مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان اغواگر

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#پایان_خوش #ازدواج_اجباری #عشق_پس_از_ازدواج #اغواگری #آسیب_شناسی #عشق_واقعی_یک_مرد #عاشقانه_بی_رحم #بوکس #دانشجو #بر_اساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان اغواگر

رمان اغواگر به نویسندگی نیلوفر قائمی فر که از محبوب ترین رمان های اختصاصی اپلیکیشن باغ استور است را می توانید پس از نصب رایگان و ورود به اپلیکیشن دانلود و مطالعه کنید. بدیهی ست دانلود این رمان از کانال های تلگرام و وبسایت های دزد رمان نتیجه ای جز نارضایتی نویسنده نخواهد داشت.

موضوع اصلی رمان اغواگر

رمان اغواگر در مورد دختریه که برای نجات زندگی خودش نقشه می کشه که همکلاسیشو به ازدواج باهم مجبور کنه درحالیکه همکلاسیش از هیچ چیز مطلع نیست و فکر میکنه بنا بر دینی که داره باید با اون ازدواج کنه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان اغواگر

هدفم از نوشتن رمان اغواگر تعریف دروغه که درست مثل یه غده سرطانی در زندگی هر فرد از اندازه ی ریز بزرگ و بزرگتر میشه و کل زندگی رو می گیره و حتی ممکنه کشنده هم باشه هدف اصلی این بود که ببینیم عاقبت دروغ و خیانت در امانت چی می شه.

پیام های رمان اغواگر

+شناخت زندگی و مسائل مختلف در مورد افرادی با دروغ زندگیشونو پیش می برن.
+چه عاملی باعث دروغ گفتن می شه و خود فرد در چه حدی می تونه در فشار دروغی که گفته قرار بگیره.
+مشکلات زنی که پدری سختگیر و زورگو و تعصبی داره.
+اطلاعات و شناخت آسیب ها در خصوص موضوع رمان مثل بخش ورزشی.بخش حقوقی…
+خواندن داستانی عاشقانه که با عشق کاستی ها رو رفع می کنند.

خلاصه رمان اغواگر

ملودی عاشق مردی اشتباهی بوده که به دلیل فامیل بودن به زودی در مراسمی رو در روی هم میشدن اونم با نامزد جدیدش…

ملودی به قدری ازین جریان ناراحته که تصمیم می گیره با نامزدی قلابی در ان مراسم شرکت کنه اما یه دلیل محکمتر وجود داشت که ملودی برای تبرئه خودش در مقابل پدری سختگیر نیاز به یک مرد در کنارش داشت که فقط نقش نامزدقلابی رو بازی نکنه بلکه به عنوان همسرش در زندگیش قرار بگیره تا آب ها از آسیاب بیوفته و آن دلیل چیزی نبود جز…

مقدمه رمان اغواگر

رمان اغواگر از یک ترس شروع می شه، ترسی که یک دختر از عکس العمل پدرش داره و تبدیل به یک فاجعه می شه. ترسی که باعث میشه دروغ های کوچیک بزرگ و بزرگتر بشه…

نیلوفر قائمی فر

مقداری از متن رمان اغواگر

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان اغواگر اثر نیلوفر قائمی فر :

جلو سپر ماشین وایساده بودم با افکار پریشونم نوک پنجه کفشمو به آسفالت خیابون می زدم اگر کیانا با اون زبونش نتونه اون راضی کنه، پس منم نمیتونم با هیچ مدل حرف زدنی راضیش کن .

میترسم که اینقدر دیر بشه که همه چیز به هم بریزه از یک طرف به زودی عروسی خواهرمه و از یه طرف دیگه با این وضعیتی که دارم حتما باید اون وارد زندگیِ من بشه.

نمیخوام تو عروسی مهتاب منو تنها ببینه و با نامزدش، اونجا بیاد و به همه بگه که من چون لیاقتشون نداشتم اون با من نمونده می خوام هرجوری که شده علی کنار من قرار بگیره درسته که علی هیچی نداره اما حداقل از نظر قیافه و تحصیلات یه سر و گردن از اون بالاتره.

عروسی مهتاب دو ماه دیگه است؛ من باید هر جور شده جلوتر از عروسی مهتاب با علی نامزد کنم تا همه چیز طبق نقشه پیش بره من باید علی رو با پول خر کنم بهش باج میدم هر کاری که میتونم باید انجام بدم تا علی کنار من قرار بگیره.

نگاه های اون روزش اصلا یادم نمیره با چه رویی آخه پاشده آمده خونه ما، خبر نامزدی شو به مامان بابا میده بعد با من چشم تو چشم میشه و بهم لبخند ژکوند میزنه
انگار که من دستمال کاغذی بودم که هر وقت که بخواد میتونه از من سوءاستفاده کنه و بعد منو بندازی سطل آشغال با یکی دیگه نامزد کنه !

فکر کرده چون خانواده اصیله و من روم نمیشه به کسی بگم که چه غلط های زیادی با من کرده میتونه باز هم از من سوء استفاده کنه تو چقدر احمقی ملودی فکر کردی اگر به حرفش گوش کنی میاد سراغ تو؟ خوب معلومه که سراغ تو نمیاد چون که اون یه اشغاله.

یادته اون روزی که اومد خبر نامزدی رو بده و تو شوکه فقط نگاش می کردی چه جوری بلند شد از جاشو اومد طرفتو لُپِتو کشید و گفت:

_عزیــــزدلم ناراحت نباش ، ایشالله توهم بزرگ ‌میشی عروس میشی.

کثافت آشغال اگر من بچه بودم پس چرا دورم موس موس میکردی؟

میدونی ملودی، بدترین چیز چیه؟ اینه که اون برادر شوهر خواهرت میشه و مدام باهاش چشم تو چشم میشی لعنتی عوضی استرس اینو داشتم که میخواد یه همچین کاری را با هام بکنه همیشه وقتی که ازم فاصله میگرفت و از دو سه قدمیم می ایستاد و دگمه های اون پیرهن اتوکشیده اشو می بست میخندید و میگفت:

-کوچولوی دوست داشتنی فقط بابات بدونه.

غش غش میخندید و میگفت:

-بدونه که ته تغاریش تو این وضعیت هست، چیکارت میکنه؟ یعنی تو نمی ترسی دخترِ جسور ؟شیطون کوچولو؟

بعداز این جمله اش همیشه میگفت :

_ قدیمیا میگن وقتی چیزیو منع کنید، دقیقا همون چیز میاد سراغتون خب اینم کارای بابای توئه.

صدای خنده هاش تو سرمه ،این حرفاش استرس به جونم مینداخت.

حس سرگیجه داشتم سرم سبک شده بود قفسه سینم به شدت تنگ شده بود حس میکردم یه کوه سنگین روی دوشم هست با اینکه سرم سبک بود اما به شدت شونه‌ هام سنگین بودند. از وقتی که متوجه ذات کثیفش شده بودم مدام این حالت بهم دست میداد نمیدونستم علتش چیه!

تنم به شدت گر گرفته بود اما کف دستم چنان عرق کرده بود که انگار دستام زیر شیر آب بوده، دونه های عرق روی پیشونیم حس سرما بهم می دادند، نمیدونستم چه اتفاقی داره برام میفته اما می دونستم که این حالت حالت های طبیعی من نیستن…

با اون لرزه دستام گوشیمو از توی جیب بارونی استخوونی رنگم در آوردم و فقط تونستم شماره کیانا رو بگیرم، اونم که تلفن جواب نمی داد، دستم به حدی می لرزید که ممکن بود هرآن گوشی از دستم بیفته حالم بدُ، بد و بدتر می شد.

صدای بوق آزاد تلفن روی مغزم رفته بود ،لعنتی جواب بده دیگه الان می‌افتم وسط خیابون هیچکس هم به دادم نمیرسه بالاخره تلفن جواب داد و گفت :

-اومدم، اومدم،صبر کن

سریع با حالت بد و وحشتناکی که در درونم بود بریده بریده و ناله وار با تنگی نفس گفتم:

-کیانا خودتو برسون حالم بد شده

کیانا نگران از پشت تلفن گفت:

– چی شده؟ ملودی ،ملودی؟ چی شده؟

هنوز گوشی از گوشم دور نشده بود که شنیدم خطاب به علی گفت:

-ای وای ،علی؟ فکر کنم حالش بد شده !بدو ، بریم پایین ببینیم چی شده !بدو علی …

ناخن های بلند مو روی کاپوت ماشین میکشیدم تا بتونم تعادلم را حفظ کنم اما هر چی که می خواستم این تعادل بیشتر حفظ بشه انگار بیشتر زوالش از دستم در می رفت.

همین طوری که چشمم ، هی سیاهی میرفت و تار می دیدم و تصویر مجدد واضح می شد. دیدم که کیانا همراه علی داره از پله های ساختمانی دانشکده پایین میاد اون قد بلندش که یک سر و گردن از کیانا بلندتر بود هویدا بود که اون مردی که پشت کیانا هست خود علیِ.

همین که داره همراه کیانا به سمتم میاد یه نور امیدی توی دلم روشن کرد که ممکنه که به حال و روز من راضی بشه و به طبق نقشه من نقش بازی کنه .

با امروز یازدهمین بار که طرف علی میایم و با علی صحبت می‌کنیم که هر جور شده راضی بشه اما علی نه ادم پولکی بوده نه آدم دهن بینی بود و بر عکس همه آدما اهل جاه طلب و سوء استفاده گری هم نبود.

نمیدونستم واقعا با علی باید چه برخوردی بکنیم که هر جور شده راضی بشه هیچ آدمی را نمی شناختم که مثل علی تو شرایط ویژه باشه یعنی هم آدم مرفهی نباشه و هم ،آدم متعهدی باشه و اون برای این بازی بهترین انتخاب بود که فکر میکردم.

کیانا به طرفم میدوئید اما علی با گامهای بلندش با یه من اخم رو صورتش که جدّیتشو چند برابر می کرد به طرفم میومد هرچی که اون نزدیک تر می شد انگار تپش قلب من بالاتر می‌رفت.

نمیدونم باز همون هیجان کاذب بهم دست داده یا ترس از اینه که مثل ده بار قبل، قبول نکنه ! قبل رسیدن اونا به من جفت زانو هام خم شد و جلوی سپر ماشین به زمین افتادم.

کیانا یه جیغ کوتاهی زد و اومد طرفم شونه هامو در بر گرفت و گفت:

-چی شد؟ وای چی شد؟ ملودی حالت خوبه؟ تو که اینجوری نبودی! چی شده؟ نکنه چیزی مصرف کردی! چیزی خوردی؟ دارو خوردی؟

پشت سر هم سوال ها را می پرسید و سر من از سوالای زیادش شبیه تنگ شیشه ای در حال ترکیدن بود.

علی که به ما رسید جای اینکه مثل کیانا بدتر از من دست و پاشو گم کنه به سمت دیگه رفت وسط اون حال وخیم با خفگی گفتم:

-اون کجا میره؟

کیانا به طرف علی نگاه کرد و با حرص گفت:

-ولش کن بابا پسره ی غد یه دنده؛ گدا به گدا رحمت به خدا این به پول و پَله برسه میشه نمرود ،دختر از الان ما رو آدم حساب نمیکنه اصلا چی براش مهمه که ما و پول و موقعیت براش مهم باشه؟!

کیانا مثل خودم جثته زیاد درشتی نداشت هی تلاش می‌کرد که من رو از زمین بلند کنه اما دوتایی باهم دیگه می خوردیم زمین شبیه پت و مت شده بودیم.

بالاخره از جا بلندم کردو سوئیچ رو از تو جیبم برداشت و در ماشین رو باز کرد تازه در ماشین رو باز کرده بود که منو بفرسته داخل ماشین که علی از راه رسید یه شیشه آب تو دستش بود.

همین که علی را دیدم دوباره انگار پاهام سست شد و خوردم زمین همون مابین در ماشین، شبیه آدم هایی شده بودم که انگار پارکینسون دارن و از لرزه زیاد تعادل ندارن.

علی جلوی پام چنباتمه زد و در شیشه آب و باز کرده یکی دو تا چنگ آب به صورتم زد و شالمو باز کرد ،میدونستم خونواده ی علی آدمهای مذهبی هستند.

قبلا چند بار سر کلاس شنیده بودم که با بچه ها حرف میزد و تعریف می‌کرد که چه جور خانواده ای داره و در خانواده ای اصیل و مذهبی بزرگ شده که این نشانگر این بود که علی تو خونواده مناسبی بزرگ شده.

شاید یکی از علت‌هایی که من گیر داده بودم به علی همینه چون اون موقر و شایسته بود و این واسه پدر من خیلی مهم بود چون پدر منم یه آدمی بود که ظاهراً مذهبیه اما این فقط ظاهر قضیه بود قیاس باطنی بین خانواده ی من و علی خیلی بود !!!خیلی!

علی کف یه دستشو بالای قفسه سینه ام گذاشته بود و کف یه دست دیگه اشو روی پیشونیم قرار داده بود و اینطوری می توانست حرکت های ریز روی بدنم رو کنترل کنه.

با جدیت و تحکم بهم نگاه میکرد ،صداش …صداش یه گرفتگی داشت انگاراز قصد از ته گلو صحبت میکنه تا صداش بم تر بشه شاید یکی از علت‌های این مدل صحبت کردنش این بود که وقتی انقدر بم صحبت می کرد باعث استحکام در لحنش می شد. مدّبر صحبت می‌کرد.

دستوری و مقطعی با همون لحنش بهم گفت:

_آروم ،آروم باش.

اخمای روی صورتش رو که می دیدم ناخودآگاه انگار که پدرم بالا سرم وایساده بود و داره بهم دستور می‌ده تا کاری رو انجام بدم و از اونجایی که من همیشه از پدرم حساب می بردم ناخداگاه می خواستم خودمو کنترل کنم تا به دستورش عمل کرده باشم.

گرمایی که از کف دستش وارد بدنم می شد، بهم حسی می داد که شبیه امنیت بود انگار حالا که مقابل من وایساده استرس مغلوب کننده من ،جاشو به امنیت خاطر توی سرم میده.

کم کم به حالت طبیعی برگشتم و تو تنم فقط حس بی جونی می کردم شیشه آب و مقابله دهنم قرار داد این در حالی بود که کف دستشو از روی قفسه سینه ام و پیشونیم برداشته بود و بجاش کف دستشُ پشتم گذاشته بود که ولو نشم و یه دستش به شیشه آبی که جلوی دهنم بود گرفته.

همچنان استرس داشتم با همون استرس نگاش می کردم ،خدا کنه قبول کنه،خدایا خدایا … حالا ازین فاصله میتونم جزئیات صورتشو ببینم …

حالا که علیُ از نزدیک می دیدم می تونستم بهتر چهره اش تشخیص بدم شاید این که قیافش خیلی بهتر از اون باشه فقط خیالات من بود حالا که از نزدیک می بینمش، میبینم که نظرم فقط یه توهم خالص بود،لعنتی!

سر نیست ولی چیزی که علی داره اینکه خیلی پسر هیکلیه و میدونه چی بپوشه که بهش بیشتر بیاد ولی از نظر قیافه الان پشیمون شدم که گفتم قیافه اش خیلی بهتر از ساسانِ!

بلکه باید بگم که اصلا قابل قیاس نیستند ملودی، تو باید الان تو این وضعیت به این فکر کنی که علی قیافش بهتره یا اون کثافت عوضی؟

حواسم را جمع کردم ببینم علی داره چی میگه با اون چهره خیلی جدیش مقابل بود با اخم های توی هم کرده اش ،مجدد گفت:

-آروم باش…

انگار وقتی این دستور و مجدد گفت من کل بدنم قفل شد، رو کاری که دستور داده بود دقیقا مثل سربازی بودم که فرمانده اش حکمی رو داده.

کل بدنم از حرکت ایستاده بود و فقط به علی نگاه می کردم به کیانا نگاهی کرد و بعد از جا بلند شد وقتی دیدم که علی بلند شد به کمک کیانا از جا بلند شدم.

دستپاچه شده بودم با اینکه بارها علی را دیده بودم بارها با همدیگه صحبت کرده بودیم و هم دانشگاهی همدیگه بودیم اما حالا که مقابلم ایستاده و بنابر قضایایی که ازش درخواست کرده بودم توی یک رودربایستی خاصی گیر کرده بودم

خوبه کیانا باهام بود که بیاد میانجی گری کنه اون وسط یه حرفی بزنه تا من دست از رودربایستی بردارم یا علی، از اون کوچه علی چپی که خودشو زده بود ،دست برداره، کیانا رو به جفتمون گفت :

-بهتره که سوار ماشین بشیم، اونجا با همدیگه صحبت کنیم باید حرفامونو رو در رو بزنیم نمیشه که همش با یه واسطه‌ حرفا زده بشه، بهتره که حرفا صریح زده بشه، تصمیمی رو بگیریم و تکلیف همه امون با هم روشن بشه.

علی با اون مدل صدایی که از ته گلو صحبت می کرد خیلی واضح و صریح بدون کوچکترین هول و دستپاچگی گفت:

-کیانا خانوم مگه یه حرفو چند بار باید گفت قبلا هم به شما هم به ایشون (اشاره به من کرد):بارها گفتم که من آدمی نیستم که به درد کار شما بخوره بهتره که دنبال یه شخص دیگه ای باشید .

همین که علی این حرف‌ها رو گفت من عین بچه‌هایی که به مادرشو آویزان می شن و طلب به کاری میکنند شروع کردم به اصرار کردند ،جوری اصرار میکردم که حتی کیانا با تعجب منو نگاه میکرد که چطور میتونم انقدر غرورم زیر پا بذارم و اینطوری به علی اصرار کنم با قسم و التماس بهش گفتم :

_تو رو خدا ،تورو خدا علی اگر تو نیایی اگه تو به داد من نرسی من چه خاکی تو سرم بریزم؟ نمیدونی چه بلایی سرم میاد وااای یا امام چقدر آبروریزی میشه!! علی، خدا رو خوش نمیاد یکی بهت احتیاج داره تو انقدر پسش میزنی من خار میشم جلوی اون آدم عوضی که منتظر زمین خوردن من و خونوادمه.

علی دستش مقابلم نگه داشت به صورتی که انگار میخواد منو متوقف کنه تا دیگه صحبت نکنم ؛بهش با همون مستاصلی نگاه کردم ببینم چی میخواد بگه که صحبت من قطع کرده همین که ساکت شدم گفت::

-صبر کن ؛آدمی که انقدر داری واسش خودت رو به آب و آتیش میزنی کیه؟ چیکار به تو خونواده ات داره ؟

کیانا رو نگاه کردم ،کیانا با نگاهش به من فهواند که باید براش همه چیز رو تعریف کنم. کیانا با اون رویه واسطه گری اش به زبون اومد و با زبان ریزی گفت:

-بهتره که همه سوار ماشین بشیم و بریم یه جا در موردش صحبت کنیم.

«به علی نگاه کردو گفت»:

نه علی؟ اینطوری خیلی بهتره حداقل تو میدونی که مشکل ملودی چیه!

علی نگاهی به ساعتش کرد و گفت:

-بسیار خوب فقط ۱۰ دقیقه فقط ۱۰ دقیقه وقت دارید که برام توضیح بدین که جریان از چه قراره.

همه سوار ماشین شدیم قبل از اینکه بخوام سوئیچ رو فشار بدم علی گفت :

_ کجا؟ همین جا صحبت می کنیم مگه قراره چقدر تعریف کنی ؟فقط خلاصه شو برام تعریف کنید، جزئیات نمی خوام فقط می خوام بدونم این کی هستش که ملودی انقدر براش بالا و پایین میپره .

ترتیبی که نشسته بودیم این طوری بود که من پشت فرمون بودم وکیانا کنارم نشسته بود و علی رو صندلی عقب نشسته بود سه رخ نشستم و برگشتم که علی رو ببینم.

انقدر نگاهش جذبه دار بود که وقتی بهم نگاه میکرد یه آن توی دلم خالی می شد فکر می‌کردم اگر علی بدونه که جریان از چه قراره از من خیلی بدش میاد اونم با دیدگاه استاندار پسند اون!

به خودم نهیب زدم که مگه مهمه؟ نمیدونم مهم بود یا نه ولی از اینکه علی از من بدش بیاد یه حالی می شدم دوست نداشتم که شخصیتم جلوش فروپاشی کنه!!

-اسمش… اسم اون

به کیانا نگاه کردم با سر اشاره کرد که بگم.

_ ساسان…ساسانِ،از وقتی یادم میاد تموم خونواده اش چه پدری چه مادریش با خونواده ی من در تعامل بودن نمیدونم چرا و چطوری این روابط در هم کشیده شده یعنی …یعنی منظورم اینکه…

به کیانا نگاه کردم تند و فرز گفت:

-یعنی الان روابط فامیلی شده ،داداشِ ساسان دامادشونه چند تا از فک و فامیلاشونم با اینا وصلت کردن، خلاصه اینا آش شله قلمکارن اصلا اینجا رو ولش کن علی، قضیه اینکه این احمق

«به من اشاره کرد و با حرص گفت:»

-تا یکی بهش نگاه میکنه میگه لابد عاشقمه که نگام میکنه، من رفیقشم دخترخاله اشم نتونستم تو مخش فرو کنم که نگاه کردن، لبخند زدن ، حتی خوش و بش کردن یه مرد معنی شروع یه رابطه نیست ، علی تو که غریبه نیستی به مردا باشه با اَره اوره شمسی کوره میخوان رابطه داشته باشن، نیست؟

علی با اخم غلیظ تر به کیانا نگاه کرد اون پلک پف دارش انگار با اخمش یکی شده بود .با همون صدای ته گلوییش گفت:

-لابد مردای دور شما اینطورین.

کیانا سرشو عقب تر از گردنش داد یه جوری که غبغبش بیرون زد و جاخورده علیُ نگاه کرد و علی گفت:

-خلاصه؟

به کیانا با سر اشاره کردم بقیه رو برای علی تعریف کنه چون من باز دچار استرس و عرق کف دست و حرکات دستی که غیر ارادی بود شده بود. کیانا سینه ای صاف کرد و گفت:

-ساسان ازین ،بچه خوشگلایِ عوضیِ میفهمی که چی میگم ازونا که راه میره با زبون چربی و هیزیش زنا رو به طرف خودش جذب میکنه و خاله زنک بازی در میاره.

کیانا باز رفت رو فاز ادا در آوردن با نگاهی که شبیه نگاه ساسان بود به قد و بالای من نگاه کرد و نوک موهام که از زیر مقنعه بیرون زده بودُ لمس کرد و لبخندی کجکی مزین لبش کرد و چشماشو اغواگرانه روی صورتم گردوند و رو لبم زوم ش و گفت:

-این رنگ مو فقط میتونه تو رو لوند و…

درست عین خود ساسان چشمشو ریز کرد و بشکنی کنار گوشش زد و گفت:

کیانا-چی میگن بهش …لوندُ …

باز به لبم نگاه کرد کار که ساسان همیشه وقتی مقابلم می ایسته میکنه.

کیانا-من بهش میگم سِک..

علی-اگر حال مارو بهم نمیزنی بقیه رو تعریف کن.

کیانا جا خورده به علی نگاه کرد ،متعجب نگاه از کیانا گرفتمو به علی نگاه کردم. کیانا با همون احوالش گفت:

-دارم میگم …

اگر رمان اغواگر رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نیلوفر قائمی فر برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان اغواگر

ملودی: حساس، دلسوز، فداکار، کمی جسور و بی پروا، دروغگو، عاشق پیشه.
علی : ورزشکار، غیرتی، صادق، وفادار، لجباز، یکدنده، عصبی، مهربون.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید