مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان پیانیست

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#پیانیست #اعتیاد #نابرادری #انتقام #پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان پیانیست

دانلود رمان پیانیست از آناهید قناعت که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان پیانیست

رمان پیانیست روایت برادر کُشی است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان پیانیست
  • گریز کوچکی به مبحث اعتیاد.
  •  هر عشق سرانجامی داره. شاید حفظ حرمتِ بعضی از عشق ها در دوری و نرسیدن باشه، درست تر بگم، پایان خوش لزوما به معنی وصال نیست!
پیام های رمان پیانیست

آسیب های اجتماعی که از مشکلات کوچیک و خانوادگی شروع میشه و اینکه سعی کردم بگم عاشق بودن عُرضه می خواد و باید براش جنگید.

خلاصه رمان پیانیست

دوسال متوالی هرچه می گشتیم کمتر میافتیم
تنها جایی که به فکرمان نمی رسید مکان کارتن خوابها بود
آخر چطور به ذهنم می رسید که میان آنها دنبال پیانیستم بگردم ؟
مثل کابوس بود اما به حقیقت پیوست
حالا من ، آهو …
دختری که یوسف را عاشق بود به فکر انتقام بودم
انتقام از کسانی که او را به چاه انداختند،
برادرانش…

مقدمه رمان پیانیست

تو رفتی

و من نُت به نُت عشق مان را گریستم

من همانم که جانم بن د نبض دستت بود

حالا من ماندم و یک پیانو

و دستهایی که مثل تو نواختن نمی دانند

و دردهایی که ناگفتنی ست …

آناهید قناعت

مقداری از متن رمان پیانیست

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان پیانیست اثر آناهید قناعت :

زمستان ۱۳۹۳

آنچنان برفی می بارید که طی ده سال گذشته همتایش را نداشتیم. هوا به شدت سرد شده بود و بخاری بی جان ماشین هم هرچه سعی و تلاش میکرد کارساز نبود.

انگشت پاهایم با وجود آن کفش جلو باز و پاشنه بلند یخ کرده و آزارم می داد. ماشین را به کنار خیابان کشیدم، خم شدم از کف ماشین بوت پاشنه تختم را برداشتم و پوشیدم

با شعف انگشتان گرم شده ام میان خز بوت را تکان دادم. دانه های سفید و پفکی برف آهسته روی شیشه ماشین فرود می امدند ، برف پاکن خم و راست میشد و امان شان نمی داد.

چشم دواندم میان پیاده رو سفید پوش، توده ای پتو پیچ شده لبه ی باغچه افتاده بود، توجهم جلب شد وقتی تکان خوردنش را دیدم اما برایم هیچ تعجب نداشت!!

باز هم تکان خورد و پشت بندش صدای سرفه ای مردانه شنیده شد، نگاهم به ساعت داشبرد کشید ، ۲:۴۵ صبح را نشان میداد.

در را باز کردم  پیاده شدم و سوز هوای سرد به تنم ریخت، لباس شب بلندم که حالا بدون کفش پاشنه بلند روی زمین کشیده میشد را بالا گرفتم و با احتیاط قدم برداشتم که روی آن زمین لغزنده زمین نخورم.

ماشین را دور زدم و پا به پیاده رو گذاشتم، پتو را دور گُرده ی بزرگش گرفته و قسمتی را هم روی سرش کشیده بود، در یک متری اش ایستادم ، او حتی سرش را بلند نکرد.

ـ آقا … کمک نمی خواین ؟!

اندکی سرش را چرخاند، نگاهش از آن بوت ها که وصله ناجور تیپ معرکه ام بود بالا کشید و نگاهم کرد اما من هنوز صورتش را در سایه پتو روی سرش واضح نمی دیدم

دوباره نگاهش را مقابل پایش داد و سرفه زد.

اکثر معتادهایی که ما از کنار خیابان پیدا میکردیم ابتدا همینطور بودند، مایل به حرف زدن نبودند و این ما بودیم که باید به حرف می اوردیم شان.

ـ سرفه میکنید … توی این هوا حتما سینه پهلو کردین.

جوابم را با سرفه اش داد و من چشمم خورد به پایپ شکسته ای که جلوی پایش توی باغچه افتاده بود.

امیدوارانه گفتم :

ـ اون مال شماست ؟

ـ خودم شکستمش.

صدایش جوان بود و گیرا و آشنایی آهنگ این صدا، صدایم را لرزاند.

ـ این که … خیلی خوبه

صدای پوزخندش را سرفه ای شکست و من گفتم :

ـ ما کلینیک داریم … برای ترک اعتیاد ، از این کمپای بی در پیکر نیستا ، کلینیکِ با دکتر و پرستار …می تونم همین الان شما رو ببرم اونجا.

سر چرخاند ، پتو از صورتش عقب رفت و برق چشمانش چیزی را در میان سینه ام شکست. موهای ژولیده و ریش بلندش با آن چشمان زیبا و خوشرنگ که بسیار معصوم بود تناقض داشت و خاطره هایی که هنوز جان داشتند را جلوی چشمم مجسم کرد.

بلافاصله سر تکان دادم، حالا وقتش نبود…

نگاهم را از چشمهای پُرکشش او گرفتم و گفتم :

ـ پاشید ، برف داره شدت می گیره ، اگر اینجا بمونید با این وضعیت سینه تون دووم نمیارید.

ـ خودکشیِ.

منظورش را درک میکردم. اینکه اگر اینجا بماند تا صبح قطعا می میرد را خودکشی می دانست. در همین دقایق برف اندکی روی ریش و موهای نامنظمش نشسته بود.

سرمای هوا دندان هایم را بهم میزد و من زیر آن پالتو لباس شب بلندی تنم بود که اصلا گرما نداشت.

بدون اینکه برگردد نگاهم کند گفت :

ـ تضمین میکنی اگه بیام اونجا پاک بشم ؟

ـ به خودتون بستگی داره به همت و اراده تون، اگر فرض رو بر این بذاریم که بخواین و همکاری کنید صد در صد سلامت میشید.

در حالی که سرفه میزد برخاست…  برخاست و من در حیرت ماندم ، قد و قامتش خیلی بلند بود مثل همان خاطره ها …

پتو را محکم دورش گرفت و به سمت ماشین راه افتادیم. خودم را پشت فرمان انداختم و گرمای ماشین را بلعیدم.

او هم کنارم نشست و بهزاد اگر می فهمید تنها همچین کاری کرده ام ، شقه ام میکرد. نگاهش را توی ماشین گرداند و من استارت زدم

ـ منم یکی عین همینو داشتم ، مال منم دو در بود.

پشت جمله اش حسرتی عجیب نهفته بود و نمی دانم چرا حسرت صدایش شبیه به کسی بود! دستم را روی فرمان گرفتم و این ماشین یادگار همان عزیزی ست که امشب بی اختیار خاطراتش به مغزم ریختند.

عزیزی که یک روز رفت ، رفت و قید همه ما را زد …

تا برسیم سرفه هایش عمیق تر شده بود و با هر سرفه احساس میکردم دیواره گلویش خراش برمیدارد. جلوی درب بزرگ و سفید کلینیک ایستادم و شماره اتاقک آقا نوروز را گرفتم ، جواب داد و گفتم که درب حیاط را باز کند.

اعضای مجموعه دیگر به مهمان های ناخوانده ای که شب و نصفه شب همراه ما به کلینیک می امدند عادت کرده بودند اما چیزی که تعجب داشت تیپ من بود !!

یکی از پرستارها که امشب شیفت داشت جلو آمد و گفت :

ـ خانم دکتر با این لباسا …

من خانم دکترنبودم ، مدیر و سرمایه گذار این مجموعه بودم آن هم با قرض !

ـ از مراسم یکی از دوستان برمی گشتم ایشونو دیدم اصلا حالش خوب نیست به نظر میاد ریه هاش عفونت داره زودتر دست به کار شین

چرخیدم و نگاهش کردم. کمر به دیوار چسبانده و سرش را پایین انداخته بود و آن پتو هنوز دور گرده اش پیچیده بود جلوتر رفتم و گفتم :

ـ من باید برم ولی خیالتون راحت این جا یکی از بهترین کلینیک هاست و باید بگم کسایی که همراه ما به این جا میان نیازی نیست مبلغی پرداخت کنن

سرش هنوز پایین بود

ـ همین نگهبان که درو باز کرد دیدی ؟ یه شب عین تو آوردیمش اینجا بعدشم شد یکی از اعضای این مجموعه

سرش را بالا کشید ، نگاهش بیش از اندازه آشنا بود و من انگار دلم نمی خواست باور کنم

دست بردم به پتویی که روی سرش بود و گفتم :

ـ اسمت چیه ؟

ـ من اسم ندارم

آه از این آهنگ صدا و آه از این شهر که بی اندازه کوچک بود و این زمین ، بی اندازه گرد!

نفسم را بیرون فرستادم، حالت چشمانش بی طاقتم کرده بود و شک لعنتی پا جفت ایستاده و به دلم چنگ میزد. دست گذاشتم روی پیشانی بلندش.

مرد خاطرات من هم پیشانی اش بلند بود اما اقبالش نه…

تبش به شدت بالا بود همانطور که حدس میزدم. دست چپش را گرفتم که نبضش را بگیرم و صدای پرستار را نشنیده گرفتم.

ـ خانم دکتر شما چرا بذارین من …

چشمانم میخ نبض دستش شد و  قلبم به دیوار سینه می کوبید، تند و بی وقفه. این تاتو مشکی رنگ …

یک آهو در حال جست زدن به اندازه دو بند انگشت. اشک به چشمانم رساند. سرم آهسته بالا رفت. این چشم ها و این نگاه را کسی غیر از او نداشت.

انگشت شستم روی نبضش بالا و پایین میشد. این همانی ست که از یادها رفته بود. همانی که شکش به دلم افتاده بود. این همان عزیزی بود که روزی قید همه را زد و رفت

حتی قید مرا هم زد و رفت …

نبضش هنوز میزد پس زنده بود. نگاهش به نگاه خیسم چسبیده اما غریب بود، آن آشنایی گذشته را نداشت. دستم از دستش رها شد و بدون اینکه حرفی بزنم از کنارش گذشتم

روزگار در بدترین شرایط او را به من بازگردانده بود و این باورکردنی نبود.

داستان ما موازی با منطق نه اما عین واقعیت بود.

اگه یه روزی نوم تو

تو گوش من صدا کنه

دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه

به دل میگم کاریش نباشه بذاره  درد تو دوا شه

بره تو تموم جونم که باز برات آواز بخونم…

***

تن بالا کشیدم سرم را روی بالشتک وان گذاشتم و هنوز چشمانم بسته بود

صدای باز شدن درب حمام آمد و من پلک نگشودم

بوی تنش که در فضای حمام پیچید بی اختیار لبخند روی لبم نشست و صدایش را شنیدم

ـ دیگه دلی برام نمونده … تموم کن دلبری تو

لبخند روی لبم باز تر شد و دست های بزرگ او لیزی تنم را میان آب و کف لمس کرد …

خندیدم و صورتم را میان بالش قایم کردم

ـ نکن یوسف قلقلکم میاد

با صدای پارس سیمون چشمانم را تا ته گشودم و سرگشته و حیران به اطراف نگاه کردم

نه من میان وان بودم و نه او اینجا بود

تنها سگ ژرمن شپردم کنار تخت ایستاده و نگاهم میکرد

باز هم خواب دیده بودم اما نه ، خاطره بود

خاطره ای که میان خوابم دویده و من جز به جز آن را با او تجربه کرده بودم

سیمون گوشی موبایلم را به دهان گرفت و کنار دستم گذاشت

بهزاد پشت خط بود ، تماس را وصل کردم و سیمون خودش را میان تنم جا کرد و من نوازشش کردم

ـ بیدارت کردم ؟

ـ باید بیدار میشدم دیگه

ـ میشه بیای این جا ؟

ـ کجا ؟

ـ آپارتمان من

دلم شورید ، وسط تخت خوابم  نشستم و گفتم :

ـ مشکلیه ؟

صدایش را آهسته کرد و گفت :

ـ بیا بهت میگم

ـ تا یه ساعت دیگه اونجام

ـ خوبه می بینمت

دوش گرفتم و سریع لباس پوشیدم

دل در دلم نبود مگر چه شده بود که بهزاد مرا به خانه اش خوانده بود ؟

یعنی نمی توانست وقتی برای سرکشی به کلینیک میامد مطرحش کند ؟

بالا تنه عریان در را گشود و کنار رفت

ـ سلام

با پشت دست به شکم صافش کوبیدم و گفتم :

ـ تو دوباره جلو من لخت گشتی حیا نداری مگه ؟

نگاهم را در خانه لوکسش گرداندم و گفتم :

ـ دیشب آخرای مهمونی خوب غیبت زد ، حواست هست تو مثل قبل مجرد نیستی ؟

کلافه دستی به موهای سرش کشید

ـ چته ؟

اندکی نگاهم کرد و بعد به اتاق خوابش اشاره کرد

چرخیدم و هرچه به اتاق نزدیک تر میشدم صدای گریه دخترانه ای اخم هایم را در هم می کشید

در نیمه باز اتاق را هل دادم

و رفیق تمام سالهای زندگی ام میان تخت خواب مردانه بهزاد لخت و عریان افتاده بود

از همان فاصله هم چشمان اشک آلود و پف کرده اش را می دیدم و عمه شکوه دخترش را دست من سپرده بود

با دیدنم آهسته نالید

ـ آهو

سرم به طرف بهزاد چرخید ، روی مبل تک نفره در دورترین قسمت سالن نشسته و سرش را بین دستانش نگه داشته بود

کنار سارا لبه تخت نشستم و او به آغوشم خزید ، موهایش را نوازش کردم و او گفت :

ـ  آهو من خیلی کثیفم نه ؟

ـ نگو اینجوری

سرش را بلند کرد و چشمان زیبایش که مملو اشک بود درد به دلم انداخت

با بغض گفت :

ـ من و بهزاد دیشب با هم بودیم … مثل عشق بازیای  چند ماه پیشمون نه ها … تا تهش رفتم باهاش

چیزی کنار شقیقه ام پُر درد می کوفت

ـ آهو بهزاد نامزد داره می فهمی یعنی چی ؟

ملحفه خون آلودی که پایین تخت افتاده بود دلم را مچاله کرد و صدای سارا را شنیدم

ـ من خیلی پستم ، خیلی

اشک هایش را از صورتش پاک کردم و پرسیدم

ـ مست بودین ؟

سرش را به طرفین تکان داد

ـ نه نبودیم

بین لب هایم باز شد و آهم را بیرون فرستادم

ـ خوبی ؟ مشکلی که نداری ؟

ـ برم بمیرم بهتره

صدای بهزاد را از پشت سرم شنیدم

ـ چرا مشکل داره ، درد داره نمی تونه تکون بخوره

با خشم نگاهش کردم و گفتم :

ـ عه ؟ که اینطور … شما دکترین ، جناب دکتر بهزاد نیکپور منو گفتی بیام چیکار ؟

ـ چون از دیشب یه ریز گریه میکنه ، نتونستم آرومش کنم نذاشت یه مسکن بهش بزنم اینقدر درد نکشه اصلا نمیذاره بهش دست بزنم

لباس زیر سارا را از زیر پایم برداشتم به دستش دادم و گفتم :

ـ بپوش

بلند شدم پشت به تخت و رو به بهزاد ایستادم و گفتم :

ـ اون شادی بدبخت کجاست ؟ چرا دوتا دخترو مضحکه دست خودت کردی ؟ هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی ؟

دست از جویدن گوشه لبش برداشت و گفت :

ـ دیشب به سارا گفتم باید به تو هم بگم ؟ من شادی رو نمیخواستم مجبور شدم می فهمی ؟

بعد در حالی که چشمش به اندام نیمه عریان سارا پشت سر من بود گفت :

ـ پاش وایسادم بگو اینقدر گریه نکنه

ـ تو خواب ببینی

اخم هایش که به هم گره خورد گفتم :

ـ اون وقتی که سر یه مشت غیرت و تعصب مسخره و خنده دار ولش کردی و چند روز بعد دوست شو صیغه کردی و یه جشن فرمالیته هم زدی تنگش فکر گریه هاش نبودی

چند قدم جلو رفتم ، سر بالا بردم نگاهش کردم و گفتم :

ـ حالا هم غلطتو کردی ؟ بکش کنار

چرخیدم به سمت سارا که مچ دستم را گرفت

ـ آهو هرکس ندونه تو خوب می دونی چقدر می خوامش

سارا لبه تخت نشسته بود و موهای بلند و هایلایت شده اش را می بافت و گفت :

ـ دیشبم یه ریز در گوشم همینو می گفت که باختم بهش

لب روی هم فشردم که ناسزایی بارش نکنم تنها رعایت حالش را میکردم و بس

ـ اصلا تو چرا همراش اومدی خونش که یه ریز در گوشت حرف ردیف کنه ؟ مگه به من نگفتی میری خونه اون دوستت ؟ اسمش چی بود ؟

سر پایین انداخت

ـ همون دیشب که بهزاد بدون شادی از در سالن اومد تو و دلت غش رفت براش باید می فهمیدم دنیا دست کیه

پالتوش را به سمتش پرت کردم و در حالی که از اتاق بیرون می رفتم گفتم :

ـ خاک بر سر جفت تون

خودم را روی مبل پرت کردم

ـ سارا دو دقیقه وقت داری بپوش بریم

بهزاد تکیه اش را از دیوار اتاق گرفت و به سمت تخت رفت

قبل از اینکه از دیدم خارج شود گفتم :

ـ هوی بهزاد نزدیکش نمیشی ها ، اون سه چهارسالی که با هم بودین مگه کم تو تختت بود چطور یکی از همون شبا این غلطو نکردی ؟ دیشب بعد از چند ماه دیدیش گفتی بذار غلط نصفه مو کامل کنم هان ؟

نفسش را پرحرص بیرون داد و گفت :

ـ من خواستمش اونم منو خواست پس غلطی در کار نیست

ـ نه تا وقتی که پای شادی نامی وسط نباشه

چشم روی هم فشرد و گفت :

ـ می بُرم … پاشو از زندگیم می بُرم

ـ از کجا معلوم با شادی هم این کارو نکرده باشی ؟ اون که

صیغه ات بوده و حلال چرا که نه ؟

درمانده گفت :

ـ من حتی دستم به شادی نخورده … زبونت اینقدر تلخ نبود آهو

نگاهم را به تراس بزرگ خانه اش دادم که از برف دیشب

سفید پوش بود

سر که چرخاندم او در دیدم نبود و صدای پچ پچ شان می امد

ـ بلند حرف بزنید بفهمم چی میگین ، شما دوتا مثلا دکتر این مملکتین بعد نتونستین یه شب اون بی صاحابو کنترل کنید ، موندم توش اون چند سال چطور خودتونو نگه داشتین !

ـ سارا ـ آهووو

ـ زهرمار و آهو پوشیدی یا هنوز ته مونده غلط تون مونده ؟

این بار بهزاد شاکی صدایم زد

ـ آهو

ـ ای بی آهو بشین جفت تون

چند دقیقه ای به همان روال گذشت و بعد صدای بهزاد آمد

ـ وایسا سارا دارم باهات حرف میزنم

سارا از اتاق بیرون زد وبهزاد با اندکی خشونت بازویش را کشید به دیوار چسباند و من برای هردوشان سری به تاسف تکان دادم

بهزاد ـ تو هم می خواستی ، نمی خواستی ؟ یادت نیست چطور چنگ انداختی به پیرهنم ؟

ابروهایم بالا پرید

بهزاد ـ اصلا اون لباس طلایی چی بود دیشب پوشیده بودی ؟

سارا ـ دوباره شروع نکن بهزاد دیشب توی اون مهمونی اونقدر لباس باز و کوتاه بود که لباس من به چشم نمی اومد

بهزاد براق شده توی صورتش خم شد و گفت :

ـ به چشم می اومد اونقدر به چشم می اومد که منه سگ مصب نتونستم بی خیالت بشم

سارا ـ خیانت کردیم بهزاد ، جفت مون خیانت کردیم

بهزاد ـ خیانت ؟ خیانت به کی ؟ به کسی که من از اولم

نمی خواستمش ؟

سارا ـ به من چه ؟ مگه من گذاشتمش تو کاسه ت ؟

اگر رمان پیانیست رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آناهید قناعت برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان پیانیست

آهو : عاشق، شجاع، تکیه گاه.
یوسف : هنرمند، زخم خورده و سر شکسته، دلسوز، ساکت و آروم.
کیا : منطقی، موفق، جنتلمن.

عکس نوشته

ویدئو

00:00
00:00

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید