مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان رازهای عقیق

سال انتشار : 1395

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان رازهای عقیق

رمان رازهای عقیق یک رمان رایگان تکمیل شده است و شما میتوانید در اپلیکیشن باغ استور رمان رو مطالعه کنید. لایک و نظر به صفحه ی نویسنده یعنی خانم تبلور را فراموش نکنید.

موضوع اصلی رمان رازهای عقیق

رمان رازهای عقیق سرگذشت اعضای خانواده اصیل ایرانیه که دستخوش مرگ پسرشون و خون بس شدن دختر باغبونشون میشه و رازهای که بعد چندین سال بر ملا میشه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان رازهای عقیق

هدفم از نوشتن رمان رازهای عقیق این بود که خواننده از خواندن این رمان لذت ببره.

پیام های رمان رازهای عقیق

مهمترین پیامم در رمان رازهای عقیق صبر و بخشش است.

خلاصه رمان رازهای عقیق

رمان رازهای عقیق روایت گر سرگذشت عقیقه… عمارت عنایت الله خان رازهایی در خودش جای داده که بعد چندین سال با پیش اومدن سوء تفاهمی بین نوه های عنایت الله خان (عقیق و بهزاد) باعث میشه اتفاق های گذشته برملا بشه …

مقداری از متن رمان رازهای عقیق

بیاید نگاهی بندازیم به اثر رایگان و تکمیل شده تبلور ، رمان رازهای عقیق :

بهار انگار روحش به سی سال پیش پرتاب شد. نگاهش میخ پنجره بود ولی ذهنش پر می کشید به وسعت تمام خاطرات گذشته و لب باز کرد:

-زندگی من از وقتی رنگ گرفت که دوست جون جونی دختری شدم که یک جورایی کلفت خونم بود، عقیق دختر چشم سبز مش رحیم که یار همیشگی مدرسه و عمارت بزرگ پدریم شده بود…

روزگار و رسم و رسوم و آداب خان زادگی به ما یاد داده بود تا بیشتر نوک دماغمون نبینیم … دخترهای عمارت عنایت الله خان زن پسر های حاج بازاری های اعیون شهر می شدن…

و امدن این خانواده یک جورای یک تلنگر بود وقتی بابا از شهامت مش رحیم می گفت و مامان ملوک از کدبانویی دختر چش سبز این خانواده و بهزاد برادر من از معرفت و غیرت عادلی که روز تو حجره کار میکرد و شب هم شبانه درس اشو می خوند ….

همیشه نقل خوبی هاشون بود. هیچوقت نفهمیدم چطور دل بستیم به بودنشون… عقیق شد عشق داداش بهزاد و عادل شد مرد آرزوهای من…

فقط با یک فرق بزرگ که بهزاد چون پسر این عمارت بود حق داشت عاشق بشه ولی بهار بخت برگشته…

بهار آهی کشید و عادل چشم بست از درد…

-اولش مخالفت های زیادی بود تو انتخاب عقیق برای بهزاد ولی اینقدر بهزاد تو گوش مامان ملوک خوند که دل نرم مامان ملوک نرم تر شد و قرار شد بعد عقد بهروز حرفشو پیش بکشه…

من فقط پونزده سالم بود… فکر میکردم عشق و عاشقی مثل فیلم هندی های که میدیدم … آخرش بهم میرسیم با یک رقص و آواز تموم میشه… ولی …

نمیدونستم بهار دختر کوچیکه عنایت الله خان که به قول مامان ملوک از این سر بازار تا اون سرش همه خواهان چشم سیاهش بودن. چطور اینقدر شهامت جمع کرد یک روز سر راه عادل وایستاد و تو چشای سبز اش زل زد و گفت…

-گفت چقدر دوسش داره و هیچ وقت هم فراموش نمی کنم که عادل سربزیر اولش سرخ شد و بعد با من من گفت:

-بهتر فکر مو از سرت در آری چون زیادی بزرگی و گلو گیر…

ولی من کوتاه نیومدم. راه به راه جلوش سبز می شدم … خودمو عروس اون اتاقک محقر عادل میدیم … فکر میکردم تمام زندگی همین خیال بافی هاش … ولی نمی دونستم زندگی قانون و رسوم خودشو داره و رسوم اش یعنی دختر به کمتر از خودشون نمی دن…

یک روز سرد زمستونی دوباره جلوی عادل سبز شدم… داشتم از عشق اش میمردم… شب اش تا صبح نقشه کشیده بودم که بهش بگم فرار کنیم جایی که دست هیچ کس بهمون نرسه ولی عادل سر بزیر باز حرفهای تکراری زد…

نفهمیدن از سر عشق بود یا هوس کودکانه وقتی خودمو تو بغلش انداختم و… امان .. امان … از چرخ روزگار وقتی چشمهای غیرتی برادرم بهزاد اون صحنه رو دید… کسی که ادعای عشق می کرد، عشق منو ناموس دزدی می دید.

صورت کبود از غیرت اشو چشمهای به خون نشسته اش تنها چیزی و آخرین چیزی که همیشه یادمه …

مشت های که به عادل میزد و عادل بی نوا سر بلند نمی کرد. من نمیتونستم ساکت بشینم هرچی زور زدم اونا رو جدا کنم بی نتیجه بود.. التماس بهزاد کردم عادل و ولش کنه ..دل نداشتم ببینم عادل داره مشت و لگد میخوره دم نمیزنه…حتی سر بلند نمیکنه …

و اتفاق افتاد اون چیزی که نباید می افتاد… چیزی که سی سال حناق شده توی گلوم…

آخ …

نتونستم طاقت بیارم وقتی بین عادل و بهزاد ایستادم و توی چشمهای سرخ برادرم زل زدم که من عادل می خوام وقتی مشتی که می رفت دوباره رو صورت عادل ولی من… ولی من …. من کشمش. برادرم من کشتم.. من قاتل بهزادم…

صدای شکستن شیشه عسلی همه رو از شوک بیرون آورد همه به زمان حال پرتاب شدن. از نبش قبر کردن خاطرات تلخ بهار.

مشت بهزاد بود که وسط شیشه نشسته بود و قطرات خون از دستش می چکید .

عقیق به خودش امد و کنار بهزاد زانو زد و با هر هقی که از گریه میزد یک تیکه شیشه از روی دستهای که غرق خون بود و می لرزید بیرون می کشید.

-بهزاد… هیع…دست ات خیلی بریده … هیع …

عادل هم با دیدن دست خواهر زاده اش به طرفش دوئید:

-چکار کردی تو بهزاد!

و به دنبال باند و چسب به طرف آشپزخونه رفت .

شوکه وارده اینقدر سنگین بود، که کسی رفتن بهار نفهمید، و بهاری که خزان زده رفت…

اگر رمان رازهای عقیق رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم تبلور برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان رازهای عقیق

بهزاد: شاخص ترین شخصیت داستان، شجاع و رک گویی های طنز گونش.
عقیق: دختری باهوش.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید