مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان بازی خصوصی

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود #کودک_همسری #عشق_فامیلی #انتقامی #عاشقانه_بی_حدومرز #آسیب_شناسی #ازدواج_غیرمتعارف #رابطه_دخترعمو_پسرعمو

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان بازی خصوصی

دانلود رمان بازی خصوصی از نیلوفر قائمی فر که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان بازی خصوصی

رمان بازی خصوصی روایت ازدواج کودکان ، کودک همسری ، آزارجنسی کودکان ، نقض استفاده از طلسم و جادو ، فرزندپروری در دوران نوجوانی ، موضوع عاشقانه ای که با اشتباه بزرگترها شروع شده ، خطاهای والدین و تاثیر و اسیب در دوران نوجوانی و بزرگسالی و کارما است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان بازی خصوصی

+مهمترین هدفم در رمان بازی خصوصی دادن عبرت انتخاب های اشتباهمون هست.
+تاثیر رفتارهای غلط در زندگی زناشویی بر روی فرزندان.
+ازدواج زودهنگام.
+تاثیر کودک همسری.
+استفاده از جادو و طلسم و تبعات آن.
+آینه رفتارشما با نوجوانتون.
+عشق واقعی بخشنده است.
+نشون دادن قوانین حقوقی در مورد موضوع داستان.
+یکی از علل گرایش به هم جنس گرایی.

پیام های رمان بازی خصوصی

هدف و پیامم در رمان بازی خصوصی یکی هستند.

خلاصه رمان بازی خصوصی

داستان رمان بازی خصوصی در مورد کودک همسری هست که بنا برسنت ها رخ می ده ، چون پسر کوچکتر خان پسری نداشته برای اینکه نسل و اسم و رسم از بین نره، دخترشو (حوا) در یازده سالگی به عقد نوه بزرگ خان (صارم) درمیارن اما چند روز بعد عقد عروس خان دخترِ تازه عقد شده اشو می دزده و به تهران می بره…

سالها هیچکس خبری ازشون نداره، بعد شونزده سال درحالی که حوا یه دختر شونزده ساله داره با مردی بنام امیر آشنا میشه، مردی خوش مشرب، فعال، جذاب که با تمام قوایی که داره حوا رو عاشق خودش می کنه و تمام زندگی حوا رو در دستش می گیره…

طوری حوا رو آچمز می کنه که حوا چاره ای نداره جز اینکه بهش اعتراف کنه متاهله و شانزده ساله متارکه است و باید برای رسیدن به هم اول طلاق بگیره .امیرحمایتش می کنه تا اقدام به طلاق کنه اما روز دادگاه وقتی صارم حاضر در دادگاه می شه ،حوا می بینه که…‌

مقدمه رمان بازی خصوصی

رمان بازی خصوصی برگرفته از چند سرگذشت هست که من _نویسنده_ با هم ادغام کردم و با طراحی موضوعات آسیب شناسی و روانشناسی داستان و شاخ و برگ دادم.

رمان بازی خصوصی به دو دسته از عزیزان پیشنهاد می شه اول والدین بخصوص کسانی که نوجوان دارن، دوم خود نوجوانان تا خیلی از اشتباهات و خطاها و رفتارهاشونو در قالب این داستان بخونند و عواقب انتخاباتشون و ببینند.

مقداری از متن رمان بازی خصوصی

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان بازی خصوصی اثر نیلوفر قائمی فر :

با اسرا وارد خونه ی دوستمون سماء شدیم ، سماء و برادرش جلوی در ایستاده بودن تا ازمون استقبال کنند. جعبه شکلاتُ دست سماء دادم و گفت :

سماء-میذاشتید صبح میومدید.

منو اسرا که هر دو درگیر باز کردن بوت هامون بودیم، گفتم :

-باید مغازه رو می بستیم ، نیایشُ می بردم خونه ی مادرم میومدیم

سماء-فروقرتونو ریختید راه افتادید ؟!

اسرا-حالا که نه صدای موزیکی میاد نه چیزی ، اَه چرا بوت در نمیاد!

سماء-با کفش بیایید داخل

– نه کفش آوردیم ، خونه کثیف میشه

برادر سماء ، افرا گفت :

– همه با کفش اومدن ، انقدر خودتونو اذیت نکنید

سماء- آخه این مامان”اشاره به من” ، فکرش شبیه مامان هاست.

با خنده گفتم :

– آره من ننجونم خبر ندارید ؛ بیا در اومد

اسرا-کی اومده؟ کی نیومده ؟

افرا-فقط شما نیومده بودید

اسرا-بچه های خودمونن، فقط صاحب رستورانی که افرا توش کار میکنه هم اینبار دعوت کردیم

-پس رستورانُ دست کی سپردید؟

افر-اونجا یه مدیر داخلی دیگه علاوه بر من داره.

اسرا با خنده در حالی که کفشو می پوشید گفت :

-آخه مدیر داخلی رستوران یعنی چی؟

-یعنی خوردن مردمو مدیریت میکنند نترکن.

چهارتا خندیدیم و افرا گفت :

-یه بار بیایید رستوران ببینید چیکار میکنم ، اونجا رستوران شلوغیه ، خودِ « امیر» غذاهاشو طراحیُ پخت ،میکنه

-مگه غذا طراحی داره؟

افرا-یعنی اصول پختش با دستور پخت خود امیره، بعد میدونید که رستوران عربیه

اسرا-این امیرتون عربه؟

افرا-مادرش انگار عراقیه، من از بچه ها شنیدما ، شایدم خالی بستن.

-از این حرف خاله زنک بازی های پرسنل ؟! منم یه زن عموی عراقی داشتم خیلی غذاهاش خوشمزه بود ، البته من بچه بودم از نظر بچه، معمولا هر چیزی میتونه خوشمزه باشه

سماء-بترکید ،چقدر حرف دارید، بیایید تو دیگه.

رو سریمو برداشتم و وارد سالن کوچیک خونه شدیم که همه ایستاده بودن و گفتم :

-سلام به همگی…

«با خنده گفتم:» ببخشید که منتظر نگهتون داشتیم.

اسرا با خنده گفت :

-انتظار این همه استقبالُ نداشتیم .

با همه که می شناختیم دست دادیم تا رسید به همون غریبه که ظاهرا همون “امیر “بود ، آب و رنگ روشن داشت اما چشماش مشکی بود ، یه چیزی بین چهره ی شرقی و غربی بود ! باهاش دست دادمو گفتم :

-من حواّ هستم.

دستمو فشرد چهره اش یه مدلی بود انگار یه چیز بین پوز خند و جدیت رو صورتشه گفت:

-امیر هستم ، خوش وقتم

اسرا-عه ! افرا گفت مادرتون عربِ چرا پس بوری ؟!

-اسرا ! ای بابا !

اومدم رد بشم افرا گفت :

-دو دقیقه نذاشت اطلاعات مخفی بمونه

-هرچی می خوایید یکی بفهمه به اسرا بگید.

اسرا-آقا ناراحت شدی؟

امیر-کی می گه عرب ها حتما سیاه و سبزه ان ؟

با خنده گفتم :

-اسراء، نژاد شناسی، میخونه

اسرا-نه ما هم شنیدیم دیگه به هر حال دیدگاه ما رو عوض کردی ، خوش وقتم

سماء-اجازه هست مهمونی رو شروع کنیم ؟

یکی از دوستامون گفت :

-حالا نه که حوا و اسرا اهل رقصن واسه همین ما رو نگه داشته بودید

اسرا-من موهامو میزان پیلی کردم ، می خوام بیام وسط اتفاقا مو موج بدم.

از اتاق در اومدم یه جین سرمه ای و شومیز آبی کمرنگ تنم بود و موهامو از بالا بسته بودم ، گفتم:

-من موهامو بالا بستم فقط تشویق کنم و بخورم ،  الان یه هفته رژیم بودم برای امشب.

سماء-آره نَکه خیلی اهل عیش و نوشه ، اصلا ما چرا با حوا دوستیم بچه ها ؟خیلی مسخره است.

خودم غش غش خندیدم و گفتم:

-من مادر همه ام.

افرا-آقاامیر یه چیز جالب در مورد حوا بهت بگم شاخ دربیاری ، به حوا میخوره یه دختر شونزده ساله داشته باشه؟

امیر با همون پوزخندی که نمی دونم از شیطنت بود یا برای شخصیتش بود یه تای ابروشو بالا داد و گفت:

-دست میندازید!

اسرا یه بورک برداشت و گفت :

-اصلا به من میاد خاله ی یه بچه شونزده ساله ی سرتق باشم.

سماء-از دو سال دیگه اونو دعوت میکنیم ننه اش خیلی قانون داره.

امیر-قانون ِ چی؟!

سماء-مشروب نمی خوره، چون نیایش می فهمه.

افرا-شب خونه کسی نمی مونه ،چون نیایش بعد راه یاد می گیره خونه دوستش می مونه.

یکی دیگه از دوستامون:

-با آقایون عکس نمی گیره اگر احیانا نیایش بفهمه فکرش خراب می شه.

نفر بعدی-تازه وسط مهمونی همه باید ساکت بشیم به نیایش زنگ بزنه.

یکی دیگه با خنده گفت:

-نه می دونید جالب چیه ، اینکه نیایش تک تک ما رو می شناسه ولی نمی دونه ما همه همدیگرو می شناسیم.

-انشالله

به سینه ام زد و با خنده گفت:

-همه اتون ننه بابا بشید بفهمید.

رو به امیر گفتم :

-الان سنش تو بد موقعیتی ، نوجوونه ،می تونه هزار تا برداشت کنه.

امیر-به نظرم کار درستی می کنی.

همه با هم گفتن :

-اه اه . . . حالمون بد شد

لیوان آب میوه رو بالا گرفتم و گفتم :

-من دوست واقعیمو پیدا کردم

امیر با خنده گیلاسشو بالا گرفت و سماء گفت :

-امیر نکنه تو هم بابایی؟

امیر خندید و گفت:

-بابای یه مرد سیبیل کلفت ؟

افرا-ما از سر حوا فهمیدیم هیچی نا ممکن نیست

اسرا-بیچاره ها خواهرمن دو سال دیگه تو سی سالگی بچه اش دیگه از آب و گل دراومده بعد شماها تازه بعدها می خوایید ونگ ونگ یکیُ بشنوید.

سماء-آره آره اینو راست میگه ، خب بریم پی عیش و نوش . . .

من رو صندلی اپن نشستم و از خوراکی های رو اپن می خورم ، رو گازُ نگاه کردم ، دلم چای میخواست از ساعت هشت و نیم صبح سر پا بودم ، رفتم کتری گذاشتم و از کابینت سماء قوری برداشتم ، افرا بلند گفت:

-باز اون شروع کرد.

خنده ام گرفت و گفتم:

-شماها به من چیکار دارید؟ آقا من چای خورم ، با چای بیشتر از مشروب حال می کنم .

به اسرا نگاه کردم، یه شات سریع بالا داد. به سماء اشاره کردم بهش بگه نخوره ، نفهم صد سری گفتم نیایش می فهمه ، دوست نداشتم بدونه ما مهمونی مختلط میریم و مشروب می خوریم و می رقصیم ، اگر فکرش بهم بریزه چی؟ نمی خوام تصورات غلطی کنه.

اسراء اشاره کرد یکی خوردم ، لب زدم. به همون رد نگاهش سرمو طرفش چرخوند  ، یه شلوار جذب پارچه سرمه ای پوشیده بود با یه پیرهن مردونه جذب شیری که آستیناشو بالا داده بود سینه ی ستبرش جلوی پیرهنُ دچار کشش کرده بود ، شونه و سینه اش از دور کمرش پهن تر بود و به هیکلش زاویه داده بود!

لبخندی کمرنگ به سمتش زدم و برگشتم چای دم کردم به سمت اُپن که اومدم دیدم اونور اُپن نشسته ، به سرش یه زاویه به طرف بالا داد و انگار جای بالا دادن ابروهاش چشماشو بازتر می کرد با همون پوزخند کمرنگ رو لبش گفت:

-چایی!

لبخندی پهن و دندون نما زدمُ بدون اینکه نگاش کنم گفتم:

-اگر میخوای مسخره ام کنی اشکال نداره تو این زمینه من پوست کلفتم

امیر – نه برام جالبه ، مادر کم سن و سالی که داره درست رفتار میکنه.

سربلند کردم و با شور گفتم:

-ترو خدا تو واقعا « خندیدمو گفتم » اولین نفری اینو می گی

امیر-نه ، مطمئنم همه همین عقیده رو دارن اما می خوان تو هم تو خوش گذرونیشون شریک باشی

سری تکون دادم و گفتم:

-آری

امیر-چند سالگی به دنیا آوردیش؟

خندیدم سرمُ عقب دادم و گفتم :

-ببین تازه با هم آشنا شدیم ، موضوعات ضایع زندگی منو نپرس.

امیر با اینکه ته چهره اش اون خنده بود اما صورتش نمی خندید ، چشماشو بازتر کرد و گفت:

-به دنیا آوردن دخترت ضایع است؟

-نه نه! به دنیا آوردن نیایش نه ، سنی که به دنیا آوردمش.

«لبخند تلخی زدم و گفتم:

-گفتن اون سخته و … و مسخره … واسه این دوره زمونه.

امیر-پدرشو می شناسی؟

اخم کردم ولی نه از عصبانیت از روی درگیری فکری و گفتم:

-من ازدواج کردم نیایشُ به دنیا آوردم

امیر سری تکون داد و گفت:

-خب پس ، پدرش کو …

به دور و برش نگاه کرد و لبخند تلخی زدمو گفتم:

-نه جدا … جدا شدیم ، یعنی این صلاح بود.

امیر سری تکون داد و گفت:

-صلاح بودن، خیلی خوبه.

مکثی کرد و گفت:

-ناراحتت کردم؟

خندیدم و گفتم :

-نه ، میدونی …  تو خوب گوش میدی ، آدما دنبال گوش می گردن.

امیر-تو هم خوب حرف می زنی ، مخصوصا وقتی بینش می خندی.

خجالت کشیدم خندیدم و به طرف کتری نگاه کردم و گفتم :

-من مشروبم حاضره ، منظورم چایه

امیر-من از زن هایی که مشروب می خورن خوشم نمیاد.

پشت بهش بودم ، اخمی از حرفش کردم ، یعنی چی؟! حالا یعنی مثلا میخواست بگه کار منو پسندیده؟!

چای برای خودم ریختم و گفت:

-اما … از آدمایی که حد خودشونو می دونند بیشتر از عقیده ی خودم دوست دارم.

اخمی از گنگی حرفش زدم و به بالا نگاه کردم و گفتم:

-خیلی فلسفی شد! تو اگر اشتباه نکنم آشپزی خوندی آره؟

سری تکون داد و گفت:

-ایتالیا ، چندساله اومدم ، اونور آشپز بودم ، اما اینجا رستوران خودمو دارم

-خونواده ات اونورن؟

امیر-نه من هیجده سالگی رفتم ، اونجا درس خوندم ، از ظرف شستن شروع به کار کردم « متعجب و هیجان زده نگاش کردم » بعد گارسون شدم ، بعد آشپز ، بعد سرآشپز … تو اندیمشک یه شیرینی فروشی دارم ، اونجا دست خودم نیست ، خونواده ام میگردونند اما با دستور شیرینی های من ، اینجا دست خودمه.

-به قول این بفرمایید شام wow – وَئوع – چه اکتیو ناراحت نمی شی بپرسم چند سالته؟

امیر- سی و چهار و تو؟

-بیست و هشت ، ولی تو موفقی! آفرین

امیر- تو چیکار میکنی؟

-من یه مغازه ی کوچیک سبزی خرد کنی و سبزیجات دارم با اسرا اونجا کار میکنیم ، البته اجاره هست « شونه بالا دادمُ گفتم » محیطش خوبه خانوما میان ، همه چی تمیز « با خنده گفتم » مخصوص رستوران هم پکیج داریم.

امیر با لبخند نه زیاد پهن ، چشمامو باز کرد و گفت :

-رستوران ، باز لبخند زد و گفت : سبزیجات مثل؟

-مثـــــلِ … بادمجون کبابی ، کرفس سرخ شده … هرچی که فکرشو بکنی ، تازه کلی خشکبار هم داریم و از همه مهمتر تخفیف داریم

چشماشو باز کرد با همون پوزخند نمکین گفت:

-اوه!

چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم:

-آره

پوزخندش پر رنگ تر شد و گفت : الان برام تعریف کردی یا مخ یه صاحب رستورانُ زدی که ازت خرید کنه؟

یه چشممو بستم و گفتم :

-خب … راستش دومی

دندون نما خندید و گفت :

-باااشه به هرحال اینطوری بهونه هم پیدا میشه ….

متعجب گفتم:

-بهونه ی چی؟

با شیطنتی خونسردانه در حالی که خیره به چشمم بود گفت:

-تو رو میبینم

قیافه اش یه جوری بود که خنده ام گرفت ، بلند خندیدم و جلوی دهنمو گرفتمُ و گفتم:

-چی داری میگی منم می خندم

سماء با قر اومد جلو و گفت:

-امیر پاشو برقص

امیر-من مگه زنم قر بدم؟!

پوزخندش پررنگ تر شد، چهره اش خاصه از اون مدل ها که شاید هر جایی نبینی! سما با لب و لوچه ی آویزون گفت:

-دورهمی واسه چی گرفتیم پس!؟ خوش بگذرونیم دیگه!

امیر-من هنوز گرم نشدم!

سما-یعنی گرم بشی میای می ترکونی؟!

با سما خندیدیم و گفتم:

-ممد خردادیان نشی

امیر-به استایل من ممد خردادیان میاد.

من و سما با هم با خنده و تعجب گفتیم:

-اوه اوه!

صدای جیغ و خنده ی بچه ها اومد، به وسط جمع نگاه کردیم، دو تا از پسرا کَل انداخته بودن… به امیر گفتم:

-اینطوری می رقصی؟

امیر خندید و گفت:

-من سی و چهار سالمه

خنده اش رو جوری جمع کرد که ته مونده اش همون پوزخند رو لبش موند، لابد کلی تمرین کرده که فهمیده این پوزخند خیلی مزین گر صورتشه!

-یعنی پیر شدی؟

امیر پلکاشو بست و با تکون کوچیک سرش گفت”

-نُچ، پخته شدم.

-اَئع! تو خیلی فلسفی حرف می زنی یهو می خوره تو ذوق حرفم!

امیر دندون نما خندید و گفت:

-نه بابا؟شما بخند من حرف نمی زنم.

از رو صندلی اونور اُپن بلند شدم شومیزم رو تکون دادم و گفتم:

-اووف گرمم شد!

یعنی حرفش یجورائی بهم هیجان داد و خجالت کشیدم، بدون اینکه حرکتی به خودش بده با نگاهش سر تا پام رو نظری انداخت و پررنگ تر خنده ی کَجَکیشو رو لب نشوند. اسرا اومد و کنار امیر روی صندلی نشست و یه مقدار از سوسیس بندری توی ظرف برای خودش کشید و گفت:

-درمورد چی حرف می زنید؟

امیر-درمورد اونایی که یه شات می زنن اندازه ی یه نصف شیشه مست میشن.

اسرا با چشمای گرد گفت:

-داری منو مسخره می کنی؟! من نخورده سرمستم!

امیر-نه بابا!

یه جوری می گفت «نه بابا» ، یه جوری تند و سریع تلفظ می کرد ، یه جوری که انگار یه تعجب مسخره کننده ست که طرف جای اینکه بهش بربخوره خنده اش می گیره!

اسرا-والله خواهرم می دونه «یه تیکه سوسیس تو دهنش گذاشت و ادامه داد» بگو حوا.

امیر-پس خواهرید! حوا و اسرا، هووم.

افرا اومد دست انداخت رو شونه ی اسرا و گفت:

-اسرا یکم سالاد به من بده.

خوشم نمی اومد اینطوری به اسرا می چسبید، صمیمی بودن با راحتی فرق داشت، به دست افرا نگاه کردم و اسرا از جا بلند شد و یه ظرف برداشت. نگام به امیر افتاد که با سکوت و بدون اون پوزخند نگام می کرد، بچه ها کم کم برای تجدید قوا دور اُپن جمع شدن و من گفتم:

-صدای موزیک رو کم کنین…

همه با هم گفتن:

-اَئهع بـــاز شروع کرد!

خندیدم و گفتم:

-استراحت کنین، مویرگ های مغزتون آسیب می بینه.

به سمت اتاق رفتم و گفتم:

-کسی نیاد تو اتاق ها!

افرا-آقا امیر؟ داره میره با دخترش تماس بگیره، آدم اینقدر از تعهد مادریش خنده اش می گیره که شبیه مادر قدیمی هاس!

سما مادر ما اینقدر تعهد داشت که من و افرا الان دکتر مهندس بودیم!

از تو اتاق گفتم:

-ولی مادر من خیلی متعهد بود…

به نیایش زنگ زدم، گوشیش اِشغال بود و زنگ زدم به مامان و تماسش رو که جواب داد فوری گفتم:

-مامان؟سلام، نیایش کجاست؟!

مامان-تو اتاق پویا داره درس می خونه.

-اون داره درز می خونه نه درس! گوشیش اِشغاله مامان! برو ببین با کیه …

مامان-حوا ولش کن، ای بابا! لابد داره با دوستش حرف می زنه.

-مامان ده شب با کدوم دوست حرف می زنه؟! فردا امتحان داره!

مامان-تو حواست به مهمونی باشه من حواسم هست، واـــی هاشم خونه ست، پرهام هم هست، نگران چی هستی؟!

-باشه بهش بگو دوازده حاضر باشه میام دنبالش.

مامان-صبح از اینجا میره مدرسه دیگه.

-نه نمی خوام فکر کنه شب خونه نبودم، راهِ خونه ی دوست موندن براش باز بشه.

مامان-حوا؟ دخترم تو داری خیلی زندگی رو برای خودت و نیایش سخت می کنی، تو که بچگی نکردی حداقل جوونی کن!

صدای برادرم پارسا اومد که گفت:

-حواست؟! بگو من خودم صبح نیایش رو می برم، اون خیالش راحت باشه.

-نه مامان، از پارسا هم تشکر کن، اینطوری بهتره.

مامان-خیله خب عزیزم.

-شما بخوابید من کلید دارم، دیرتر شد شب اونجا می مونیم.

مامان-باشه مامان جان.

-خداحافظ

تماس رو قطع کردم و از اتاق بیرون اومدم و افرا گفت:

-حالا بخاطر اینکه ما ساکت بودیم باید برقصی.

-من رقص بلد نیستم، چه گیری کردیم آ !!!

افرا-هر چی بلدی.

اسرا به زور غذای تو دهنش رو قورت داد و گفت:

-بلد نیست واقعا.

تا میومدم بشینم هولم می دادن وسط سالن و می گفتن «برقص»؛ سما آهنگ ها رو هی عوض می کرد و می گفت:

-با این؟ یا این؟!

همه می گفتن «نه، نه بعدی»، آخر اون آهنگ «نگو نگو نمیام» رو گذاشت و همه با هم خوندن و دست زدن… تا میومدم بنشینم باز بلندم می کردن که گفتم:

-من فقط می خونم و باهاش ادا در میارم آ

اسرا-شبیه هایده ادا در بیار

افرا-ادای کلمات رو در بیار!

ادابازی می کردم و همه می خندیدن، نگاهم به امیر افتاد، صورتمو میون دستام گرفتم و گفتم:

-وای خجالت کشیدم، الان امیر میگه این چی میگه این وسط؟!

امیر نافذ و خیره با اون پوزخند پنهان روی لبش نگام می کرد، همه برگشتن نگاش کردن که گفت:

-نه بابا؟ من اینقدر جذبه دارم؟!

افرا-نه! آقا امیر جذبه داره ولی الان که کلا جمع رفقاست، نه آقا امیر؟!

امیر-من کاری نکردم، خودش می خواد بپیچونه …

سما-آقا امیر هم بندازین وسط

امیر رو هم آوردن وسط و من دست زنان گفتم:

-خودت خیلی ریز از رقصت تعریف کردی!

امیر-نه بابا؟ این برداشت توئه

اگر رمان بازی خصوصی رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان بازی خصوصی

امیر : حامی ، فداکار ، باهوش ، زیرک ، مستبد، مغرور ، متعهد.
حوا : مستقل ، فداکار ، یه مادر فوق العاده که تو دوازده سالگی مادر می شه.
اسرا : مهربون ، دلسوز ، وفادار و همراه.
نیایش : لجباز ، بلند پرواز، سر به هوا.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید