مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان نامستور

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#پایان_خوش #مثبت۱۸ #تجاوز_خانگی #رابطه_bdsm #سلطه_گر

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان نامستور

رمان نامستور یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسندگان یعنی خانم ها بنفشه و پونه سعیدی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان نامستور

رمان نامستور سرگذشت وسمه است، دختری که مورد سو استفاده خانگی قرار گرفته و درست در اوج آزار ها هیچ کس حرف وسمه رو باور نمیکنه، جز یک نفر! هومن، مردی که همسرش خودکشی کرده و حالا به وسمه پیشنهاد ازدواج میده، اما نه یک ازدواج سوری…

هدف نویسنده از نوشتن رمان نامستور

القای تجربه در کنار لذت غرق شدن در دنیای کتاب.

پیام های رمان نامستور
  • آگاه سازی مخاطب از جنبه های تجا.وز خانگی و پنهان.
  • آگاهی رسانی در مورد روابط سالم و ناسالم و جنبه های روانی جنسی و روحی آنها.
خلاصه رمان نامستور

یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا….
اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه…
من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت… مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت… هومن…

مقدمه رمان نامستور

رمان نامستور بر اساس یک ماجرای واقعی با پایان خوش نوشته شده، تمام تصویر سازی شخصیت ها ، نام ها ، مکان ها و تاریخ ها به انتخاب نویسندگان میباشد و مستعار است.

هسته اصلی داستان بر اساس روایت یک زندگی واقعی بوده که توسط نویسندگان بصورت رمان نوشته شده تا علاوه بر جذابیت مطالعاتی جوانب ادبی نگارش هم بیشتر رعایت شود‌. به امید استفاده از تجربه در کنار لذت از مطالعه…

نامستور به معنی عریان و برهنه است.

بنفشه و پونه سعیدی

مقداری از متن رمان نامستور

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر بنفشه و پونه سعیدی، رمان نامستور :

 

انگشت هاش دور گردنم محکم تر شد و کنار گوشم گفت

– مجبورم وسمه… چرا نمیفهمی؟ چرا دیگه با من راه نمیای؟

دست دیگه اش در حال جمع کردن پایین پیراهنم بود.

زور من هیچوقت به شروین نمی‌رسید و اینبار از حس خفگی که بهم میداد بد تر از قبل دست هام بی حس شده بود.

سعی کرد لبم رو ببوسه که ناخون هام رو پشت گردنش فشار دادم. پیراهنم دیگه به بالای رونم رسیده بود. خودش رو بهم فشرد و با خشم لبم رو گاز گرفت.

هوا واقعا کم بود و نفسم دیگه بالا نمی اومد. دستش رفت زیر لباسم و از خدا خواستم اگر کمکم نمیکنه حداقل منو بکشه تا دردم تموم شه…

با دست های بی توانم تو موهاش چنگ زدم تا از من جدا شه و با پام تقلا کردم بهش ضربه بزنم.

سرش رفت سمت گوشم و با التماس گفتم

– ولم کن…‌ تو رو خدا ولم کن…

نمیدونم خدا صدام رو شنید یا کسی صدای این تقلا های منو شنید، چون تو تاریکی یک نفر کوبید به شونه های شروین و باعث شد پرت شه رو زمین…

نفس گرفتم و از این هوایی که یهو بهم رسید به سرفه افتادم.

نزدیک بود رو زمین سقوط کنم. تو اون تاریکی نمیدیدم کیه، فقط یه هاله ای دیدم که به سمت جایی که فکر میکردم شروین افتاده رفت.

صبر نکردم ببینم چی میشه!

کی اومده!

شروین چی میگه‌…

فقط دوییدم و از پا گرد به سمت بالا رفتم.

از طبقه دوم گذشتم و وارد طبقه سوم شدم.

چراغ نشیمن این طبقه روشن بود و نورش راهرو روشن میکرد.

خودمو پرت کردم تو اتاقم و در قفل کردم.

پشت در رو زمین سقوط کردم…

نفسم به سختی بالا می اومد و گردنم انگار هنوز تو دست شروین بود.

یعنی کی بود؟ حتما دایی بود! اومده بود دنبال شروین! یعنی در مورد من چی فکر میکنه؟

شروین رو هول داد حتما میفهمه منو خفت کرده بود و من کاری نداشتم…

بغض داشتم.

یه بغض بزرگ…

بغضی که یک هفته بود راه نفسم رو بسته بود…

اما نمیشکست…

لعنتی نمیشکست تا قلبم سبک شه…

صدای شروین تو سرم تکرار شد، چرا با من راه نمیای!

دلم پیچید و حس کردم الانه بالا بیارم.

در اتاق باز کردم و رفتم تو سرویس این طبقه، تمام محتویات معده ام رو بالا آوردم…

این جمله رو چقدر من شنیده بودم و چقدر باهاش راه اومده بودم…

خدای من… باورم نمیشد…

سرم رو بلند کردم و تو آینه به چهره داغون شده خودم نگاه کردم.

آرایش بی حوصله صورتم کاملا بهم ریخته بود.

دور گردنم سرخ بود و جای انگشت های شروین رو داشت.

چشم هام سرخ بود و لبم رنگ گچ.

دست و روم رو کامل شستم و آرایشم رو پاک کردم.

از سرویس اومدم بیرون تازه متوجه شدم گوشیم نیست…

دستم بود که شروین بهم حمله کرد. حتما تو راه پله افتاده. ترسیده از بالا به پایین نگاه کردم. طبقه پایین دیگه تاریک و ظلمات نبود.

تمام نور راه پله و بقیه فضای داخلی روشن بود.

لبم از حجم بغضم لرزید اما باز هم خبری از اشک نبود…

آروم پایین رفتم، نگاهم دنبال گوشیم گشت. اما جایی نبود…

از طبقه اول صدای زندایی اومد که بلند گفت

– وسمه…. وسمه جان….

اگر جواب نمی‌دادم میومد بالا…

با صدای گرفته گفتم

– بله زندایی!؟

– بیا دخترم میخوان خطبه بخونن، بعدش چای دو رنگ با توئه ها…

سعی کردم بلند بگم باشه . اما صدام در نیومد…

این بغض لعنتی.‌..

این بغض لعنتی… از خودم متنفرم… از خودم این خونه، این زندگی، این روز ها…

برگشتم اتاقم، نگاهم تو اتاقی که ۳ سال بود خونه ام شده بود چرخید.

من حتی از این اتاق هم متنفرم…

چشم هام میسوخت…

جلوی آینه ایستادم و بی حوصله مجدد کمی آرایش کردم.

بافت موهام باز کردم دورم ریختم تا گردنم رو بپوشونم و پایین رفتم…

نگاهم باز هم دنبال موبایلم گشت اما خبری نبود…

یعنی شروین برداشته؟

از نشیمن طبقه دوم سریع گذشتم.

به طبقه اول که نزدیک شدم صدای کل کشیدن و دست بلند شد.

نفسم رو با درد بیرون دادم‌. انگار هر لحظه این بغض بیشتر راه نفسم رو می‌گرفت…از نشیمن آروم گذشتم و به سمت پذیرایی بزرگ این طبقه چرخیدم.

نگاهم به رو به رو نشست…

به شایان، کنار بهارک، به تور سفید رو سر هر دو که قند بالای سرشون می‌سابیدن و به لبخند بزرگ رو لب هر دوتا…

 

دستم رو به ستون کنارم گرفتم تا تعادلم رو حفظ کنم.

انگار مثل آهن ربا نگاه شروین رو به خودم جذب کردم، چون چشم هاش از بین  جمعیت دقیق قفل چشم های من شد و بر عکس لب هاش که میخندید، مملو از آتیش خشم شد.

چطور من زنده‌ام؟

چطور نفس میکشم؟

خدایا من چرا نمیمیرم؟

بارانا، خواهر بهارک، باکس حلقه ها رو به سمت عروس و داماد برد و نگاه شروین از من جدا شد.

حليمه خانم از پشت سرم گفت

– وسمه جان بیا چای دو رنگ ببر دخترم.

دندون هام رو با درد به هم فشار دادم و به سمت آشپزخونه چرخیدم.

درد تو کل استخون هام میچرخید.

مسیر نشیمن تا آشپزخونه ده قدم بود اما انگار برای من یه ماراتون طولانی بود.

وارد آشپزخونه شدم ، یه سینی طلایی بزرگ که با گل های طبیعی داخلش تزئین شده بود ، به همراه دوتا استکان کمر باریک از چای دو رنگ منتظر من بود…

من که هیچوقت نمیخواستم عروس شروین بشم…

من داشتم تو غم و تنهایی خودم زندگیم رو میکردم…

اون بهم محبت کرد.

اون منو مجذوب خودش کرد‌.

اون به زور ممنوعه های تنم رو فتح کرد و  تو گوشم نجوا کرد عروس من میشی…

خدایا…

دستم رو به سختی دراز کردم و سینی رو برداشتم.

حليمه خانم نگران نگاهم کرد و گفت

– سنگینه واست ؟ میخوای من تا پذیرایی بیارم؟

سر تکون دادم آره و سینی رو از من گرفت.

من توان نداشتم خودم رو تکون بدم. چطور قرار بود با این سینی خودم رو برسونم به شروین…

صدای زندایی از بیرون آشپزخونه اومد که بلند گفت

– بدویین! چایی رو چرا نمیارین…

حليمه خانم با عجله بیرون رفت و من خودم رو به بیرون کشیدم.

بعدش چی میشه؟

چشم هام رو بستم و بلاخره اشکم ریخت…

خدایا تو منو از وسط اون ماشین مچاله شده زنده بیرون کشیدی…

چرا؟

که زنده بمونم و اینجور درد رو بکشم؟

تو که شاهدی من چقدر با این پسر جنگیدم، تو که شاهد بودی من وا ندادم… تو که دیدی چقدر قول داد میخواد عقدم کنه….

اشکم کل صورتم رو گرفت و نگاهی رو روی خودم حس کردم…

نگران سریع چشم هام رو باز کردم و صورتم رو دست کشیدم تا اشک هام مخفی بمونه…

اما دیر بود…

دو جفت چشم سبز از قاب در خیره به من بود!

جا خورده به هومن نگاه کردم.

نگاهش از چشم هام پایین رفت، به گردنم نگاه کرد…

نمیدونستم چی بگم، موهام کاملا دورم بود و حس میکردم نباید از این فاصله متوجه سرخی گردنم بشه…

نگاهش به چشم هام برگشت، وارد آشپزخونه شد و دست برد تو جیبش…

گوشی موبایل من رو از جیبش بیرون آورد و روی میز جلو من گذاشت

 

یخ شده بودم. یخ و منجمد…

با نفسی که به سختی بالا میومد لب زدم اما صدام در نیومد…

هومن ما رو دیده بود!

اگر به زندایی میگفت چی!؟‌

مسلما به زندایی میگفت!

درسته زندایی خواهر بزرگش بود، اما بخاطر اختلاف سنی که داشتند کاملا حس مادرانه به هومن و هما، دو قلو های ته تغاری خانواده اش داشت.

لب زدم

– من… من کاری نکردم…

هوا از ریه هام خالی شد.

چشم هاش تو چشم هام چرخید و گفت

– میدونم… خودم شنیدم… کلا نزدیکش نشو…

سر تکون دادم و بغض لعنتی رو عقب فرستادم‌. الان وقت شکستن نبود.

هومن دستی تو موهای مشکیش که روی شقیقه هاش جو گندمی شده بود کشید. بیشتر از ۳۰ نبود اما بعد خودکشی زنش… شکسته شده بود.

بلاخره نگاهش رو از من گرفت و بیرون رفت.

سرم رو پایین انداختم و به گوشیم خیره شدم.

شاید باید منم خودکشی کنم!؟

گوشیم رو تو دستم گرفتم و به عکس پس زمینه اش نگاه کردم.

به لبخند شاد مامان و بابا…

اشکم دوباره ریخت…

خیلی دلم برای هر دو تنگه اما دوست ندارم با خودکشی برم… من میخواستم تو این دنیا کاری کنم، اونارو رو سفید کنم. بعد بمیرم…

اما فعلا که فقط گند زدم …

صدای زندایی و حليمه خانم اومد.

سریع بلند شدم و از در مطبخ رفتم بیرون.

اشک هام رو پاک کردم. صورتم رو دست کشیدم و  کمی خودم رو باد زدم تا حالم بهتر شه.

برگشتم داخل هر دو مشغول چای ریختن بودن.

زندایی نگاهم کرد و گفت

– کجایی وسمه من برای پذیرایی رو تو حساب کردم اونوقت تو همش نیستی.

چیزی نگفتم و رفتم کمک حليمه خانم.

برای همه چای ریختیم، من شیرینی سفره عقد رو به همه تعارف کردم و حليمه خانم چای تعارف کرد.

برای شام عقد، دایی یه رستوران رزرو کرده بود و بعد چای و پذیرایی همه رو دعوت کردن برای رفتن به اون رستوران…

بهارک پایین بود و شایان رفت بالا لباس عوض کنه.

میترسیدم برم بالا لباس عوض کنم‌. رو به زندایی که مشغول صحبت با مادر بهارک بود و در مورد موندن شب بهارک اینجا اصرار داشت گفتم

– من میمونم به حليمه خانم کمک کنم.

بی تفاوت نگاهم کرد و گفت

– باشه…

برگشت سمت مادر بهارک و گفت

– شب رسمه بچه ها پیش هم باشن، شما هم تشریف داشته باشید بالا اینهمه اتاق خالیه، چه کاریه برید هتل!

آروم برگشتم پیش حليمه خانم.

خانواده بهارک از اقوام دور زن دایی بودن، از جنوب فقط برای مراسم اومده بودن، چون فامیل هر دو طرف همه تهران بودند عقد رو اینجا گرفتند…

پیشدستی هارو روی هم جمع کردم. تقریبا همه رفته بودن جز بهارک و شروین و زندایی اینا…

سنگینی نگاه هومن رو خودم حس کردم اما نگاهش نکردم و با پیش دستی ها رفتم تو آشپزخونه.

زندایی از پایین راه پله بلند گفت

– شروین… بیا پسرم کجا موندی، عروسم منتظرته…

عروسم ، انگار خنجر بود تو قلبم…

همیشه فکر میکردم زندایی از همه چی خبر داره..‌ حس میکردم شروین به مامانش گفته و اون گفته فعلا سنتون کمه صبر کنید…

اما…

کنار سطل زباله خم شدم و اشغال میوه ها رو از توی پیش دستی ها یکی یکی و بدون عجله خالی کردم که صدای هومن مجدد از جلو در آشپزخونه اومد که گفت

– شما نمیاید؟

حليمه خانم قبل من گفت

– نه راحت باشید، ما خونه رو جمع کنیم برامون شام میارن.

آروم سر تکون دادم.

نگاهش باز قفل چشم هام شد اما آروم سر تکون داد و رفت.

 

حليمه خانم گفت

– تو میرفتی وسمه جان..‌.

مشغول کارم شدم و گفتم

– نه…

نتونستم جمله رو کامل کنم. صدام در نمی اومد…

استخونام از درد عصبی تیر میکشید و فقط دوست داشتم تنها باشم‌. تنها باشم بغض بترکه و تا میتونم گریه کنم.

همه بلاخره رفتند. کل ظرف هارو جمع کردیم. دو سری ماشین ظرفشویی پر شد و خالی شد، ساعت نزدیک ۱۰ شب شد.

شام نخورده بودیم و منتظر بودیم برامون شام بیارن.

هرچند من میل هم نداستم.

کاری نمونده بود به حلیمه خانم گفتم گرسنه نیستم و میخوام بخوابم. برگشتم اتاقم. در قفل کردم، لباسم رو عوض کردم و گوشیم رو چک کردم.

یه پیام از شروین رو گوشیم بود. نوشته بود

– اون روی سگ منو بیدار نکن وسمه …

هوا از ریه هام خالی شد. من اون روی سگ شروین رو میشناختم.

به آرنجم نگاه کردم…

دستم رو یکبار جوری پیچوند که آرنجم در رفت…

بعد خودش منو برد دکتر…

به همه گفت از پله ها افتادم…

خیلی بهم رسید و برام هدیه خرید تا خوب بشم، همیشه اینجوری بود، با زور مجبورم میکرد و بعد بهم محبت میکرد…

رو تخت گوله شدم و پتو دادم رو سرم…

بعد تصادف، وقتی از بیمارستان مرخص شدم، ۱۴ سالم بود…

یه ۱۴ ساله غم زده و افسرده که تو یه شب پدر و  مادرش رو از دست داد و تن خودش هم پر شد از پارگی و شکستگی…

خانواده پدریم ایران نبودند، از خانواده مادریم فقط مادر بزرگم و داییم زنده بودند…

داییم خونه اش سه طبقه بود، طبقه بالا برای مهمون ها بود، پیشنهاد داد من برم همون بالا باشم و با اونا زندگی کنم. اما زندایی موافق نبود‌. میگفت من پسر تو خونه دارم سخته…

انگار پسر هاش رو میشناخت…

چند سال پیش مادربزرگم بودم تا سال کنکور…

که اون خدا بیامرز فوت کرد و من تنها شدم…

تنها تر و غمگین تر از قبل…

دوتا از پسر های زندایی ازدواج کرده بودن و رفته بودن‌ . فقط شروین مونده بود‌.

پس بلاخره من اومدم به این اتاق…

یه دختر غم زده و داغ دیده که کنکور هم داره…

اما دنیا براش کم نمیذاره…

شروین روز های اول خیلی بهم محبت میکرد. باهام حرف میزد. برام کتاب و مارکر میخرید. از تجربه کنکورش میگفت.

پیامکی باهام در ارتباط بود.

تازه بهش اعتماد کرده بودم که یه شب اومد اتاقم. جا خوره بودم. جلو دهنم رو گرفت و گفت فقط یکم شیطونی کنیم.

من شوکه بودم و اون شروع کرد به بوسیدن.

من سر درگم بودم و مقاومت کردم بس کنه.

اما اینبار مثل یه روانی جلو دهنم رو گرفت و تنم رو بوسید و لمس کرد.

خودم از بعد اون تصادف کذائی و بیمارستان، ضعیف و کم وزن بودم، ۴۰ کیلو تو ۱۸ سالگی اصلا وزن سلامی نبود… برای منی که ۱۵۵ قدم بود یه کمبود وزن حداقل ده کیلویی حساب میشد

زیر تن پسر دایی ۱۰۰ کیلوییم… شانسی برای جنگیدن نداشتم.

اما من انقدر جنگیدم تا از حال رفتم.

بهوش اومدم، اتاق گرگ و میش بود. لباسی نه تن من بود نه شروین و …

زیر دلم درد میکرد…

هق هق بلند شد. جلو دهنم رو گرفت و گفت آروم باش، تو عروس منی، تو مال منی، فقط الان شرایط ازدواج ندارم باهام راه بیا…

تو سرم تکرار شد

باهام راه بیا…

باهام راه بیا…

اونجا برای اولین بار دلم شکست…

 

شروین پسری نبود که انتخاب من باشه…

من اون زمان تو فکر کنکور بودم نه یه نفر برای زندگی…

اما باهام کاری کرده بود که انگار چاره ای جز انتخابش نداشتم.

میترسیدم برم بگم چی شده.

من کسی رو نداشتم جز دایی…

سعی کردم با عمه ام ارتباط بگیرم از اینجا برم. اما جواب زنگ منو نمیداد.

تو فیسبوک بهش پیام دادم.

برام نوشت نوه اش با مشکل روده متولد شده و خیلی درگیر اون هستند برای همین ازش انتظار حمایت نداشته باشم.

شروین هر چند شب در میون میومد اتاقم و به زور منو مجبور به رابطه میکرد.

پس به عموم زنگ زدم. سختم بود به اون بگم میشه من بیام پیشتون…

اما چاره نداشتم…

بهش زنگ زدم و فهمیدم درگیر سرطان خونه…

دیگه خودم‌چیزی نگفتم.

چند بار سعی کردم به دایی بگم اما روم نشد.

کنکورم رو افتضاح دادم و مجبور شدم پشت کنکور بمونم…

اگر رمان نامستور رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ها بنفشه و پونه سعیدی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان نامستور

وسمه : صبور و درون‌گرا.
شروین : ضعیف النفس و پیگیر.
هومن : مرموز و سیاستمدار.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید