مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

داستان کوتاه دروازه جهنم

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#پایان_خوش #رازآلود #اهریمن #فرشته #جهنم

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم داستان کوتاه دروازه جهنم

برای دانلود داستان کوتاه دروازه جهنم به قلم پونه سعیدی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار داستان کوتاه دروازه جهنم را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.
داستان کوتاه دروازه جهنم، یک Spin-off از رمان کوازار بوده که مربوط به وقایع قبل از ماجرای سه گانه کوازارمی باشد. سه گانه کوازار ( فرشتگاه و شیاطین، پسر اهریمن و خون شوم) پیش تر از این توسط نشر موج به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک هر سه جلد در 
اپلیکیشن باغ استور موجود است و با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

موضوع اصلی داستان کوتاه دروازه جهنم

داستان کوتاه دروازه جهنم در مورد پسریه که دروازه ای رو به جهنم باز میکنه.

هدف نویسنده از نوشتن داستان کوتاه دروازه جهنم

گم شدن تو دنیای خیال.

پیام های داستان کوتاه دروازه جهنم

همیشه بد بودن انتخاب نیست…

خلاصه داستان کوتاه دروازه جهنم

من، سال ها تنهایی رو انتخاب کردم تا نه باعث مرگ کسی باشم و نه بانی عذاب بشریت … ترجیح دادم تنهایی عذاب بکشم و شومی سرنوشتم رو به دوش بکشم، اما همیشه عذاب راه جدیدی برای رسیدن بهت پیدا میکنه …

مقدمه داستان کوتاه دروازه جهنم

دروازه جهنم یک اسپین اف از سه گانه کوازار است. سه گانه کوازار چاپ شده و دروازه جهنم مربوط به وقایع پیش از این سه گانه می باشد.

مقداری از متن داستان کوتاه دروازه جهنم

بیایید نگاهی بندازیم به شروع داستان کوتاه دروازه جهنم اثر پونه سعیدی :

صدای فریاد دلا برای هزارمین بار تو سرم پیچید، با عرق سردی که کل بدنم رو پوشونده بود از خواب پریدم. نگاهم به آینه افتاد، بالهای سیاهم دوباره بی اراده من تو خواب باز شده بودن. بالهایی که فقط اگر ثانیهای زودتر باز میشدن دلا الان زنده بود…

از روی تخت بلند شدم. نمیدونم چند صد سال از اون روز میگذره، نمیخوام هم به خاطر بیارم، روز سیاهی که اون عوضی برای آزاد کردن بالهای من، دلا… دختری که بهش دل داده بودم رو از بالای دره به پائین پرت کرد… بالهای من آزاد شد… اما… دلا از دست رفت. چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم. زندگی من تمام این سالها در خدمت به اون عوضی خلاصه شده بود، خدمتی که نمیخواستم اما سر پیچی ازش در توان من نبود.

از اتاقم خارج شدم. بالهام رو محو کردم و به ساعت نگاه کردم. سه صبح بود. کمتر از یک ساعت خوابیدم، اما میدونم دیگه نمیتونم بخوابم. از پله های سالن پائین رفتم و وارد اتاق کارم شدم، کار تنها آرامش ذهن خسته من بود. نگاهم روی سیستم ها و شبکه های نیمه فعال حرکت کرد. میدونم کامله و میتونم اجراش کنم اما … قلبم راضی نیست.

دوست ندارم قدرت بیشتری در اختیار اون عوضی قرار بدم. قدرت بیشتر اون مساوی میشه با سلطه بیشتر روی من! سالهاست منتظره تا شبکه انرژی من اجرا بشه، شبکهای که بتونه یه کوازار مصنوعی درست کنه، اونم درست روی زمین!

پوزخند زدم و پشت تنها سیستمی که به شبکه متصل نبود نشستم. درسته اون دنبال باز کردن دروازه ای به جهنمه، اما من هم اهداف خودم رو دارم. کد مخصوصم رو وارد کردم و برنامه توسعه مولد باز شد. میدونم مجبورم میکنه بلاخره روزی این کوازار رو اجرا کنم، مخصوصا حالا که خودش هم رو زمینه! اما تا اون روز میخوام ارتش خودم رو تولید کرده باشم.

چنان غرق کار شدم که نفهمیدم زمان چطور گذشت. با صدای زنگ در از پشت سیستم بلند شدم. به ساعت نگاه کردم، از 11 گذشته بود، مسلما باز آرزو بود، نمیدونم چرا هر چقدر طردش میکنم دور نمیشه، سخت ترین کار دنیا برای من نگاه کردن تو چشم های پر از زندگی آرزو و ناراحت کردنشه! اما نمیخوام یه مرگ دیگه ببینم…

با عصبانیت به طبقه بالا برگشتم. به سمت در رفتم و بی حوصله در رو باز کردم. با همون لبخند شیرین و چشم های براق گفت:

«مرسی فرزاد، از کجا میدونستی من عاشق رز سفیدم!؟»

با این حرف دست گل رز سفیدی که تو دستش بود رو بالا تر آورد و نفس کشید. نگاهم روی کارت روی گل نشست، خط اون عوضی بود که نوشته بود، تقدیم به آرزوی من! خونم به جوش اومد.

سالها بود نقطه ضعفی به دستش نداده بودم و اون فقط دنبال یه فرصت بود. حالا با پیدا شدن آرزو هر کاری میکرد تا بهش دل ببندم. تا دوباره تو دامش بیفتم! تا باز منو مجبور به تن دادن به خواسته هاش کنه! هرچند الان هم زیر قدرت و اجبارش بودم. اما براش کافی نبود. به زور لبخند زدم و گفتم:

«خواهش میکنم… به پدر سلام برسون.»

این رو گفتم و سریع در رو بستم. برگشتم سمت سالن که دیدمش! رو کاناپه نشسته بود. در هیبت انسانی بود، لبخند دندون نمایی تحویلم داد و گفت:

«چه تلاش حقیرانه ای فرزاد… مثلا میخوای بگی اون دختر برات مهم نیست! چرا خودت رو عذاب میدی؟ »

نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:

«نمیخوام بگم، مهم نیست! واقعا، برام مهم نیست!»

به سمت پله ها برگشتم که بلند شد و گفت:

«یعنی همین الان جونش رو بگیرم تو مشکلی نداری؟»

چشم هام رو بستم تا آروم باشم و گفتم:

«نه!»

بلند خندید . به سمت در رفت و گفت :

«چه خوب… چون دوست دارم قبلش یکم تفریح هم بکنم!»

صدای شکستن گلدونی که با باز شدن ناگهانی بال های من به زمین پرت شد، تو اتاق پیچید. دست داغش تو هیبت واقعیش رو بازوم نشست و گفت:

«سعی نکن چیزی رو از من مخفی کنی فرزاد… برو باهاش خوش بگذرون! من کاری بهش ندارم!»

فشار دستش رو بازوم بیشتر شد، ناخون های بلند و گداخته اش رو تو گوشت دستم فرو کرد و گفت:

«اما اون کوازار لعنتی رو برای من باز کن!»

با این حرف از بازوم من رو گرفت و پرت کرد سمت دیوار! چنان پرت شدم که انگار یه تیکه زباله بودم! درد سوختن دستم با درد خورد شدن بدنم ترکیب شد. نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت:

«بیش از حد ضعیفی فرزاد… بیش از حد!»

دستم رو گذاشتم رو بازو خونی و گداخته ام. بلند شدم که دوباره صدای در اومد. به در خونه نگاه کردم. دختره احمق چرا نمیری! بال هام رو محو کردم و در خونه رو عصبانی تر از قبل باز کردم. انقدر عصبانی بودم که حواسم به دستم نبود.

آرزو شوکه به بازو خونی من نگاه کرد و نگران گفت:

«فرزاد… چی شده؟ صدای بدی اومد ترسیدم!»

با عصبانیت گفتم:

«خوبم… چیزی نشده!»

یه قدم جلو اومد، دستش رو پائین زخم دستم گذاشت و گفت:

«یه دستی که نمیتونی پانسمانش کنی، بذار کمکت کنم!»

باید هولش میدادم عقب و سریع در رو میبستم. اما نگاهم رو دستش ثابت شد. آرزو از کنارم وارد خونه شد، نگاهش تو خونه چرخید و گفت:

«جعبه کمک های اولیه کجاست فرزاد؟»

به سمت آشپزخونه رفت و گفت:

«تو کابینت هاست؟»

نگاهی به زخم دستم که در حال بسته شدن بود انداختم و کلافه گفتم :

«آره کابینت کنار یخچال!»

در رو بستم و به سمت آرزو رفتم. باید زودتر دستم رو می بست، قبل از اینکه شاهد بسته شدن زخم دستم باشه و اوضاع از اینکه هست هم خرابتر بشه! آرزو تازه کابینت کنار یخچال رو باز کرده بود که پشت سرش ایستادم.

از بالای سرش دست دراز کردم. جعبه کمک های اولیه ای که هرگز استفاده نشده بود رو بیرون آوردم و گذاشتم رو اوپن. کلافه گفتم :

«فقط یه بانداژ کنی کافیه میخوام برم بیمارستان!»

سر تکون داد. در حالی که جعبه رو باز میکرد گفت:

«من میتونم ببرمت بیمارستان!»

بدون مکث گفتم :

«نه ممنون!»

نگاهم کرد و گفت:

«چرا فرزاد؟ تو دو بار بخاطر من اون همه زحمت افتادی! چرا نمیذاری منم در حد توانم…»

یهو سکوت کرد. نگاهش رو بازوم ثابت شد و لب زد:

«خدای من زخم دستت بسته شده!»

به بازوم نگاه کردم. زخم دستم زودتر از انتظارم جمع شده بود. نفسم رو کلافه بیرون دادم. به صورت شوکه آرزو نگاه کردم که متعجب گفت:

«چطوری؟!»

دستش رو روی جای محو شده زخم دستم کشید و دوباره نگاهم کرد. دیگه چاره ای نداشتم. یه قدم عقب رفتم و گفتم:

«بهتره بری آرزو… بودنت نزدیک به من خیلی خطرناکه!»

تو نگاهش شوک و ناباوری بود. اما خبری از وحشت نبود. اومد سمتم و گفت:

« منظورت چیه؟»

نگاهم تو چشم هاش چرخید. درکش نمیکردم، چرا مونده بود؟ عصبی گفتم:

«من اون چیزی نیستم که میبینی… تا دیر نشده باید بری…»

نگران گفت:

«فرزاد… میتونم کمکت کنم!»

حالا این من بودم که شوکه بودم. نمیفهمیدم منظورش چیه! لب زدم:

«برو… من برات خطرناکم»

لبخند محوی رو لبش نشست، لب زد:

« تو خطرناک نیستی فرزاد… حداقل برای من… مطمئنیم!»

منطقم فریاد میزد، اون عوضی میدونه آرزو برات مهمه، دیگه از چی فرار میکین!؟ حتی اگر همین الان هم بره و ازت دور شه، اون عوضی باز هم ازش سو استفاده میکنه! باز هم قراره بخاطر تو عذاب بکشه! پس چرا فرار میکین!؟

اما قلبم قبول نمیکرد، میخواست تلاش کنه، هنوز امیدوار بود با دور کردن آرزو، نجاتش بده! آخه حیف این چشم های پر از زندگی نیست که بی فروغ بشن؟! با عصبانیت داد زدم:

«از خونه من برو بیرون! همین حالا!»

با این حرف مکث نکردم، بازوش رو گرفتم و به سمت در کشیدم. با خشم در رو باز کردم و آرزو هول دادم بیرون. شوکه لب زد:

«فرزاد…»

اما باقی جمله اش تو صدای کوبیده شدن در گم شد. عذاب وجدان وجودم رو غرق کرد. صدایی تو سرم فریاد میزد همین رو میخواستی؟ که هم آرزو رو تو خطر قرار بدی! هم دلش رو بشکنی!

وارد اتاق کار شدم، خواستم پشت سیستم اصلی بشینم که نگاهم روی کاغذ چسبیده به مانیتور خشک شد. روی کاغذ نوشته بود:

«تا 5 روز دیگه یه دروازه برام باز میکنی وگرنه آرزو دیگه نه میتونه تو رو ببینه نه پدرش رو…»

کوازارها نقاطی با انرژی فوق العاده زیاد در فضا هستند که منشا انرژی ناشناخته دارند.

مکث نکردم و به سمت در دوییم، اما دیر بود… در نیمه سوخته و راهرو سیاه و در حال سوختن نشونه های اون عوضی بود… نشونه هایی که تو صورتم فریاد میزد آرزو رو برده… منه بزدل باز تو این نبرد ناعادلانه بازنده شدم. نگاهم روی گلهای رز نیمه سوخته ثابت شد. فریاد زدم:

«آرزو رو برگردون! تا یک ساعت دیگه دروازه رو باز میکنم!»

صدایش از پشت سرم اومد:

«تا یک ساعت دیگه؟ چه پسر خوبی!»

دست داغش رو شونه ام نشست و درد تو کتفم پیچید. کنار گوشم گفت:

«تا یک ساعت دیگه دروازه رو برام باز میکنی وگرنه جنازه اش رو میبینی!»

سریع برگشتم به سمتش، اما نبود… نبود و حالا من فقط یک ساعت برای نجات آرزو وقت داشتم! نجات آرزو و اسارت ابدی خودم، نجات آرزو و ورود شیاطین به زمین…

با عصبانیت کوبیدم به در، مشتم تو چوب نیمه سوختهی در فرو رفت. این دنیا برای من جز عذاب چیزی نداشت، دیگه کافیه، بگذار بقیه هم عذاب بکشن.

به سمت سیستم ها رفتم و شروع کردم… همه چیز خیلی وقته آماده است… سوییچ اصلی شبکه رو روشن کردم. مولد های انرژی رو فعال کردم. کد نهایی برنامه رو اجرا کردم و بلند شدم.

از داخل گاوصندوق تبلت اصلی رو برداشتم. تنها سیستم مدیریت تشدید کننده های جریان این تبلت بود. به سرعت از پله ها بالا رفتم، در پشت بوم رو باز کردم و اهرم سقف کاذب رو کشیدم. نور شدید خورشید چشم هام رو آزار میداد. اما برام مهم نبود. سقف کاذب کنار رفت، کاور های تشدید کننده ها رو برداشتم.

فکر نمیکردم به این زودی مجبور به این کار بشم، اما اون عوضی نقشه ام رو فهمیده بود. تک به تک هر دستگاه رو به تبلت وصل کردم تا کدها رو وارد کنم. زیر گرمای خورشید دم ظهر پوست تنم میسوخت و خیس عرق بودم. نصف دستگاهها فعال شده بود که صداش از پشت سرم اومد:

«یک ساعتت شده!»

برگشتم سمتش و گفتم:

«چیزی نمونده!»

لبخند رضایتی زد و گفت:

«خوبه!»

با عصبانیت گفتم:

«تا آرزو رو نبینم…»

هنوز حرفم تموم نشده بود که با سر به پشت سرم اشاره کرد و گفت:

«اتفاقا اون هم منتظرته! فکر کنم خیلی گرمشه!»

برگشتم سمت نگاهش، آرزو وسط شعله های سرخ تو خودش جمع شده بود. من میدونستم این شعله ها چه حرارتی دارند، با التماس نگاهم میکرد. میدونستم زیاد دووم نمیآره! مکث نکردم. باقی سیستم ها رو به تبلت وصل کردم و داد زدم:

«باید خودت وسط تشدید کننده های جریان قرار بگیری، خودت تو هیبت واقعی! اینجوری کوازار بین این دنیای و دنیای موازی از جنس تو برقرار میشه!»

دستگاه آخر رو تنظیم کردم و از محدوده تشدید کننده های انرژی خارج شدم. به تبلت نگاه کردم. حالا فقط یه لمس من کافی بود تا همه چیز فعال شه. به آرزو نگاه کردم و گفتم:

«حالا آرزو آزاد کن تا سیستم روشن کنم!»

پوزخندی زد، وسط دایره تشدید ایستاد و گفت:

«از اول هم میخواستم بدمش به خودت پسرم… حالا فعالش من!»

با این حرفش شعله دور آرزو محو شد و آرزو رو زمین سقوط کرد. دوئیدم سمتش که دیواری از آتش راهم رو سد کرد و گفت:

«اول روشنش کن!»

نگاهم بین دکمه سبز رنگ منتظر رو تبلت و آرزوی منتظر رو زمین چرخید. من آماده از دست دادن نبودم. تبلت رو لمس کردم و شبکه روشن شد. دستگاه ها فعال شدن و دیوار آتش رو به روی من محو شد. به پشت سرم نگاه نکردم و به ست آرزو دوئیدم. بدن نیمه جونش رو تو بغلم گرفتم. با چشم های خسته نگاهم کرد و لب زد:

«داره چه اتفاقی میفته؟»

هر دو به مرکز تشدید کننده انرژی نگاه کردیم. به مردی که هیبت سرخ و جهنمیش غرق انرژی بود. چی میتونستم بگم؟ آرزو پرسید:

«اون مرد کیه فرزاد؟»

پوزخند زدم و زمزمه کردم:

«اهریمنه!»

اگر داستان کوتاه دروازه جهنم رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در داستان کوتاه دروازه جهنم
  • فرزاد : کسی که سالهاست جنگیده اما کم آورده.
  • آرزو : کسی که زیادی بی پرواست.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید