مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان کارناوال وحشت

سال انتشار : 1395
هشتگ ها :

#پایان_غافلگیر_کننده #اسلشر #خون_و_خونریزی #دارک_وب #رازآلود #ترسناک

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان کارناوال وحشت

برای دانلود رمان کارناوال وحشت به قلم الناز دادخواه باید اپلیکیشن رمانخوانی باغ استور را بصورت رایگان نصب کنید و سپس داخل اپلیکیشن رمان را با رضایت نویسنده تهیه و مطالعه کنید. مراقب دیگر سایت های متخلف و کلاهبرداری های آن ها باشید.

موضوع اصلی رمان کارناوال وحشت

رمان کارناوال وحشت تم دارک وب و دیپ وب دارد و اینکه فکر میکنین تلاش انسان ها برای بقا ممکنه اونها رو به چه موجوداتی تبدیل کنه؟

هدف نویسنده از نوشتن رمان کارناوال وحشت

هدفم از نوشتن رمان کارناوال وحشت نشان دادن لایه های پنهان اینترنت و خطراتش است و اگاهی از دیپ وب.

پیام های رمان کارناوال وحشت

تغییر ادما تو شرایط سخت.
تلاش برای عوض کردن شرایط و ناامید نشدن و فداکاری.

خلاصه رمان کارناوال وحشت

گروهی از دانش آموزان برای تفریح به خارج از شهر میروند, داخل کارناوالی میشن برای بازی این کارناوال از یه ساعتی به بعد یه سری بازی های خاصی داره که شامل قوانین خاصی هم میشه هرکس که بخواد بمونه و بازی هارو انجام بده موظفه که قوانین رو هم رعایت کنه و برنده صاحب یه بلیط طلایی میشه.

سر شرط بندی ی عده از دانش آموزا تصمیم میگیرند داخل کارناوال بمونن و بازی هارو انجام بدن.

یکی از این قوانین اینه که باید بازی هارو تا اخر انجام بدن و یا اینکه هیچکس نمیتونه تا پایان بازیا کارناوال رو ترک کنه!

با قبول این قوانین توسط همه ی کسانی که موندن داخل کارناوال بازی ها شروع میشه.

بازی اول گردونه شانسه

نفر اول یه دختر جوونه که گردونه شانسشو میچرخونه ،گردونه رو گزینه ” زدن سر با تبر ” می ایسته!

در حالیکه همه تو این حالت بودن که این چه شوخی ایه دیگه میبینن سر دختر با تبر زده میشه و اونجاست که میفهمن بازی های کارناوال بازی مرگ و زندگیه…

مقدمه رمان کارناوال وحشت

رمان دختر هزار ساله قبلا توسط نشر موج به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

برای تهیه نسخه فیزیکی (خرید پستی کتاب چاپی) به سایت www.mowjbook.com مراجعه کنید.

مقداری از متن رمان کارناوال وحشت

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان کارناوال وحشت اثر الناز دادخواه :

هوای خوبی بود. هوای خنک اوایل پاییز، با سوز تندو‌تیزی که به صورتم شلاق می‎زد، نشون از شروع فصلی سرد می‎داد. سرد مثل همه­ی روزهای زندگیم.

آسمون بالای سرم جلو‌عقب می‎شد، اوج می‎گرفتم، بهش نزدیک می‎شدم و دوباره دور می­شدم.

به عقب خم شدم و به آسمون تیره­روشن دم غروب چشم دوختم. پک عمیقی به سیگارم زدم و دودش رو آهسته بیرون دادم، خودم رو تاب دادم و به پیچ­وتاب دودی که در هوا ناپدید می‎شد، خیره شدم.

نوک پاهام به زمین شنی زیر تاب توی زمینِ بازی برخورد می‎کرد. حس خوبی داشتم. شاید تنها جایی که احساس آرامش می‎کردم این‌جا بود. این ساعت از روز، پارک خالی از سروصدای آزاردهنده­ی بچه‎ ها بود، یه خلوت مناسب برای من و تنهایی‎هام!

سرمو به عقب برگردوندم. سوفیا در حالی­که برام دست تکون می‎داد نزدیک می‎شد، تیپ جدیدش خیره­کننده بود.

موهاش کوتاه‎تر از قبل شده بود و حالتی آشفته داشت، رگه‎هایی از رنگ بنفش توی موهای پرپشت مشکیش دیده می‎شد. دور چشم‎هاش رو از حد معمول سیاه‎تر کرده و حلقه­ی بینی جدیدی به صورتش اضافه شده بود.

تی‎شرت تنگ مشکی­رنگی به تن داشت که با حروف سفید کلمه­ی جهنم به چند زبان روش نوشته شده بود و یه جین یخی مدل پاره، همراه کیف مشکی با طرح جمجمه‎، تیپش رو کامل می‎کرد.

روی تاب کناری نشست و گفت:

«برندا، می‎خواستم برم دم خونه­تون دنبالت ولی حس کردم این‌جا می‎تونم پیدات کنم.»

بسته­ ی سیگارم رو باز کردم و به ­سمتش گرفتم، ضربه‎ای زیر پاکت زدم و یکی از سیگارها بالاتر اومد. سیگار رو از جعبه بیرون کشید و زیر بینیش گرفت و گفت:

«ماریجوانا؟!»

پک دیگه‎ای کشیدم و دودش رو غلیظ از بین لبام بیرون دادم و با سرخوشی گفتم:

«تو این هوا می‎چسبه!»

دستاش دور زنجیرهای تاب حلقه شدن. شروع به تاب­دادن خودش کرد و گفت:

«چی شد اومدی این‌جا؟ همون مشکل همیشگی؟»

نفس عمیقی کشیدم و با کج­خلقی گفتم:

«اوهوم. سروصداشون اعصابم رو خرد کرده بود. هر روز وضع بدتر از روز قبله. انگار این بحث‎ها قرار نیست تمومی داشته باشه، حالم دیگه ازشون بهم می‎خوره.»

«بِرَد چی؟ اون اعتراضی به این وضعیت نداره؟»

پوزخندی زدم و به بِرَد فکر کردم، چقدر که براش چنین چیزهایی اهمیت داشت! با کنایه گفتم:

«اوه یه درصد فکر کن بِرَد به این چیزا اهمیت بده. تا وقتی شارلوت هست تا اوقات فراغت بِرَد رو پر کنه، اون به هیچ چیز دیگه‎ای اهمیت نمی‎ده.»

دود سیگارش رو بیرون داد و گفت:

«درمورد اون دختره هانا فکری کردی؟ یه مدته زیاد توی کارامون سرک می‎کشه و دردسر درست می‎کنه. شنیدم دیروز بازم درموردمون شایعه پخش کرده.»

خودم رو بلندتر تاب دادم و با بی‎خیالی گفتم:

«نگران آدمایی مثل اون نیستم، اونا کاری جز شایعه­پراکنی و حرف مفت ازشون برنمی‌آد.»

«نمی‎خوای بدونی چی درموردت گفته؟»

چشمم رو به صورت سوفیا دوختم و گفتم: «واسم مهم نیست. ولی ترجیح می‎دم از تو بشنوم تا از بقیه!»

«جلوی همه گفته تو یه آدم عقده­ای هستی که دوست داره همیشه در مرکز توجه باشه. گفته به لطف جیک تونستی جایگاهی توی کالج پیدا کنی وگرنه کسی حتی نمی­فهمید تو وجود داری.»

سرخوشانه خندیدم و گفتم:

«برام مهم نیست اون درموردم چی می­گه. هانا فقط برای­ این­که جیک سال گذشته پیشنهادش رو رد کرد و به من پیشنهاد داد، داره حسادت می­کنه.»

سوفیا شونه‎ای بالا انداخت و گفت:

«خود دانی! به­نظر من باید زودتر دست به­کار شی. همه الان چشم‎شون به توئه ببینن چه عکس­العملی نشون می‎دی.»

«ذهنت رو با این چیزا مشغول نکن سوفی! اون دختر ارزش این‌که حتی یه ثانیه هم حرومش کنی نداره.»

سوفیا برای عوض­کردن بحث چشمکی زد و گفت: «نگفتی… آخر هفته پارتی خونه­ی جیک چطور بود؟»

با یادآوری آخر هفته‎ی فوق‎العاده‎ای که داشتم، لبخند دندون­نمایی زدم و گفتم:

«عالی! محشر!»

«یعنی جیک رو کامل تو مشتت گرفتی؟»

پشتِ چشمی نازک کردم و گفتم:

«تا هرزمانی که خودم بخوام اون مال منه… کسی هم نمی‎تونه جای منو واسش بگیره…»

آهسته خندید و به شوخی گفت:

«تو یکی از دخترای محبوب کالجی و خب هانا با این­که خیلی تلاش کرده، نه تونسته وارد گروه تشویق­کننده­ها بشه و نه تونسته نصف محبوبیتی که تو داری رو به­دست بیاره. حالا هم که پسر موردعلاقه­اش با تو داره قرار می­ذاره. یه جورایی بهش حق می­دم از حسادت دیوونه بشه!»

نگاهی بهش انداختم، ابروهامو بالا دادم و گفتم:

«هی! تو هم به اندازه­ی خودت محبوبی.»

«آره خب ولی نه به اندازه­ی تو.»

کمی فکر کردم و گفتم:

«بیا وقتمون رو با فکر کردن به هانا درگیر نکنیم. نظرت درمورد یه گردش دوروزه اطراف شهر چیه؟ هانا وقتی ببینه جیک یک لحظه هم از من فاصله نمی­گیره، می­فهمه که باید از این تقلای بی­مورد دست برداره.»

«چه برنامه ‎ای؟»

«یه گردش ترتیب بده. با یه گروه از بچه‎های کالج بریم اطراف، یه کمپ دو سه­روزه بزنیم. فقط سعی کن هانای عزیز حتماً بیاد، وقتی ببینه جیک مثل یه سگ وفادار دور من می‎چرخه و واسم دم تکون می‎ده اون‎وقت می‎بینیم بازم می‎تونه هر چرتی که دلش خواست بگه یا نه!»

سوفیا سوتی زد و گفت:

«پس جدی جدی می‎خوای اعلان جنگ بدی!»

«اشتباه نکن اونی که پرچم جنگ رو داده بالا اون دختره‎اس نه من! من فقط می‎خوام یه کم تفریح کنم. تازگیا فضای کالج خیلی حوصله­سربر شده! دیگه چیزی واسه لذت­بردن توی این دنیای کوفتی پیدا نمی‎شه.»

سیگارمو رو زمین پرت کردم و گفتم:

«پاشو هوا داره سرد می‎شه.»

کفش‎هامو پوشیدم و با ته کفش فیلتر نیمه‎روشن سیگار رو زیر پام خاموش کردم. به­سمت خیابون اصلی حرکت کردیم. من و سوفیا مدت‎ها بود که همسایه بودیم. خونه­ ی اونا درست روبه ­روی خونه­ی ما بود. یه خونه‎ی قدیمی با نمای آجری و پرده‎های زردرنگی که حس نشاط رو به آدم منتقل می‎کرد.

برعکس خونه­ ی سنگ ‎کاری ­شده­ ی سفید و مشکی ما که داخلش همه چی به رنگ سفید یخی و سیاه بود و حس سردی و دلگیریش تمومی نداشت. دم خونه که رسیدیم به‌نظر می‎اومد سروصدا قطع شده باشه، کمی این پا و اون پا کردیم و گوش دادیم. سوفیا گفت:

«می‎خوای بیای خونه ما؟»

«نه! فکر کنم بابا رفته شرکت.»

«صبح بمون باهم بریم. ماشین می‌آرم.»

سری تکون دادم، کف دستم رو محکم به کف دستش کوبیدم.

«صبح منتظرتم بمون باهم بریم.»

سری تکون دادم و خداحافظی کردم. به جای این‌که برم خونه ترجیح دادم یه کم بیشتر قدم بزنم. می‎ترسیدم هنوز تشنج بحث و دعوا توی خونه باشه، تحمل این وضعیت دیگه از حد توانم خارج بود.

دستام رو تو جیبم کردم و کلاهم رو پایین‎تر کشیدم. هندزفری‎مو تو گوشم گذاشتم و آهنگ مورد علاقه‎ام رو پِلی کردم.

گام‎هام آهسته شد، دیگه زیاد دنیای اطراف برام اهمیت نداشت. روبه­روی بعضی مغازه‎ها بیشتر صبر می‎کردم. مهم نبود چطوری وقت تلف کنم فقط می‎خواستم هرچقدر که می‎تونم دیرتر برگردم خونه.

بابا تقریباً بیشترِ روز رو توی شرکت می‎گذروند، اون‌قدر مشغله داشت که حتی در ماه یک‎بار هم فرصت یه شام خانوادگی رو نداشتیم. معدود دفعاتی هم که خونه بود با بحث و دعواهای زیادی که ایجاد می‎کرد، باعث می‎شد همه از ته دل آرزو کنیم به شرکت برگرده و دیگه پاشو خونه نذاره.

توی همه‎ ی این بحث و جدل‎ها حق با مامان بود. همیشه همین‎طور بود، هرازگاهی پای یه زن جدید به زندگی پدرم باز می‎شد و دوباره همین وضعیت تکرار می‎شد. هر زمان که مامان دوباره اوضاع رو به­دست می‎گرفت خانواده کمی رنگ و بوی آرامش رو به خودش می‎دید تا این‌که دوباره یه بحران دیگه ایجاد می‎شد.

وارد خونه که شدم سکوت و آرامش غیرطبیعی خونه، نشون از تموم شدن این جدال بی­پایان داشت. با این­حال هنوز دلم نمی‎خواست با کسی مواجه بشم، برای همین بی­سروصدا از پله‎ها بالا رفتم و خودم رو توی اتاقم حبس کردم.

روی تخت دراز کشیدم و نفسم رو توی سینه حبس کردم. از این زندگی نکبتی حالم به­هم می‎خورد. هندزفری­مو بیشتر توی گوشم فشار دادم و آهنگ تندتری رو پلی کردم تا هیچ صدایی به گوشم نرسه. فضای اتاقم تاریک بود.

یه اتاق خیلی ساده. رنگ دیوارا خاکستری بودن، گوشه­­ی سمت راست اتاق، تختمو که خیلی ساده‎ بود گذاشته بودم و گوشه­ی دیگه­ی اتاق یه کتاب‎خونه بود که تنها چیزی که داخلش دیده نمی‎شد همون کتاب بود.

ریسه‎های گل­مانندی از این سمت دیوار تا اون سر کشیده بودم و وسط هرکدوم از ریسه‎ها یه عکس از خودم، گیتار برقیم، سوفیا و برد چسبونده بودم.

بالای تخت گیتار برقیم، یعنی تنها دلخوشیم توی این دنیا به دیوار وصل شده بود. زیرزمین خونه گاهی وقتا پاتوق من و چندتا از بچه‎ها می‎شد که دور هم یه بَند رو تشکیل می‎دادیم و تا می‎تونستیم عقده‎ها و ناراحتی‎هامون رو سر گیتار برقیامون خالی می‎کردیم.

توی کالج از نظر بقیه، یه دختر پولدار، جذاب و همه چی تموم بودم. همه­ی اونا حسرت زندگی منو داشتن و من حسرت زندگی اونا!

لبخند تلخی روی صورتم نشست، انسان هیچ­وقت به داشته‎هاش قانع نیست. همیشه می‎خواد جای دیگران باشه چون از نظرش زندگی دیگران خیلی بهتر از زندگی خودشه. غافل از این‌که نمای زندگی بقیه فقط یه ویترین پرزرق و برقه که پشتش هیچی نیست.

مثل یه جعبه­ ی کادویی لوکس و خوش­آب و رنگ که باعث می‎شه هرکسی بهترین حدس‎ها رو درموردش بزنه اما در حقیقت پشت اون ظاهر لوکس و غلط­انداز چیزی جز پوچی نیست…

ظاهر زندگیم شاید فریبنده بود، اما از درون هیچ­چی نداشتم… هیچ­چی!

با قطع­شدن صدای آهنگ گوشی، صفحه‎ی گوشی رو به­سمت خودم برگردوندم و پیام جیک رو باز کردم. چند ردیف شکلک بی‎معنی و پیامی که با کمی فاصله روی صفحه‌ی گوشی نقش بست. «شام بریم بیرون؟»

حوصله نداشتم، امشب از اون شب‎هایی بود که حتی حوصله‎ی چاپلوسی‎ها و دُم­دُم­زدن‎های جیک رو هم نداشتم. تایپ کردم:

«خسته­ام. حوصله ندارم. بذار واسه یه وقت دیگه.»

«یه مدته همش خسته‎ای. اگه حوصله‎ی با من بودن رو نداری می‎تونی بگی وقت‎مو بیشتر از این تلف نکنم.»

حروم‎زاده‎ای زیرلب گفتم و گوشی رو خاموش کردم. جیک پسر موردعلاقه­ی من نبود! بهتره بگم اصلاً نبود! تنها دلیلی که باعث می‎شد با همه‎ی این ویژگی‎های مزخرف تحملش کنم این بود که جزو خانواده‎های ثروتمند و پسرای تاپ کالج بود که بودنش کنارم اعتبارم رو بالا می‎برد.

تقه‎ ای به در خورد، هندزفری رو از گوشم بیرون آوردم و گفتم:

«چیه؟»

صدای برد از پشت در به گوشم رسید:

«غذا گرفتم، بیا یه چی کوفت کنیم.»

بی‎حوصله موهامو با کش بستم و در رو باز کردم. برد به دیوار تکیه داده بود.

«قیافه‎ات پکره!»

«دلیلش مشخص نیست؟! از دست‎شون دیوونه شدم! این بحث و جدل انگار تمومی نداره.»

شونه‎‎ ای بالا انداخت و گفت:

«بی‌خیال دیگه باید عادت کرده باشی.»

«آدم هیچ‎وقت به زندگی آشغالی عادت نمی‎کنه.»

از پله ‎ها پایین رفتیم، مامان تنها روبه­روی تلویزیون نشسته بود و‌ فین­فین می‎کرد. زمزمه کردم:

«بابا کو؟»

«چه می‎دونم. لابد خونه‎ ی منشی جدیدش! شاید هم شرکت.»

آهی کشیدم و نگاهی به چهره‎ی سرخ­شده­ی مامان انداختم. دلم نیومد صداش نکنم.

«مامان چیزی نمی‎خوری؟»

با صدای گرفته‎ای گفت:

«نه شما بخورید.»

روی میز آشپزخونه یه جعبه‎ ی بزرگ پیتزا پپرونی بود. لبخند محوی زدم و چشمام برق زد. برد چاپلوسانه گفت:

«مخصوص خواهر عزیزم! پیتزای موردعلاقه‎ات.»

«من دیگه بچه نیستم برد. قرار نیست با یه پیتزا دنیا واسم بهشت شه!»

شونه‎ ای بالا انداخت و گفت:

«غذای خوب روحیه‎ی آدم رو خوب می‎کنه.»

با وجود علاقه‎ ی وافری که به پپرونی داشتم، اما بی‎اشتها بودم. برشی از پیتزا رو برداشتم و با بی‎میلی آشکاری گاز زدم. چشماشو ریز کرد و گفت:

«تو که پپرونی رو درسته قورت می‎دادی چه مرگته امشب؟!»

«رو مودش نیستم.»

«با جیک حرفت شده؟»

«جیک اون‌قدرا هم آدم مهمی نیست که به­خاطرش بخوام زندگی رو به خودم سخت بگیرم.»

«پس چته؟»

«دلم می‎خواد از این زندگی فرار کنک. برم یه جایی که دیگه قرار نباشه این وضعیت رو تحمل کنم.»

«دیوونه!»

نگاهی به چهره‎ی خونسردش کردم و گفتم: «ولی به‌نظر می‌آد اوضاع واسه تو بدجوری بر وفق مراده!»

چشمک شیطنت‎آمیزی زد و گفت: «معلومه که بر وفق مراده. بعد چهارماه جولیا[7] رو تور کردم.»

ابرویی بالا دادم و گفتم: «جدی؟ یعنی با اون همه دک و پوز به تو پا داد؟ عجیبه!»

«چیش عجیبه عوضی؟ همه­ی دخترا آرزوی اینو دارن که من یه نیم­نگاه به‎شون کنم.»

با پوزخند گفتم: «معلومه اون دخترا هیچی درمورد ذائقه و سلیقه نمی‎دونن.»

«به این راحتیا هم نبود خیلی طول کشید بتونم جذبش کنم.»

«شارلوت چی؟»

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: «باهاش کات کردم، واقعاً شارلوت از اون­جور مدلایی نیست که با سلیقه‎ی من جور باشه.»

«جالبه تا قبل این‌که باهاش باشی نظرت چیز دیگه­ای بود!»

چشمکی زد و گفت:

«آدما عوض می‎شن.»

با تنفر گفتم:

«آدما یه مشت تنوع­طلب مزخرفن!»

برد بی‎توجه به من گفت:

«می‎خوام یه برنامه­ی کمپ ترتیب بدم.»

«زحمتش رو نکش. برنامه‎اش رو با سوفیا ریختیم. فردا خبرش تو کالج پخش می‎شه.»

با ابرو اشاره‎ای به گوشیش کردم و گفتم: «البته اگه تا الان پخش نشده باشه.»

اگر رمان کارناوال وحشت رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم الناز دادخواه برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان کارناوال وحشت

برندا: جسور و باهوش

سوفیا: مهربون وفادار

ایدن: باهوش صبور انتقامجو

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید