#ممنوعه #پایان_خوش #دروغ #پنهان_کاری #اجبار
تعداد صفحات
نوع فایل
رمان محال روایتگر دختری معقول اما در عین حال احساساتی به نام جاناست که خواهرش با برادرِ پندار، پارتنر سابقش، ازدواج کرده. و جانا مجبوره به خاطر زندگی خواهرش همچنان رابطهاش رو با پندار متعادل نگه داره. اما این درحالیه که طی ارتباط های خانوادگی جانا به عموی پندار علاقهمند شده….
پشت در ایستادم و سعی کردم کلیدی که چند روز پیش از کیهان گرفته بودم را از بین شلوغی وسایل داخل کیفم پیدا کنم.
کلید را در قفل چرخاندم و وارد شدم. نگاهی به حیاط تقریبا بزرگ و ویلایی انداختم. سوز و سرمای هوا، گل های این حیاط را هم بی نسیب نگذاشته و همگیشان را ضعیف و بیجان کرده بود.
با ناراحتی چشم از باغچهی خالی شده برداشتم و به قدم هایم سرعت بخشیدم. بعد از عبور از ورودی سالن، خودم را به گرمای خانه رساندم. طبق معمول همیشه، ابتدا نگاهم به دنبال خاله ملیحه به آشپزخانه کشیده شد.
با مشاهدهی خانهی خالی و مرورِ روز های هفته، به یادآوردم که خاله ملیحه امروز را در جوار بنفشه بانو میگذراند.
آشپزخانهی خالی و کارتون پیتزای روی کانتر، این فکر را به ذهنم رساند که بهتر است غذای امروز را خودم آماده کنم.
به طرف پله ها راه افتادم تا هم خرید های خودم را جدا کنم و از شر سنگینی پالتو رها شوم و تا دیر نشده، فکری به حال غذا کنم.
وارد که اتاق شدم نگاهم به کنار تخت افتاد و لبخند روی لب هایم نشست.
لباس هایم را روی تخت مرتب شدهی کیهان گذاشتم و با لذت و اشتیاق به سمت خرید های دوست داشتنیام رفتم.
چشمانم به وسایل بود و ذهنم غرق در دنیای خیال. خیال شیرینِ شروع زندگی با کیهان.
چند دقیقهای بود که در تصور روز های آینده گم شده بودم، اما با صدای بلندِ به هم کوبیده شدن در، تکانی خوردم و از فکر آینده به حال پرت شدم. ابتدا ترسیدم که شاید کلید را پشت در جا گذاشته باشم و غریبهای وارد شده باشد. ولی وقتی کلید را کنار لباسم روی تخت دیدم و صدای کیهان را از طبقهی پایین شنیدم، خیالم آسوده شد.
اما این آسودگی دوامی نداشت، زیرا با بلند شدن صدای فریاد کیهان، بلند تر از صدای کوبیده شدن در، با ترس و عجله از اتاق بیرون زدم.
– دیگه داری پات رو از گلیمت دراز تر میکنی…. کاری نکن چشم روی نسبت خونیمون ببندم و در حد شعور و شخصیت خودت باهات برخورد کنم.
به سمت پله ها دویدم و پله ها را دو تا یکی رد کردم. چهرهی عصبی کیهان و سایهی فردی مقابلش را که دیدم، روی پاگرد توقف کردم.
– یه جوری حرف نزن که انگار تا الان، واقعا این نسبتی که میگی برات مهم بوده!!
گوش هایم که صدای فرد مقابل کیهان را شنید، پیام که به سلول های مغزیام رسید و آنها تشخیص دادند صاحب صدا کیست، لرزی در وجودم نشست و مو به تنم راست شد.
– الان حرفت چیه هان؟؟ حرف حسابت چیه؟؟ بابا مگه زوره دختره تو رو نمیخواد…. نمیفهمی واقعا!!…. یا اینکه نه، میفهمی ولی خودت رو زدی خریت.
– تو فکر کردی اون واسه من مهمه؟؟!!…. به درک. به جهنم که من رو نمیخواد…. فکر میکنی یه دختر دغل کار که هر کاری رو با حیله جلو میبره برام ارزشی داره؟؟!!…. بحث من تویی، اعتماد من به توئه….
من جانا رو فرستادم پیش تو…. من شما ها رو باهم آشنا کردم…. بابا لامصب من ازت خواستم جانا رو برام خواستگاری کنی. بعد تو چیکار کردی!!…. از اعتماد من سواستفاده کردی. با جانا دست به یکی شدید و من رو دور زدید…. کیهان تو فکر کردی من حرف های تو رو راجع به جانا فراموش میکنم؟؟!!….
سکوت کیهان و ندیدن هیچ عکس العملی در مقابل فریاد و خشم لجام گسیختهی پندار، من را وادار کرد به آرامی چند پلهی دیگر پایین بروم. سعی کردم آرام قدم بردارم تا پندار متوجه حضور من در خانه نشود. میترسیدم اگر من را ببیند آتش خشمش بیشتر شود.
به پله های انتهایی که رسیدم با دیدن کیهان، چند پلهی آخر را هم طی کردم و پشت دیوار ایستادم. کیهان کتش را کنار زده و دست به کمر وکلافه به روبهرو نگاه میکرد. جایی که احتمال میدادم پندار ایستاده باشد.
پندار را نمیدیدم، پس قطعا او هم به من هیچ دیدی نداشت. فقط در حوزهی دید کیهان بودم، که او هم انگاری تمام حواسش معطوف به پندار بود.
پندار دوباره شروع کرد. گلایه هایش را از سر گرفت. و من دائم سعی داشتم نگرانیام را کنار بزنم و به این فکر کنم که کیهان در سکوت به شکایت های او گوش میدهد و با آرام گرفتن پندار، همه چیز به خوبی سپری میشود.
– هر روز تو گوش من خوندی، فکر این دختر رو از سرت بیرون کن…. هر دیقه گفتی، فراموشش کن شما با هم آیندهای ندارید…. بیشعور تو عموی منی…. من فکر میکردم عموم برای صلاح زندگی و آیندهی من داره این حرف ها رو میزنه…. الان میبینم واسهی این که من رو از میدون به در کنه این همه سعی و تلاش کرده…. نامردِ بی معرفت….
– من هنوزم هیچ کدوم از حرف هایی رو هم که زدم عوض نمیکنم، چون هنوزم میگم که تو و جانا با هم هیچ آیندهی روشنی ندارید.
پندار نزدیکتر شد. خودم را عقب کشیدم و کامل پشت دیوار مخفی شدم. اما باز هم میتوانستم کیهان را ببینم. پندار مقابل کیهان ایستاد و با خشم به شانهاش کوبید.
– آره خب تو عقل کلی…. استاد همه چیز دونی…. صلاح و مصلحت هر کسی رو میدونی….
کیهان کلافه چشم بست و با دندان های به هم فشرده غرید:
– گمشو عقب….
لحنش بر خلاف همیشه بیطاقتی داشت، خشم داشت، نفرت داشت.
از ترس دست و پایم شل شده بود. صدای کوبش قلبم در گوش هایم پیچیده و تعداد دم و بازدمم کاملا قابل شمارش بود. دلم گواهی اتفاق های خوبی را نمیداد.
پندار که دیوانگیاش برای همه مشخص بود، اما من اینبار از کیهان هم خوف داشتم. از مرد همیشه صبور و عاقلم. این اواخر اوضاع زندگی کیهان به شدت آشفته بود و دلیل آشفتگیاش هم دقیقا همان پسر مدعیای بود که روبهرویش قد علم کرده بود.
وحشت داشتم از اینکه کیهان هم کنترلش را از دست بدهد و تلافی تمام مشکلات را یکجا، در بیاورد.
پندار عمل قبلی را دوباره تکرار کرد و به شانهی کیهان کوبید، جوری که او را چند قدم عقب فرستاد.
– تو اصلا آدم موجهی که به همه نشون میدی نیستی…. خودت رو خوب جلوه میدی ولی نامزد برادر زادهات رو اغوا میکنی…. راستش رو بگو چی شده که مجبور شدی بگیریش، تو که اصلا تو فاز ازدواج نبودی!!
صدای عصبی کیهان آنقدر بلند بود که نفس را در سینهام حبس کرد، اما در مقابل چشم هایم جایی برای درشتتر شدن نداشت.
کیهان با یک حرکت پندار را از خودش دور کرد و او را چندیدن قدم به عقب هل داد.
از دیدم خارج شدند، مجبور شدم جلوتر بروم. اما هنوز جرئت نشان دادن خودم را نداشتم.
– دارم هر لحظه مطمئنتر میشم از کاری که کردم. جانا برات خیلی زیادی بود.
جلوتر رفت و سینه به سینهی پندار ایستاد، سرش را بالا گرفت و با غرور لب زد:
– میدونی چیه!! خوب کاری کردم…. تو لیاقتش رو نداشتی. منم اجازه نمیدادم جانا تو دست های تو پرپر بشه. ما که چند روز دیگه عقد میکنیم، تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی. تا الان هم اگه بلایی سرت نیاوردم فقط به خاطر کامبیزِ. حالا هم از خونهی من گمشو بیرون….
کیهان حرفش را زد و عقب گرد کرد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت، اما….
همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. چشم های یاغی و به خون نشستهی پندار، دستی که در هوا چرخید و روی مجسمهی بالای میزعسلی ثابت شد، قدم هایی که از پشت به کیهان نزدیک شد، یک قدم، دو قدم، سه قدم، دستی که بالا آمد و مجسمهای که بر سر کیهان فرود آمد.
صدای جیغ بلند و وحشت زدهی من، اولین صدا بعد از برخورد جسم نیمه جان کیهان با زمین بود….
چشم هایم روی کیهان ثابت مانده بود. باریکهای از خون در کنار سرش جاری بود. صدای وحشت زده و ناباور پندار، اسمم را زمزمه کرد. اما جوابی نگرفت….
نیرویی من را از درون وادار میکرد تا به سمت کیهان پرواز کنم. اما پاهایم حتی برای قدم برداشتن هم یاریام نمیکرد. شبیه مجسمهای که دقایقی قبل روی میز بود و حالا تیکه های شکستهاش کنار بدن بی حرکت کیهان پراکنده شده بود.
به زمین چسبیده بودم…. صورتم خیس شده بود، اما نمیدانم کیسه های اشکیام کی و چگونه، بدون ترکیدن هیچ بغضی خودشان را روی صورتم کشانده بودند. حالم دست خودم نبود. نمیدانستم داغی آتشی که در وجودم شعله میکشید را باورم کنم، یا سرمایی که بدنم را به لرزه انداخته بود….
دلم میخواست فرار کنم. از پله ها بالا بروم و خودم را به اتاق خواب برسانم. کنار خرید ها بنشینم و به زندگی رویایی با کیهان فکر کنم. یا این که نه، سوار ماشین باشم و با رانندهی بی اعصاب پشت سرم به شدید ترین شکل ممکن تصادف کنم.
هر چیزی پیش بیاید اما پایم به این باز نشود…. خانهای که به طرز اعجاب انگیزی اطرافم میچرخید. سینهام میسوخت، ریهام برای ذرهای اکسیژن ضجه میزد و من هیچ کاری از دستم ساخته نبود….
چرخش خانه سریعتر شد. صدایی شبیه به فرود آمدن کیهان روی زمین، از فاصلهای نزدیکتر به گوشم رسید. حرکت قفسهی سینهام متوقف شد. اما چشم هایم باز بود. فقط نمیدانم چرا به جای جسم به خون نشستهی کیهان، پایه های مبل جلوی دیدم بود.
ثانیهای بعد قدم هایی شتابان خودش را به ما رساند.
چشم هایم بسته شد. دیگر هیچ چیز را به خاطر ندارم، فقط این را میدانم که صدای زمزمهای که گاهی اسم من و گاهی کیهان را ادا میکرد، آخرین صدایی بود که شنیدم….
فصل اول ( وعده)
– عزیزم یکم دسته گل رو بیار پایین تر…. آهان خوب شد. شما هم یکم نزدیک شو به عروس خانم…. یکم بیشتر. عالیه….
کمی بیشتر به جلوه نزدیک شدم و پای راستم را جلوتر آوردم تا چاک کوچکی که کنار پیراهن مشکیام بود بهتر دیده شود. دستم را هم سمت کمرم بردم و لبخند دندان نمایی زدم. اینگونه دندانهای تقریبا خرگوشی بلیچینگ شدهام بهتر دیده میشدو چهرهام را زیباتر نشان میداد.
فلش دوربین زده شد. عکاس که در حال دادن ژست جدید بود، اشاره کرد فقط پدر و مادر عروس و داماد در کادر عکسش جایگیرند.
از موقعیت استفاده کردم و با گام برداشتن به عقب، چند قدم دور شدم.
جلوه که متوجه فاصله گرفتنم شده بود، با نگاهش دنبالم کرد و گفت:
‐ کجا!! بمون بازم باهم عکس بگیریم.
کمی دیگر دور شدم و زیرلب پاسخ دادم:
– برمیگردم.
به قدمهایم سرعت بخشیدم. به سمت پلهها راه افتادم تا از جایگاه عروس و داماد پایین بیایم. بعداز عبور از اولین پله، صدایی که از پشت سرم ایجاد شد، سرم را به عقب چرخاند.
اما بعد از دیدن شخصی که دنبالم میآمد، بی اهمیت برگشتم و به مسیرم ادامه دادم. سعی کردم خونسرد باشم و عکسالعمل نابهجایی نشان ندهم. به قدر کافی نگاه اطرافیان رویمان سنگینی میکرد.
مسیرم را تغییر دادم و با چرخش به سمت چپ، خودم را به سرویس بهداشتی رساندم.
دستهایم را زیر سردی آب فرو بردم. گردنم را هم از خنکی آن بینصیب نگذاشتم و با دست کشیدن روی گردنم، سعی کردم کمی از التهاب و آشفتگیام را کم کنم.
سرم را جلوتر بردم و قرمزیِ چشمانم را از فاصلهی کمتری در آینه نظاره کردم. رگهای قرمزی که سفیدی چشمانم را احاطه کرده بود، کاملا گویای دردی بود که میکشیدم. ساعتها در آرایشگاه ماندن و تحمل بوی تند و تیزِ رنگ و اکسیدان، اثرش را بر درد چشم و سرم، به خوبی منتقل کرده بود.
چشم بستم و مردمک چشمهایم را پشت پلکهای بستهام چرخاندم.
دقیقهای بعد بیرون آمدم و به سمت میزمان راه افتادم. فقط امیدوار بودم پندار دوباره پشت سرم ظاهر نشود که کلکسیون زیبای سوزش چشم و سردرد و پاهای خستهام را فقط او تکمیل میکرد!!
پشت میز که نشستم، با یک دست دستمالی را آرام گوشهی چشمم فشردم، و سعی داشتم همزمان با دست دیگر موبایلم را از کیف دستی کوچکم بیرون بکشم که بازیاش گرفته بود و قصد بیرون آمدن نداشت.
ثانیهای بعد دستمال را روی میز پرت کردم و موبایل را به زور بیرون کشیدم. هنوز فرصت روشن کردن صفحهی آن را پیدا نکرده بودم، که جامی شربت و ظرفی پر از میوه، مقابلم روی میز قرار گرفت. بیاختیار لبخند زدم و دستم را به قصد برداشتن جام جلو بردم.
‐ ممنون.
دکمه ی کت مشکی رنگش را باز کرد و بعد از آزاد کردن نفسش، صندلی کنارم را عقب کشید و نشست.
نگاهم را از پندار گرفتم و سعی کردم خودم را سرگرم موبایلم نشان دهم.
پس از دقایقی سکوت، کمی خودش را جلو کشید و با تکیه دادن آرنجهایش روی میز، نگاهم را سمت خود کشید.
‐ از اول مراسم دارم سعی میکنم همچین موقعیتی به وجود بیاد، بتونم باهات حرف بزنم.
تلاش کردم جملهی «ما باهم حرفی نداریم» که پشت لبهایم بالا و پایین میپرید، روی زبانم جاری نشود. و من با سکوت اجازهی پیشروی بیشتر را ندهم.
– چرا این کار رو میکنی!! چرا داری این بلا رو سر خودمون و رابطمهمون میاری!!
منتظر نگاهم میکرد. اما من همچنان خاموش، دنبال راه گریزی میگشتم.
سکوت من خشم او را برانگیخته کرد و دستش را چنان روی میز کوبید، که بدنم تکانی خورد و نگاه مبهوتم در چشمانش نشست.
‐ سکوت نکن. تو رو خدا…. سکوت نکن. فحش بده، داد بزن، اعتراض کن. ولی اینجوری سکوت نکن.
– باشه برای بعد. الان اصلا جای خوبی برای صحبت کردن نیست.
دستی به پشت سرش کشید و موهای سشوار کشیده شده و مرتبش را در چنگ گرفت.
– موقعیت بهتر از الان وجود نداره.
به سمت جایگاه عروس و داماد اشاره کرد و با حرص و خشم، غرید:
– نگاه کن…. کت و شلوار دامادی داداشم. لباس عروس تن خواهرت. ماشین عروس گل زدهی بیرون. این جشن، این شادی، همهی اینا داره قلب و مغزم رو میدره. همهی اینها بیعرضگی خودم رو بهم یادآوری میکنه. که همهی اینها میتونست مال من و تو باشه و نیست.
دستم را بالا آوردم و تسلیم شده گفتم:
– خیلیخب باشه. گفتم با هم حرف میزنیم دیگه.
هرچه من سعی در آرام کردنش داشتم، او بیشتر سرکشی میکرد. و صدایش بالاتر میرفت.
– تیکه و کنایههای پسرای فامیل رو میشنوی؟؟ میدونی چی بهم میگن و ریشخندم میکنن؟؟ هان؟؟….«آقا پندار داداشت از تو زرنگ تر بود…. پندار جان پس کی نوبت تو میشه…. خانوادهی عروس گفتن اول بزرگه رو شوهر میدن که تو و خواهر کوچیکه ایستادین تو صف….»
خشم سرکش و رنگ قرمز صورتش، من را از آن خونسردی اولیه خارج کرد. باعث شد کمی جدی تر به او نگاه کنم و سعی در ساکت کردنش داشته باشم. مخصوصا اینکه توجه میز کناری که متعلق به خانوادهی خیرخواه بود هم به ما جلب شده بود.
با لبخندی نمایشی و دندانهایی روی هم فشرده شده، زمزمه کردم:
– تمومش کن دیگه. داری زیاده روی میکنی.
با غضب از جای برخواست و صندلی را به عقب هول داد. جامی که برایم آورده بود را به سمتش گرفتم، که با چهرهای درهم آن را پس زد و روی برگرداند.
نمیخواستم بیشتر از آن عصبانی شود. پندار را حتی از خودم هم بهتر میشناختم. بعد از چند سال آشنایی با او میدانستم در هنگام عصبانیت، هیچ چیزی جلودار تندخوییاش نیست.
من هم صندلی را عقب کشیدم و کنارش ایستادم.
– بیشتر از این خرابش نکن پندار.
سعی کردم با جمع کردن اندک وسایلم از روی میز، با سرعت از او دور شوم که او فاصله را کم کرد و جلو آمد.
– فرار نکن. خودت بهتر از من میدونی که اگه الان بری، دیگه دستم بهت نمیرسه.
صدای بلند و فریاد مانندش، صبرم را لبریز کرد. اما من برخلاف او سرم را جلوتر بردم و با صدایی آرام، اما غضب آلود غریدم:
– بسه دیگه…. هی من دارم کوتاه میآم، هی تو داری جلوتر میری…. میخوای حرف بزنی؟؟ باشه بزن….
انگشت اشارهام را جلوی رویاش تکان دادم و با حرص گفتم:
– اما زمانی که یاد گرفتی حرفت رو با قلندی به کرسی نشونی. و از همه مهمتر، شعور توی ویژگی های اخلاقیت، صدر جدول بشینه.
دوباره قصد اعتراض داشت که من با دور شدن از میز، و آقای خیرخواه با نزدیک شدن، فرصت را از او گرفتیم.
نگاه سرگردانم را در پی یافتن فامیل یا آشنایی که با آنها رابطهی صمیمانهای داشته باشم، چرخاندم. الهام با چند میز فاصله دستش را در هوا تکان داد و مقصدم را مشخص کرد.
لبخندی مصنوعی روی صورت نشاندم و کنارش نشستم. زیر گوشم زمزمه کرد:
– چی شد؟؟ بازم دعواتون شد؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– به نظرت چیز عجیبیه!!
متاسف سر تکان داد.
– کاش باهاش درگیر نمیشدی….
– نتونستم دیگه چرت و پرتاش رو تحمل کنم. اگه عمو و زنعموش نمیاومدن، تازه درگیری واقعی رو میدیدی.
الهام در سکوت چشم از من گرفت و به سمت پندار نگاه کرد که آقای خیرخواه در کنار نامزدش، دوشادوش او ایستاده و سعی داشتن با عادی وانمود کردن اوضاع، جلب توجه نکنند.
نگاهم را از آنها گرفتم و چشم در چشم با مادر الهام شدم که داشت سعی میکرد با سرگرم نشان دادن خودش، من را معذب نکند.
نگاهم را در فضا چرخاندم و به جمع رقصندهها نگاه کردم. امشب عروسی خواهرم بود و من بهجای اینکه در کنار جلوه، با خوشحالیاش، شاد باشم. شبیه ماتمزدهها روی صندلی
چسبیده بودم. الهام رد نگاهم را گرفت و با لبخند گفت:
– میای؟؟
– تو برو منم یکم دیگه میام.
الهام که از ما دور شد، خم شدم و کفشهایم را زیر میز از پایم بیرون آوردم. سردی زمین کمی از سوزش پاهایم را کم میکرد. تاریک شدن محیط و آهنگ ملایمی هم که برای رقص عروس و داماد پخش شد، کارم را راحتتر کرد.
چتریهای حالتدار شدهام را پشت گوشم بردم و در دل فحش پدر و مادر داری حوالهی پندار کردم که به بهترین حالت ممکن، عروسی خواهرم را برایم زهرمار کرده بود.
لینک های مفید : بویر نیوز – اخبار ادبی – فلای اپ – برندآپ – شهرک چیتگر – رمان شناس – رمان دوست – پهنه b