مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان بوی‌ مه

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#پایان‌_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

موضوع اصلی رمان بوی‌ مه

سقوط هواپیما و دختری که عاشق خلبان هواپیما می‌شه.

هدف نویسنده از نوشتن رمان بوی‌ مه

ایجاد سرگرمی و بردن مخاطب به محیطی جدای از این روزهای تلخ و پر دغدغه.
من خواستم حتی شده برای ساعت دست مخاطبِ خسته از روزمرگی‌های پر استرس را بگیرم و به دنیایی پاک و دلنشین ببرم. هوای خوب کوهستان، پاکی و بی‌آلایش بودن آنجا وقتی با عشقی عمیق ادغام شود به یقین می‌تواند روح را بنوازد.

خلاصه رمان بوی‌ مه

تبسم به دوست برادرش که ماهان نام داره و خلبان هم هست علاقه داره. اون همراه دوستش تصمیم می‌گیرن به مسافرت برن و سفرشون هوایه اما هواپیما توی کوه سقوط می‌کنه و چند نفری زنده می‌مونن و تبسم متوجه میشه که خلبان هواپیما همون ماهان خودشه و این مدت ماجراهای زیادی پیش می‌آد.

مقداری از متن رمان بوی‌ مه

روز سال تحویل بود و ماهان از فرودگاه خسته به خانه برگشت تا ساعت تحویل سال یک ساعت وقت داشت.
وارد خانه داشت و مادرش را صدا کرد: مامان جان، هستی؟
صدای مادرش از انتهای سالن جای که ماهان حدس می زد سفره هفت سین را آنجا چیده باشد به گوشش رسید وگفت: بیا اینجا ماهان ما اینجایم.
وارد سالن شد و به سمت پدر و مادرش رفت و سلام بلند بالایی داد.
با پدرش که روی مبل نشسته و به تلوزیون مقابلش نگاه می کرد دست داد و پدرش عینک مطالعه را برداشت و گفت: خسته نباشی باباجان.
روی موهای مادرش را بوسید و گفت: سلامت باشی بابا. چطوری مامان.
زهره به پسر رعنایش نگاه کرد و گفت: قربونت برم مامان.
ماهان خم شد یکی از شیرینی های توی ظرف برداشت و به دهان گذاشت و گفت: مامان من برم یک دوش سریع بگیریم.
چرخید تا برود که نگاهش روی دخترک دوست داشتنی ایستاده رو به رویش خیره ماند.
متعجب نگاهش کرد. او اینجا چه می کرد!؟
دخترک توقع این واکنش را از ماهان داشت. اصلا دلیل اینکه آمدنشان را اطلاع نداده بودند سوپرایز کردن مرد مقابلش بود.
از سکوت او استفاده کرد و گفت: سلام ماهان چطوری؟ خسته نباشی.
ماهان لبخندش را پر محبت به روی او پاشید و گفت: سلام عزیزم، تو اینجا چیکار می کنی!؟ دیدمت جا خوردم!
عسل مثل نامش شیرین خندید و گفت: دیگه عیده اومدیم که دور هم باشیم.
ماهان با مهربانی نگاهش کرد: خوش آمدین.
بلافاصله صدای زن دیگری به گوشش رسید: چطوری بی وفا؟
به خاله ی دوست داشتنی اش نگاه کرد و گفت: به به سلام خاله ی قشنگم. رسیدن بخیر. چه بی خبر؟ کی رسیدین؟
زن جواب داد: دو، سه ساعتی میشه.
ماهان متعجب پرسید: چرا خبر ندادین؟
زن سر خوش خندید و گفت: مزه اش به همین بود که غافلگیرت کنیم.
دستش را روی بازوی ماهان گذاشت و گفت: چیزی به تحویل سال نمونده برو دوش بگیر، حاضر شو زودتر تا سال تحویل نشده بیا.
ماهان به سمت اتاقش رفت و گفت: آره زودتر برم دوش بگیرم بیام که حسابی دلم براتون تنگ شده.
زن کمی داخوری چاشنی لحنش کرد و گفت: آره از سر زدن هات معلومه چقدر دلتنگ شدی.
دوش گرفتن و حاضر شدنش را زیاد طول نداد و یک ربع مانده به تحویل سال از اتاقش خارج شد.
در جمع خانواده اش کنار سفره هفت سین نشست و به سمت خاله اش چرخید و پرسید: خوب متین جان چه خبر؟ کامبیز مگه باهاتون نیومده؟
متین نگاهش کرد و گفت: خبر سلامتی. چرا اونم اومده ولی تا رسیدیم رفت خونه مادرش که سال تحویل برن سرخاک پدرش، به منم گفت بیا ولی من قبول نکردم گفتم اول سالی با مُرده ها کاری ندارم.
ماهان خندید و زهره به خواهرش گفت: متین جان باید می رفتی. پس بگو چرا بنده خدا با دلخوری رفت.
متین تابی به گردنش داد و گفت: خواهر من سالی که اولش با قبرستون شروع بشه چی میشه دیگه خدا به داد برسه.
آقا هاشم پدر ماهان پلک زد و به همسرش نگاه کرد و خواست تا دیگر چیزی نگوید.
مبادا اثرار زهره برای خواهرش متین این سوء تفاهم را ایجاد کند که حضور او را در خانه اشان نمی خواسته.
چند دقیقه بعد همه دور هم به صفحه تلوزیون خیره شده بودند و برای بهتر شدن زندگیشان در سال جدید دعا می خواندند.
ماهان خبر نداشت دختری در همین شهر، زیر سقف یکی از همین خانه، سر سفره هفت سین امسالش او را از خدا خواسته.
بعد از تحویل سال، متین در آشپزخانه نشسته بود و سالاد شیرازی را برای شام آماده می کرد.
ماهان هم در کنارش نشسته بود و به جای کمک هر از گاهی ناخنکی می زد.
متین به خواهر زاده اش نگاه کرد و پرسید: چه خبر از هما؟
ماهان به خیار ریز توی دستش گازی زد و گفت: فقط همون یکبار که بهت گفتم دیدمش.
متین خیره نگاهش کرد و پرسید: دیگه نرفتی سراغش؟
ماهان سر بالا انداخت و گفت: نه، اون دفعه هم اتفاقی شد. گفتم بهت که رفته بودم تبسم رو برسونم. آخه پیش هما کار می کنه.
متین دوباره حواسش را به گوجه ی توی دستش که در حال ریز شدن بود داد و گفت: نظرت چیه من برم ببینمش؟
ماهان لبخند زد و گفت: فکر خوبیه.
متین آه کشید و گفت: دلم خیلی براش تنگ شده.
ماهان از روی صندلی برخاست و گفت: مطمئنم اونم ببینتت خوشحال میشه.
و برای برداشتن گوشی که صدای زنگش بلند شده بود به سالن رفت اما قبل از اینکه گوشی را از روی میز بردارد پدرش مقابلش ایستاد و گفت: باید حرف بزنیم ماهان.
صورت پدرش جدی بود نگاهش کرد و گفت: من در خدمتم بابا.
هاشم بی حرف راه حیاط را در پیش گرفت و ماهان هم پشت سرش راهی شد
رو به روی هم در حیاط ایستادند و هاشم با صورتی در هم از پسرش پرسید: جریان هما چیه؟
ماهان کمی در جایش جا به جا شد و دست در جیبش کرد و گفت: چیز خاصی نیست، چند وقت پیش اتفاقی دیدمش.
هاشم مواخذه گرانه به پسرش نگاه کرد و گفت: اتفاقی دیدیش؟ باشه بر فرض که اتفاقی دیدیش و اینکه رفاقتت با باربد هنوز سفت و سخت ادامه داره هم تاثیری توی دیدن هما نداشته….
ماهان دهان باز کرد و خواست حرف بزند که هاشم دستش را بالا رود: از اولش گفتم کاری به رفاقت تو وباربد ندارم روی حرفم ایستادم اما….اما هما خط قرمزه ماهان، سمت این خط قرمز نرو، سر راهش ظاهر نشو، اتفاقی نبینش، کسی رو هم برای دیدنش نبر یا برای دیدنش ترغیب نکن.
ماهان در سکوت خیره پدرش بود.
فقط نگاه می کرد نه برای اینکه حرفی نداشت، سکوت می کرد چون نمی خواست حرف های تکراری بزند و جواب های تکراری بشنود.
هاشم ادامه داد: متین مهمونه ماست قدمش روی جفت چشام هر جا خواست بره خودم و پسرام در خدمتشیم جزء سمت هما. دلش تنگه بدون همراهی تو، بدون دخالت تو بره ببینتش اما وقتی برگشت حتی اسمی ازش نیاره.
مرد جوان سرش را پایین انداخت و به موزاییک های کف خیاط خیره شد.
آخ از پدر رنج کشیده اش.
نگاهش را عمیق به چشمان پدرش داد و گفت: باشه بابا خیالت راحت.
هاشم مشکوک به پسرش نگاه کرد و پرسید: تبسم با تو چیکار می کرد؟ چرا تو بردی رسوندیش؟
ماهان اینبار آهسته خندید دستی به صورتش کشید و گفت: باید می رفت محل کارش، دیرش شده بود من رسوندمش همین. نگران نباش بابا من سی و دو سالمه بچه که نیستم.
هاشم سر تکان داد و گفت: خیلی خوب بابا بیا برو تو الان بچه ها می رسن.
ماهان دست روی شونه پدرش گذاشت و گفت: بابا همه چی رو به راه میشه
هاشم هیچ نگفت و ماهان به شوخی گفت: ضمنا آقای محترم گوش ایستادن اصلا کار خوبی نیستا
هاشم خندید: گوش ایستادن بله، اما اتفاقی شنیدن گاهی پیش میاد.
ماهان با دقت نگاهش کرد و کنایه زد: چه دقیق اتفاقی شنیدین.
هاشم که چپ چپ نگاهش کرد مرد جوان دست هایش را بالا برد و گفت: آقا تسلیم، تسلیم.

***

روز چهارم فروردین بود و آموزشگاه تعطیل. هما بیشتر ساعات روز را کنار خانواده برادرش می گذراند.
خوب و خوش و خرم بودند و بر خلاف هر سال برنامه ای برای سفر خانوادگی نداشتند.
اول اینکه حنا و پرستو بخاطر بارداری اشان شرایط سفر نداشتند.
چون عروسی امید نزدیک بود و باربد حسابی کار داشت.
چند روز قبل امید را راضی کرده بودند تا شرایط خوب خانه عموی ماهان را بپذیرد و برای عروسی هم اقدام کند.
با کمک کامران تالار هم فراهم شد و چون وقت نداشتند کارهایشان را به عجله و با بیشترین سرعت ممکن پیش می بردند.
عروس و داماد با وجود آن که بخاطر کمبود وقت کمی نگرانی داشتند اما از شادی در پوست خود نمی گنجیدند.
همه دست به دست هم داده بودند تا به زیبایی هر چه تمام تر عروس و داماد را به خانه بختشان بفرستند.
هما لباس پوشید و تصمیم گرفت قدمی بزند و بعد از دو، سه روز از خانه خارج نشدن؛ یکی، دوساعتی را خارج از خانه بگذراند.
زیاد عادت به در خانه ماندن نداشت.
بعد از اینکه به زن برادرش خبر داد از خانه خارج شد. دمی عمیق از هوای پاک شیراز گرفت و عطر خوش بهار نارنج پیچیده در هوا را به ریه هایش فرستاد.
شیراز بود و بهار و عطر بهار نارنج هایش.
آهسته گام بر می داشت و در خیالات خودش غوطه ور بود. به چند روز گذشته فکر می کرد و خانم نعیمی و پسرش.
به اصرر هایش برای اجازه خواستگاری می اندیشید و سنی که هر روز بالاترمی رفت.
نیمه ی اول دهه سوم زندگیش را رد کرده و با سی و شش سال سن شانس های از دواجش را هر روز بیشتر ازگذشته از دست می داد.
شاید وقتش رسیده بود که جدی تر به ادواج فکر کند.
پسر خانم نعیمی که بارها نامش رااز زبانش شنیده بود اما حالا بخاطرش نمی آورد از لحاظ ظاهر و موقعیت شغلی مناسب بود.
یکی، دوباری به بهانه بردن و آوردن مادرش به آموزشگاه آمده و هما دیده بودش.
مرد خوبی به نظر می رسید و بدش نمی آمد باب آشنایی بیشتر را فراهم کند.
صدای آشنای زنی چون سنگ به شیشه تفکراتش خورد و همه را در هم شکست.
به سرعت سر بلند کرد و به متینِ ایستاده در مقابلش خیره شد.
خودش بود همان رفیقِ شفیق سالهای کودکی و نوجوانی.
پوشیده در مانتوی قرمز رنگ با روسری و شلوار سفید.
در آستانه ی چهل سالگی بود و هنوز هم جیغ ترین رنگ ها را می پوشید!
هما نمی دانست در مقابلش چه واکنشی نشان دهد مغزش درست مثل دایره های قرمز در هم و برهم روسری متین به هم ریخته بود.
متین لبخند زدچیزی در قلبش تیر کشید و همزمان قطره ی اشکش چکید و دستهایش را برای هما باز کرد.
دست های هما اما بی حرکت کنارش افتاده بودند.
نه پاهایش از او فرمان می گرفتند و نه دستانش.
متین وقتی تردید هما را دید جلو رفت و او را به آغوش کشید.
بالاخره دست های هما هم تکان خورد و دور رفیق تمام سالهای بچگی اش پیچیده شد.
اشک های هر دویشان فرو ریخت و هما بود که دهان باز کرد: بالاخره اومدی نامرد؟
متین هق هق کرد: منو ببخش هما، منو ببخش.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان بوی‌ مه

ماهان: مهربان، آرام، عاشق، قوی و سخت کوش.
تبسم: عاشق، عجول، مهربان، خانواده دوست.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید