این مسیرها رو با موفقیت انجام بدیم تصمیمی رو عملی می کنیم که بدون درگیری خواهد بود چه با خود چه با هر نوع اجتماع کوچیک و بزرگی و برای پیامدهاشم مسلما باید فکرهامونو کرده باشیم و…

رمان شاه و نواز در اصل می گه نمی شه هم عقایدتو حفظ کنی هم بخوای آدم به اصطلاح ذهن بازی باشی تاکید می کنم این فقط اصطلاحه. ‌

این طرز رفتار فقط گول زدن خودتون محسوب می شه.

خلاصه رمان شاه و نواز

نواز و آیهان دوازده سال دوست بودن با تمام قهر و آشتی ها. آیهان پسری که وقتی بچه بوده کودک کار بوده اما توسط یک خیر پسر خوانده می شه و تبدیل به یه ادم موفق و ثروتمند می شه در تمام این مسیر نواز همیشه خودشو پله کرد تا آیهان با هر شیوه ای اون موفقیته رو بدست بیاره و گاهی حتی از نواز سوء استفاده کرده.

وقتی نواز این حقیقتو باور می کنه در یک تصمیم آنی و به خاطر عدم کنترل خشم آیهانو با ماشین زیر می گیره و تازه از اینجا ماجرا شروع می شه که آیهان براش شرط می ذاره تا مادامی که سلامتی کاملشو به دست نیاورده باید پرستارش باشه و در این طی طوری انتقام کار نوازو ازش می گیره که ….

در این میان که عشق، انتقام، خشم چالش های خودشونو دارن ایهان رازی رو از کودکی به دوش داره که حالا ، زمانی که شاه آیهان شده برای اون راز دنیای خیلی ها رو به آتیش می کشه و اون راز چیزی نیست جز….

پایان رمان شاه و نواز خوش است.

مقدمه رمان شاه و نواز

رمان شاه و نواز یک منبع اطلاع رسانی در مورد موضوعاتیست که در اهداف بیان کردم.

نیلوفر قائمی فر

مقداری از متن رمان شاه و نواز

بیایید نگاهی بندازیم به رمان شاه و نواز اثر نیلوفر قائمی فر :

مامان با هول و ولا پرده رو کشید و گفت:

-نواز؟ تا دایی هات نیومدن این وضعیتو جمع کن؛ جلوی در خونه ماشین پلیسه.

صدای ناله ی عزیز که نگرانیشو با فغانش اعلام می کرد، اومد. گرچه نگران من نبود! کلافه گوشیمو برداشتم تا شماره ی فرهاد رو بگیرم که دیدم خودش زنگ زد.

سریع با استرس تماسو باز کردم:

-فرهاد؟

فرهاد-نواز! نواز چرا بدون اینکه حرفی به من بزنی می ذاری می ری که این دیوونه با پلیس بیاد دم در خونه اتون؟

-فرهاد توروخدا بگو که توی راهی! یعنی باورم نمی شه آیهان انقدر…

فرهاد-چیو باورت نمی شه؟ داری در مورد آیهان حرف می زنی که حتی با من که وکیل و دوستشم و جزو خانواده اشم و سالها باهم زندگی کردیم هم مشورتی نکرده و رفته حکم جلب گرفت نواز. ببین گوش کن! تو خودت الان می تونی آرومش کنی تا من خودمو برسونم.

صدای زنگ آیفون برای بار دهم اومد و گفتم:

-فرهاد آخه…

فرهاد-ببین نواز یا آرومش می کنی یا اون امشب تورو میندازه بازداشگاه! مگه نمی دونی چقدر سمجه و اگر بخواد می تونه چقدر بی رحم باشه؟

به چهره ی نگران مامان نگاه کردم و سرمو به تایید تکون دادم و بیچاره وار گفتم:

-باشه.

فرهاد-من خودمو سریع می رسونم نگران نباش.

عزیز-چیه؟ کیه؟ چرا درو باز نمی کنید؟ صدای زنگ اعصابمو خرد کرد.

مامان-مادر چیزی نیست، دوست نواز پایین منتظرشه.

عزیز-این نور قرمز چیه؟

نور آژیر پلیس بود که توی خونه نمایان بود. سرمو به طرفین تکون دادم و بارونیمو برداشتم. الکی خودمو سرکار گذاشتم! تهدیدش کردم و از خونش زدم بیرون که آخر آیهان برام پلیس بیاره.

مامان با دلجویی گفت:

-نواز جان؟ ببین تو خطا کردی و این پسره هم شرط گذاشته از خطات بگذره وگرنه پای همه امون گیره. تو که دایی های بی وجدانتو می شناسی، اینا خون و نسبت سرشون نمی شه ها.

-مامان جان می دونم، می دونم قربونت برم. انقدر تکرار نکن؛ من فهمیدم که بمیرم باید زیر دست این آیهان ظالم بمونم.

-آخه مادر چرا برای خودت بلا دست کردی؟ چرا با طناب پوسیده ی دانوب توی چاه رفتی؟ اگر دانوب عقل داشت که الان پنج سال پشت کنکور ارشد نمی موند.

کلافه نگاه از مامان گرفتم و روسری چهارقد مشکیمو سرم کردم. عزیز همونطور که رو تخت بود با کنجکاوی و ناله گفت:

-کجا می ری؟

-می رم سرکار عزیز.

عزیز-این وقت شب؟ نوریه شب شده این کجا می ره؟

مامان-مادر تا شب مونده الان شش عصره، هوا تاریکه فکر می کنی شبه. آخر شب برمی گرده.

به ساعتم نگاه کردم که 9 شب بود. پوزخند تلخی زدم و گفتم:

-مامان؟ نمی ذاره شب بیام، منتظر نباش. الان هم لج می کنه من می شناسمش.

مامان با غصه و غم گفت:

-خدایا این بلا کی از سر ما دور می شه؟ هر وقت می گیم سایه اش رفت خودش ظاهر می شه. نواز بذار من بیام پایین.

-نه مامان آیهان حرمت سرش می شه اما الان کسی رو نمی شناسه. فرهاد می گه به من نگفته رفته شکایت کرده! اون فرهاد بدبخت خیر سرش وکیل آیهانه یعنی به هیچ جاش حسابش نمی کنه. این آدم توی دنیا به هیچ کس نه اهمیت می ده و نه دوسش داره. همه ی آدم هارو شبیه سیاه لشکر می بینه. نگران نباش من از پس خودم برمیام.

با پنجه های جمع شده ی دست راستش به وسط سینه اش زد و گفت:

-دلم عین سیر و سرکه می جوشه. کاش نمی اومدی نواز و دعوا راه نمی انداختی!

کفشامو پوشیدم و گفتم:

-دعوا راه ننداختم، درست رفتار نمی کرد، بهش تذکر دادم و گفتم اگر یه بار دیگه تکرار کنی می رم.

-چه رفتاری؟ تو بگو چیکار می کنه! داد می زنه؟ فحش می ده؟

-نه مامان جان نه…ول کن خداحافظ.

از پله ها پایین رفتم و درو باز کردم. مامور تا منو دید کلافه و خسته گفت:

-نواز حسینی؟

به سمت آیهان که به در ماشینش تکیه داده و با لبخند پهن بهم خیره بود، نگاه کردم. چقدر این لبخندش منو یاد کارکتر لوسیفر می انداخت!

مثل همیشه کت شلوار خوش دوختی که فیت تنش بود، پوشیده بود. انگار این استایلش برای جنگه! کت شلوار می پوشه و با همه می جنگه!

عصاشو از کنار ماشین برداشت، هنوزم به سختی راه می رفت. من این بلا رو سرش آوردم! کاش اون روز پای خودم می شکست ولی بلایی سر این شاه ظالم نمی آوردم.

با چشمای شیطون و شرور تاکیدی صدام زد:

-نواز! نـــــــــــــواز!

لبخند دندون نماشو که مملو از حرص و دردیگی بود چنان به رخم کشید که ته دلمو خالی می کرد.

-با من بازی می کنی نواز؟ اونم وقتی که نصف جون منو گرفتی؟

به خودش اشاره کرد و بهم نزدیک تر شد. چشمامو محکم بستم و کنار گوشم گفت:

-عصبانیم کردی نواز؛ حالا می خوای چیکار کنی؟

چشمامو باز کردم و آروم گفتم:

-بهت گفتم حد خودتو نگه دار، باشه شرط گذاشتی ازم بگذری اما تا مادامی که سلامتیتو به دست بیاری من پرستار…

با انگشت شمردم و ادامه دادم:

-کلفت، راننده ات، مشاورت، طراح بی جیره و مواجبت، شرخرت، کوفتت دردت بشم اما حق نداری منو آزار بدی.

سرشو عقب کشید و باز لبخند پهن زد. سر تا پامو نگاه کرد و گفت:

-نواز؟ کاش همه مثل تو آزار دیده بودن، آرزوی عالم و آدمی دختر!

بی حوصله به سر و ته کوچه نگاه کردم و گفتم:

-آیهان الان دایی هام میان، توروخدا بگو این بساطو جمع کنن.

-حکم جلب دارم. بگیرینش.

جدی نگام کرد و جاخورده و با وحشت نگاهش کردم. تا مامور جلو اومد سریع ساعد آیهان رو گرفتم و با هول گفتم:

-آیهان!

با صورت جدی و کینه نگاهشو توی چشمام چرخوند و گفت:

-بهت چند روز فرصت دادم که برگردی، فکر کردی باهات شوخی می کنم که گفتم می ندازمت علف دونی؟ پدر اون دایی هاتم درمیارم.

رو به مامور گفت:

-چرا ایستادین؟

عقب گرد کردم و گفتم:

-نه نه توروخدا یه لحظه صبر کند.

مامور سری به طرفین تکون داد و بیشتر به آیهان نزدیک شدم و با تمنا گفتم:

-آیهان! خیله خب چرا اینطوری می کنی؟ هرچی تو بگی! میام دیگه…

با ادا و تمسخر گفت:

-میای؟ نه دیگه نمی خوام بیای؛ می گیرینش یا نه؟

مامور به من نگاه کرد و گفت:

-خانم مشکلو حل می کنی یا میای؟ ما که مسخره شما نیستیم.

به آیهان نگاه کردم و با لحن دلجویانه گفتم:

-منو بندازی بازداشگاه دلت خنک می شه…

خیره نگام می کرد و ادامه دادم:

-پرستار زیاده اما تو که پرستار نمی خوای…

با غرور و غدی بهم چشم دوخته بود و گفت:

-داری عذرخواهی می کنی؟

نفسمو با رنجش بیرون فرستادم. نگران بودم که دایی هام بیان و بعد رفتن من مامانمو اذیت کنند. با ناراحتی گفتم:

-بگو برن من میام.

سربلند کرد و به پنجره نگاه کرد. برگشتم به بالا نگاه کردم و دیدم مامان مضطرب و دلواپس پشت پنجره ایستاده.

به آیهان نگاه کردم و گفت:

-مامانت خیلی نگرانه! می دونه دیه الان چقدره.

عاصی شده دوتا کف دستامو کنار صورتم کشیدم و گفتم:

-چی می خوای؟ چی می خوای که تموم کنی؟ آیهان مردم دارن از پنجره هاشون نگاه می کنند. به دایی هام خبر می دن بعد میوفتن به جون اعصاب مادرم. بگو برن من باهات میام.

بدون اینکه چرخشی به سرش بده، نگاهش آهسته به سمتم کشیده و گفتم:

-بگو برن، آبرومون توی در و همسایه رفت؛ توروخدا آیهان!

با غرور نگام می کرد و بدون اینکه به مامورها نگاه کنه گفت:

-ممنون مشکل حل شد. به سرهنگ شیرزاد بگید خدمت می رسم.

پلک هامو روی هم فشردم و دستامو دو طرف صورتم نگه داشتم. قلبم داشت از دهنم در می اومد. دستام یخ کرده بود و تنم به شدت توی اون سرمای هوا عرق کرده بود. مامور های بیچاره با کلافگی و حرص به سمت ماشین می رفتن. از اول هم نمی خواست منو دستگیر کنن اما می خواد اونی بشه که خودش می گه.

-سوار شو!

چشمامو باز کردم و دیدم داره به بالا نگاه می کنه. عقب گرد کرد تا به سمت ماشین بره. به سمت بالا نگاه کردم اما مامان دیگه نبود. تا خواستم برم، در خونه باز شد و مامان با عجله گفت:

-آیهان؟

آیهان توی جاش ایستاد اما برنگشت. مامان با پریشون احوالی گفت:

-آیهان؟ نواز اشتباه کرده، خیلی هم اشتباه کرده که سلامتی تو به خطر افتاده.

آیهان برگشت و لبخند پهنی زد و گفت:

-سلامتیم به خطر نیفتاده، نواز سلامتی منو گرفت.

با لحن حرصی ادامه داد:

-موقعیت منو ازم گرفت، منو سال ها از زندگی عقب انداخت. حقشه که الان پشت میله های زندان باشه اما چرا بیرونه؟

سرش چرخید و به سرتا پای من نگاه کرد، نگاهش مملو از سرکوب و منت بود.

مامان-آیهان جان، الهی خیر ببینی من می دونم تو چه…

-مامان؟ مامان برو بالا…

آهسته گفتم:

-هیچی نگو بدتر می کنه؛ برو.

مامان-آخر شب می ذاری بیاد نه؟

آیهان خندید و گفت:

-آره خب خودم میارمش. اصلا منم که در خدمت نوازم.

لبمو محکم به دندون گرفتم و با صدای خفه گفتم:

-مامان! برو…

مامان-دایی هات حرف درست می کنند. آیهان جان…

آیهان با ادا و تمسخر گفت:

-حالا چیکار کنیم دایی هات حرف درمیارن نواز؟

-مامان…

شونه اشو بوسیدم و گفتم:

-نگران من نشو. خداحافظ. برو… برو بالا.

آیهان درحالی که در ماشینو باز می کرد، گفت:

-نوریه خانم بگو جای حرافی غیرت داشته باشن که ناموسشون این دست و اون دست نشه.

جاخورده و حیرون گفتم:

-آیهان!

اگر رمان شاه و نواز رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شاه و نواز

نواز: مهربون، مهرطلب، درون گرا، فداکار، مستقل، قیاس گر، معترض، خودکم بین، گاها بلاتکلیف.

آیهان: مغرور، مستبد، سلطه گر، عاشق، شیطون، تخس، جسور، رئوف، کینه توز اما درحین حال بخشندگی داره .ظالم و همزمان مهربون و بی حیا.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید