مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان پینوکیو

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان پینوکیو

برای دانلود رمان پینوکیو به قلم سیما انوری نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان پینوکیو را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان پینوکیو

رمان پینوکیو روایت دختریه که قربانی اعمال والدینش شده و دنیایی که ماهیت اصلیش و فراموش کرده و قراره با یک منجی به پاکی برگرده.

هدف نویسنده از نوشتن رمان پینوکیو

هدفم از نوشتن رمان پینوکیو بیان این موضوعه که بچه ها عامل رفتار های والدینشون نیستن پس نباید به جای اونا تاوان بدن!

پیام های رمان پینوکیو

آگاه سازی مردم از دید اشتباهی که نسبت به بچه های بیگناهی دارن که هیچ اراده و تصمیمی تو اعمال والدینشون ندارن.

خلاصه رمان پینوکیو

من به دنیا آمدم که عجیب باشم.
متفاوت باشم و خوب نباشم و بد باشم.
اما این انتخاب من نبود.
فقر،جنگیدن و خون…
با من متولد شده بودند.
غریزه های ترسناکی که تا لحظهٔ مرگ رهایم نمیکردند.
من خارج از کالبد یک انسان بودم و عجیب الخلقه بودم.
من فرزند یک حیوان روانی بودم…یک موجود وحشتناک،یک هیولا!
اما در یک ثانیه…نه یک پلک زدن یا شاید هم کمتر…
من شدم قهرمان!
جادوگر شده بود،قهرمان یک سرزمین!
متفاوت شدم و خوب شدم و خوشحال شدم اما هنوز بَد بودم.
چون تو بد بودن را رها نکرده بودی و من هم که همیشه تابع تو…
تویی که همیشه در سایه بودی اما هیاهو بودی…
مردک چوبی!

مقدمه رمان پینوکیو

یک تیم!
یک رئیس…
یک گروه…
یک تیکهای جداگانه از زمین،دنیای آنهاست.
آدمهای چوبی!
حرف نمیزنند.
میگویند زبانشان را بریدهاند.
رانده شدهاند.
به جرم آدم نبودن…
به جرم دروغگوهایی از جنس چوب بودن.

سخن نویسنده :
شخصیت های پینوکیو هیچ کدوم بدون اشتباه و خطا نیستن.
اونا ادمایین که تو محیط های آلوده رشد کردن و مسلما بدی های زیادی و با خودشون آوردن،پس لطفا بدون قضاوت شخصیت ها رمان رو بخونید و لذت ببرید چون هیچ آدمی تو این دنیا بی نقص نیست چه برسه به آدمایی که سرتا پا آلوده شدن و آلوده موندن.‌…

سیما انوری

مقداری از متن رمان پینوکیو

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سیما انوری، رمان پینوکیو :

کارت ها را تندتند روی هم می‌چینم.

نگاهم بین او و کارت ها که در دست‌هایم با مهارت زیر و رو می‌شوند می‌چرخد.

از نگاه براق و به وجد آمده‌اش میفهمم از کارم خوشش آمده؛اما ظاهرش را حفظ می‌کند.

سعی می‌کند بروز ندهد ولی فقط انحنای لب‌هایش مرا به این باور می‌رساند که دانش‌آموز خوبی بودم و هرچه “او” آموزش داده،من لحظه به لحظه از بر شدم.

بوی عود و تاریکی فضای اتاق را پر کرده و جز چند دانه شمع معطر که منبع نور هستند هیچ روشنایی دیگری به چشم نمی‌خورد و من به لطف بودن نور شمع تحملش می‌کنم.

بینی‌ام چین می‌خورد؛یادم باشد دفعه بعد این عود های بدبو را بردارم.

با چندش نگاهش می‌کنم،دکور مسخره‌ای که طراحش ارسلان است و من در این شنلِ قرمز واقعا شبیه چیزی شده‌ام که آنها صدایم می‌کنند.

“جادوگر!”

لقبی که سال‌هاست به لطف شغل شریفم آن را یدک می‌کشم.

نفس های بلندش توجه‌‌ام را جلب می‌کند،او واقعا هیجان زده‌ است.

صورت لاغر و استخوانی‌اش را از نظر می‌گذرانم و کارت‌ها را مرتب و فیکس کرده روی میزِ چوبی می‌گذارم.

دست‌هایم را پس می‌کشم.صبر می‌کنم؛حالت صورتش برایم جالب است.چشم‌هایش از حالت عادی گردتر شده و لبخند هیجان زده‌ای به لب دارد.انگار که هر لحظه قرار است اتفاق عجیب و هیجان انگیزی بیفتد.

نگاهش اما تکراری‌ست،این ‌پرنسس خودشیفته ای که پولدار بودن از سر و صورتش می‌ریزد.

بار اولم نیست که شاهد این نگاه ها هستم…نگاه هایی که انگار از چند دانه کارت انتظار معجزه دارند.

یا قدرتی که خودشان ندارند را از عکس روی کارت ها می‌خواهند.

نمی‌دانم آدم ها احمق شده‌اند،یا کلاهبردار هایی مثل من زیادی خبره‌اند ولی هرچه هست،تا وقتی که پول داشته باشد برایم آزار دهنده نیست.

عمیق نفس می‌کشم و نگاه از چهره‌اش میگیرم و درست مقابل نگاه منتظرش با یک حرکت زیر کارت ها می‌زنم.

کارت ها مثل قطار منظم پشت هم ردیف میشوند و تصویر همسانشان برایم تکراری‌ست.

اما او انگار اولین بار است که این صحنه را میبیند که با هیجان دست روی دهانش می‌گذارد و با چشم هایی گرد شده نگاهم می‌کند.

حرفم را پس می‌گیرم،واکنش هایش برایم تکراری‌ست.

هیجان ندارم…فقط منتظرم تا زمان بگذرد.

مثل کسی که مجبور است یک صحنه تکراری از یک فیلم سینمایی را بارها نگاه کند فقط به این دلیل که پول بلیط را پرداخت کرده…

  • سه تاش و انتخاب کن.
  • باشه…باشه…

انگشت های کشیده‌اش که لاک صورتی روی آنها خودنمایی می‌کند را جلو می‌آورد و لرزش دست هایش،ناباورم می‌کند.پرنسسی از یک خانواده سرشناس با مدرک تحصیلی آن‌چنانی که مخفیانه امیدش را به چند کارت دست‌ساختِ انسان دوخته،تاسف برانگیز است.

هرچند که کلاه شنل به او اجازه نمی‌ده تا نگاه متاسفم را ببیند اما واقعا برایش متأسفم!

از بین کارت ها سه تا را با انگشت اشاره‌اش نشانم میدهد و دستش را عقب می‌کشد.

کارت هایی را که انتخاب کرده،از بقیه جدا می‌کنم و بدون نگاه کردن به تصویر پشتشان،مقابلش می‌گیرم.

  • یکی و بردار.

در انتخاب چند ثانیه‌ای صبر می‌کند و حوصله‌ام را سر می‌برد.

گشنه‌ام،از بوی عود بدم می‌آید و در این شنل مسخره در حال آب‌پز شدن هستم و این پرنسس لوس که ظرافت از حرکات و ظاهرش می‌ریزد،اعصابم را خرد می‌کند.

خوش‌شانس است چون قبل از اینکه صبرم لبریز شود،کارت وسطی را انتخاب میکند.

دو کارت دیگر را کنار بقیه می‌گذارم و کارت انتخابی‌اش را برمی‌گردانم.

با دیدن تصویر روی کارت لبخند گشادی می‌زنم و برای اولین بار در طی ساعت‌ها حس می‌کنم که گرما و بوی عود و گشنگی ذره‌ای اهمیت ندارد.

از زیر کلاه شنل با تفریح نگاهش می‌کنم.

چشم‌هایم از خباثت برق می‌زند…

  • راهبه وارونه!

هیجان زده با لبخند گشادی سریع میگوید:

  • معنیش چیه؟!

لب‌هایم انحنا پیدا می‌کند.لعنتی!

قسمت مورد علاقه‌ام شروع شد…با اعتماد بنفس و حق به جانب صدایم را صاف می‌کنم و دست به سینه میشوم.

  • هنگامی که راهبه وارونه بیرون آورده شود نماد جهل،عدم درک بالا،خودخواهی و کوته بینی می‌باشد…

لبخند روی لب‌هایش می‌ماسد؛اما احمقانه‌ نگاهم می‌کند انگار که خوب نشنیده و میخواهد دوباره تکرار کنم تا در مغز پوکش فرو برود.

ذوق،هیجان و انتظار از نگاهم چکه می‌کند.

هیجان زده منتظرم… منتظر یک جنجال بزرگ!

و خب انتظارم طولانی نمیشود چون جیغی می‌کشد که از شدت ارتعاشش گوشم زنگ می‌زند.

قبل از اینکه به سمتم خیز بردارد و تیکه پاره‌ام کند،در با شدت باز میشود و ارسلان سراسیمه و وحشت زده داد میزند.

  • آدمای آصلان خان دارن میان…بدو!
  • وایسا ببینم…کلاهبردار،تو اندازه یک ماشین از من پول گرفتی که این دیوونه این خزعبلات و تحویلم بده؟وایسا‌…آی دزد…آی دزد…

از جا میپرم و میز کوچک را به سمت دخترک که هوار می‌زند و  میخواد سمت‌ من و دوست کلاهبردارم حمله کند هل می‌دهم.

دیگر نمی‌مانم تا شاهد جیغ جیغ هایش باشم.

کفش هایش را از جلوی در چنگ میزنم و در را هل می‌دهم و

پشت سر ارسلان حین اینکه می‌دوم،کتونی های تولید محدودش را پا می‌زنم.

به عبارتی هم پولش را بالا می‌کشم،هم کفش های گران قیمتش را…

وارد کوچه می‌شویم و به محض اینکه باد به صورتم می‌خورد،کلاه شنل از سرم می‌افتد و صدای عربدهٔ آشنایی را از پشت می‌شنوم.

  • اونجاست،داره فرار می‌کنه! بگیرینش…

فقط یک نظر به عقب کافی‌ست تا طاهر را ببینم که با چشمانی خون زده و صورتی غضب آلود به سمتم یورش می‌آورد و پشت سرش هم چندتا از آن اراذل غول‌پیکر می‌دوند.

نیشخندم برایش مثل تیر آخر عمل می‌کند که آتش می‌گیرد و مثل تیر از چله به سمتم درمیرود.

چشم‌هایم از تعجب گشاد می‌شود و میخواهم بمانم و مذاکره کنم که دستم به وسیله ارسلان به سمتی کشیده میشود.

نعره بلند طاهر و آدم‌هایش را از پشت سرم می‌شنوم.

کوچه های تنگ و پیچ در پیچ محله را پشت سر می‌گذاریم و صدای عربده ها هر لحظه کم‌جان تر میشود.

موهای پر پشتم به صورتم سیلی می‌زند و صورتم سرخ است.

معده‌ام از گرسنگی می‌سوزد و پهلوهایم از دویدن زیاد درد می‌گیرد.

همچنان دستم در دست ارسلان است که از مقابل کوچه‌ای رد می‌شویم.

نفس نفس زنان و خسته روی زانو هایم خم میشوم و دستم را از دستش بیرون می‌کشم.

  • چیکار می‌کنی؟بلند…شو…دارن…میان…

او هم نفس نفس می‌زند و عرق از شقیقه هایش راه گرفته اما چشمانش ترسیده است.

گوی های قهوه‌ای‌اش دودو می‌زند و به محض گفتن این حرف روی زانوهایش تا میشود و با پشت دست پیشانی عرق کرده‌اش را پاک می‌کند.

دستم را بی‌هدف در هوا تکان می‌دهم و چندبار عمیق نفس میکشم.

لعنت به این شغل پر دردسر…لعنت!

نفس هایم که ریتم آرامی میگیرد و سینه‌ام که از خس‌خس می‌افتد تازه متوجه بوی خوبی میشوم که از همان کوچه می‌آید.

بند کفش ها را که شل رها شده‌اند،بغل کفش فرو میکنم و راست می‌ایستم.

شنل را توی تنم مرتب می‌کنم و کش را به سختی از دور انبوه موه‌های پخش و پلایم باز می‌کنم و دوباره محکم می‌بندم.

گلویم را صاف می‌کنم و راهم را به سمت همان کوچه خوش‌بو کج می‌کنم که میان راه ارسلان دستم را از پشت می‌کشد.

  • بیا بریم…الان میان!اگه گیر بیوفتیم پوست از سرمون می‌کنه.
  • نترس.کوچه رو اشتباهی دور زدن،اینطرفا نمیان…
  • اگه گرفتنمون من چیزی و گردن نمی‌گیرم!

دهن کجی می‌کنم و با لهجه ضایعی به فارسی می‌گویم:

  • نکشیمون پسر شجاع!
  • فحش دادی؟ها؟مگه صدبار نگفتم فارسی حرف نزن؟!!

اهمیتی به غرغر هایش نمیدهم و با قدم های بلند خودم را به دکهٔ سیمیت فروشی که وسط همان کوچه علم شده می‌رسانم.

کوچک ترین استرسی ناشی از گیر افتادن ندارم و فعلا بهتر است به داد معده بیچاره‌ام برسم.

مقابل دکه می‌ایستم،چشمانم را می‌بندم و عمیق بو می‌کشم و علاوه بر بوی خوش سیمیت‌تازه،بوی نامطبوع آشغال ها را هم به مشام می‌کشم.

از معضلات محله های پایین شهر،همین بوی آشغال و کوچه های خاکی‌اش بود که سالها آن را تحمل کرده بودم.

البته نه تنها من،بلکه همهٔ آدم های این کوچه ها مجبور به تحمل بودند.انگار که از زندگی بالا شهر و در رفاه فقط زباله های آن پولدار های نفرت انگیز نصیب ما میشد.

با چندش چشمانم را باز می‌کنم و به پسرک پشت دکه نگاه می‌کنم.

خیلی سن داشته باشد،چهارده پانزده سال است و صورتش در معرض آفتاب سوخته و منتظر و البته امیدوار نگاهم می‌کند.

نوع نگاهش آشناست و هشداری را درونم فعال می‌کند.

اهمیتی به صدای آزار دهنده مغزم نمی‌دهم و بدون هیچ حرفی سه تا از انگشت هایم را بالا می‌گیرم به نشانه سه عدد…

صدای بهت زده ارسلان را از پشت سرم می‌شنوم.

  • دیوونه شدی؟الان میرسن بهمون!

نفس را کلافه فوت می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم.

حین اینکه دستم را در جیب پیراهنش فرو می‌کنم و تنها اسکناس موجود در جیبش را درمی‌آورم میگویم:

  • اونا ول کردن تو ول نمی‌کنی؟از صبح هیچی نخوردم و اون دختره لوس هم حالم و بد کرد و نیم ساعت بدون تنفس دویدم…میذاری در جوار این بوی آشغال یه چی کوفت کنم یا نه؟

ناچار نفسش را بیرون فوت می‌کند و تکه موی رنگ شده‌اش را از جلوی چشمانش پس می‌زند.

  • تو دیگه خیلی پروویی!از اون دختره‌لوس قد چندماه خورد و خوراک و کرایه خونه‌ات پول گرفتی و ضایع‌اش هم که کردی!و در ضمن بار آخرت باشه دزدی می‌کنی!

و به اسکناس صد لیری‌اش که در دست من خودنمایی می‌کند،اشاره می‌کند.

چه طرفداری هم میکند از آن دخترهٔ پلنگ صورتی…

ادایش را درمی‌آورم و اسکناس را که بیشتر از پول سیمیت هاست،به دست پسرک می‌دهم.

  • گدا نباش،پَسِت میدم.

به پسرک نگاه می‌کنم و به وضوح میبینم که چشم‌هایش برق می‌زند و تا میخواد تشکر کند یا احتمالا بقیه پول را پس بدهد،صدای کوبش قدم هایی در چند متری‌مان هر سه‌ٔ‌مان را از جا می‌پراند.

  • لعنتی!بیا…پیدامون کردن…

لعنتی به شانس مزخرفم می‌فرستم و بی‌اهمیت به ارسلان که اماده گرد و خاک کردن است،سیمیت ها را از روی شیشهٔ بالای دکه برمیدارم و با سرعت نور می‌دوم.

حین اینکه به یکی از سیمیت ها گاز می‌زنم،میدوم و به ارسلان تعارف می‌کنم که دو دستی توی سر خودش می‌کوبد و سرعتش را بیشتر می‌کند.

با دهن پر قهقهه می‌زنم و خُب!

حالا میشد اسم این روز را کسل کننده نگذاشت.

هم پول خوبی به جیب زدم،هم کفش هایی مارک را صاحب شدم و هم غذا خوردم و هم ورزش کردم و هم از دست طاهر قسر در رفتم؛و هم خاطراتِ چرک آلودم را مرور نکردم…

خورشید بار و بندیلش را جمع کرده و آسمان رفته رفته به سوی شب می‌رفت.

هوا کمی خنک شده و کوچه‌های این محله برخلاف محله‌ای که در آن فالگیری می‌کردم،همیشه خدا خلوت بود.

سکوت و خلوتی که هرازگاهی با صدای بوق ماشین ها شکسته می‌شد.

دم عمیقی از هوای غروب می‌گیرم و نگاهم را به کتانی های سفیدی که متعلق به آن دختر بود،می‌دهم.

با فکر حرص و جوشی که تا الان خورده،لبخند نیم بندی روی لب هایم می‌نشیند‌‌.مردم آزار بودم دیگر…

با خیال راحت نفس عمیقی میکشم و نگاهم را به ارسلان می‌دهم.

قدم زنان کنارم راه می‌آید و شنلم را روی دستش انداخته و

سکوت کرده.

بعد از آن تعقیب و گریز خودم به دستش داده و حالا جز تیشرت طوسی‌ام چیزی به تن نداشتم.

نگاهش می‌کنم و میدانم که به اتفاقات امروز فکر می‌کند و نگران است.

بابت پولی که احتمالا باید برای اجاره مِلک رستوران بدهد و اجاره اتاقکی که در آن فالگیری می‌کردیم و لو رفت و اجاره خانه‌اش و طاهری که دربه در دنبالمان است و پیگیری های مادرش و هزاران دغدغه دیگر…

دغدغه هایی که اندازه موهای سرم فراوان‌اند و اندازه موهای سرم از آنها متنفرم…

دغدغه هایی که آدم های عادی به آن فکر می‌کنند و من سالهاست که بهشان فکر نکرده و نگران هیچ‌کدام نشده‌ام.

نه اجاره خانه،نه قبض ها و نه خورد و خوراک…

نه اینکه آنقدر ثروتمند باشم که برایم مهم نباشد ها نه…فقط برای یک گربه ولگرد پارک ها و خرابه ها هم خانه حساب میشوند.

و من خیلی وقت است که قبول کرده‌ام یک گربه ولگردم!اما ارسلان نه…

او با من فرق دارد.

میان من و او اندازه یک دریا اشک مردم فاصله است.

من همیشه مورد لعن و نفرین بوده‌ام و او دردانه مادر و پدرش…

پسر بیست و هفت ساله‌ٔ مو بلوندی که همیشه بخاطر رفاقتش با من سرزنش شده…خودش نمی‌گوید اما من نگاه های وحشت‌زدهٔ و متنفر مادرش روی خودم را بارها شکار کردم.

نگاه هایی که میگوید وحشت دارد از اینکه پسرش با من باشد و یکی مثل من شود.

دروغگو،کلاهبردار،لکهٔ‌ننگ!

هرچند ارسلان هرکاری هم که می‌کرد هرگز تبدیل به یکی مثل من نمی‌شد.هرگز!

حتی اگر خودش می‌خواست…هیولا شدن به این آسانی که مادرش فکر میکرد نبود.

و من هرگز نمی‌گذاشتم پسرش تبدیل به یکی مثل من شود…هیولا شود.

با نزدیک شدن به آپارتمان دو طبقه‌ی قدیمی که در آن زندگی می‌کنم،قدم هایم را آهسته تر برمیدارم.

  • هرچی از پول روزای قبل مونده رو بده اجاره اتاقک و با بینور تسویه کن چون لو رفته دیگه به دردمون نمیخوره…

کلافه نفسش را بیرون فوت می‌کند.

-آصلان و چیکار کنیم؟بیخیال نمیشه مردک طماع.

بینی‌ام از آمدن اسم نحسش چین میخورد و گوشه لبم بالا می‌پرد.

  • چیکار کنیم نه و چیکار کنم.آصلان به تو ربطی نداره…طرف حسابش منم!

شاکی صدا بلند می‌کند.

  • تنها بفرستمت تو دهن شیر؟

نیم‌رخم به طرف صورتش است کامل به سمتش می‌چرخم و پوزخند می‌زنم و دست‌هایم را در جیب شلوارم فرو می‌کنم.

  • اون جز یه لاشخور حرومزاده نیست و منم از پس خودم برمیام مو‌ قشنگ!

کفری نگاهم می‌کند و هیچ نمی‌گوید.

می‌داند که کش دادن این بحث نه به نفع من است نه خودش.

و خوب هم میداند که حق با من است…آصلان و طاهر هیچ ربطی به او ندارند…

منم که به آصلان یک دین دارم….منم که از او جای خواب و غذا گرفتم و در ازایش به قولم عمل نکردم.

منم که هیچ دلم نمی‌خواهد ارسلان را با غول بی‌شاخ و دمی مثل آصلان و سگ‌هارش طاهر روبه رو کنم.

حین فرار از دست طاهر خندیدم و خودم را به بی‌خیالی زدم تا فکر کند چیز جدی نیست و زیاد درگیرش نشود اما آدم هایی مثل آصلان و طاهر برای ارسلان زیادی ترسناک‌اند.

او نهایت خلافش ترک کردن خانه،مشاور جادوگر بودن و گه‌گاهی هم هک دوربین های راهنمایی رانندگی محض تفریح است ولی من…

سرم را برای خلاصی از افکار پوچ تکان می‌دهم و مطمئن و مصمم لب میزنم.

  • آصلان و طاهر با من!تو فقط سعی کن اون رستوران و ورشکسته نکنی و تا یه مدت هم دنبال جایی واسه فالگیری و جادوگری و تاروت نباش…و سعی کن با پولی که از رستوران درمیاری بسازی تا آبا از آسیاب بیوفته.هرچی‌ام از دختر امروزیه کاسب شدی،نوش جونت!من سهمم و برداشتم.

و با چشم به کتانی های پایم اشاره می‌کنم.

سهمم را به او می‌دهم،بیشتر از من بهش احتیاج دارد.

آنقدر که نخواهم غرورش پیش پدر و مادرش که هر لحظه منتظر شکست خوردن و پشیمان شدنش هستند،بشکند.

می‌ایستد،حرکت می‌کنم.

سنگینی نگاهش را روی شانه‌هایم حس می‌کنم و محل نمی‌دهم.

از اینکه خود را زیر دین من ببیند متنفرم و از اینکه فکر کند دلم برایش سوخته بیشتر…

دسته کلیدم را از جیب شلوارِ جینم بیرون می‌کشم و در را باز می‌کنم و وارد میشوم و در را می‌بندم.

صدای قدم هایش را می‌شنوم که به در نزدیک میشود و چند لحظه بعد صدای آرام و مهربانش در گوشم میپیچد.

  • هرچی‌ام بخوای ادای آدمای عوضی و دربیاری،بازم یه خرس مهربونی!

کفری شده دسته کلید را در دست فشرده و می‌توپم:

  • خرس هفت جد و آبادته…راه‌ت و بکش برو مرتیکه بی‌جنبه!

زنگ خنده‌اش،لب‌هایم را کش می‌دهد.

پول برای من مهم نیست.

با ارزش است اما مهم نیست چون من راه بدست آوردنش را بلدم.

مثل اینکه به جای یک حساب یک میلیون دلاری در بانک،رمز گاوصندوق بانک مرکزی را بدانی…من راهش را از حفظم،

راهی که خوب یا بد بودنش برایم مهم نیست.

برای ارسلان هم مهم نیست.

وقتی تنها در این شهر بی‌در و پیکر زندگی کنی و هرچقدر بدوی بازهم مثل درجا زدن باشد،دیگر حلال یا حرامش مهم نیست.

مهم شکمی‌ست که باید سیر شود.

مهم تنی‌ست که باید برهنه نماند…

  • خیلی خب،فردا می‌بینمت….

با یک حساب سرانگشتی میفهمم فردا جمعه است و بازهم مثل همیشه یادش رفته که من جمعه ها هیچ کاری مبنی بر کسب درآمد انجام نمی‌دهم.

  • فردا جمعه‌ست….

میتوانم حدس بزنم که دستش را به پیشانی‌اش کوبیده و به حواس پرتی‌اش لعنت می‌فرستند و همینطور هم میشود.

صدای تقی که از پشت در می‌آید مهر تایید میزند به حدسیه‌ام.

  • آخ…یادم رفته بود…

چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و او انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه می‌دهد.

  • راستی گفتی جمعه،سوییچ ماشین و گذاشتم بالای در…ماشینم کوچه پشتی پارک کردم،برش دار…ولی جون هرکی دوست داری مثل اون دفعه باهاش نرو تو خونه مردم!هنوز که هنوزه داری دیه میدی…اوکی؟

لبم کج شد.

منظورش از خانه مردم دکهٔ قدیمی آن پسر مواد فروش بود که با ماشین ارسلان بهش زدم و خرد و خاکشیرش کردم.

هرچند تقصیر خودِ نفهمش بود.من بهش گفته بودم که حق ندارد به بچه های دبیرستانی مواد بفروشد ولی به خرجش نرفت که نرفت…پس منم به روش خودم بهش حالی کردم که سعی کند کمی آدم‌ باشد.هرچند که پس از دوماه هنوزم درحال پرداخت دیه برای دست و پای شکسته اش هستم…اما خب،به آدم شدنش‌ می‌ارزید!

اوکی بلند و کشداری در جواب تحویلش می‌دهم و در حالی که راه،راه‌پله ها را در پیش می‌گیرم بلند میگویم:

  • خداحافظ!

که خب همان معنی گمشو را میدهد.

مثل خودم بلند داد میزند.

  • ممنون و خداحافظ،جادوگر شهر اوز!

اگر رمان پینوکیو رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم سیما انوری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان پینوکیو

ماهور: شجاع، شرور، پول پرست.
پینوکیو:باهوش، مرموز، شرور و مهربون.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید