مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان سرزمین بی‌ تعصب

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#تینیجری #دوست_ناباب #پایان_واقعی #براساس_واقعیت

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان سرزمین بی‌ تعصب

رمان سرزمین بی‌ تعصب یک رمان فروشی در حال انتشار است که بصورت هفتگی توسط نویسنده یعنی خانم زهرا زنده‌ دلان در اپلیکیشن باغ استور بروزرسانی و آپدیت می شود.

موضوع اصلی رمان سرزمین بی‌ تعصب

رمان سرزمین بی‌ تعصب سرگذشت دختریه که به‌ خاطر دوست نابابی که داره زندگیش متحول می‌شه و چوب تعصب‌ های کورکورانه رو می‌خوره.

هدف نویسنده از نوشتن رمان سرزمین بی‌ تعصب

مهم ترین هدفم از نوشتن رمان سرزمین بی‌ تعصب اعتراض به تعصب‌های بی‌ منطق بعضی از خانواده‌ها به‌ خصوص پدر و اجداد پدری.

اعتراض به برخی از قوانین که عادلانه نیست و به خیلی از خانواده‌های ایرانی اجازه می‌ده هر بلایی سر بچه‌هاشون بیارند.

پیام های رمان سرزمین بی‌ تعصب

آگاه سازی خانواده‌ها به‌خصوص پدرها بابت سخت‌گیری‌های افراطی که برای فرزندانشون به‌‌ویژه دخترها اعمال می‌کنند. پدر‌هایی که‌ به‌جای دوستی و صمیمیت، به‌جای کمک گرفتن از مشاور و روانشناس از روش‌های قدیمی و بی‌منطق برای هشیار کردن بچه‌‌هاشون استفاده می‌کنند.

آگاه سازی دخترهای نوجوان درباره‌ی انتخاب دوست مناسب، اینکه اگه خانواده‌هاشون نظری راجع به دوستشون می‌دن کمی بهش فکر کنن و باهاشون لج‌بازی نکنند، بدونن که اکثر خانواده‌ها صلاح بچه‌هاشون رو می‌خوان.

و اگه به کسی حس خوبی ندارند حتماً دلیل موجه و منطقی‌ ای داره، شاید طرز بیان شون درست و اصولی نباشه اما دلیلشون قطعاً قانع‌کننده‌ ست.

خلاصه رمان سرزمین بی‌ تعصب

رومینا دختری ساده و آرومیه که همیشه کمبود محبت رو توی زندگی خودش حس می‌کنه. اون فکر می‌کنه پدر و مادرش، برادرش رو بیشتر از اون دوست دارند و همیشه بین‌ شون فرق می‌ذارند.

همین حس باعث شده توجه و محبت براش یک نقطه ضعف بزرگ بشه. با این وجود اون سعی داره به این احساس بی‌ اعتنا باشه اما شروع دوستیش با دختری به‌ نام آیناز که دختری پر حاشیه‌ ست باعث تغییراتی در زندگیش می‌شه.

طی مدتی کوتاه رومینا به‌خاطر دوستی با آیناز، از لحاظ اخلاقی عوض می‌شه و تبدیل به دختری می‌شه که خانواده‌ اش ازش بیزارند.

پدر و مادر رومینا متوجه‌ ی تأثیر دوستی با آیناز می‌شن و سعی می‌کنند رومینا رو از مسیری که منتهی به بی‌بند و باری می‌شه نجات بدن اما این نجات دادن شبیه به هُل دادنش به‌سمت درّه می‌‌مونه و یک فاجعه‌ ی بزرگ رو رقم می‌زنه، اتفاق وحشتناکی که باعث می‌شه رومینا…

مقدمه رمان سرزمین بی‌ تعصب

اینجا هیچ پرنده‌ای توی قفس نیست. زمین اینجا سرسبز از هر جاییه، آسمون اینجا آبی‌تر از آبی دریاست. نفس کشیدن توی هوای اینجا، روحت رو جلا می‌ده و قلبت رو غرق در آرامشی رو می‌کنه که شبیه‌اش رو پیدا نمی‌کنی.

اینجا همه‌ی آدم‌ها آزادند، هر کسی هر کاری دوست داره انجام می‌ده، اینجا آدم‌ها اصلاً نمی‌دونند بدی چی هست، اینجا همه هم‌دیگه رو دوست دارند.

اینجا فرقی نداره دختر باشی یا پسر، همین که بدونند انسانی و قراره یک بار زندگی کنی، کمکت می‌کنند از این فرصت طلایی نهایت استفاده رو ببری.

اینجا هر حیوونی وجود داره اما هیچ‌کدومشون بهت آسیبی نمی‌رسونند، اینجا از چیزی نمی‌ترسی، از هیچی.

توی این سرزمین هیولای متعصبی نیست تا آزارت بده، توی این سرزمین چیزی نیست که زندگی رو به‌کامت تلخ کنه، توی این سرزمین فقط و فقط آزادی جریان داره. توی این سرزمین هیچ غم و اندوهی نیست، هیچ زور و اجباری. اینجا همون سرزمین رویاهاست، سرزمین بی‌ ظلم، سرزمین بی‌ غم، سرزمین بی‌ تعصب.

زهرا زنده‌ دلان

مقداری از متن رمان سرزمین بی‌ تعصب

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر زهرا زنده‌ دلان، رمان سرزمین بی‌ تعصب :

به ساندویچی که با هزار بدبختی از بوفه‌ی مدرسه خریدمش با حرص گازی می‌زنم و همزمان با قدم برداشتن به‌سمت ورودی راهروی مدرسه، به مهگل و نغمه می‌گم:

– از فردا دیگه خودم لقمه میارم، به این همه معطلیش نمی‌ارزه. زنگ تفریح‌مون همش ده دقیقه‌ست من هفت دقیقه‌‌ش رو توی صف موندم تا این لعنتی رو بگیرم.

مهگل تک خنده‌ای می‌کنه و همزمان با خوردن ساندویچش دستش رو دور گردنم می‌ندازه. نغمه هم از خوردن کیک و شیرکاکائوش لذت می‌بره و به ما فخر می‌فروشه.

– سه ساله دوستیم باهم، سه هزار بار گفتم هیچی مثل کیک و شیرکاکائو نمی‌شه‌ ولی شما این‌قدر شکمویید که حرف من براتون حکم چغندر رو داره.

نگاه چپ چپی بهش می‌ندازم و همین که به پله‌ها می‌رسیم سرجام می‌ایستم.

– صبر کنید غذامون رو کوفت کنیم بعد می‌ریم بالا، حداقل یک ذره به کله‌مون هوا بخوره.

نغمه سریع استقبال می‌کنه.

– پس بریم توی حیاط.

مهگل می‌خواد سری به تأیید تکون بده اما در کمال نامردی زنگ مدرسه به صدا در میاد. هر سه‌مون با قیافه‌ای ناامید و شاکی به هم دیگه نگاه می‌کنیم و همین که می‌خوام چیزی بگم خانم ناظمی که ازش متنفرم از داخل دفتر بیرون میاد و اون چشم‌های زشتش اول مارو می‌بینه.

– رایقی و عبداللهی برید بالا، زود باشید.

از اینکه فامیلی من و مهگل از دهنش نمیفته غرق خشم می‌شم و نغمه زودتر از ما واکنش نشون می‌ده.

– چشم خانم.

و بعد سریع من و مهگل رو وادار به راه رفتن می‌کنه. هر سه با قدم‌هایی تند از پله‌هایی که پدر هر پایی رو در میارند بالا می‌ریم و در نهایت به آخرین طبقه‌ی مدرسه، طبقه‌ای که مختص کلاس نهمی‌های مدرسه‌ست می‌رسیم.

من تند تند شروع به خوردن ساندویچم می‌کنم تا حداقل قبل از اومدن معلم تمومش کنم، مهگل زودتر از من تموم می‌کنه و پلاستیک ساندویچش رو توی سطل آشغال راهرو می‌ندازه. نغمه هم جلوتر از ما به‌طرف کلاس می‌ره و همین که در رو باز می‌کنه ماتش می‌بره.

کنجکاوی من و مهگل تحریک می‌شه و با شنیدن صدای داد و فریاد متوجه می‌شیم که باز دعوا شده. البته که دعواهای توی مدرسه عادیه اما هربار هیجان خودش رو داره و همین هیجان باعث می‌شه که من و مهگل قدم تند کنیم و به‌سمت کلاس بریم‌.

به همراه مهگل، کنار نغمه می‌ایستم و با دیدن اکیپ کنج کلاس، هر سه نگاه معناداری به هم‌دیگه می‌ندازیم. دعوا بین کسایی در جریانه که توی این ماهی که مدرسه باز شده کنار هم نشستند و دوست‌های جدید هم محسوب می‌شدند.

نغمه که بیشتر از این نمی‌تونه فضولیش رو کنترل کنه از دختری که ردیف اول کلاس نشسته در مورد چرایی دعوا می‌پرسه، بچه‌های هم دیگه هم سعی می‌کنند از روش‌هایی که سراغ دارند پادرمیونی کنند و به این دعوا خاتمه بدند.

من اما نگاهم به دختریه که عضو جدید کلاسه و زیاد نمی‌شناسمش، درسته سه ساله که توی همین مدرسه‌ام و اکثر بچه‌های کلاس رو می‌شناسم اما این دختر و چند نفر دیگه امسال عضو جدیدند و نمی‌شناسمش.

یک طرف دعوا به این دختر که اسمش آینازه برمی‌گرده، دختری که با غیضی آشکار به فاطمه می‌گه:

– آشغال من بهت اعتماد کردم!

فاطمه پوزخندی می‌زنه و با صدای بلندی می‌گه:

– می‌خواستی نکنی! من نمی‌خوام با دختری دوست باشم که با باباش ریخته رو هم.

صدای هین دسته جمعی بچه‌های کلاس باعث می‌شه همگی نگاه بدی به آیناز بندازند. خودم هم دست کمی از بقیه ندارم و به سختی  صدای مهگل رو از بین باقی سروصداها می‌شنوم.

– پشمام، یعنی چی با باباش ریخته رو هم؟ جم تی‌ویه مگه؟

نغمه که تا الان مشغول آمار گرفتن از اون دختر ردیف اولی بود به ما نزدیک‌تر می‌شه و همین که می‌خواد چیزی بگه صدای خانم معلم از پشت سرمون میاد. هممون با شنیدن «اینجا چه‌خبره؟» ای که خانم می‌گه حیرون می‌شیم و با دو به‌طرف صندلی‌هامون می‌ریم.

بچه‌ها با شنیدن غرغرهای معلم انگلیسی، تقریباً ساکت می‌‌شن. از سمت چپ کلاس اما هم‌چنان صدای پچ پچ میاد و این پچ‌پچ‌ها متعلق به فاطمه و دوست‌های کنارشه که دارند هم‌چنان به اون دختر حرف می‌زنند.

آیناز دختر اجتماعی و خوش صحبتیه اما نمی‌دونم چرا الان فقط به یک نقطه خیره‌ست و هیچ صدایی ازش بیرون نمیاد. برخلاف چند ثانیه‌ی پیش هیچ واکنشی نشون نمی‌ده و توی فکره.

با شنیدن صدای آهسته‌ی نغمه در حالی که می‌خواد همه چیز رو به‌صورت خلاصه برای من و مهگل تعریف کنه نگاهم رو از اون سمت کلاس می‌گیرم و به نغمه می‌سپرم.

– مثل اینکه این آینازه به دوست‌های جدیدش گفته ناپدریش اذیتش می‌کنه، اون‌ها باور نکردند و گفتن کرم از خودته. سر همین هم دعواشون شده، هر چی هست یه کاری کردند آبروش توی کل کلاس بره.

مهگل که روی صندلی کناری من نشسته پوزخندی می‌زنه و آروم می‌گه:

– این فاطمه کلاً دختر مزخرفیه، خب اصلاً دختره با ناپدریش در ارتباطه، تو چرا آبروش رو می‌بری؟ بعضی هم‌جنس‌هامون واقعاً شورش رو درآوردند.

نغمه حرف مهگل رو تأیید می‌کنه و می‌خواد چیزی بگه اما تذکر خانم معلم مانع می‌شه.

– نعیمی نمی‌خوای حرف زدن رو تموم کنی؟ کتابت رو باز کن ببینم.

نغمه دستپاچه به‌طرف کیفش مایل می‌شه و کتابش رو در میاره‌. بعد هم با انداختن نگاهی معنادار به من و مهگل غیر مستقیم بهمون می‌فهمونه که بعداً مفصل راجع به این قضیه حرف می‌زنیم.

به‌ظاهر همه‌ی بچه‌ها حواسشون رو به خانم معلم و درسی که شروع می‌کنه می‌دن اما من هر کاری می‌کنم نمی‌تونم به اون دختر فکر نکنم.

قیافش اصلاً شبیه دخترهای شر نیست. قدش کوتاهه و موهایی عسلی رنگ داره، چشم‌هاش هم تقریباً به رنگ موهاش نزدیکه و مژه‌هاش زیادی بلنده. بینی‌اش گرد و جمع و جوره و نقصی نداره، خلاصه کلیت صورتش جذاب و قشنگه.

این‌قدر همزمان با خیرگی به آیناز، به حرف‌های نغمه فکر می‌کنم که توجه‌اش معطوف نگاهم می‌شه، همین که سرش رو به‌طرفم متمایل می‌کنه سریع تکونی به سرم می‌دم و نگاهم رو به خانم می‌سپرم.

به‌ناچار کتابم رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم و خودم رو مجبور می‌کنم به توضیحات معلم‌مون گوش بدم.

از اون‌جایی که علاقه‌ی زیادی به زبان انگلیسی ندارم زمان خیلی دیرتر از همیشه می‌گذره و با گذشت نیم ساعت، خانم معلم گوشیش زنگی می‌خوره و به بیرون کلاس می‌ره.

به محض رفتن معلم، دوباره توی کلاس غلغله به پا می‌شه با این تفاوت که این بار آیناز ساکت نیست. با غیض به عقب برمی‌گرده و خطاب به فاطمه و دوست‌هاش می‌گه:

– به‌زودی تقاص این چرت و پرت‌هایی که می‌شنوم رو می‌دید.

فاطمه نیش‌خندی می‌زنه و با لحن تمسخرآمیزی جواب می‌ده.

– لابد می‌خوای بابات رو برام بیاری؟ تو که می‌گی خودش بهت دست می‌زنه، دیگه چه‌طوری می‌خواد ازت دفاع کنه؟

دخترک بیچاره عصبی می‌شه و با حرصی آشکار داد می‌زنه.

– خفه شو فاطمه، من فقط با تو درددل کردم!

بغل دستی فاطمه که اسمش نگینه سریع جواب می‌ده.

– می‌خواستی نکنی، لطفاً جات رو هم زنگ تفریح عوض کن. ما نمی‌خوایم تو پیش‌مون بشینی، هی میای از عشق و حال ناپدریت حرف می‌زنی حال ما رو بد می‌کنی. اگه واقعاً گناهی نداشتی ساکت نمی‌موندی، پس مظلوم‌نمایی نکن!

توقع دارم بلند بشه و یک کشیده‌ی محکم روی صورت اون نگین عوضی بخوابونه اما دوباره لال می‌شه. نغمه که حرصی‌تر از منه تیکه‌ای به نگین می‌ندازه و صدای باز شدن در کلاس، به نگین امونی برای جواب دادن نمی‌ده.

خشم خاصی نسبت به فاطمه و نگین پیدا می‌کنم، درسته چندین ساله که هم‌کلاسی هستیم اما توقع نداشتم به این شکل آبروی این دختر رو ببرند. برام عجیبه که تا همین دیروز این دختر رو توی جمع خودشون راه می‌دادند و امروز این‌طوری با آبروش بازی می‌کنند.

صدای بلند و رسای خانم معلم همگی رو هشیار می‌کنه تا حواسشون رو به درس بدن، بحث گرامر و لغات انگلیسی وسط میاد و بی‌اختیار آهی بیرون می‌فرستم.

از یک‌طرف بابت اتفاقی که افتاده ناراحتم و از طرف دیگه حسابی احساس خستگی می‌کنم. با اینکه دو زنگ دیگه داریم و هنوز تا تعطیلی مدرسه مونده اما دلم می‌خواد هر چه زودتر به خونه برم.

بالآخره بعد از گذشت نیم ساعت دیگه، زنگ تفریح به صدا در میاد و همگی احساس آزادی می‌کنیم. خانم معلم با گفتن «خسته نباشید» ای کلاس رو ترک می‌کنه و به محض رفتنش، غیبت کردن‌های بچه‌ها شروع می‌شه.

گروهی از بچه‌های ردیف دوم، که سمت چپ کلاس و نزدیک به میز معلم نشستند شروع به زل زدن به آیناز می‌کنند. آیناز سرش رو پایین می‌ندازه و می‌خواد از روی صندلیش بلند بشه و به بیرون بره اما فاطمه و دوست‌هاش دوباره روی روانش راه می‌رن.

– صندلیت رو بردار برو یه جای دیگه بشین.

دخترک نگاه معناداری بهشون می‌ندازه و با غیض صندلی‌اش رو به دست می‌گیره، نگاهی به اطرافش می‌ندازه و وقتی هیچ استقبالی نمی‌بینه حالت صورتش یک جوری می‌شه. دلم حسابی براش می‌سوزه و همین حس باعث می‌شه رو به مهگل و نغمه‌ای که قصد بلند شدن از روی صندلی‌هاشون رو دارند بگم:

– بگم بیاد پیش ما بشینه؟

نغمه نگاه خیره‌ای بهم می‌ندازه و مهگل که همیشه توی همه‌ی تصمیماتم پایه‌ست می‌گه:

– به‌نظرم باید از این کلاس بره تا آرامش داشته باشه ولی اگه دوست داری بگو بیاد.

لبخندی می‌زنم و با لحن بلندی که توجه‌ی همه رو جلب می‌کنه رو به اون دختر می‌گم:

– آیناز جان، بیا پیش ما بشین.

دخترک مردد نگاهم می‌کنه و نیرویی در من، وادارم می‌کنه به‌طرفش برم و کمکش کنم. کیفش رو از دستش می‌گیرم و به جایی که جایگاه همیشگی من و مهگل و نغمه‌ست اشاره می‌کنم.

– برو صندلیت رو کنار صندلی نغمه بذار.

کمی تردید داره و صدای پوزخند‌های دخترهای پشت سرش باعث می‌شه بیخیال شکش بشه، صندلی‌اش رو آروم آروم به‌طرف جای ما می‌بره و کنار صندلی نغمه می‌ذاره.

می‌بینم که برای لحظه‌ای قیافه‌ی نغمه یک‌جوری می‌شه؛ باور نمی‌کنم که اون هم مثل فاطمه و اکیپش به این دختر بدبین باشه، ترجیح می‌دم فکر کنم داره حسادت می‌کنه که قراره دوست جدیدی داشته باشیم.

آیناز با تعلل از کیفش لقمه‌ای بیرون میاره و می‌خواد بی‌سروصدا غذاش رو بخوره، فاطمه و اکیپش هم توی همین فاصله از کلاس بیرون می‌‌رن، نغمه و مهگل هم چشم انتظار منن.

– رومینا بیا بریم دیگه، دوباره نرفته باید برگردیم‌ها.

نمی‌دونم چرا اما نگاهی به آیناز می‌ندازم و رو به بچه‌ها می‌گم:

– شما دو تا برید، من نمیام.

مهگل متعجب نگاهم می‌کنه و نغمه کنایه‌ای می‌زنه.

– نو که اومد به بازار…

آروم می‌خندم و تشری می‌زنم.

– حسود، برید دیگه.

مهگل دست نغمه رو می‌گیره و واداراش می‌کنه همراهی‌اش کنه، هر چند که نگاهشون تا آخرین لحظه به روی منه اما بالآخره از کلاس خارج می‌شن.

برای حرف زدن با آیناز دست دست می‌کنم، می‌ترسم چیزی بپرسم که بیشتر ناراحتش کنه، چند گاز آروم به لقمه‌اش می‌زنه و همزمان با جمع کردن لقمه و انداختش به داخل کیفش می‌گه:

– لابد می‌خوای بپرسی اون‌ها راست می‌گن یا دروغ، درسته؟ واسه همین گفتی بیام پیش شما…

سریع میون کلامش می‌پرم.

– نه به‌خدا، همچین قصدی ندارم. فقط می‌خوام بدونم چرا این‌قدر زود بهشون اعتماد کردی و حرف دلت رو بهشون گفتی. تو که یک ماه هم نیست به این مدرسه اومدی و هیچ‌کس رو خوب نمی‌شناسی.

آهسته سری تکون می‌ده.

– درسته، نباید بهشون اعتماد می‌کردم ولی من هیچ‌وقت دوست صمیمی‌ای به اون صورت نداشتم. با فاطمه‌اینا احساس راحتی می‌کردم، نمی‌دونستم وقتی متوجه بشن اینطوری پشتم رو خالی می‌کنند و بهم تهمت می‌زنند.

متفکرانه نگاهش می‌کنم و اون بعد از سکوتی چند ثانیه‌ای ادامه می‌ده.

– هر چند زیاد فرقی به‌حالم نمی‌کنه. وقتی مامانم باور نمی‌کنه چه انتظاری از بقیه می‌ره.

نگاه بُهت زده‌ام رو بهش می‌سپرم.

– یعنی چی؟ یعنی فکر می‌کنه دروغ می‌گی؟

سری به تأیید تکون می‌ده و چشم‌های عسلی رنگش اطراف‌مون رو کنکاش می‌کنه.

– آره، هیچ‌کس حرفم رو باور نمی‌کنه. فکر می‌کنند دروغ می‌گم، مامانم می‌گه حتی اگه یک درصد هم حقیقت داشته باشه نمی‌تونم کاری برات کنم چون همین شوهر دومی رو هم به‌زور پیدا کردم و نمی‌تونم به‌خاطرت باهاش درگیر بشم.

بی‌اختیار تکونی به لب‌هام می‌دم.

– خب به بابات بگو.

آیناز تلخندی می‌زنه.

– بابام نیست.

نگاه ترحم‌آمیزی بهش می‌ندازم.

– فوت کرده؟

سریع سری به نفی تکون می‌ده.

– خدانکنه، توی زندانه.

هر چه‌قدر بیشتر می‌گذره با شنیدن سرگذشت این دختر بیشتر یاد فیلم‌ها و رمان‌ها میفتم. مگه می‌شه یک آدم این‌قدر پر از مشکل باشه؟ درسته هممون توی زندگی‌هامون یک سری کاستی‌ها داریم اما دیگه این‌قدر؟ این انصاف نیست.

پوف کلافه‌ای می‌کشم و سعی می‌کنم آرومش کنم.

– من تو شرایط تو نیستم، می‌دونم خیلی سخته ولی این دلیل نمی‌شه به آدم‌ها این‌قدر زود اعتماد کنی. الان کل کلاس می‌دونند و ممکنه هر روز با یک سری حرف‌ها اذیتت کنند.

پوزخندی می‌زنه و سرش رو پایین می‌ندازه.

– مهم نیست، باز هم مدرسه به نسبت خونه‌مون برام قابل تحمل‌تره.

از غم توی لحن این دختر مو به تنم سیخ می‌شه. با شنیدن مشکلاتش اون هم به همین شکل خلاصه توی دلم به خودم تشری می‌زنم که چرا ناشکری می‌کنم.

باز من دردم فقط یک فرق گذاشتن ساده‌ست، درد من عشقیه که حس می‌کنم پدر و مادرم نسبت به برادرم بیشتر دارند تا من اما می‌دونم دوستم دارند، شاید کمتر از برادرم رضا، اما دوستم دارند.

دستی روی شونه‌اش می‌ذارم و دلداریش می‌دم.

– چی بگم، بگذریم. شما تازه اومدید کرج؟ یا مدرسه‌ت رو عوض کردی؟

باز هم خواسته یا ناخواسته بهم اطلاعات اضافی می‌ده.

– نه، من تا همین یک‌سال پیش با مامان بزرگ و بابام توی لاهیجان زندگی می‌کردم اما وقتی که بابام افتاد زندان مجبور شدم بیام پیش مامانم، مامانم هم چون شوهرش اینجاییه مجبوره اینجا زندگی کنه.

با اینکه همش توضیح می‌ده اما من کنجکاوی‌ام بیشتر می‌شه، به سختی جلوی خودم رو می‌گیرم تا بیشتر از این توی زندگیش فضولی نکنم.

– پس در اصل شمالی هستی، چه خوب.

لبخندی می‌زنه.

– آره شمال رو خیلی دوست دارم ولی مجبورم اینجا باشم، حداقل تا وقتی که بابام آزاد شه.

می‌خوام بپرسم «کی آزاد می‌شه» اما یک چیزی مانعم می‌شه و سکوت می‌کنم. چند ثانیه هردومون ساکت می‌مونیم و در نهایت با شنیدن صدای زنگ مدرسه، آروم می‌خندم.

– به‌خدا این زنگ تفریح نیست، زنگ ظلمه.

تک خنده‌ای می‌کنه و به یک‌باره می‌پرسه:

– تو اسمت رومیناست درسته؟

آهسته سری تکون می‌دم و اون ادامه می‌ده.

– مطمئنی می‌خوای پیشتون بشینم؟ دوستات بهت گیر ندن.

چشم غره‌ای بهش می‌زنم.

– دوستام خداروشکر مثل فاطمه و بغل دستی‌هاش نیستند. همین‌جا بشین و به چیزهای دیگه فکر نکن.

لبخند رضایت‌بخشی می‌زنه.

– مرسی.

می‌خوام «خواهش می‌کنم» ای بگم که همون لحظه فاطمه و دوست‌هاش به علاوه دوست‌های خودم وارد کلاس می‌شن. فاطمه با دیدن من که نزدیک آیناز نشستم پوزخندی می‌زنه و من با نگاهم براش خط و نشون می‌کشم.

نغمه و مهگل هم به‌طرف ما میان و نغمه به یک‌باره چیزی به من می‌گه و به لبخند تازه متولد شده‌ی آیناز گند می‌زنه.

– رومینا تو بیا جای من بشین، من بین تو و مهگل می‌شینم.

این یعنی دوست نداره کنار آیناز بشینه، خب چرا؟ مگه این دختر چه مشکلی داره؟

خیلی دوست دارم بهش تشری بزنم اما به‌خاطر اینکه همه چیز رو عادی نشون بدم به گفتن یک «باشه» بسنده می‌کنم.

سریع بلند می‌شم و روی صندلی نغمه می‌شینم. حالا ما جزء ردیف‌های آخر سمت راست کلاسیم با یک عضو جدید، یک عضوی که هیچ‌کس دوست نداره کنارش بشینه.

***

به‌سختی استکان چای رو به لب‌هام نزدیک می‌کنم و نگاه خواب آلودم رو به محتویات روی سفره می‌ندازم. امروز بی‌اندازه خوابم میاد و اصلاً دلم نمی‌خواد به مدرسه برم اما می‌دونم اگه حرف نرفتن رو بزنم غرغرهای مامان و بابا شروع می‌شه.

– رضا مادر، بیا بشین صبحونه‌ت بخور دیرت می‌شه‌ها.

به مامانم که هنوز چشم انتظار بیرون اومدن برادرم از اتاقشه نگاهی می‌ندازم و دوباره اون حس‌های مزخرف به‌سراغم میاد. از زمانی که یادم میاد هر روز سر همه‌ی وعده‌های غذایی با دقت به حرکات و رفتار مامان و بابا نگاه می‌کنم، به اینکه با من چه‌‌جوری حرف می‌زنند و با رضا چه‌جوری.

بی‌اختیار توی دلم به خودم بد و بیراه می‌گم و لقب «بدبین» رو روی خودم می‌ذارم اما مثل همیشه مامان باعث می‌شه حرفم رو پس بگیرم، مثل همیشه مطمئن می‌شم که برادرم رو یک جور دیگه دوست دارند.

– رضا، بیا دیگه پسر.

سرم رو پایین می‌ندازم و از روی سفره بلند می‌شم، مامان به‌محض تکون خوردنم آدرس جایی که لقمه‌های من و رضا رو آماده کرده رو می‌ده.

– رومینا لقمه‌ت رو روی اپن گذاشتم، زود بردار و برو تا دیرت نشده.

«باشه‌» ای می‌گم و سریع به سمت آشپزخونه می‌رم. با دیدن سه لقمه‌ای که روی اپنه تلخندی می‌زنم، این صحنه برای من همیشه آشناست. از هر چیزی یکی برای منه و دو تا برای رضا، چرا؟ چراش رو می‌دونم اما کاش نمی‌دونستم.

– یکیش برای منه مامان؟

مامان با دهن پر جوابم رو می‌ده.

– آره مادر.

بی‌رمق لقمه‌ام رو از روی اپن برمی‌دارم و با لحنی که کمی بغض توش جریان داره رو به بابایی که سخت مشغول خوردن صبحانه‌ست می‌گم:

– بابا نمی‌خواد من رو برسونی، تو صبحونه‌ت رو بخور من خودم می‌رم.

زود لقمه‌ام رو توی کیفم می‌ذارم و با برداشتن کیفم از روی مبل می‌خوام به‌طرف در برم اما بابا سریع از روی زمین بلند می‌شه و با صدای گرفته‌ی اول صبحی‌اش می‌گه:

– خودم می‌رسونمت، کفشت رو بپوش برو تا پارکینگ من هم الان میام‌.

مخالفت نمی‌کنم چون می‌دونم دوباره غر می‌زنه، بی‌حرف کتونی‌ام رو می‌پوشم و قبل رفتن، مامان صدام می‌زنه.

– رومینا، موهات رو بپا تا دوباره بهت گیر ندن. من حوصله ندارم بعداً سه ساعت حرف‌های ناظمت رو گوش بدم‌ها.

تلخندی می‌زنم.

– باشه مامان.

می‌خوام «خداحافظ» ای بگم که همون لحظه آقا رضا تشریف فرما می‌شه و با ورودش به پذیرایی حواس مامان و بابا رو پرت می‌کنه. من هم بدون خداحافظی به سمت راه پله‌ها می‌رم و با قدم‌هایی تند خودم رو تا پارکینگ می‌رسونم.

تا اومدن بابا خودم رو با کتابی که امروز پرسش شفاهی‌اش رو دارم سرگرم می‌کنم و بعد از اومدن بابا سوار ماشینش می‌شم.

مثل همیشه اولین مسافر این تاکسی زرد رنگ منم با این تفاوت که نیازی به پرداخت کرایه نیست.

بابا بعد از گرم شدن موتور ماشین، شروع به حرکت می‌کنه و مسیر مدرسه‌ام رو که همش ده دقیقه با خونه‌مون فاصله داره رو پیش می‌گیره.

کمی دیرتر از ده دقیقه به مدرسه می‌‌رسیم و دلیلش ترافیک‌های اول صبح کرجه. با اینکه هر روز از مامان و بابام دلخورم اما دلم نمیاد بدون بوسیدن صورت بابا از ماشینش پیاده شم، همین که می‌بوسمش لبخندی روی لب‌هاش جا می‌گیره و مثل همیشه دستش رو توی جیبش می‌کنه.

– پول تو جیبی دیروزت رو داری دخترم؟

نگاهی به ورودی مدرسه می‌کنم و می‌بینم که اکثر بچه‌ها دارند با دو به داخل می‌رن.

– آره بابا.

طاقت نمیاره و دوباره یک تراول پنجاه تومنی بهم می‌ده.

– اینم بگیر، خرت و پرت نخری‌ها رومینا، هر چی خواستی فردا می‌ریم فروشگاه می‌خریم. گرسنه‌ت شد یه چیز درست و حسابی بخور.

بی‌اراده لبخندی می‌زنم و با تشکری کوتاه از ماشین پیاده می‌شم. به قدم‌هام سرعت می‌بخشم و وارد حیاط بزرگ مدرسه‌مون می‌شم.

از اون‌جایی که خبری از توی صف موندن نیست زود راهی کلاس‌مون می‌شم. با دو از پله‌ها بالا می‌‌رم و همین که به طبقه‌ی خودمون می‌رسم شروع به آروم قدم زدن می‌کنم.

آهسته به‌طرف کلاس‌مون می‌رم و با دیدن در باز متوجه می‌شم که خبری از اومدن معلم‌مون نیست. همین که وارد محیط کلاس می‌شم نگاه همه‌ی بچه‌ها یک دور به روم می‌شینه و زیر یک دقیقه همگی به حرف زدن‌شون با هم‌دیگه ادامه می‌دن.

با دیدن مهگل و نغمه لبخند زنان به سمت‌شون می‌رم و بعد از سلام و احوال‌پرسی باهاشون به صندلی خالی آیناز نگاهی می‌ندازم.

– نیومده هنوز؟

نغمه نچی بیرون می‌فرسته و مهگل به‌سمتم کمی خم می‌شه.

– فکر کنم امروز نیاد.

نغمه سریع حرف مهگل رو تأیید می‌کنه.

– آره، پرسش شفاهی داریم احتمالاً به‌خاطر همون نمیاد. خانم حسابی تنبله.

و بعد کنایه‌آمیز رو به من می‌گه:

– این تنبله رو آوردی پیشمون ما هم تنبل می‌شیم‌ها.

چپ چپ نگاهش می‌کنم.

– توی همین سه چهار روز فهمیدی تنبله؟

چشم‌غره‌ای به روم می‌زنه.

– یک ماهه مدرسه شروع شده، هیچ‌وقت کتاب به دست ندیدمش.

می‌خوام بهش بتوپم اما مهگل به‌جام اینکار رو می‌کنه.

– تو که همیشه خرخونی نغمه، نگران تنبلی دیگران نباش.

نغمه برای چند ثانیه سکوت می‌کنه و بعد بی‌مقدمه و خیره به جای قبلی آیناز می‌گه:

– نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمیاد، حس می‌کنم فاطمه‌ و دوست‌هاش حق دارند باهاش در افتادند.

نغمه رو چندین ساله می‌شناسم اما هیچ‌وقت اینطوری بدبین ندیده بودمش.

– اون وقت چرا ازش خوشت نمیاد؟

سؤال مهگل باعث می‌شه یکمی خوش‌حال شم، خداروشکر که اخلاق و افکار مهگل بهم نزدیکه.

نغمه پیچ و تابی به بدنش می‌ده و سرش رو روی میز صندلی‌اش می‌ذاره.

– کلاً وایب خوبی از حرف‌هاش و نگاه‌هاش نمی‌گیرم، شاید بگید حسودی می‌کنم ولی اینطوری نیست، یه جوریه برام.

اگر رمان سرزمین بی‌ تعصب رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم زهرا زنده‌ دلان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان سرزمین بی‌ تعصب

رومینا: ساده و بی‌ریا، آرام و بی‌حاشیه، خواهان توجه و محبت

آیناز: یاغی و لج‌باز، دو رو و فریب‌کار، پرحاشیه و شیطان

نوید: موجه و محجوب، صادق و قابل اعتماد، حامی و پشتیبان

حسام: عقده‌ای و کینه‌توز، حساس و زود رنج، پرخاشگر و بی‌ملاحظه

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید