مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان جوکر

سال انتشار : 1398
هشتگ ها :

#سندروم_استکهلم

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان جوکر

رای دانلود رمان جوکر  به قلم مشترک ستاره. ب و آتوسا ریگی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسندگان این اثر اجازه ی انتشار رمان جوکر را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان جوکر

رمان جوکر روایت دختریه که عاشق گروگانگیر خودش می‌ شود.

هدف نویسنده از نوشتن رمان جوکر

ایجاد سرگرمی.

خلاصه رمان جوکر

شیده دختر شیطون و پر دردسری که درست شب تولد هفده سالگیش، وقتی پدر و مادرش مسافرت بودن، یه مرد غریبه وارد خونشون میشه و بخاطر زخمی بودن اون مرد و تحت تعقیب بودنش، به مدت چهارده روز باهم زندگی میکنن. توی این چهارده روز شیده عاشق مرد عجیبی میشه که دوبرابر خودش سنشه و حتی اسمشم نمیدونه و یه مرد خشن و سرد و ساکته. وقتی شیده از فکر فرار بیرون میاد و میخواد به اون مرد ابراز علاقه کنه همه چی تغییر می‌کنه…

مقداری از متن رمان جوکر

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان جوکر اثر مشترک ستاره. ب و آتوسا ریگی :

از ترس یخ زده بودم. ولی بدنم عرق کرده بود. نفسم مقطع مقطع بیرون میومد.

به مردهای سر میز نگاه انداختم. پانته‌آ بهشون میگفت، پیری! بعضیاشون ماسک داشتن و بعضیاشون فقط گریم کرده بودن. ازش پرسیدم:

_اینا چرا این ریختی ان؟

پانته‌آ جواب داد:

_چون نمیخوان شناخته بشن!

_چرا؟

_چون آدمای کله گنده ان..‌ بعضیاشون حتی توی دم و دستگاه دولتی کار میکنن

برای دختر کم سن و سالی مثل منم سخت نبود فهمیدن این موضوع.

قمار جرم به حساب میومد توی ایران. پس معلومه که نمیخوان کسی بشناسدشون!

با خودم فکر کردم، امشب شانس با کدوم یکی از اونا یار بود؟

قطعا من یکی شانسی نداشتم. در واقع بازنده من بودم.

پانته‌آ لبخندی زد و گفت:

_نگران نباش، میتونی با یکی از اینا بار زندگیتو ببندی! همه مثل تو خوش شانس نیستن

خوش شانس؟ اینکه امکان داشت یکی از این مردا منو به خونه اش ببره و هر غلطی خواست با من بکنه، خوش شانسی بود؟

من فقط یه بچه دبیرستانی معمولی بودم!

پانته‌آ هیجان زده دم گوشم زمزمه کرد:

_اوه ببین، بابات All-in کرد!

به بابا که سر میز با ماسک خوک نشسته بود زل زدم و پرسیدم:

_یعنی چی؟

_یعنی همه دارو ندارشو وسط گذاشت!

ترسیدم. برای بابا که دیگه پولی براش نمونده بود. که اگه مونده بود من الان اینجا نبودم!

گفتم:

_بابا که پولی براش نمونده

پانته‌آ چشمکی زد و جواب داد:

_پس تو اینجا چیکاره ای؟

پس درست حدس زده بودم! بابا روی من قمار کرده بود.

دلم میخواست عُق بزنم. جلوی خودمو گرفتم و به خدا التماس کردم برای یک بار هم که شده شانس با من یار باشد.

پانته‌آ سوتی کشید:

_ببین چند نفر بخاطرت All-in کردن! فکر کنم خیلی دلشون میخواد امشب تورو با خودشون ببرن!

نه… این عادلانه نبود. نمی‌خواستم. نمی‌خواستم رختخواب پیرمردی رو گرم کنم. خدایا رحم کن!

پاهام از شدت ترس و استرس می‌لرزید. تمام بدنم بی حس شده بود. بینیمو بالا کشیدم و خودمو مجاب کردم، اشک نریزم.

یکی از پیرمردهایی که مستقیم توی دید رسش بودم، چشمکی حواله ام کرد.

مرتیکه هیز چندش. اونم همه ژتون هاش رو وسط گذاشته بود. از ده مردی که پشت میز نشسته بودن. چهار نفر به قول پانته‌آ All-in کرده بودن. یعنی همه موجودیشون رو وسط گذاشته بودن.

پانته‌آ شیطنت کرد:

_هرکسی که ببره علاوه بر چند هزارتا، تورو هم بدست میاره!

_فقط چند هزارتومن؟

چپ چپ نگام کرد و گفت:

_دلار… چندین هزار دلار… شایدم چند میلیون دلار… این اولین باره که توی یه بازی ۵ نفر All-in میکنن… فکر کنم بخاطر توئه

پرسیدم:

_یعنی براشون مهم نیست این همه پولو از دست بدن؟

_نه… وقتی یه دختر کم سن و سال و خوشگل، مثل تو جولوشون باشه که باکره ام هست، اینقدر پول براشون ارزشی نداره! حاضرن بخاطرت بیشتر از اینم ریسک کنن!

بخاطر من؟ اونا حاضر بودن بخاطر من چندین هزار دلار پول خرج کنن؟

آروم زمزمه کردم:

_مگه من چی دارم؟

_چشم روشن، سفید، بور، قد بلند و خوش اندام… دو کلمه… سکسی و جذابی

لعنت به جذابیت اگر قرار بود منو اینطوری نفرین کنه!

پانته‌آ با آرنج به پهلوم ضربه زد و ادامه داد:

_برای همینه بابات همچین لباسی داده بپوشی و همچین آرایشی کنی! خواسته دارو ندارتو بقیه ببینن

به لباس دکلته ای که قدش تقریبا کمی پایینتر از باسنم بود، نگاهی انداختم. کدوم پدری همچین کاری با دخترش می‌کرد؟

مگه برنامه مستند شوک بود؟ مگه پدر منم می‌تونست شبیه پدرایی که دخترشونو برای مواد می‌فروختن، بفروشه؟

_نوبت جوکره! فکر نکنم اون بخواد توی بازی بقیه شرکت کنه! بنظرم میده توو

_میده توو؟ یعنی چی؟

_یعنی دستشو واگذار می‌کنه و کارتاشو میده

پرسیدم:

_جوکر کدومه؟

_اون مرده که پشتش به ماست!

متوجه شدم. زمانی که من به سالن پا گذاشتم تمام مردا برگشتن و به من نگاه خریدارانه ای انداختن الا اون!

کت و شلوار بادمجونی تنش بود و موهاش سبز تیره. صورتش… صورتشو ندیدم!

یکهو پانته‌آ جیغ خفه ای کشید. پرسیدم:

-چی شد؟

_جوکرم All-in کرد!

_الان چی میشه؟

_این ۶ نفری که All-in کردن باید کارتاشونو رو کنن… بعدش مسول میز ۴ تا کارت میچینه…

-بعدش

-بعدش برنده معلوم میشه

مردها کارتاشونو روی میز رو کردن. اشک توی چشمام حلقه زده بود. از شدت استرس مثل بید می‌لرزیدم.

مسول میز کارت ها را چید و صدای بی تفاوت پانته‌آ رو شنیدم:

-بابات باخت!

قطره اشکم چکید. سرم رو پایین انداختم و پرسیدم:

-کی برد؟

-جوکر!

ناگهان چیزی محکم توی صورتم پرت شد. جلوی دیدم رو گرفت. چیزی شبیه کت بود. عطر مردونه‌ی سرد و تلخی توی بینی ام پیچید و بعد از اون صدای مردونه‌ ای رو شنیدم:

-بپوش و پشت سرم بیا….

 

13/5/1396

00:00

_نه بابا… چرا نگران؟

مژده از پشت خط جواب داد:

_خو آخه تنهایی

_حالا یه جوری میگی تنها انگار بار اولمه!

_آخه امشب تولدته

لبخندی زدم. مژده مهربونترین آدمی بود که توی زندگیم دیدم.

و احتمالا آخرین آدم مهربونی که خواهم دید!

برای اینکه دلشو قرص کنم، گفتم:

_همین که منو بردی بیرون و تولد سورپرایز طور گرفتی خودش خیلیه دخدر. ایشالا فردا همو باز می‌بینیم

_باچه… ولی نیگا… اگه ترسیدی بهم بزنگ خو؟ با بابا میایم دنبالت

_باشه عژقم… اودافظی

خداحافظی کردیم. گوشی رو قطع کردم و کلید انداختم. چقدر خسته بودم. دلم میخواست بدو بدو بپرم توی تختم.

شالمو روی شونه انداختمو وارد خونه شدم. تا درو بستم یه دست خیس جلوی دهنمو گرفت و منو به سمت خودش کشوند.

بدنم چسبیده بود به بدن یه نفر که نمی‌دیدمش!

سعی کردم جیغ بکشم؛ اما نمیتونستم. بدنمو تکون دادم. تقلا کردم ولی فایده ای نداشت.

یک دفعه چیز دایره ای شکل فلزی روی شقیقم قرار گرفت. مردمکامو به سمت چپ بردم.

اون… اون یه اسلحه بود روی سر من! فاک! اینجا چه خبر بود؟!

_هیس! تکون بخوری مردی بچه!

از صدای بم و خشن مردونه اش لرز به تنم نشست. پاهام سست شد.

اون کی بود؟ اینجا چیکار میکرد؟ از من چی میخواست؟

سعی کردم نفس بکشم. سعی کردم اکسیژن به ریه هام برسونم؛ ولی نمیتونستم.

دهنم کمی باز شد. نمی‌دونستم چی روی دستش ریخته که یه همچین مزه ای می‌داد.

مزه ای شبیه به خون!

چرا فورا یاد خون افتادم چون من بارها و بارها مزه‌اشو توی دهنم حس کرده بودم!

لب های مرد روی گوشم نشست. مور مورم شد ولی نمیتونستم اعتراض کنم. صدای زمزمه اش رو شنیدم:

_میخوام دستمو بردارم. بچه خوبی هستی؟

اشکم ناخودآگاه روی گونه ام چکید. داشتم گریه می‌کردم؟

آره… من نمی‌خواستم بمیرم. من همش هیفده سالم بود‌. آدم نباید توی هیفده سالگی بمیره.

اینبار دستور داد:

_دختر خوبی باش!

چجوری میتونست اینقدر ریلکس باشه وقتی که من تا غش کردن فاصله ای نداشتم؟

من حتی نمیتونستم نفس بکشم. نمیتونستم روی پاهام بند بشم.

دستشو از روی دهنم برداشت. اما اسلحه هنوز روی شقیقه ام بود. سردی فلز اسلحه نیمه چپ بدنمو منجمد کرده بود.

ساعدش روی گردنم قفل شد. ولی نه اونقدر محکم که احساس خفگی کنم. فقط انگار میخواست منو اسیر نگه داره.

فقط خبر نداشت که اگه دستشم نمی‌بود بازم من توان حرکت کردن نداشتم. من جوری خشک شده بودم که یه ذره حرکت کردن هم برام غیرقابل تصور بود.

چقدر دلم میخواست، درخواست کمک کنم. داد بزنم و کمک بخوام ولی به چه امیدی؟

اولا تا دهنمو باز می‌کردم ماشه رو میچکوند و من مرده بودم. دوما اصلا صدام در نمیومد که بتونم حتی بپرسم کیه!

حدس زدم یه مرد قوی هیکل با قد بلند باشه. من تقریبا قدم ۱۷۵ بود و سرم چسبیده به سینه اش. پس اون باید بالای ۱۹۰ باشه. یا چیزی تو این مایه ها.

_معلومه دختر خوبی هستی. آروم بمون

سر اسلحه رو از روی شقیقه ام برداشت.

دستشو از دور گردنم جدا کرد.

من اما چسبیده بهش جنب نخوردم. ترس تمام اعصاب بدنمو، مغزمو از کار انداخته بود.

کاش اون یه کاری می‌کرد. هرکاری نه ها… مثلا، مثلا یه قدم عقب می‌رفت.

_بچرخ سمت من

دستور داد اما من نتونستم انجامش بدم. حتی گریه کردنم به هق هق نرسیده بود. فقط آروم اشکام می‌چکید!

احساس کردم ازم فاصله گرفت. باید خوشحال میبودم اما چیزی تا سقوطم نمونده.

پاهام دیگه نمیتونستن وزنمو تحمل کنن. شل شدن پاهام همزمان شد با ایستادن اون مرد روبروم.

دقیقا بین زمین و هوا بودم که دستش دور کمرم نشست و منو به سینه لختش سنجاق کرد.

سعی کردم دستمو بیارم بالا تا پسش بزنم اما نتونستم.

خم شد دست دیگه‌اشو زیر زانوم برد و منو از روی زمین کند. پلکام نیمه باز بودن. به صورتش نگاه انداختم.

از اون زاویه ای که من داشتم فقط میتونستم فک زاویه دار خوش تراششو ببینم و موهای نقره ای رنگ کوتاهشو!

آروم لب زدم:

_تو کی هستی؟

فکر کنم صدامو نشنید چون جواب نداد.

سرمو بی‌حال روی شونه‌ی لختش انداختمو پلکامو بستم.

اون میتونست هرکاری میخواد با من بکنه. هیچ کاری از دست من برنمیومد. نمیتونستم باهاش بحنگم. اون خیلی قوی هیکل بود.

با حس خم شدنش پلک باز کردم و دقیقا وقتی منو روی مبل خوابوند باهاش چشم تو چشم شدم.

چشمای خاکستری که هیچ حسی نداشتن. کاملا بی روح و سرد.

شبیه هیچ مردی نبود. هیچ کسی رو مثل اون ندیدم. شاید آدمو یاد مدلای اروپایی بندازه، ولی جذابتر… خیلی جذابتر!

احتمالا من تنها آدم روی زمین بودم که یه اسلحه روی سرم گذاشته شده، تهدید شده و نیمه بیهوش سرشو روی شونه شخصی که گروگان گرفتش گذاشته، و تهشم گروکانگیرشو جذاب خطاب کرده بود!

شاید اثرات گیجی بود. شاید اثر بی هوشی بود که این مرد غریبه و خشنو اینقدر زیبا و پر جذبه دیدم.

دوباره بی جون زمزمه کردم:

_تو کی هستی؟

و اون دوباره منو بی جواب گذاشت.

آخرین چیزی که دیدم قامت بلند و هیکلی اون مرده و آخرین چیزی که حس کردم، خیسی اشکی بود که از گوشه چشمم پایین چکید.

داشتم یخ می‌زدم. داشتم از سرما مثه سگ می‌لرزیدم ولی نای باز کردن چشمامو نداشتم.

خودمو جمع کرده بودم که بعد چند دقیقه

چشمامو باز کردمو خودمو نیم خیر روی کاناپه توی پذیرایی دیدم.

تند تند نفس می‌کشیدم و قلبم جوری میزد که انگار می‌خواست از توی سینه ام بیرون بپره.

نگاهی به خودم کردم. لباسام تنم بود. نفس راحتی کشیدم. همه اش کابوس بود.

هیچ مردی توی خونه نبود. همه اش خواب بود. خدایا شکرت!

اینقدر توی پارتی مژده از تجاوز و پسر خوشگل حرف زده بودم که خوابشو دیدم.

پتو رو کنار زدم. سلانه سلانه با چشمایی که از خستگی به زور باز میشدن به سمت در پذیرایی رفتم که…

یکهو به دیوار سفتی برخورد کردم.

_آخ

چشم که باز کردم، دیدم اون کوفتی اصلا دیوار نبود‌.

من خاک برسر اصلا خواب نبودم. اون خواب نبود. واقعا یه مرد غریبه توی خونه بود!

یه مرد با موهای نقره ای و چشمای وحشی خاکستری!

با ترس عقب عقب رفتم. نگاهی بهش انداختم.

بدن ورزشکاری که جای سیکس پک انگار ایت پک داشت و پر از تتو بود و البته، البته خونی!

_هروقت دید زدنت تموم شد اینو بخور!

آب دهنمو قورت دادم. تازه متوجه لیوان توی دستش شدم.

ایرادی نداشت اگه یکم پررو باشم؟ با اون اسلحه اش که معلوم نبود کجاست، یه تیر تو کله ام که خالی نمی‌کرد؟

_تو کی هستی؟

_برات بهتره که منو نشناسی!

وا! بدون اجازه اومده توی خونه بعد این جوری سربالا جواب می‌داد؟

خدایا شکرت! از خودم پرروتر سر رام قرار دادی!

_واسه چی اومدی اینجا؟ از من چی می‌خوای؟

یه قدم جلو گذاشت و با لحن خشنی گفت:

_از اون دخترای زبون نفهمی که باید زور بالا سرشون باشه؟

دستش رفت پشت سرشو من از ترس زهره ترک شدم. به خودم گفتم:

_نکنه بخواد اسلحه‌اشو دربیاره؟

فورا لیوانو ازش گرفتم.

یه قاشق دسته بلندم داخلش بود و تهشم قندایی که هنوز آب نشده! آب قند بود؟ آب قند داده بود دستم؟ چرا؟

مردد سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. واقعا جذاب بود یا چشمای من مشکل داشتن؟ اصلا توی این موقعیت من طبیعیه که به همچین چیزی فکر کنم؟

_بخور

_چرا؟ چیزی توش ریختی؟

خودمم از سوالی که پرسیدم، کرک و پرم ریخت! سرد نگاهم کرد و خیلی جدی جواب داد:

_بخوام بکشمت چیز خورت نمیکنم. خیلی راحت و بی سر و صدا گردنتو می‌شکنم.

از ترس ضربان قلبم روی هزار رفت. چند نفر مرگو پیش چشماشون دیدن؟

من کنار این مرد هر ثانیه مرگو داشتم جلوی چشمام می‌دیدم.

کی تضمین میکرد که من یک ثانیه بعد زنده میموندم؟ نه… نه… این عادلانه نبود. من نباید میمردم. من باید یه جوری فرار می‌کردم.

بغض کرده با صدای لرزونی پرسیدم:

_پس این چیه؟

_آب قنده… فشارت افتاده

با پررویی عجیبی گفتم:

_فشارم اَ ترس افتاده

یک قدم دیگه بهم نزدیک شد.

_بچه‌ خوبی باش… منم قول میدم کاریت نداشته باشم

پوزخندی زدم. من فیلمای اکشن زیاد می‌دیدم. پس میتونستم حدس بزنم که تهش حتما می‌میرم!

_من که صورتتو دیدم. می‌دونم آخرش منو می‌کشی!

با همون صورت بدون حسش جواب داد:

_اونایی که دنبال منن صورتمو دیدن… پس بخاطرش نگران نباش

اونایی که صورتشو دیدن؟ منظورش پلیسا بودن دیگه؟! یا شاید آدم بدای دیگه ای هم این وسط بودن؟!

نمی‌فهمیدم. واقعا قدرت درک چیزایی با لایه های پنهانو نداشتم. نمیتونستم معما طرح کنم و بعد بشینم حلشون کنم!

نهایت میتونستم تشخیص بدم من با یه مرد سوپر جذاب توی خونمون گیر کردم! همین…

_برو بشین

میخواست وقتی نشسته بودم، منو بکشه؟ نه… خودش گفت کاریم نداره. فقط باید بچه خوبی باشم. باید بچه خوبی باشم. باید زنده بمونم.

چرخیدم و به سمت کاناپه ای که روش دراز کشیده بودم رفتم.

حرف گوش کن شده بودم. نمی‌خواستم خب بمیرم. هرکاری بهم می‌گفت انجام می‌دادم. حتی اگه می‌گفت لخت شو و…

اومد و دوباره روبروی من قرار گرفت. سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم.

گفت:

_بخور داری میلرزی!

داشتم می‌لرزیدم؟

آره. تموم بدنم داشت می‌لرزید. دست و پام سوزن سوزن می‌شد. چیزی شبیه همون خواب رفتن دست و پا! و من… من اصلا نمیتونستم شرایط خودمو بفهمم!

هیچ درکی از خودمو دوروبرم نداشتم! قوه تحلیل کردنم از کار افتاده بود. گیج بودم هنوز. نمی‌دونستم چقدر باید بگذره تا مغز خواب رفته ام بیدار بشه و بهم بگه چه غلطی بکنم تا از این مخمصه نجات پیدا کنم.

داشت از بالا نگاهم می‌کرد. یه قلپ خوردم که دستور داد:

_بیشتر

همون طور که سرم بالا بود و نگاهش میکردم آب قندو سر کشیدم.

من وسط ماجرایی افتاده بودم که توی فیلما می‌شد دید. حتی اون رمانایی که آنلاین میخوندمم یه همچین چیزی نداشتن!

اگرم میداشتن مثلا این شکلی بود که مرده رئیس یه باند خلافکار بود، به دختره تجاوز میکرد و بعد عاشقش می‌شد؟!

ماجرای منم با این مرد خشن و خشک همین شکلی بود؟

اگر رمان جوکر رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها ستاره. ب و آتوسا ریگی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان جوکر
  • شیده: شیطون و پردردسر اما شجاع.
  • سورنا: باهوش، خشن و زمخت اما مهربان.

عکس نوشته

ویدئو

۴ دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید