مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان نوازشم کن

سال انتشار : 1399
هشتگ ها :

#انتقامی #ازدواج_اجباری #رمان_دارای_محدودیت_سنی #رازآلود

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان نوازشم کن

دانلود رمان نوازشم کن از مریم پیروند که جزء پرفروش ترین رمان های اختصاصی نشر مجازی باغ استور است فقط از طریق اپلیکیشن تخصصی رمانخوانی ما امکان پذیر است. نسخه اصلی این رمان فقط در وبسایت ما منتشر شده است و بقیه مراجع دانلود مورد تایید نویسنده نیستند.

موضوع اصلی رمان نوازشم کن

مردی خشن از دنیای تاریک و بی‌رحم، وقتی خودکشیِ مادرش رو مقابل چشماش می‌بینه تصمیم می‌گیره، به باعث و بانیِ این اتفاق صدمه بزنه…
دست روی عزیزترینِ اون آدم می‌ذاره و مایا رو، که شباهت زیادی به مادرش و کابوس‌ های تاریکش داره، به عمارتِ سرد و ترسناکش میاره…

هدف نویسنده از نوشتن رمان نوازشم کن

هدفم از نوشتن رمان نوازشم کن ایجاد سرگرمی برای مخاطبام هست.

پیام های رمان نوازشم کن

رمان نوازشم کنپر از رازهای آلوده و شکنجه‌های روحی و روانیِ مردِ داستان هست که توی گذشته‌ به اون‌ها دچار شده و همه اینا اتفاقیه که پدرش با خیانتش به خانواده همه رو درگیر می‌کنه…

  • آثار مخربِ خیانت و دیدنِ خودکشی یکی از والدین.
  • اعتماد نداشتن به جنس مخالف و شک و بدبینی به همه…
  • عدم اعتماد بنفس و خودکم‌بینی و ضعف در عینی که همیشه سعی در پنهان کردن ضعف‌های درونی داره…
  • شکنجه‌ و آزار جنسی پسر در سن بلوغ که در طی داستان شاهد تک‌ تک این رازها و بیماریِ درونیِ شخصیتِ اصلی داستان خواهید شد‌.
خلاصه رمان نوازشم کن

مرد زخم‌خورده‌ای که توی نوجونیش توسط یه زنِ زیبا و افسونگر شکنجه‌ی روحی و جسمی می‌شه و حالا اون نوجوون تبدیل شده به مردی جذاب و مغرور و پولدار و با نزدیک شدن به دختر بیست‌ساله‌ی اون زن سعی داره خشونت‌های تحمیل شده به خودش رو به مایا تحمیل کنه، اما با آوردن مایا توی زندگیش تمام معادلاتش بهم میخوره….

مقدمه رمان نوازشم کن

“عشق میتواند از آدم‌ها یک احمق بسازد، یک احمق که حاضر است برای داشتن یک نفر دست به هرکاری بزند. یا یک هیولا، که برای بودن تنها یک نفر به هر جنایتی آلوده میشود.
و عشق میتواند از آدم‌ها
مظلوم‌ترین‌ها را بسازد که به خودخوری عادت کرده باشند.‌
وجه مشترک همه ی این احمق‌ها، هیولاها و مظلوم‌ها در یک جمله خلاصه میشود.
«من بدون او نمی‌خواهم زندگی کنم».”

“فرزانه جودی”

مقداری از متن رمان نوازشم کن

بیاید نگاهی بندازیم به شروع رمان نوازشم کن اثر مریم پیروند :

در رو از میون دستای خدمتکارش هل دادم. هینی کشید و چشمای قهوهایش رو درشت کرد.

– چیکار میکنی خانم ؟ آقا گفته کسی رو راه ندم تو خونه!

– من این حرفا حالیم نیست. همین الان میخوام ببینمش. برو کنار.

در رو محکمتر گرفت و جلوی راهم سد شد.

– نمیتونم بهتون اجازه بدم بیای داخل، امروز یه قرار مهم دارن که اره آماده میشه. برو یه روز دیگه بیا دیدنش.

با تمام زور در رو هل دادم و داد کشیدم :

-فیاض ؟ فیاض کجایی بیا بیرون کارت دارم .

خدمتکار سعی کرد دوباره جلوم رو بگیره ولی اینبار نتونست زورمو مهار کنه وارد خونه شدم.

راه افتادم به طرف اتاقش. در اتاقش رو به ضرب باز کردم. قبلا یکبار به این خونه و خلوتش اومده بودم و میدونستم این اتاق بزرگ و تجملاتی تحت سلطه اشه.

کت و شلوار آبی و شیکی به تن داشت و مقابل آینه ایستاده بود و بدون اینکه نگاهم کنه با خونسردی کراواتش رو میبست.

قد بلند و اندام برجسته و فیتنسش رو از نظر گذروندم و دست به سینه شدم و تکیه دادم به دیوار و گفتم:

– گفتی منو راه ندن تو خونهت ؟

دستش از حرکت ایستاد و نیم نگاهی بهم کرد.

– اوه پرسنسم ! بنظرت من میتونم همچین چیزی بگم ؟

خدمتکارش که زن تقریبا چاقی بود و سنش بین چهل تا پنجاه بنظر میرسید از پشت سرم نالید :

– آقا من فقط سفارشات شمارو به مایا خانم گفتم.

با چشم بهش اشاره کرد بره. تکیه ام رو گرفتم و رفتم داخل.

– قرار مهم داری !

– اوهوم.

– با کی ؟

گردنش رو کج کرد و از گوشه ی چشم نگاهی بهم انداخت و دوباره به حرکات دستاش روی کراوات و کت و شلوارش مشغول شد.

صورتش رو شیو کرده و بوی خفنی از شامپو و ادکلن و افترشیویش توی اتاقت پیچیده بود که آدمو مست میکرد.

– چی باعث شده پرنسس من بدون نیاز به خواهشم پاشو بذاره تو خونه ام ؟

اشاره کرد به دفعه ی قبل که ازم خواهش کرده بود به خاطر سرمای بیرون، قرارمون رو توی خونه اش بذاریم..

دوماه پیشی که من برای بر هم زدن رابطهمون اومدم.

رابطه ای که بخاطر ترسم از فیاض و رفتارهای ضد و نقیض و ظاهر خشک و عصاقورت داده اش دلمو به دریا زدم و گفتم

“من تو این رابطه حس خوبی ندارم، نمیتونم با تو باشم، تو یه جوری هستی که نمیشه باهات خودم باشم، شاید علتش تفاوت سنیمون باشه. آخه دوازده سال چیز کمی نیست
که ازم بزرگتری. تو یه مرد پخته و کاملی، مسلما رفتارهای من حوصله تو سر میبرن و انتظارات من با ظاهر تو کاملا متفاوته”

و تمومش کردم اما اون در جوابم خیلی خشک و سخت گفته بود :

“اوکی میخوای بری برو، جلوتو نمیگیرم، ولی دوباره برمیگردی”

من نفهمیدم منظورش چیه تا به امروز که متوجه شدم اون قادره چه بلاهای سختی به سر منو مامانم ببره و من به خواست خودم پا به این جهنم بذارم.

– چرا تماسامو بیجواب میذاری یا وقتی میام شرکتت رام نمیدن که باهات حرف بزنم ؟ حالا هم که اومدم اینجا بازم داری دورم میزنی ؟

به طرفم برگشت و بالاخره نگاهم به چشمای سیاه و براقش افتاد. چشمایی که جسوری و جذبهی چهرهاش رو نشون میدادن.

– من به شاهدخت گفتم کسی رو راه نده چون یه قرار خیلی مهم دارم، از

کجا میدونستم تو قراره امروز بیای اینجا ؟

– تو منتظرم بودی فیاض. همه این کارها بخاطر اجرای نقشه هاته.

با جذبهی خاصی جلو اومد و لبههای کتش رو کنار زد و روی مبل سلطنتیش نشست و اشاره کرد به من.

– بشین. حتما خیلی خستهای. داری نفس نفس میزنی. شاهدخت؟

در عرض چند ثانیه شاهدخت همون خدمتکاری که جلوی منو گرفته بود تا وارد خونه نشم مقابل در ایستاد و دستهاش رو جلوی تنش در هم گره زد.

– بله آقا ؟

-برای پرنسسم یه نوشیدنی خنک بیار. حتما تو این گرما خیلی بهش سخت گذشته.

پرسنسم ! پرسنسم !

مشتم رو سفت کردم. منو زیر نظر گرفته و میدونه از کجا میام و چه راهای نرفته ای رو رفتم.

شاهدخت با گفتن “چشم آقا” رفت.

به سمتش رفتم که با غرور پاهاش رو بیشتر از حدشون از هم باز کرده و دستاش روی دستههای سلطنتی مبل بودن و زیر چشمی نگاهم میکرد.

مقابل پاهاش که ایستادم از پایین تا بالا نگاهم کرد و سوت آرومی زد.

– منظره ی جالبیه مگه نه ؟

معنای جملهاش رو در مورد طرز ایستادنم بین پاهاش و نوع نگاهش درک کردم. دستامو روی دستاش گذاشتم که روی دستههای مبل قرار داشتن و سرمو خم کردم توی صورتش و لب باز کردم تا نفسم به صورتش بخوره.

– چرا فیاض ؟ چرا داری اینکارارو میکنی ؟

حالتش تغییری نکرد. نه آب دهنش رو قورت داد که سیبک گلوش تکون بخوره، نه رنگ به رنگ شد و نه نفسهاش تند و کشدار شدن ! هیچ حالتی ! همونقدر سخت و غیرقابل نفوذ نگاهم میکرد، انگار ارث پدرشو ازم میخواد !

– کدوم کارها ؟

– دنبال چی هستی ؟

– منظورتو نمیفهمم.

– اینکه سایه به سایه دنبالمی و داری آرامشمون به هم میریزی.

پوزخند ریزی زد.

– نمیفهمم چی میگی ولی خوب میدونی چقدر میخوامت.

– نه. تو منو نمیخوای، دنبال یه چیز عجیبتری که میخوای بوسیله ی من بهش برسی.

سرش رو عقب داد و گردنش توی محاصرهی نفسام قرار گرفت. حالت نگاهش از این زاویه خمار بنظر میرسید ولی تن صداش همون قدر محکم و پر جبروت بود.

– انگار مشکلی برات پیش اومده نه ؟

– پیش نیومده. برام پیش آوردی !

یه تای ابروش رو بالا داد. انقدر به خودش عطر و ادکلن زده بود که نفسم داشت بند میرفت.

– خودت و به موش مردگی نزن فیاض بلوچی.

صدای قدم های شاهدخت که اومد سرم رو کمی عقب کشیدم و به چشماش که حالا ریز و دقیق شده به صورتم خیره بودن زل زدم.

اصلا چشم از فیاض نگرفتم ولی حواسم بود که شاهدخت کارش رو انجام داد و با اشاره ی دست فیاض از اتاق بیرون رفت.

– خب داشتی میگفتی.

– مامانم ورشکست شده، کارگراش ازش شکایت کردن. چند روز پیش اومدن خونه مون دستبند زدن بردنش بازداشتگاه. الان چندروزه بازداشته، میدونی به جرم چی ؟

هیچی نگفت و فقط با فیگور سخت و بیتفاوتش نگاهم میکرد.

با تمسخر گفتم :

– نه از کجا باید بدونی، استغفرالله فیاض بلوچی، تاجر بزر ِگ فرش، از کجا باید بدونه مامان منو برای چی زندانی کردن !

ثانیه ای مکث کردم.

– اما نه، تو باید بهتر از هر کسی بدونی. چون همه اینا زیر سر خودت بوده.

نیشخندی زد و نگاهش به مثل آفتاب پرستی مرتب رنگ عوض میکرد.

– جالبه به جرم چک برگشتی و خرید پارچه های قاچاقی و شکایت کارگرهاو این جور تهمتا بازداشتش کردن، حالا این هیچ. نکته ی جالبش اینجاست که سراغ هر وکیلی میرم حاضر نیستن وکالت پرونده ی مامانمو به عهده بگیرن، چون یه آدِم گردن کلفت اون پشت پشتا داره بهشون نخ میده.

لبخند محوی روی لبهاش نشست و بالاخره لب جنبوند :

– خب چرا اینارو به من میگی ؟ ازم کمک میخوای ؟

با عصبانیت و بغض نالیدم :

– چرا فیاض ؟ واقعا دلیل کاراتو نمیفهمم ! بخاطر رابطه ای که من نخواستمش باید مامانمو اذیت کنی ؟

– من نمیفهمم چی میگی. تا اونجایی که شنیدم خودت دلیلشو گفتی. چک برگشتی و بار قاچاق و شکایت کارگرها..

– اینا یه صورت مسئله ست که باهاش مامانمو انداختن تو زندان. میخوام بفهمم چرا این کارو کردی ؟!

دستاش رو روی لبه های مبل زد تا بلند بشه. از مبل بیشتر فاصله گرفتم.

– اوه مایا. من فهمیدم که ازم کمک میخوای. اومدی اینجا تا ازم بخوای دردسر مامانتو با هم جمع کنیم. الان عصبانی هستی. بیا نوشیدنیتو بخور تا بیشتر در موردش حرف بزنیم.

من چطوری تونستم توی اون مدت کوتاه کنار این مرد بشینم و باهاش شام بخورم یا از آیندهی روشنم حرف بزنم و به چشمها و صورت سختش خیره بشم و لبخند بزنم ؟

روی مبل نشستم و لیوان شربت رو یه نفس سر کشیدم.

فیاض دوباره مقابل آینه رفت و با وسواس به جون کت و شلوارش افتاد. با این همه مکنت و جبروت حس میکنم چیزی به اسم اعتماد بنفس رو کم داره.

– بعد از آخرین قرارمون که همه چیو تموم کردیم…

– من تموم نکردم تو تمومش کردی.

نگاهم مابین دو کتفش بود و تصحیح کردم.

– آره. بعد از اون روز که من همهچیو تموم کردم، لحظه به لحظه داره واسه مامانم اتفاقات عجیبی میفته. از یه طرف بار پارچه هاش تو گمرک گیر میکنن و مجوز عبور بهش نمیدن، از یه طرفم طرف قرارداداش همه عقب کشیدن، پارچه ها موندن رو دستش، شرکتش ورشکسته شده…

بعدم که کارگرها ازش شکایت کردن، مامورا هم که اومدن کارگاهشو بازرسی کردن، نوشتن همه اجناس قاچاقیه.

از توی آینه بهم خیره شده بود. با تای ابرویی بالارفته پرسید :

– فکر میکنی اینا کار منه ؟ چون رابطهتو باهام بهم زدی خواستم اینجوری تلافی کنم ؟

– خودت بودی بعد از اون حرفی که بهم زدی همچین فکری نمیکردی ؟

– خب. میتونه اینم باشه. ولی من آدمی نیستم که بخوام تورو اذیت کنم. ترجیح میدم از راه بهتری تورو بدست بیارم نه با خشونت و این چیزایی که…

ابروهام رو با تعجب بالا دادم.

– میتونه باشه ؟

برگشت و روی مبل قبلی نشست. پوزیشن نشستنش اینبار خیلی جنتلمن و محترمانه بود. یه پاش رو روی اون پا انداخت و تیز نگاهم کرد. نگاهی که من احساس خوف میکردم و از اسرارش سر در نمیآوردم.

– مامانت توی زندانه و شرکتش ورشکسته شده و پول تمام کارگرها و سهامداراش و اجناسش موندن روی دستش. با این وجود من فکر میکنم پرنسسم اومده تا من برای جبران این خسارات و آزادی مادرش کمکمش کنم. اینطور نیست مایا جان ؟

پنجه هام رو در هم زدم و اونارو مقابل لبهام و چونهام گرفتم.

– نه من برای کمکت نیومدم. فقط اومدم بفهمم چی از جونم میخوای ؟

لبخند ریزی زد.

– من مثل تو به اتفاقات اینجوری نگاه نمیکنم مایا. به جای عامل اصلی، دنبال راه حل میگردم تا از شرشون خلاص بشم.

نفسم رو پر صدا بیرون دادم و تکیه دادم به مبل و تسلیم شده گفتم :

– خب چیکار کنم ؟ باید اول یه وکیل بگیرم که هیشکی حاضر نیست قبول کنه.

سرش رو تکون داد و لبخند محوی زد.

– نگران نباش من حلش میکنم. باید اول یه ملاقات با مامانت ترتیب بدیم که میسپارمش به وکیلم.

چشمام رو ریز کردم.

– میخوای به مامانم چی بگی ؟

لبخندش برای من شبیه یه پوزخند بود. من این مرد رو نمیشناسم. حتی نمیتونم رفتار و حرکاتش رو درست تحلیل کنم که الان پوزخند زده یا لبخند.

دیسیپلینش کاملا منحصر به فرد و مرموزه. با شیطنت موذیانه ای گفت :

– میخوام بگم دختر جسوری داره که جسارت کرده با دُم شیر بازی کنه.

از تشبیهش حس بدی گرفتم. همون چیزایی که توی این مدت در موردشون فکر کردم و میدونم این کارها زیر سر فیاضه !

حس نگاهش بهم میگفت این یه بازیه خطرناکه که خودشو یه شیر میبینه و من دارم با دُمش بازی میکنم.

من نمیدونم چی توی سرشه و بازیه مردِ بنامی مثل اون چقدر خطرناک و نابود کنندهست ! اصلا چرا اومده سراغ من ؟

خوف کردم و تیرهی کمرم لرزید و آب دهنم رو قورت دادم و سریع از جا بلند شدم.

– هر وقت وکیلت خواست بره پیش مامان، با من هماهنگ کنین خودمم بیام.

– بهتره تو روی درس و دانشگاهت تمرکز کنی. بقیه کارهارو بسپار به ما.

متفکرانه و با شک بهش نگاه کردم. زبونم بند رفته بود. سرش رو از اون زاویه تکون داد. یعنی “مشکل چیه؟”

– در ازای لطفت از منو مامانم چی میخوای فیاض ؟

با چشمای سختش زل زد بهم و محکم گفت :

– در ازای کمکم چیزی زیادی میخوام. چیزی که برای همیشه مال خودم باشه.

اگر رمان نوازشم کن رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم مریم پیروند برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان نوازشم کن

مایا : دختری معصوم و بامحبت و فداکار.
فیاض : مردی پر از سیاهی و تاریکی که اسیر یک جفت چشم آبیِ معصوم می‌شه.

عکس نوشته

ویدئو

۱ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

  • میتونم بگم یکی از بهترین رمان هایی بود که خوندم واقعا نویسندش ذهن خلاقی داره:))

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید