مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان کهنه دل

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#پایان_خوش #براساس_واقعیت #هیجان_انگیز

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان کهنه دل

سرگذشت یک دلدادگی اشتباه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان کهنه دل

به تصویر کشیدن یه زندگی واقعی دیگه و درس‌هایی که به جا گذاشته.

پیام های رمان کهنه دل

آگاه سازی نود درصد جوان‌هایی که با یک انتخاب نادرست و اصرار به قطعی کردن رابطه با فردی غلط شانس و زندگی خودشون و اطرافیانشون رو تحت الشعاع قرار میدن.

خلاصه رمان کهنه دل

افسون دختری آرام و عاشق که برای رسیدن به پیمان چشم روی همه ی واقعیتها می‌بنده و بعد از ازدواج و گذشت چندین سال با دریافت یک پیامی ناشناس در مورد همسرش، ورق کامل برمیگرده و سرنوشت اونو وارد مرحله ی جدیدی از زندگی می‌کنه…

مقداری از متن رمان کهنه دل

مات و مبهوت به او که بی خیال به حال و هوایی که برایش ساخته بود و با شلوارک تابستانی‌ش، در بالکن چشم به دور دست‌ها دوخته بود و با لذت از سیگارش کام می‌گرفت نگاه کرد.
این مرد، دیگر مرد رویاهایش نبود مردی که برای شادیش هر کاری می‌کرد. مردی که برای جلب رضایت از پدر او یک هفته‌ی تمام، هر شب با دسته گل زیبا و جعبه‌ های مینی کیک رنگارنگ به خانه‌ی آنها می‌آمد و با توجه‌های زیادش بالاخره توانست نظر خانواده‌اش را از منفی مطلق به مثبت نسبی تغییر بدهد.
مردی که یک روز برای به دست آوردنش نغمه‌های عاشقانه‌ را به اشعار گره می‌زد و در گوشش زمزمه می‌کرد.
مچ دست قرمز شده‌اش را بالا آورد و با قطره اشکی که هر لحظه امکان افتادن به روی گونش را داشت، نگاهش کرد. یک خشونت غیر قابل تصور. بعد از دو ماه دوری کردن از او و نتیجه‌ یک طرفه که نه تنها سردی بین‌شان را تمام نکرد بلکه به بدترین شکل ممکن سرما را گسترش داد.
لرز کرد. یک لرز نامتعارف که در این هوای گرم
تابستانی اصلا” قابل قبول نبود.
به سختی از روی تخت خودش را پایین کشید و با بی‌حالی تمام روبدوشامبر را به روی لباس خوابی که با هزار امید خریده بود و او اصلا ندیده بودش، پوشید.
شاید دوش آب گرم کمی حالش رو جا می‌آورد. آب گرمی که این روزها میزبان خوبی برای اشک‌های بی‌صدا و بغض خفه‌ی درون گلویش شده بود. رسیدنش به حمام، همزمان شد با داخل آمدن او.
ایستاد ولی نگاهش نکرد. خیلی وقت بود دیگر نگاه کردن به چشم‌های او برایش حرام شده بود. چشم‌های آبیِ آرامی که یک روز برایش مثل آسمان ارمغان آرامش بود حالا به جز دزدیدن نگاه چیزی نداشت.
_می‌ری حمام؟
بغضش بیشتر شد. دیگر مثل یک ساعت پیش صدایش اثری از خشونت نداشت چرا که خشونتش را در وجود او رها کرده بود. خشمی که هر چه می‌گذشت هیچ دلیلی برایش پیدا نمی‌کرد به جز تصوراتی که حاصل همان پیام ناشناس بود. تصوراتی که خدا خدا می‌کرد همه دروغ باشد. دروغی که مدتها می‌شد برای خودش هم یک دروغ صد درصدی نبود.
بغضش را به سختی پایین فرستاد و فقط با تکان سر حرف او را تایید کرد. دستش به روی دستگیره ننشسته بود که از پشت در آغوش او فرو رفت. آغوشی که خیلی وقت میشد، دیگر عطر بوی سابق را نداشت.
آغوشی که تنها بوی خوشش بوی عطر ناشناسی بود که به تازگی عوض کرده بود. عوض شده بود. همه چیز این مرد عوض شده بود به جز زبان نرمی که هر بار او را برای یک مدت کوتاه امیدوارش می‌کرد. البته امیدی واهی که هر روز بهتر و بیشتر خودش را نشان می‌داد.
_می‌شه منم بیام؟… با هم بریم…
پیامی که دیروز عصر از آن شماره‌ی ناشناس دریافت کرده بود مقابل چشمانش رد شد. همان پیام خانمان سوزی که باعث شد نتواند مثل قبل خودش را در آغوش همسرش رها کند.
“باور کنم که اینقدر ساده‌ای و به حرفش اعتماد کردی؟… اگر رفته تبریز، پس الان توی کردان چکار می‌کنه؟… من حرفی ندارم… می‌خوای باور کنی، باشه… ولی اگه بخوای من عکس و فیلمشو برات می‌فرستم…”
پشتش لرزید. تلفنش را دیروز بعد از این پیام فقط با گفتن یک جمله خاموش کرده بود.
” نه باور می‌کنم و نه حتی تمایلی دارم که عکس یا فیلمی واسه اثباتش ببینم… اصلا” می‌دونی چیه… من
خودم می‌دونم شوهرم داره چکار می‌کنه… پس هر کسی هستی بدون تنها نفری که داره می‌سوزه تویی…”
استیکر نیشخند و خوشحالی که بعد از پیامش برای او فرستاده بود مثل خار در چشمش نشست. در خودش جمع شد و چشم بست . امروز و رابطه‌ای که به جای آرامش هزاران درد و تنفر را به دلش راهی کرده بود برای دامن زدن به تردیدهای چند ماهه اش کافی بود.
_مگه نگفتی یه ساعت دیگه باید بری و جلسه داری؟
خودش را از آغوش او بیرون کشید و درِ مستر اتاق را باز کرد.
_چیزی به شروع جلسه‌ت نمونده…
گفت و وارد حمام شد اما قبل از بسته شدن در، دست پیمان مانع شد. نگاهش در چشمان او شروع به دو دو زدن کرد.
_من…من نمی‌خواستم این‌طوری بشه افسون… فقط…فقط یکم خسته و عصبی بودم… خودمم نفهمیدم چی شد.
راست بود یا دروغ؟ قسم حضرت عباسش را باید باور می‌کرد یا دم خروس؟ بی‌خیالیش بعد از رها کردن پر درد او، میان تختی که به تازگی به انتخاب خودش برای اتاق خواب بزرگشون گرفته بود را ندیده می‌گرفت یا سیگار پر لذتی که با یک نیش‌خند کنج لبش بود؟
نگاهش را دقیق‌تر از هر موقع دیگری به آبی‌های غریب شده‌ی چشمان او سپرد. چرا دیگه این نگاه حرف واقعیت را نمی‌زد؟ سعی کرد مثل تمام این مدت خونسرد بماند و به او نشان دهد که چقدر هر روز شکسته‌تر از روز قبل می‌شود. چقدر هر روز برای محکم ایستادن، محکم قدم برداشتن یا حتی محکم صحبت کردن و مثل سابق بودن تلاش می‌کند.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان کهنه دل

پیمان و افسون و عارف

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید