مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان ماجان من

سال انتشار : 1400
هشتگ ها :

#سرگذشت_واقعی #داستان_واقعی #داستان_قدیمی #رمان_غمگین

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان ماجان من

برای دانلود رمان ماجان من به قلم نسترن رضوانی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان ماجان من را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان ماجان من

رمان ماجان من سرگذشت دختریه که با خواهرش همزمان عاشق یک نفر هستند و عقد دو خواهر برای او حرام می‌شود.

هدف نویسنده از نوشتن رمان ماجان من

هدفم از نوشتن رمان ماجان من ایجاد سرگرمی و آگاه سازی مردم از ازدواج اجباری است.

خلاصه رمان ماجان من

ماجان نشان شده‌ی پسر محجوب و مومن فامیل که جانش به وجود ماجان بند است اما خبری از دل معشوقش ندارد چون ماجان عشق پسر الوات محله را در سینه دارد اما از راز بزرگ و مخوف پسرک خبر ندارد و نمی‌داند او میخواهد در قبال مبلغ کمی ازشرط بندی او را بی آبرو کند و دلبسته‌ی خواهر کوچکتر او مرجان است که…

مقدمه رمان ماجان من

در رمان ماجان من داستان از دل زنی زیبارو که سالها با زخم عشق سر کرده شروع می‌شود، زنی که به جای قبول عشقی پاک، خود را در دام پسری بی رحم می‌اندازد و هر شب شاهد عاشقانه‌های شوهرش برای دیگریست تا روزی که بالاخره مثل هر زن دیگری تاب و تحمل از دست می‌دهد.

این داستان واقعی‌ ست و در نهایت توسط دختر دیگری که قرار بود عروس راوی شود تکمیل می‌شود و پایان آن متفاوت با تصور خواننده است.

رمان ماجان من به جای پرداختن به عاشقانه‌های رویایی، به وقایع اجتماعی پرداخته است.

مقداری از متن رمان ماجان من

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر نسترن رضوانی، رمان ماجان من :

روی ایوانِ سرپوشیده و پنهان از چشمِ غریب و اجنبی، زیرِ لب شعر را خواندم و کتاب را بستم.

چشم دوختم به شادی پرهیایوی فرشتگانِ روی زمین و به صدای بازی کودکانه‌شان که می‌چرخیدند و شعر‌ می‌خواندند خیره شدم.

دست‌های لرزانم که نشان از گذرِ عمر می‌داد را، روی عصا گذاشتم و چانه‌ام را رویش قرار دادم.

عمری از من گذشته بود،خط پایان فرا می‌رسید و زنگِ خطر بیداد می‌کرد که ای پیرزن وقتِ رفتن است. به قدرِ کافی عمر کرده‌ای، صدای خطِ پایان راست می‌گفت، عمری که به هزار و یک سختی و آسانی، خنده و غم‌ گذشته بود وقت تمام شدنش بود.

_عزیز عزیز نگاه این توپ من رو می‌گیره‌.

سری تکان داده و به صورتِ غرق در عرق کودک خیره شدم.

طفل‌های معصومی که نسبتِ خونی بین مان نبود؛ اما دل به من بسته و با وجودِ سنِ بالایم هر روز زمانی از بازی‌شان در خانه‌ی من می‌گذشت. شاید لطفِ خدا بود که محبوب شان بودم، شاید هم توت‌ها و کشمش‌هایی که همیشه در جیبم جاخوش کرده بود برایشان کافی بود.

عصایم را بالا بردم و با اخمی تصنعی داد زدم.

_اگر هم رو اذیت کنید، عزیز دیگه دوست تون نداره.

کافی بود، همین کلامم کافی بود که سریع روی هم را ببوسند و به بازی بپردازند.

چه می‌شد اگر بچه‌های خودم…!

نفسی عمیق کشیدم و چشم بستم. تشری به خود زده و دست‌های لرزانم را دید زدم.

_بچه‌های خودت گرفتارن، خونه زندگی دارن، زن و زندگی دارن، نمی‌شه که همش کنارِ تو باشند.

خودم‌ جوابی به خود دادم.

_نخواستم همیشه بیان؛ اما بیان. گاهی بیان، چشمم به در خشک شد.

بغض کرده و مغموم از جا بلند شدم.‌ وقتِ رفتن رسیده بود و بچه‌ها خوب می‌دانستند باید در را محکم ببندند تا بسته شود.

به داخلِ خانه رفتم و چشم گرداندم.

_هی پیرزن، عمرت توی این خونه رفت یا نه شایدم تو این‌جا نبود. این‌جا فقط خندیدی، دلبری کردی و عاشقی، عاشقی که به عمر اضافه می‌کنه.

قرص‌هایم جلوی چشمانم می‌رقصیدند و هرکدام التماس می‌کردند تا سروقت خورده شوند.

با پاهای لنگان، به سمتِ کیسه سرپوشیده رفتم و بازشان کردم.

_کاش شماها مشکی رنگ بودید، آخه صورتی و قرمز و سفید هم شد رنگِ قرص؟

به حرفِ خود خندیدم و صدای خنده‌های غیرواقعی‌ام در خانه طنین انداز شد.

با یک لیوان آب همگی‌ را قورت دادم و به سمتِ صندلی گهواره‌ای رفتم، صدای او در گوشم زنگ می‌زد.

_ماجان خانوم تو باید روی این بشینی تا من یه دلِ سیر زیبایی‌هات رو نگاه‌ کنم.

دستی به موهای سفید شده‌ام کشیدم و لب زدم.

  • نیستی، نیستی ببینی ماجانت دیگه نمی‌خنده،‌ کاش بودی،‌ کاش می‌موندی بی معرفت، فقط تو می‌تونستی از غم نجاتم بدی.

صدای گریه‌هایم در خانه پخش شد و صدای زنگ تلفن، خطِ بطلان بر زارهای همیشگی‌ام کشید.

با پاهایی خسته به سمتِ تلفن رفتم.

_الو مامان؟ ما مرخصی گرفتیم آخر هفته میایم پیشت، قرارِ عروسِ جدید رو ببینی.

پوزخندی روی لب‌هایم جان گرفت. پسرکِ من، خود را گم کرده بود و شهرنشینی به مزاجش خوش نیامده بود، به حتم عروسش هم مثل او بود. سرد و خشک و عاری از احساس…

بر خلافِ فکرهایم گفتم:

_دردت به جونم پسرم، بیایید قدم تون سرِ چشم.

تلفن را قطع کردم و همان‌جا روی زمین نشستم، اثرِ قرص‌های رنگی‌ام چشمانم را تار کرد.

یادش بخیر روزگاری بود که زندگی می‌کردم، زندگی نه مثل حال که فقط نفس می‌کشیدم؛ من زنده بودم به امیدِ وجودِ او و کاش تمام نمی‌شد.

چشم بستم و روز شمردم، به امیدِ روزِ دیدارِ پسرهایم، روز به شب و شب به صبح رساندم تا بالاخره بعد از چهارروز سر رسیدند.

چشم‌هایم برای دیدن شان دودو می‌زد و دست‌هایم برای به آغوش کشیدن شان از هم باز شده بود.

مجیدم را در آغوش کشیدم و سر و صورت شان را غرقِ بوسه کردم.

_کجا بودی مادرم؟‌‌ کجا بودی سیقت بام.

بوسه‌هایم‌ را با عشق جواب داد و دستی به سوی علی کشاند.

_علی رو آوردم مادر، اینم‌ عروسش.

نگاهی به صورتِ گِرد دخترک‌ انداختم، لبخند به لب داشت و با دیدنِ چشمانِ خیره‌ام به سمتم آمد و دست بوسید. روی شانه‌هایش فشار آوردم.

_نکن خوم بومه نذرت، نکن.

صورتِ سفیدش را بوییدم و بوسیدم. علی من او را دوست داشت و مگر می‌شد من نداشته باشم؟

_خوش اومدید، خوش اومدید بفرمایید.

عروسِ بزرگ مثل همیشه با فیس و افاده‌ی‌ خاص اش سمتم آمد و به دست دادن بسنده کرد.

_سلام مادرجون.

نگاهی با تاسف به او انداختم و خود به سمتش رفتم؛ صورتش را بوسیدم و دستی به شکمش کشیدم.

_بزرگ شده.

تکه‌ام را شنید، او نمی‌خواست من متوجه بارداری‌اش شوم و‌ مجید خود به من گفته بود تا دمی شادم کند.

به سمتِ خانه روانه‌شان کردم اما کسی داخل نشد.

علی : خسته نیستیم مادر، یکم رو ایوون باشیم که دلم‌ عجیب این‌جا رو می‌خواست.

ناراحت سر تکان دادم و کنارشان نشستم.

سماور بخار می‌کرد، کمی خود را به سمتِ سماور کشاندم و برای هرکدام در لیوانِ کمرباریک چای ریختم و جلوی شان گذاشتم.

_ کاش بیش‌تر به من سر می‌زدید.

_ما هم‌ تهران کار داریم مادرجون، نمی‌تونیم هر دقیقه بیایم این‌جا که.

به صورتِ بی حسِ آتنا خیره شدم و مجید اخمی به او کرد.

برخلافِ آتنا، عروسِ جدید چای را بو کشید.

_ولی من هنوز نیومده عاشقِ این‌جا شدم، بهتون قول میدم من یکی رو زیاد ببینید، مگه نه علی؟

پسرکم سر تکان داد و مجید خجالت‌زده از رفتارِ زنش سر به زیر شد.

لبخندِ تلخی زدم و مقداری خرما در ظرف ریختم.

_هرکسی بیاد قدمش سرِ چشم، اونی که نمیاد هم حتما کارش زیاده، خدا براتون بسازه.

همگی تایید کردند و چای خوردند. دلم برای دیدن شان پر می‌زد و با چشم‌هایی لرزان و تک به تک خیره‌شان می‌شدم.

علی من موهایش را بلند کرده بود و با این‌که بابِ میلم نبود؛ اما عجیب به صورتِ او می‌آمد. بینی‌اش مثل پدرش کمی غوز داشت و مردانه و جذاب بود؛ اما مجید صورتش با من مو نمی‌زد‌، شاید دلیلِ خوب نبودنِ همسرش با من همین بود.

مجید:مادر با اجازه‌تون ما فقط تا شب هستیم اما قول میدم زود بیاییم‌.

از این زود آمدن‌ها خاطره‌ی خوشی نداشتم؛ اما چیزی نگفتم. دیدنِ اشاره‌های آتنا کارِ سختی نبود، او می‌خواست که بروند و چه بهتر که بروند تا پسرم عذاب انتخاب بین زن و مادرش را نکشد.

_ولی ما‌ می‌مونیم. مگه نه علی؟ اگرم تو بری من می‌مونم.

نگاهی به صورتِ پر خنده‌ی دخترک کردم و دستی به پایش کشیدم.

_اسمت رو نمی‌دونم.

با این حرفم شوکه شد، شاید توقع نداشت بچه‌هایم تا این حد با من غریب باشند.

_محدثه مادر، اسمم محدثه‌ست.

اسمش را چند بار زیر لب زمزمه‌ کردم و گفتم:

_خدا به قدرِ قلبِ آدم‌ها بهشون میده، عاقبت به خیر بشید عزیزانم.

انگار این حرفم به مزاجِ آتنا خوش نیامد که، ابرو در هم کشید و به جای شب پا در کفش کرد که بروند.

مجید با خجالت نگاهم کرد که لبخند زدم.

_برو مادر، زنت بارداره مهم‌تره.

دولا شد و دستانِ چروکم را بوسید.

_کاش به حرفت گوش داده بودم.

از من فاصله گرفت و هنوز نیامده رفتند‌.

نگاهم به قدم‌هایشان خیره ماند، که‌ محدثه صورتم را بوسید.

_غصه نخورید، ما هستیم.

_آخه نیم‌ساعت هم نموندن.

با تمامِ غصه حرفم را زده بودم و چشم‌های چین خورده‌ام را با دست فشار دادم تا اشکم سرازیر نشود. دلتنگِ پسرم بودم و هنوز از دیدنش سیراب نشده بودم.

علی عصبی به داخلِ ماشینش رفت و چند لحظه بعد با سازی برگشت که اشک را بی اجازه به چشمانم راه داد.

ساز را بالا گرفت.

_درک که رفتن، برات ساز زندگی آوردم مادر.

خنده و اشکم باهم‌ قاطی شد، این ساز نِی جان می‌داد انگار.

علی کنارمان نشست و چشمکی به من و بعد دور از‌ چشمم به محدثه زد که باعث خنده‌ام شد.

صدای پر سوزِ ساز قلبم را به درد آورد، یادِ روزگاران قدیم‌ بر وجودم نشسته بود و در دنیای خود فرو رفته بودم.

ساز زده و دلِ من بی قرار شده بود.  متوجهِ تمام شدنِ ساز و رفتنِ علی به داخل نشدم و همچنان به گوشه‌ای زل زده بودم.

_مادرجون خوبید؟

چشم گرداندم ‌و به صورتِ محدثه‌ی‌ نگران دوختم.

_خوبم عزیزم خوبم،‌ شما عقد هم کردید؟

سر به زیر شد، غم‌ روی صورتش بیداد می‌کرد.

_خانواده‌ی من اونقدرا هم بی هویت نیستن مادرجون، من کاری به آقا مجید و زنش ندارم؛ اما بدونِ حضورِ شما هیچ ازدواجی انجام نمی‌شه.

سرش بینِ دستانم‌ گرفتم و عمیق بوسیدم.

_تو خوبی، فقط خوب بمون.

بی توجه به نگاهِ خیره‌اش چای ریختم و کتابم را باز کردم. در دنیای شعر غرق شدم و متوجه رفتنِ محدثه نشدم،. خواندم و خواندم آنقدر که سپیده زد و من برای درست کردنِ صبحانه از جا بلند شدم.

با وجودِ درد در تمامِ بدنم، صبحانه‌ای آماده کردم. نانِ تازه‌ای از بیرون خریدم و به انتظارِ بیدار شدنشان نشستم.

علی با صورتی مثل بچگی‌هایش سمتم آمد و من بی دلیل خندیدم.

_هنوزم صورتت رو نمی‌شوری؟ برو بشور.

با خنده نگاهم کرد و با غر‌غر بلند شد‌.

محدثه با لباس‌هایی جدید و شالی که کلِ موهایش را پوشانده بود از اتاقش بیرون آمد و پر انرژی سلام داد.

_وای مادرجون، بمیرم الهی همه‌ کارا رو کردید که؟‌

روبرویم ‌نشست و تکه نانی از جا کند و پر حض گفت:

_وای چقدر نون با نون فرق داره، بوی بهشت میده.

با لبخند، به شادی کلامش خیره شدم و اشاره‌ای به مربا کردم.

_بخور همه رو خودم درست کردم، دستام هم تمیز بوده.

دست‌ به لب کشید و استغفراللهی گفت.

_شما کل وجودتون تمیزه،‌ این چه حرفیه؟

سری تکان دادم و تکه نانی را با کره پر کردم.

_اثراتِ حرفِ عروس.

نگاهش‌ متاسف شد و کمی به سمتم‌ خم شد.

_اون احمقه مادرجون،‌ احمق.

_ولی همون احمق باعث شد من سال‌ها بچه‌ام رو نبینم، نمی‌گم بچه‌ام‌ مقصر نیست؛ ولی هرچی باشه اون هم تحت تاثیر زنشِ، چشمِ منِ مادر خشک شد به این در تا یکی شون بیاد.

پرخجالت سر به زیر شد؛ اما سریع تغییر حالت داد.

_به جاش قول میدم من زود به زود بیام. باشه مادرجون؟‌ من مادر نداشتم خوب قدر می‌دونم.

لبخندی به صورتش زدم و دستم برای‌ پاک کردنِ صورتم پیش رفت.

_توروقرآن دلتون از علی نگیره خب؟‌ بخدا درگیرِ کاراشِ که بتونه بابای من رو راضی کنه، حتی الان هم بابای من نمیدونه باهمیم.

چشم‌گشاد کردم و با ترس بر گونه کوبیدم.

_خاک بر سرم نمی‌دونه؟

با این حرفم‌ نگاهی به داخلِ خانه انداخت.

_توروخدا از من دلتون نگیره، ما محرم شدیم ولی خب بابام‌گفته تا شما نیایید و تا علی یه کارِ خوب پیدا نکنه از عقد خبری نیست.

جانم‌ گرفته شد انگار، پس برای همین دخترک‌ به من‌ محبت می‌کرد؟ برای راضی شدنِ پدرش به ازدواج؟

ناامید نگاهش کردم و نفس عمیقی کشیدم، هیچ چیز نگفتم و محدثه کمی نزدیکم شد.

_مادرجون بخدا می‌دونم اشتباه فکر می‌کنید، ما از قبل قرار بود شما رو ببینیم؛ ولی بخدا من یه خواستگار‌ سمج دارم، ترسیدم بابام من رو به اون بده برای همین همه چیز هول‌‌هولکی شد.

چشم بستم و گذشته‌ی دور خود را تصور کردم، چقدر دوستش داشتم. چقدر برای او جان می‌دادم و در آخر؟!

صدای علی که تلفن به دست به‌ ما نزدیک می‌شد، از فکر و خیال جدایم کرد. داد می‌زد و بی توجه به ما‌ حرف‌هایی بر زبان می‌آورد که من به جای او خجالت کشیدم و با تشر صدایش زدم.

_علی؟ چته مادر؟

با خجالت اشاره‌ای به محدثه کردم و علی تلفن‌‌را قطع کرد. کنارمان نشست و دستی به موهای پر و بلندش کشید.

_ مرتیکه مهلت نمیده.

_چیه مادر؟ چته؟

نگاهی به من انداخت و آرام گفت:

_نمی‌خوام‌ شما رو با مشکلاتم دخیل کنم، مهم نیست حلش می‌کنم.

من حالتِ پسرکم را خوب می‌شناختم، او کم آورده‌ بود و برای اندک پول دست و پا می‌زد.

_کور بشه مادری که‌ بچه‌اش رو نشناسه‌.

این را گفتم ‌و از گردنم زنجیر و‌ پلاکی که ارزشش را خوب می‌دانستم بیرون کشیدم.

_ با این حل می‌شه؟

نگاهش مات شد. باورش نمی‌شد انگار‌؛ اما این خاصیتِ مادرانه بود، از خود‌گذشتن برای کسی که روزی به دنیا آورده‌ای.

حالِ مرا فقط یک مادر می‌فهمید و بس… انگار بیخود نبود بهشت را برایمان وعده گرفته بودند.

علی پیشِ پایم‌نشست و دست بوسید، جان کند انگار ولی دست آخر با بغض گفت:

_نوکرتم‌ مادر بخدا که نوکرتم.

سرش را بوییدم و بعد بوسیدم. آن‌ها جانِ من بودند گردنبند ارزشی نداشت!

چشم بستم و به روزی که دنیا آوردمشان فکر کردم. چقدر شاد بودم از این‌که پسر هستند و من…

با صدای علی که پر شتاب محدثه را صدا می‌زد از جا پریدم.

_می‌خوایید شما هم‌ برید؟

محدثه پر غصه نگاهم کرد و به داخل رفت.

علی با ساکی که هنوز باز نشده بود بیرون آمد و شرمنده سر به زیر انداخت.

_‌ گفتی میایید و می‌مونید، اون یکی که هیچ، تو دیگه چرا علی؟

نگاهش تاب خورد و بی تاب شد. دستی به موهایش کشید و همزمان با نگاه کردنش به‌ محدثه گفت:

_برمی‌گردم مادر، محدثه می‌مونه. چک دارم به والله‌ اگر نرم‌ هرچی رشته‌ام پنبه می‌شه، برمی‌گردم.

با‌گریه به حالتش خیره شدم و رفت. علی‌ هم رفت، شاید هم فقط آمده بود کمک بگیرد و برود.

محدثه کنارم جا خوش کرد و چشم به حوضِ داخل حیاط دوخت.

_مادرم همیشه‌ می‌گه اگر یک روزی برسه ما احوالش رو نپرسیم روزش شب نمی‌شه، شما خیلی قوی هستید مادرجون.

دلسوزی من را می‌کرد انگار.

چشمانش برق اشک می‌زد و به سمتم‌ برگشت و نزدیکم‌ شد.

_مادرجون؟ دارید گریه می‌کنید؟ به پایِ این بی معرفت‌ها؟!

سر پایین انداختم‌ و اشک‌ ریختم، برایشان از جان مایه گذاشته بودم و حالا چقدر راحت خار شده بودم.

_همه‌ی بچه‌ها همینن، شاید هم آهِ بابام‌ گرفت که همچین بچه‌های بی معرفتی نصیبم‌‌ شد.

چشم بستم و آه کشیدم، کاش می‌شد سوتِ پایانِ زندگی زده می‌شد.

_مادرجون؟‌ من که هستم، ها؟ علی می‌گفت مادرم خیلی درد کشیده. خیلی سختی کشیده؛ اما هنوزم مهربونِ، چی به شما گذشته؟

چشم گرداندم و نفسِ عمیقی کشیدم، حسرت‌هایم یک به یک از هم پیشی می‌گرفتند، این که من چه کشیده‌ام در دایره‌ لغات نمی‌گجنید. من اعتماد را در پی بی اعتمادی دیده بودم‌ و حرف‌ زدن از گذشته دردی از من دوا‌ نمی‌کرد.

_تورو خدا بگید، میگن وقتی از غصه می‌گید روح آروم می‌گیره. شما بگید من قول میدم آروم‌ بگیرید.

نگاهی به صورتِ مشتاقش انداختم، زندگی من برای او یک‌ قصه‌ی ناتمام بود ‌و برای من دلیلِ تمامِ سختی‌هایم…

چشم‌ بستم. همیشه آرزو داشتم یک نفر از‌ منِ پیرزن بپرسد چه بر سر تو آمده که در سنِ کم‌ چنین مو سپید کرده‌ای؟ حالا وقتش بود‌‌،‌ دخترکِ مهربانم می‌پرسید و او فرقی با دخترِ نداشته‌ام‌ نداشت.

_پس بشنو؛ اما قبل از اون بدون زندگی‌ من فیلم و رویا نیست، سراشیبی‌اش من رو تو خودش حل کرده‌… من ماجانم.

چشم بستم و بال‌های خیالم را به پرواز وادار کردم، راحت نبود؛ اما قلبِ بی قرارم با دیدنِ گوش‌های شنوا، عجیب میل به حرف زدن داشت.

اگر رمان ماجان من رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم نسترن رضوانی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان ماجان من

ماجان : دختری مظلوم و عاشق پیشه.

مرجان : خواهری پر کینه

شاپور : پسری که همزمان با دو خواهره- الوات- بی رحم

علی اکبر : عاشق واقعی و مومن.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید