تعداد صفحات
قیمت نسخه چاپی
نوع فایل
نوید پسری شرو شیطون که یه شب توی یه مهمونی درحالی که مست بود به مرجان تعرض میکنه، به اجبار برادرش با مرجان ازدواج میکنه و تصمیم میگیره کاری بکنه که مرجان خودش از این ازدواج پشیمون بشه …
شقیقه هایش درد میگیرد. هنوز ضعف دارد و شیر خوردن عسل به این ضعفش دامن میزند. نگاهی به اطرافش میاندازد. یک لیوان شیر موز روی عسلی تخت هست که تا نیمه خورده شده. میان خواب و بیداری کی این لیوان را سرکشیده یادش نیست. اما حالا با میلی وصف ناپذیر، باقی اش را هم سر میکشد و لیوان را روی عسلی برمیگرداند.
کمی بعد عسل به خواب فرو میرود. او را روی تخت میخواباند و از اتاق بیرون میرود. ابتدا باید کمی عسل را در این خانه سر و سامان بدهد. شناسنامه بگیرد و هویت دارش کند. یک اتاق کوچک هم برایش آماده کند. با نشستن و نگاه کردن کاری از پیش نمیرود. در طبقه ی پایین خبری از نوید نیست. بالا میرود. دمِ درِ اتاق نوید مکث میکند. دستش را بالا آورده و با سر انگشتانش آرام به در میکوبد. همان لحظه در باز میشود و نوید با بالا تنه ای لخت و تنها یک مایو تا روی زانویش، در چهار جوب در ظاهر میشود.
مرجان معذب شده و قدمی عقب میرود.
نگاهش را پایین میاندازد.
– کاری داری؟
– عسل هنوز شناسنامه نداره.
نوید از اتاق بیرون میآید. در را میبندد و میایستد.
– فردا براش میگیرم. همین؟
– لباس هایی هم که روژان خانم واسش گرفته بود کم کم داره کوچیک میشه.
نوید اینبار مات میماند. چطور پدری بود که کودکش لباس نداشت. حوله ی تو دستش مچاله میشود.
– اینم میرم میخرم. دیگه؟
– هیچی.
با همان عصبانیت از دست خودش به سمت استخر میرود. مرجان نمیداند چرا دنبالش روانه میشود. پونزده ی پله ی استخر را پایین میروند. نگاه مرجان دور تا دور محیط چرخ میخورد. استخر را قبلا در جاهای دیگر دیده بود. نوید حوله اش را روی صندلی مخصوص استخر پرت میکند و بی حوصله میپرسد
– تو هم میخوای شنا کنی؟ یا از لخت من خوشت اومده که افتادی دنبالم؟
مرجان از سوال یک هویی نوید جا میخورد و بی حواس هانی میگوید.
– مایو داری؟ فکر نکنم داشته باشی. مشکلی نیست همونجور لخت بپری هم قبوله. اگه هم از من خوشت اومده بشین همونجا نگاه کن، تازه صحنه های جذاب هم میخواد بیاد.
گوش هایش سریع داغ میشود و لبش میان دندان هایش اسیر. یک قدم عقب میرود و میگوید
– من برم پیش عسل تنهاست.
نوید لبخندی کوتاه میکند و خودش را آماده ی شیرجه زدن میکند. از زیر چشم میبیند که مرجان بالا ی پله ها ایستاده و نگاهش میکند.
قبل از شیرجه زدنش نگاهش میکند و میگوید
– خوب نیست دختر این همه هیز باشه.
بی معطل خودش را به آب پرت میکند.
انقدر سرگرم چزندان این زن شده بود که یادش رفته بود، عسلی هست… لباس میخواهد… شناسنامه میخواهد… صد چیز دیگر میخواهد که باید فراهم کند.
انقدر زیر آب میماند که حس خفگی به سراغش میآید. سریع سر بیرون میآورد و با تمام وجود هوا را میبلعد.
مرجان هنوز انتهای پله هاست اما اینبار به جای ایستادن نشسته. نوید که میبیندش جلو میرود. یک دستش را بند لبه ی استخر میکند و با دست دیگرش از مرجان میخواهد جلو بیاید.
مرجان بلند شده و تا نصف پله ها را پایین میآید. اما موقعیت، معذبش میکند.
نوید باز هم اشاره میکند جلو برود.
نصف دیگر را هم طی میکند وـپایین پله ها چشم میدوزد به پسر.
– حرف دیگه ای هست که مونده و نگفتی؟
آری حرف داشت. قد تمام دلتنگی هایی که قرار بود از چند روز دیگر شروع شوند و به سراغش بیایند حرف داشت. قد تمام سیاهی هایی که قرار بود به سراغش بیایند حرف داشت. قد تمام شوهر و دخترش را ندیدن و سر به نیست شدن حرف داشت. حرف داشت و حرف داشت و حرف داشت. اما زبانش به کامش چسبیده بود. هر چند میدانست که پسر از رفتنش خوشحال میشود اما باز هم چیزی نمیگفت.
– نه.
بر خلاف تمام امیالش برای حرف زدن، حرف زده بود.
– پس چرا نشستی اونجا و داری نگاه میکنی؟ یا برو… یا بیا.
بودن دختر در این محیط، دست و بالش را تنگ کرده بود.
– یکم بیا جلو.
مرجان با ترس جلو میرود. نوید دستش را دراز میکند و میگوید
– کمکم کن بیام بالا.
دست های خیس پسر بالا آمده و میخواست که بگیردشان. نگاهش دو دو میزند بین چشم های پسر و دست خیسش. حس لمس کردن پسر، ته دلش را میلرزاند. ضربان قلبش بالا میرفت و بدنش داغ میکرد.
به زور دست دراز میکند و تنها انگشت های پسر را لمس کرد که دستش کشیده میشود و یکهو وارد حجم عظیمی از آب میشود. آب از دماغ و دهانش تو میرود و …