مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان شامگاه حوا

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#مثبت15 #اروتیک #رازآلود #تخیلی #خوناشامی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان شامگاه حوا

رمان شامگاه حوا یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم ملیکا شاهوردی در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان شامگاه حوا

رمان شامگاه حوا سرگذشت دختریه که قربانی می‌شود.
به عنوان پنجمین قربانی، پا به شامگاه خونی مردی می‌گذارد که یه فرشته تبعید شده است و در عین حال خون‌آشامی با خوی وحشی…

پیام های رمان شامگاه حوا
  • هرچیزی که تو سرنوشت ما نوشته شده باشه اتفاق می‌افته.
  • ما هیچ جوره نمی‌تونیم جلوش رو بگیریم، یا باهاش مبارزه کنیم.
  • فقط باید چالش‌های زندگی رو قبول کنیم و باهاش کنار بیایم.
  • ما همه دختر حواییم… از جنس حوا، در جسم آدم!
خلاصه رمان شامگاه حوا

حورا، رقاص حرفه‌ای مجالس ممنوعه است. دختری که خون افیونِ حوا در رگ‌هایش می‌جوشد و طعمه‌ی میکائیل می‌شود.
خون آشامی تبعید شده که در آخرین روز از قمر در عقرب هر سال، پنج دختر باکره به شامگاهش می‌روند و خودشان را پیشکش او می‌کنند.
حورا ناخواسته در تله می‌افتد و به عنوان پنجمین قربانی هم آغوش میکائیل می‌شود. اما…

مقدمه رمان شامگاه حوا

تو نحوه‌ی خامــوش کردن احساساتت رو به خوبی یاد گرفتی.
احساساتی که تمام و کمـــال متعلق به منه!
با پا گذاشتنت به قلعـــه‌ی من به عنوان پنجمین قربانی…
خودت رو تمام و کمال تســـلیمم کردی.
تو با خون افیونی که تو رگات جریان داره قربانی منی…
آخرین قربانی قمر در عقرب من
و الان…
با تاراج رفتن جسمت، روحت، خونت…
وارد شامگاه خونی من میـــشی دختر حوا!

مقداری از متن رمان شامگاه حوا

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر ملیکا شاهوردی، رمان شامگاه حوا :

دستانش را با حالت خاصی، دوطرف بدنش نگه داشت و با پیچ و تاب حرکتشان داد.

تمام ناز و ظرافت های دخترانه‌اش را یک‌ جا خرج کرد و همزمان، کمرش را در یک زاویه‌ی مناسب چرخاند.

پشت بندش، همانند مار شکمش را تاب داد و بالاتنه‌اش را لرزاند.

تمام بدن سفیدش، خیس از عرق بود.

می‌درخشید…

زیر چراغ های آبی الماسی لوستر مجلل و بلندی که از سقف آویزان بود برق میزد.

انگشت اشاره‌اش را از زیر چانه تا ترقوه‌اش کشید و ماهیچه های شکمش را لرزاند.

اندامش را تماما به رخ گذاشت.

تصویرش درون آن دامن بلند و نیم‌تنه‌ی سفیدی که با نگین و مروارید سنگ کاری شده بودند بیش از حد زیبا بود.

و البته چشمگیر و دلنواز!

نگاهش قفل ران‌های تو پرش شد و پوزخندی کنج لبش نشست.

روی صورتش نقاب بود؛ اما واضح می‌توانست نگاهش را ببیند و متوجه شود پشتش چه چیزی پنهان است.

هدفش را از برق چشمانش می‌توانست بخواند.

در یک حرکت شال حریری که زیر پایش افتاده بود را چنگ زد و همانطور که مقابل بدنش می‌گرفت، با پیچ و تاب و مهارت چرخید.

به عقب رفت و دختری که پشتش مشغول رقص بود را به جلو هدایت کرد.

با اشاره‌ی چشم و ابرو به او فهماند که خودش وسط بماند و ماموریت او را ادامه دهد.

باهوش تر از آن بود که فکرش را می‌کرد.

به سرعت مشغول تکان دادن بدنش شد و موهای شرابی‌ کرلی شده‌اش را به رخ کشید.

در اصل خودش مدیر گروه بود و همه حرکت‌های سخت و نمایشی را او باید انجام می‌داد.

بدتر از آن، چهار دختری که همراهش روی صحنه بودند را نمی‌شناخت و تنها در حد اسم از آن‌ها می‌دانست.

البته این از بدشانسی‌اش بود که هر چهار نفر گروه خودش، درست در لحظه‌ی آخر مریض شدند و مجبوری او به جلو رفت.

از نگاه مرد ترسید.

چشمانش تند و تیز بودند و چیزی در نگاهش پنهان شده بود.

حسی که نمی‌توانست تعبیرش کند و فقط ترس را به وجودش تزریق می‌کرد.

با بلند شدن آهنگ عربی که از اسپیکر‌های اطراف سالن پخش می‌شد؛ گوشش سوت کشید و ابروهایش درهم فرو رفت.

نگاهش قفل دخترک بود که با حرکت همزمان بالاتنه و پاهایش، داشت ماموریتش را به نحو احسنت انجام می‌داد.

برای لحظه‌ای آهنگ آرام شد و اینجا جایی بود که باید دسته جمعی، هرکدام برای چند ثانیه نمایش های یک دقیقه‌ای اجرا می‌کردند.

هر پنج نفر، در یک خط منظم پشت هم ردیف شدند و دست هایشان را دوطرف تکان دادند.

نفری، تمام هنرهایشان را به نمایش گذاشتند تا زمانی که نوبت به او رسید و چشمان مرد برق زد.

برق نگاهش را حتی از همین فاصله هم می‌توانست ببیند.

پشت نقابش، که با سکه های ریز نقره‌ای، از این سر تا آن سر کار شده بود.

موهای طلایی و بلند‌ش را با دستانش بالای سرش جمع کرد و باسنش را لرزاند.

عضلات شکمش سخاوتمندانه در تیر رأس مرد قرار گرفتند و زبان روی لب‌هایش کشید.

با صلابت، مقابلشان نشسته بود.

روی صندلی عجیبی که نمی‌دانست جنسش از چه چیزی است.

سنگ، یا چوبی همانند سنگ!

خانه‌اش یا بهتر بود می‌گفت عمارتش تضاد جالبی با دنیای بیرون داشت.

انگار این داخل زمان در سال‌های قبل متوقف شده بود و هماهنگ با مد روز پیش نمی‌رفت.

بیشتر وسایلش کلاسیک و عتیقه بودند.

مسخره بود؛ اما حس می‌کرد با نگاهش دارد او را می‌خورد.

حتی از همین فاصله‌ی دور و این بیراهه نیز نبود.

گوشه‌ی پلکش شروع به نبض زدن کرد و استرس به قلبش نشست.

چشمان سرخ رنگش، تمام و کمال روی دخترک نشسته بود و نگاه شهوانی‌اش روی عضلات شکم و ران های تو پرش دو دو میزد.

زنجیر طلایی که دور کمر باریکش بسته بود در نور درخشید و باعث ریز شدن چشمان مرد شد.

آنچنان برقی از نگاهش ساطع شد که برای لحظه‌ای از حرکت ایستاد.

سرگیجه‌ی شدیدی نصیبش شد و نمی‌دانست از خستگی و ضعف بود، یا چرخش مداوم و رقصیدنش…

اما هرچه که بود‌؛ حالش را بد کرد.

دیگر نتوانست نگاه سنگینش را تحمل کند و مجدد به عقب چرخید.

قفسه‌ی سینه‌اش با شتاب بالا و پایین میشد و نبضش آنقدری تند می‌کوبید که واضح به گوش‌های تیز مرد می‌رسید.

اینبار یکی از دختر‌های دیگر جایگزینش شد.

بدون هماهنگی!

جسارت به خرج داد و جلو رفت.

آنقدری جلو که در دل تاریکی فرو رفت و حتی توجهی به دو محافظی که کنار مرد ایستاده بودند هم نکرد.

نگاه متعجب هر چهار نفرشان روی هم نشست و همان لحظه صدای آهنگ بالا رفت و ضربدار شد.

با چشمانی که دو دو می‌زد و قطرات درشت عرقی که روی صورتش پدیدار شده بودند، به دخترک و حرکات بی‌برنامه‌اش خیره شد‌.

قصدش چه کاری بود؟

گول این تجملات و عمارت کلاسیک و سلطنتی مرد را خورده بود که داشت اینطور برایش لوندی می‌کرد؟

با بد شدن حالش و احساس بوی شدیدی که به مشامش خورد؛ کمی حرکاتش را آرام کرد.

در کنار آهنگ عربی، صدای غرش چیز دیگری هم می‌آمد.

و بوی شدیدی که به حالت تهوعش انداخت.

مرد با ضرب های آرام روی پایش کوبید و دخترک با لبخند لوندی همان لحظه روی ران پایش نشست.

چشمش روی شلوار جین مشکی‌اش قفل شد.

همانطور که چشمانش روی دخترک بود؛ سرش را در گودی گردنش فرو برد و دستانش را هم دور کمرش سفت حلقه کرد.

با سوراخ شدن گوشتش، تکان سختی خورد و بلند ناله کرد.

اما ذره‌ای نتوانست حرکت کند.

قدرت دستانش به طرز عجیبی زیاد بود و کم مانده بود تا استخوان های کمرش بشکنند.

از آنجایی که در تاریکی بودند؛ نتوانست درست و حسابی ببیند که مشغول چه کاری هستند.

خیال کرد که می‌خواهد معاشقه کند اما ثانیه‌ای بعد، صدای جیغ دخترک همراه با آهنگ ترکیب شد و این‌بار بوی خون به مشامش رسید.

از حرکت ایستاد و وحشت زده به صحنه‌ی مقابلش نگاه کرد.

گویی عادی ترین چیز ممکن بود که آن سه دختر دیگر همچنان داشتند می‌رقصیدند.

همانند آدم های مسلخ شده…

انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده!

ضربان قلبش بالا رفت و مات ماند.

ثانیه ها کش آمده بودند و به سختی جلو می‌رفتند.

دست و پا زدن های دخترک کم شد و در نهایت به زمین پرتش کرد.

از جایش بلند شد و زبان روی لب هایش کشید.

لامپ بالای سرش روشن شد و شوکه ماند.

خون بود که از گوشه‌ی لبش به پایین می‌چکید؟ یا اشتباه می‌کرد؟

وحشت زده به آن دختر که دسته کمی از جنازه نداشت نگاه انداخت.

چرا نمی‌توانست درک کند اطرافش  چه اتفاقی دارد می‌افتد؟

در خواب بود مگر نه؟

شاید…

شاید این هم مثل کابوس های دیگرش بود اما نه…

این بار رنگ و بوی حقیقت داشتند.

این بار تمام رویاهایش را داشت به واقعیت می‌دید و از نزدیک لمسش می‌کرد.

جلو آمد.

نگاهش قفل چشمان لرزان دخترک بود.

نزدیک شدنش را که حس کرد؛ به عقب رفت.

احساس خطر کرده بود و مغزش فریاد می‌زد که فرار کند.

صدای تیزی چیزی را شنید و مجدد گوشش سوت کشید.

در چوبی و خیلی بزرگی که از آن وارد سالن شده بودند را هول داد و به سمت راهرو دوید.

با سرعت و آخرین قدرت مانده در پاهایش دوید و هر چند گاهی به عقب نگاه می‌کرد تا ببیند پشت سرش است یا نه!

نگاه وحشت زده‌اش را به اطراف دوخت و اشک هایش قطره قطره روی صورتش چکیدند.

این چه مصیبتی بود که گرفتارش شد؟

همانطور که می‌دوید به تابلوهای ترسناک دیوار نگاه کردند.

شکل‌هایشان عجیب بود.

چند تا از تابلوهای بزرگ هم، تصویر زن و مردهایی بود که درحال معاشقه بودند و تک تک اندام هایشان با جزئیات زیاد کشیده شده بود.

دست روی دهانش گذاشت.

طوری ترسناک بودند که گویی نگاه همه آنها خیره به او بود.

ناگهان کف پایش خیس شد و از حرکت ايستاد.

مات و مبهوت به پایین نگاه کرد.

چاله‌ی زیر پایش خون بود مگر نه؟

به طرز مضحکی بله…

دیگر نتوانست طاقت بیاورد و صدای گریه‌اش بلند شد.

سر بلند کرد؛ تمام دیوار ها خونی بودند و انگار داشتند او را قورت می‌دادند.

صدای سوت زدن مرد را که شنید جیغ بلندی کشید و فرار کرد.

در ثانیه‌ای همه چراغ ها خاموش و در تاریکی مطلق فرو رفت.

قلبش از حرکت ایستاد و قفسه‌ی سینه اش شدیدا سوخت.

– نمی‌تونـــی فرار کنی بیب، هـــرجا بری، گیـــرت میـــارم.

صدایش همانند ناقوس مرگ بود و عجیب.

عجیب ترین صدایی که تا به حال شنیده بود.

انگار…

انگار که دونفر همزمان باهم داشتند حرف می‌زدند.

دو شخصیت جدا و متفاوت که باهم ترکیب شده بودند.

هم خش داشت و هم همانند قطعه‌های موسیقی تیز…

ناخن هایش را محکم کف دستش فشرد.

دست و پایش یخ کرده بود و از شدت استرس، تمام بدنش داشت می‌لرزید.

کورکورانه دستش را روی دیوار گذاشت و با احتیاط جلو رفت.

انگار وسط یه بازی مار و پله گیر افتاده بود.

نمی‌توانست راهش را پیدا کند…

نمی‌توانست خودش را از این جهنم بیرون بکشد و جانش را نجات دهد.

حضور کسی را پشت سرش حس کرد و بلافاصله دست سردی دور کمرش حلقه شد.

– دیدی گیرت انداختم توله سگ؟

جیغ بلندی کشید و خودش را جلو کشید تا فرار کند؛ اما این بار شدید تر در آغوشش قفل شد.

طوری که حتی نتوانست خودش را تکان دهد.

– بتمـــرگ سرجـــات و تکون نخور. حتی سر ســـوزن…

این حرف را که گفت، دوباره صدای سوت در گوشش پیچید؛ این بار با شدت زیادتری و مسلخ شد.

دستور پشت صدایش، او را وادار کرد که اطاعت کند و همانطور خشک شده بماند.

– آفـــرین بلوندی، آفرین دختر طلایـــی…

نفسش را کنار گوشش رها می‌کرد و بو می‌کشید.

نفسش به طرز عجیبی سرد بود و باعث می‌شد لرز به تنش بنشیند.

سردِ سرد، همانند دستانش…

– اومـــم، چه بوی خوبی!

دلش می‌خواست برود و فرار کند؛ اما نمیشد.

بدنش بر خلاف میل و خواسته‌اش داشتند عمل می‌کردند و قفل شده بود.

نمی‌توانست خودش را تکان دهد.

اشک هایش صورتش را خیس کردند.

چـــرا نمی‌توانست حرکت کند؟

چـــرا خشک شده بود؟

چرا، چرا و هزاران چرا که دلیلی برایشان پیدا نمی‌کرد.

زنجیر دور کمرش را لمس کرد و ساعدش را در دستش گرفت.

چشمانش در تاریکی برق می‌زدند و شاید توهم بود.

اما فکر می‌کرد مردمک‌هایش قرمز بودند…

اگر رمان شامگاه حوا رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم ملیکا شاهوردی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

 

 

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان شامگاه حوا

حورا: رقاص، باهوش، دختری که خون افیون حوا رو در رگ‌هاش داره و پشتیبان خانواده کوچیکشه.
میکائیل: خون‌آشامی تبعید شده، بیش از حد سرد و قانون مدار.
راشن: خون آشامی دو رگه، شوخ و در عین حال جدی.
نکیسا: سر به هوا، شیطون، اهل خطر و دردسر ساز.
میثم: اهل روابط باز، پسری با قوانین خاص خودش و اهل مهمونی و عشق و حال.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید