مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان رد پای آرامش

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان رد پای آرامش

رمان رد پای آرامش یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم الف_صاد در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان رد پای آرامش

رمان رد پای آرامش روایت مشکلات چند زوج جوان است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان رد پای آرامش

مشکلات مختلف جوانان جامعه.

پیام های رمان رد پای آرامش

القای این موضوع که همه‌ی رسوم درست و منطقی نیست.

خلاصه رمان رد پای آرامش

داستان از زندگی چند جوان تشکیل شده. مریم و جواد زوج عقد کرده‌ای هستند که رسوم و تعصب‌های بی‌جا مانع ارتباط راحت و آزادشون شده. مهرناز دختر جوانیست که پدر و مادرش جدا شدند و فراری از اخلاق پدر، به دوستی و هم‌خونگی با انوش رو آورده. انوش مرد چهل ساله‌ای که بیماری وسواس داره. یگانه زن جوان بیوه‌ای است که عشق از دست رفته‌ای داره و با کار و تلاش سعی داره زندگیشو بسازه. آیدا و بنیامین را داریم که مشکلات خاص خودشان را دارند.

مقداری از متن رمان رد پای آرامش

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر الف_صاد، رمان رد پای آرامش :

سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد:

“بعد از یه سال و خرده‌ای هنوز میگه زوده، میگه شناخت. بابا به کی بگم من همین‌قدر کافیه برام….. دارم به این نتیجه می‌رسم که اصلا قصد ازدواج نداره و اینا همه بهونه‌س!”

چه خوب که ماسک روی دهان و بینی‌اش را پوشانده بود و پوزخند زدنش پیدا نبود.

“به زور راضیش کردم امشب باهام بیاد مهمونی. کاش تو هم می‌اومدی. مگه تا ساعت چند این‌جایی؟”

“نه قربونت. امروز از ساعت هشت صبح اومدم و تا هفت غروب هم باید بمونم. جنازه‌م رو باید بکشونم مهمونی.”

ناخن‌های تراشیده‌ و بدون لاکش را جلوی دهان گرفت و فوت کرد.

“آخی! راست میگی! جون نمی‌مونه برات.”

از آن‌طرف شیشه‌ای که قسمت ناخن‌کارها را از بقیه‌ی آرایشگاه جدا می‌کرد، صدای الهه می‌آمد که داشت برای مشتری توضیح می‌داد کدام رنگ بیشتر به پوستش می‌آید.

آیدا شیشه را دور زد و پشت میزش نشست. بدون توجه به نیکی که هنوز داشت حرف می‌زد، گفت:

“بنیامین برام غذا فرستاده، توی بشقابت ریختم و گذاشتم توی ماکروفر به اکرمم گفتم حواسش باشه. کارت تموم شد برو بخور.”

گوشه‌ی چشمانش با خندیدنش چین خورد. سربه‌سر دوستش گذاشت.

“دستت درد نکنه! آقاتون چه مهربون شده! مگه سر کار نیس؟”

آیدا جلوی میزش را با برس مخصوص تمیز کرد.

“مهربون بود….. چرا! بهش گفتم ناهار نیاوردم، دیدم نیم‌ساعت بعد پیک زنگ زده بیا پایین سفارشتو بگیر. میگم کی سفارش داده؟ خلاصه فهمیدم آقا سفارش داده و فرستاده.”

نیکی لبخند زد و گفت:

“خوش به حالت. به این میگن پسر!”

آیدا شانه بالا انداخت و با حرص جواب داد:

“وقتی بهش میگن پسر، آقا، خوب، که مثل آدم بیاد خواستگاری.”

“آخ گفتی! دست به دلم نذار که خونه! داشتم به یگانه جون همینو می‌گفتم. بعد از یه سال هنوز میگه همدیگه رو بشناسیم. باور می‌کنی منی که از دخترای آویزون بدم می‌اومد، خودم موقعیت جور می‌کنم که تنها بشیم بلکه این پسر یه کم بجنبه و نهایتش یه نوک می‌زنه و می‌کشه کنار. دریغ از یه کم ابراز احساسات.”

آیدا پوزخندی زد.

“پس بابکا هم بگیر نیستن. امید نبند نیکی جون!”

غصه‌دار سر تکان داد.

“دارم به همین نتیجه می‌رسم. می‌خواستم راضیش کنم اونم برای مهاجرت اقدام کنه، اما حاضر نیست کلمه‌ای بشنوه!”

میان صحبت نیکی، گوشی‌اش زنگ خورد. تماس را وصل کرد و بین شانه و سرش نگه داشت. چند جمله آره و نه گفت و مکالمه را تمام کرد. آیدا سعی کرد بدون لب زدن حرف بزند.

“الهه خودشو کشت بس که چش غره رفت….. انگار مشتری پنج دیقه بشینه منتظر، دنیا به آخر می‌رسه.”

با اشاره‌ی دست از منشی خواست مشتری‌اش را راهنمایی کند. ماسکش را روی صورتش گذاشت و جواب سلام زن را داد. حینی که وسایلش را برای کار آماده می‌کرد، پرسید:

“کی بود زنگ زد؟”

یگانه بدون سر بلند کردن جواب داد:

“مهرناز بود. باز با باباش دعواش شده، شب میاد خونه!”

“پس انوش کجاست؟”

شانه بالا انداخت. کار نیکی رو به پایان بود. لاکش را زده بود و دستش را زیر دستگاه گذاشته بود.

“یگان! به نظرت دوباره به بابی بگم؟ البته هربار گفتم، بحث‌مون شده و قهر کرده.”

ماسک را از روی صورتش پایین کشید. به صورت ظریف و ملیح دختر نگاه کرد. چیزی کم نداشت که بخواهد التماس کند.

“خیلی دوسش داری؟”

“خب آره!”

“اون‌قدر که نتونی بدونش زندگی کنی!”

لبخند روی لبش خشکید. کمی فکر کرد و بعد آهسته جواب داد:

“نه به اون شدت….. می‌دونی…. بابی کیس مناسبیه. هم کارش خوبه و هم تحصیلاتش. دستش توی جیب خودشه. تک پسره…. اخلاقشم تا بهش گیر ندم برای ازدواج خوبه…… هرچند به نظر میاد سردمزاج باشه، اما میشه این مورد رو ندیده گرفت….. به نظرم از دست دادنش دیوونگیه! اگه راه بیاد و با هم بریم اون‌ور خیلی عالی میشه.”

آیدا که حواسش به حرف‌های‌شان بود، خندید و گفت:

“نیکی! عجب جلبی هستی. تا حالا فکر می‌کردم عاشقشی.”

دستگاه خاموش شد. دستش را درآورد و اجازه داد یگانه خشک بودنش را چک کند.

“خب دوسش دارم، اما این که نبینمش می‌میرم، نه این‌طور نیست.”

یگانه فرم مربوط به کارش را با قیمت پر کرد و با گفتن: «قابل نداره!» به دستش داد و بعد نظرش را گفت:

“به نظر من برای این حساب کتابا خودتو سبک نکن. بذار اون خوبیای تو رو ردیف کنه و بترسه که از دستت بده….. مبارکت باشه.”

“دستت درد نکنه!…. ببینم چطور میشه….. بچه‌ها بابا و مامانم می‌خوان یه سفر برن، خونه خالی میشه، میایین دور هم باشیم؟”

با آیدا نگاهی تبادل کرد و لبخند زد.

“اگه کاری پیش نیاد و مهمونی دخترونه باشه چرا که نه؟”

نیکی که برای اصلاح و ابرو و براشینگ رفت، یگانه هم بلند شد برای خوردن غذا به آشپزخانه برود. با این که از نیکی خوشش می‌آمد، اما دوست نداشت زیاد صمیمی شوند.

برعکس نیکی که اصرار به دوستی و رابطه‌ی بیشتر داشت. شاید هم برای همین از رابطه‌اش می‌گفت تا ایجاد اعتماد کند. بیشتر از یک سال بود که کار ناخنش را انجام می‌داد و تا حالا برای رفت و آمد مقاومت کرده بود. غیر مستقیم از دادن آدرس خانه که نیکی بدون رودربایستی پرسید هم شانه خالی کرد.

همین چند تا دوستی که داشت، کافی بود. یک جورایی حوصله‌ی ارتباط و دوستی جدید را نداشت. بعد از غذا با دو لیوان چای برگشت. وقت رسیدن مشتری بعدی‌اش بود. یک لیوان را نزدیک آیدا گذاشت که مشغول تاپ کات زدن بود. آیدا ضمن تشکر ابرویی تکاند و با چشمانش آن سمت را نشان داد.

“الهه مخ نیکی رو زد که رنگ کنه!”

شکلات را باز کرد و در دهان گذاشت و چای داغ را بالا رفت.

“لازم به مخ زدن نیست. هر وقت اومده، ناگهانی تصمیم گرفته یه کار دیگه هم انجام بده.”

مشتری پشت مشتری روی صندلی نشست تا ساعت هفت که آخرین‌شان کارش تمام شد. درد در گردن و دست راستش منتشر شد. کمی بازویش را با دست چپ ماساژ داد و سرش را به چپ و راست انداخت.

لاک‌هایش را مرتب چید. وسایل روی میز را با الکل تمیز کرد و سر جای‌شان گذاشت. مشتری آیدا زودتر رفته بود و منتظر تمام شدن کار او بود. با هم به سمت کمد لباس‌ها رفتند تا آماده شوند.

“بنیامین پایین منتظرمونه!”

“چرا معطل من شدی؟ پسره رو پایین نگه داشتی که چی؟ من با اتوبوس می‌رفتم.”

“خودت می‌دونی بنیامین روی تو بیشتر از من غیرت داره.”

لبخندش از به یاد آوردن مهربانی دوست پسر آیدا بود. با آیدا از ترم اول دانشگاه دوست شده بود. عمر دوستی‌شان به ده سال می‌رسید. نزدیک به چهار سال بود که بنیامین را کنار آیدا می‌دید. پسری چاق و تپل و دوست داشتنی.

لباس پوشیدند و از بقیه خداحافظی کردند. چهره‌ی هر دو به شدت خسته بود. جلوی ساختمان، بنیامین با تویوتای قدیمی و از مد افتاده‌اش منتظر بود. پیاده شد و با هر دو دست داد. چشمان آبی‌اش با شوق روی صورت آیدا چرخید.

همیشه در مواجهه با این پسر تمام سعی‌اش را می‌کرد تا نگاهش روی دست چپش نچرخد. دستی که از آرنج به بعد شکل طبیعی نداشت و رشد نکرده بود.

آیدا در ماشین را باز کرد و به او هم اشاره کرد بنشیند. شرمنده رو به پسر گفت:

“به آیدا هم گفتم، زحمت‌تون نمی‌دم. توی این ترافیک لازم نیس منو برسونید. دو قدم تا ایستگاه اتوبوسه.”

پسر ابروهای روشنش را به هم نزدیک کرد.

“از این تعارفا نداشتیما! اصلا بیا با هم بریم شام بخوریم. بعد برسونمت.”

آیدا هم تأیید و اصرار کرد.

“نه ممنون! مهرناز الان پشت در منتظره.”

روی صندلی عقب نشست و چشمانش را روی هم گذاشت.

نیکی بعد از تمام شدن کارش، با بابک تماس گرفت و مهمانی را یادآور شد. بابک توی راه بازگشت از کارخانه بود. در حالی که حواسش به کامیون کنارش بود، گفت:

“خیلی داغونم! کاش به جای این مهمونیای پشت هم، می‌رفتیم یه جا می‌نشستیم شام می‌خوردیم و زودتر برمی‌گشتیم خونه. اصلا حوصله‌ی سر و صدا رو ندارم.”

“اِ بابی! تو قول دادی! عشقم منتظرتم.”

لحن سرد و خسته‌ی بابک توی ذوقش زد، اما نمی‌خواست با غرغر و قهر و ناز برنامه را به هم بزند. خوب می‌دانست این مرد اهل ناز کشیدن نیست. همین که با کمی غرولند پذیرفت، خوشحال بود. وارد خانه شد. مادرش را آماده‌ی بیرون رفتن دید. منتظر تاکسی اینترنتی بود. فورا متوجه تغییر رنگ موهایش شد.

“مبارکه! چه خوش رنگ شده!”

موهای خودش مشکی بود، اما قهوه‌ای تیره‌اش کرده و با وسوسه‌ی الهه عسلی روشن گذاشته بود. با رفتن مادرش، موهایش را بالا بست و کلاه پلاستیکی کشید و دوش گرفت.

به محض خشک شدن و پوشیدن لباس زیرش، کلاه را برداشت تا موهای براشینگ شده‌اش خراب نشود. وقتی بابک زنگ زد و اطلاع داد جلوی در منتظر است، آرایش کرده و لباس پوشیده بود. روپوش حریرش را روی لباس پوشید و کفش‌های پاشنه بلندش را پا کرد و از خانه بیرون رفت.

هوای اواخر شهریور خنک و دلچسب بود. بابک توی ماشین نشسته و سرش توی گوشی بود. در را باز کرد و کنارش نشست. کمی خم شد و همراه با سلام، بوسه‌ای روی گونه‌ی مرد نشاند. بابک نیم نگاهی نثارش کرد و «بریم؟!» را پرسید.

با اشتیاق دستش را گرفت و وادارش کرد نگاهش کند. فضای داخل ماشین از نور زرد چراغ برق کوچه، روشن بود. بابک سرسری نگاه کرد.

“خوبه! قشنگ شدی.”

نیکی منتظر بود تغییر واضح موهایش را متوجه شود، اما تا نیمه‌های مهمانی و وقتی یکی از دوستانش با جیغ و ابراز هیجان بسیار از این تغییر گفت، تازه نگاه بابک روی موهایش نشست و بعد از رفتن دوستش به پیست رقص؛ سرش را بالا و پایین کرد و گفت:

“مبارکت باشه! میگم انگار فرق کردی.”

“خوب شده؟”

چند ثانیه خیره نگاهش کرد و بعد شانه بالا انداخت.

“نمی‌دونم! من از این چیزا سر درنمیارم.”

نیکی ناامیدی‌اش را با لب زدن شربتش پنهان کرد. آن‌طور که انتظار داشت خوش نگذشت. بابک برای رقص همراهی‌اش نکرد و برای خوردن نوشیدنی اخطار داد. توی ذهنش حرف‌های یگانه را مرور کرد. شاید زیادی داشت به این مرد بها می‌داد.

***

وقتی از آسانسور پیاده شد،  دید مهرناز روی پله‌ها بالای پاگرد نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده است. با دیدنش بلند شد و سلام کرد. قفل در را باز کرد و با صدایی آهسته که به گوش همسایه روبرویی نرسد، گفت:

“خیلی وقته اومدی؟ ببخش ترافیک بود.”

در را باز کرد و کنار کشید تا مهرناز خسته داخل شود. در که پشت سرش بسته شد، بلندتر توضیح داد:

“تازه شانس آوردم بنیامین اومده بود دنبال آیدا، منم رسوندن وگرنه که هنوز توی اتوبوس بودم.”

مهرناز بی‌حال و بی‌رمق، «اشکال نداره!» را لب زد و روی مبل نشست و همان‌جا مانتو و شالش را درآورد و روی کوله پشتی‌ کنار پایش گذاشت. یگانه با دوست‌هایش راحت بود. در واقع همین راحتی باعث می‌شد بدون تعارف و رودربایستی خودشان را دعوت کنند. آبی به دست و رویش زد و تاپ و شورتک نخی خنکش را پوشید و به آشپزخانه رفت. مهرناز هنوز همان‌ شکلی روی مبل نشسته به یک جا خیره بود. کتری را پر از آب کرد و روی اجاق گذاشت. بسته‌ی ناگت را از توی فریزر درآورد. کشوهای فریزر را برای نان باگت گشت. از همان جا که فاصله‌ی زیادی هم نداشت، گفت:

“مری! باگت ندارم، با تافتون بخوریم ناگتا رو؟”

مهرناز چرخید و دستش را روی پشتی مبل گذاشت.

“خودتو اذیت نکن. من زیاد اشتها ندارم.”

ضمن درآوردن بسته‌ی نان، اخم ظریفی کرد و جواب داد:

“اذیت چیه؟ آدم گشنه باید غذا بخوره. تعارفم نداره…. پاشو بیا این‌جا ببینم چته این‌قدر پکری!”

“بذار برم دسشویی و بیام.”

نگاهی از بالای کانتر کوچک آشپزخانه کرد و با سر به اتاق اشاره کرد.

“لباستم عوض کن. نترکیدی توی اون جین تنگ؟”

تا آمدن دوستش، تابه گرم شده بود و ناگت‌ها را ردیف داخلش چیده بود. روی حرارت ملایم داشت سرخ می‌شد. خودش هم مشغول خرد کردن خیارشور و گوجه بود. زیر کتری جوش آمده را کم کرد. دو قاشق چای خشک و دو سه هل شکسته شده در قوری ریخت و شیر کتری را رویش باز کرد. وقتی قوری را روی کتری جا می‌داد، مهرناز وارد شد. بدون آرایش رنگ و روی پریده‌اش بیشتر پیدا بود. پشت میز نشست و باقی گوجه‌ها را خرد کرد.

“چه خبر از کار و زندگی؟”

“هیچی! زندگی من خلاصه شده توی دعوا با بابا و مشکلات مامان.”

به کابینت کنار اجاق کمرش را چسباند و دست به سینه شد.

“آخه چه دعوایی با بابات داری؟ تو که از صبح تا غروب خونه نیستی!”

مهرناز به تأسف سرش را تکان داد.

“هرچی میشه منو با مامان مقایسه می‌کنه. مامان خوب یا بد دیگه از زندگیش رفته، به من چه کار داره؟ از این دلم می‌سوزه که برای وحید دست و دل بازه، اما به من که می‌رسه میشه اسکروچ.”

چرخید و ناگت‌ها را زیر و رو کرد. چند تایی هم که سرخ شده بودند، درآورد.

“انوش کجاست؟”

کار خرد کردن خیارشور و گوجه‌ها تمام شد. به سمت سینک رفت و دست‌هایش را شست.

“رفته گرجستان!….. دیروز بعد از تعطیلی شرکت رفتم توی یه کافه نشستم تا ساعت نه بشه و بعد برم خونه. یه راست رفتم اتاقم و در رو بستم که نبینمش و حرفی نزنم. مرتیکه معلوم نیس از کجا دلش پر بود که اومد پشت در و شروع به شر و ور گفتن. که تو مثل مامانت خرابی و از این حرفای تکراری. که چی؟ که گفتم دو تومن بهم بده تا سر ماه بهت پس بدم…… اگه می‌دونستم نداره دلم نمی‌سوخت. دو هفته نیست برای پسرش پنج تومن داد یه کتونی خرید.”

“در مورد بابات درست صحبت کن!”

فقط همین را توانست بگوید. از اخلاق‌های خاص پدر مهرناز شنیده بود. از زن ستیز بودنش، از مدام ایراد گرفتن و غر زدنش و عاصی کردن مهرناز.

ناگت‌ها و بشقاب و چنگال را برای هر دو روی میز گذاشت. نان‌های گرم شده را از سولار درآورد و با گذاشتن دلستر و لیوان به دوستش تعارف زد تا شروع کند. بعد از یکی دو لقمه پرسید:

“پول برای چی می‌خواستی؟”

جرعه‌ای از دلسترش نوشید تا دهانش خالی شود.

“مامان اجاره‌ش عقب افتاده بود. به اون دادم و حالا خودم کم آوردم….. روم نشد از انوش بگیرم. دوست ندارم اول رابطه فکر کنه اومدم تیغش بزنم.”

همزمان با یگانه و مهرناز، آیدا هم روبروی بنیامین روی صندلی‌های فایبرگلاس جلوی ساندویچ فروشی نشسته بود و به ساندویچش گاز می‌زد. متوجه شد بنیامین قصد باز کردن نوشابه‌اش را دارد. کاری که با یک دست مشکل بود. قبل از این بطری را زیر بغل بزند، آیدا از دستش گرفت و برایش باز کرد و در لیوان ریخت. نگاه پر از عشق و محبتش را با لبخندی پاسخ داد. مثل همیشه وقت گذراندن با بنیامین خستگی را از تنش می‌گرفت و آرامش را به جایش می‌نشاند.

ساندویچش را توی سینی گذاشت و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. نگاهش را در صورت دختر چرخاند. ابروهای پهن رنگ شده و چشم‌های قهوه‌ای با مژه‌های بلند مصنوعی، حتی دماغ کوچک عملی و لب‌های ژل زده‌اش را دوست داشت. کنار هیکل درشت و چاقش، آیدا با آن کمر باریک مثل عروسک چینی می‌ماند. لیوانش را بعد از نوشیدن جرعه‌ای پایین آورد و گفت:

“امروز یه 207 اتومات ثبت نام کردم. هر وقت در اومد تویاتا رو می‌فروشم. دیگه واقعا زوارش در رفته. بردیا میگه لگنم براش زیادیه چه برسه به تویوتا!”

“واقعا؟! پس پولت جور شد؟ نه بابا به اون بدی هم نیس. من دوسش دارم.”

“آره، وام کارخونه رو چند روز دیگه می‌دن.”

دست ظریف آیدا روی دستش قرار گرفت و «مبارکه!» گفت. تنش از لمس دستش گرم شد. دستش را فشرد و برای برداشتن بقیه‌ی ساندویچش دستش را آزاد کرد.

آیدا دلش می‌خواست راحت و صریح بگوید:

“بهتر نبود به جای ماشین، فکر ازدواج می‌بودی؟”

اگر رمان رد پای آرامش رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم الف_صاد برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان رد پای آرامش
  • یگانه : دختری آرام و مهربان که خونه‌ اش پناهگاهی برای دوستاشه.
  • آیدا : پرشور و شیطون و یار غار یگانه.
  • مهرناز : زیبا اما پر از عقده و کمبود.
  • مریم : مهربون و ساده که فقط می‌خواد یه زندگی آروم داشته باشه.
  • جواد : شوخ و بذله‌گو و عاشق مریم.
  • بنیامین : یه تپل مهربون با چشمای آبی.
  • انوش : پولدار وسواسی.
  • بابک : خوش‌ تیپ و خوش اخلاق.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید