مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان رامشگر

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#انتقامی #ماجراجویی #رازآلود #تناسخ #دژاوو #پلیسی #مشکلات_زنان

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان رامشگر

برای دانلود رمان رامشگر به قلم بهار نوری نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان رامشگر را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان رامشگر

رمان رامشگر روایت بالرین معروفیه که زندگی قبلیش رو به یاد می‌آره و ناخواسته وارد یک تناسخ عجیب می‌شه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان رامشگر

هدفم از نوشتن رمان رامشگر بیان مشکلات دختران در جامعه ما و همچنین  اگاهی مخاطب درباره علم تناسخ است.

پیام های رمان رامشگر

اول اینکه با دختراشون مهربون‌ تر باشن، اجازه بدن فرزندانشون در کانون گرم خانواده احساس امنیت و آرامش داشته باشن و در چارچوب سالم خانواده به علایقشون برسن.

دوما اطلاع رسانی درباره علم تناسخ؛ من سعی می‌کنم در هر رمانی که می‌نویسم به یک نوع ژانر متفاوت اشاره کنم. این بار در رمان رامشگر دلم می‌خواست به تناسخ اشاره کنم که واقعا علم جالب و قابل تاملیه.

خلاصه رمان رامشگر

دختری به نام راسا که در شهر مشهد دیده به جهان گشوده، وقتی به سن جوانی می‌رسد متوجه ارتباط عمیق ذهنی و فکری که می‌تواند با آینده و لحاظات ثبت نشده برقرار کند می‌شود. اما این احساس را نادیده می‌گیرد یا فقط به شکل یک خرافه یا اتفاق تصادفی به قضیه می‌نگرد.

او در زندگی تنها دارایی‌ اش دو چیز است: کلاس رقص باله و پسری به نام مهرپور که مخفیانه دوستش دارد.

بی‌شک اگر انقلابی در زندگی‌اش ایجاد شود، انقلابی که باعث از بین رفتن خجالتی بودنش باشد؛ او قطعا تبدیل به یک رقاص حرفه‌ای خواهد شد و آن انقلاب زمانی برپا می‌شود که مهرپور با خیانتی که به راسا می‌کند، باعث مرگ او می‌شود. اما این پایان داستان نیست…

همزمان با مرگ راسا، دختری با موهای خرمایی و چشمانی قهوه‌ای در مرکز شهر روتردام هلند دیده به جهان می‌گشاید. دختری با صدا و چهره‌ای شبیه به راسا که حرکات باله را بدون رفتن به آموزشگاه به صورت حرفه‌ای بلد است. و این آغاز راه پر پیچ و خم اوست…

مقداری از متن رمان رامشگر

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر بهار نوری، رمان رامشگر :

اکثرا وقتی خیلی خسته بود و عمیق می‌خوابید، از آن خواب‌های عجیب خبری نبود. اما انگار مدتی بود آن خواب‌های لعنتی دست از سرش بر نمی‌داشتند.

شنبه بود؛ باز هم یک هفته کسل کننده با سردرد و تپش قلب شروع می‌شد!

لبه تخت نشسته بود و به خوابی که مدتی بود به جای آلارم ساعت بیدارش می‌کرد، فکر می‌کرد…

آن خواب‌های عجیب چه علامتی داشت؟ از کی باید مشاوره می‌گرفت؟ از کجا باید می‌فهمید این خواب‌ها چه تعبیری دارد؟

کلافه هر دو دستش را به صورتش کشید و از جا بلند شد. لحظه آخر برگشت و کارت کارن مهرپور را از زیر بالشتش برداشت و در جیب گذاشت.

حوصله صبحانه خوردن هم نداشت؛ در اتاق حاضر شد و با فرم مدرسه از اتاق خارج شد.

آشپزخانه اپن و نسبتا بزرگشان درست رو به روی اتاق راسا بود، اما فاصله زیادی داشت و همین باعث می‌شد مادر که سر و صدایش از آنجا می‌آمد، او را نبیند.

بعد از شستن دست و صورتش، وارد آشپزخانه شد.

سفره طبق روال هر روز چیده شده بود. راسا خم شد و مشتی گردو برداشت؛ سپس با گفتن:” سلام صبح به‌خیر؛ من دارم می‌رم.”، به سمت در آشپزخانه نزدیک شد که با صدای مادر بلافاصله ایستاد.

_صبحونه نخورده کجا می‌ری؟

_میل ندارم ممنون.

راسا بعد از تشکر کوتاهی، قصد خروج از آشپزخانه را کرد که دوباره با صدای مادر متوقف شد.

_فکر نکن کارهای دیروزت بی‌جواب می‌مونه. نمی‌تونی انقدر سرکش و آبرو بر باشی!

خوب می‌دانست طرف صحبت مادر چه چیزی است! هر زمان بارمان را می‌دید، بعدش منتظر یک دعوای طولانی از طرف مادر بود؛ چون نمی‌توانست با بارمان رفتار خوبی داشته باشد و مادر از این موضوع بسیار دل‌چرکین بود.

می‌دانست اگر چیزی بگوید به دعوا می‌افتند و این‌گونه هم صبحش خراب‌تر می‌شد، هم زمان را از دست می‌داد.

پس بی‌حرف از آشپزخانه خارج ‌شد و به سمت در خروجی رفت. به دنبالش صدای مادر که از حرص می‌لرزید بلند شد.

_با تو نیستم مگه؟

_باز چه خبر شده اول صبح؟

صدای عصبانی مادر و صدای خواب‌آلود پدر را بی‌جواب گذاشت و از خانه بیرون زد.

با آنکه تمام مدت ساکت بود و به ظاهر خونسرد، اما قلبش تپش خیلی بدی گرفته بود.

هر روز دعوا!

هر صبحش با بدی و داد و ناسزا شروع می‌شد… مگر یک دختر هفده ساله چه‌قدر توان مقابله داشت؟

او هیچ محبتی لازم نداشت؟ اتفاقا الان در سن حساسی بود که دلش محبت می‌خواست. دلش نوازش مادرانه و محبت پدرانه می‌خواست…

دلش گرم پدرش بود اما با رفتاری که پدر آن روز از خود نشان داد، دیگر خود را تنهای تنها می‌دید!

حس سکته بهش دست داده بود و هرچقدر بیشتر به این بحث‌ها فکر می‌کرد، بیشتر حرص می‌خورد!

نفهمید کی زمان گذشت و به مدرسه رسید؟

وفتی به پارک کنار مدرسه رسید، به خود آمد. هیجان زیادی به یکباره به قلبش چنگ زد…

اطراف را یک بار به سرعت و بار دوم با دقت از نظر گذراند… چشمش فقط پی یک چیز بود؛ کارن مهرپور! مربی جذابی که امیدوار بود امروز هم برای ورزش به این پارک آمده باشد…

با ضربه دستش روی شانه‌اش، “هین” بلندی کشید و از جا پرید و به عقب برگشت.

باورش نمی‌شد او مقابلش باشد!

_دنبال چیزی می‌گردی؟

راسا که انگار لال شده بود، فقط نگاهش می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

_بازم فرار کردی؟

راسا اما همچنان مات بود…

روی صورت کارن مهرپور، این بار خبری از ته‌ریش نبود؛ حالا صورتش در نور آفتاب برق می‌زد و استخوان زاویه فکش با هر بار حرف زدن تکان می‌خورد.

با تکان دست کارن جلوی صورتش، به خود آمد و چشم از صورت او گرفت.

کارن می‌خندید وقتی که گفت:

_هی دختر خوبی تو؟ به چی اونجوری خیره‌ای؟

راسا از شدت خجالت لب گزید و سرش را پایین انداخت. کارن خنده‌اش را تشدید کرد و با پوزخند صدا داری گفت:

_اون روز که خیلی قاتی و داد بیدادی بودی! یهو چرا این‌قدر مظلوم شدی؟ زبونتو ببینم! نکنه موشه خورده؟

راسا به خود آمد و سعی کرد اعتماد به نفسش را حفظ کند. کارن برای او خیلی شخصیت عجیبی داشت. انگار دو شخصیت متفاوت در ذهنش پرورش یافته بود؛ یکیشان کارن مهرپوری بود که با راسا در پارک کوچک کنار مدرسه‌ وقت می‌گذراند و بسیار خوش برخورد و خاکی است، همانی که شوخی‌ها و مزه پراندن‌هایش تمامی ندارد؛ دیگری کارن مهرپوری که راسا او را به شکل یک کادت طلایی یا یک استاد جدی و بزرگ باله می‌دید و آرزو داشت شاگردش باشد!

نمی‌دانست کدام را باور کند و هر بار که به چشم‌های قهوه‌ای او نگاه می‌کرد، همین پرسش در ذهنش ایجاد می‌شد. سعی کرد این بار هم طوری رفتار کند که گویی هیچ چیز از جایگاه والای کارن نمی‌داند و گفت:

_زبونمو موش نخورده! یه لحظه حواسم پرت شد.

کارن لبخند شیطونی زد و به راه افتاد، با این کارن، راسا را مجبور کرد با او هم‌قدم شود. سپس گفت:

_پرت چی بود حواست؟

چطور می‌توانست بگوید پرت تو؟

_هیچی! همین‌جوری؛ داشتم فکر می‌کردم.

کارن روی اولین نیمکت نشست؛ پاهایش را با فاصله از هم گذاشت و هر دو دستش را به حالت راحتی روی پشتی نیمکت پهن کرد.

سپس به راسا نگاه کرد؛ راسا جلوی آفتاب ایستاده بود و کارن برای دیدن او چشم‌هایشرا جمع کرد.

_چرا نمی‌شینی؟ باید بری مدرسه؟

در آن شرایط به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد، مدرسه بود!

کنار کارن نشست. هنوز هم یکی در میان نگاهش به کارن بهت زده بود!

بی مقدمه گفت:

_تو کی هستی؟

کارن که انتظار این سوال را از او نداشت، کمی مکث کرد و ابرو بالا انداخت. سپس سری تکان داد و گفت:

_پس کارت رو کامل خوندی!

_اونم چند بار! چون باورم نمی‌شد.

_حالا چی شد که باورت شده؟

_پرسیدم… پرسیدم و فهمیدم که اسم اونی که فراخوان داده و استاد نمایشه، واقعا مهرپوره! ولی تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ مگه نباید الان برای نمایش آماده بشی؟

کارن تمام مدت به او خیره بود. نگاهش طوری بود که گویی دارد بد محبت به شیرین بودن یک شخص دوست داشتنی نگاه می‌کند! وقتی حرف راسا تمام شد، لبخندی روی لب‌هایش نشست و گفت:

_درسته. من کارن مهر پور هستم و اون کارت کاری منه. ولی یه چیزی رو راجع به من اشتباه متوجه شدی!

راسا منتظر نگاهش کرد. دیگر ترسی از خیره شدن به او نداشت. انگار هر کسی را برای بار دوم ملاقات کنی دیگر آشناست؛ حتی غریبه‌ی دیروز در دومین دیدار آشنا می‌شود!

کارن ادامه داد:

_درسته که من خودم چندین ساله توو حرفه باله فعالیت می‌کنم و شاگردهای خودم رو دارم؛ من هم تا حدودی شناخته شده هستم؛ اما اون‌قدر بزرگ نیستم که همچین نمایشی برگزار کنم! خودم هم هنوز پیش استاد این کنسرت نمایش، یک شاگردم. من قدیمی ترین شاگردشم و الان با هم رابطه کاری عمیقی داریم. من مدیر برنامه‌هاشم، برای نمایش‌هاش نیرو پیدا می‌کنم، برای کلاس‌هاش شاگرد خصوصی پیدا می‌کنم و… به طوری کلی دست راست و چپ و پا و سر و… همه چیزشم!

راسا تمام مدت گیج و مبهوت به کارن خیره بود! خودش را برای چیز بزرگ‌تری آماده کرده بود؛ اما الان که فکر می‌کرد، این‌هم بد نبود. یعنی عالی بود!

راسا با حسرت پرسید:

_نمایش چه تاریخی شروع می‌شه؟

_شهریور.

_دو ماه تمرین کافیه برای یاد گرفتن؟

_بچه‌ها همه بهترین بالرین‌های کشورن! معلومه که کافیه.

با این جمله، راسا به این فکر کرد که اگر او هم برای این نمایش می‌رفت، ازش به عنوان بالرین برتر یاد می‌شد…

در چشم‌هایش غم و حسرت موج می‌زد وقتی که گفت:

_تیم تکمیل شده؟

کارن لبخندی زد، از نیمکت فاصله گرفت و دست راسا را در دست گرفت؛ راسا از این کار او گر گرفت و در جایش تکانی خورد… ذهنش دستوری مبنی بر اینکه دست نحیفش را از میان دستان مردانه کارن جدا کند، نمی‌داد!

دست‌هایش گرم بود، بزرگ بود و حس امنیت و آرامشی وصف نشدنی که با هیجان و تپش قلب همراه بود را به راسا تزریق می‌کرد!

_نه هنوز تکمیل نشده. هنوز به یه دختر مو فرفری که از مدرسه فرار می‌کنه نیاز داریم!

با این حرف او، راسا دستش را از میان دست‌های او بیرون کشید و ناخواسته به سمت مقنعه‌اش برد… چادر و مقنعه‌اش کمی عقب رفته بود و چند تار از موهای فرفری‌اش بیرون ریخته بود. با خجالت وضع مقنعه‌اش را درست کرد و محجوب سر جایش آرام گرفت. کارن که تمام مدت به او خیره بود و لبخند می‌زد، در آخر گفت:

_حیف نیست اون موهای قشنگت رو زیر چادر و مقنعه خفه می‌کنی؟

راسا نگاهش را به سمت او بالا آورد. کارن امروز عجیب شده بود! چرا اینگونه نگاهش می‌کرد؟

_من خانواده مذهبی‌ای دارم.

_پس خودت چی؟ حتی اجازه ندادن سبک خودتو پیدا کنی؟

کارن آرام حرف می‌زد، صدایش بم، مردانه و آرام‌بخش بود. به راسا این حس را منتقل می‌کرد که تنها نیست. او را خیلی خوب درک می‌کرد…

راسا لبخند محزونی به کارن زد و به همین جواب پر سکوت اما پر حرف بسنده کردند!

کارن برای اینکه جو را عوض کند، با چهره‌ سرحال و شاداب همیشگی‌اش گفت:

_نمی‌خوای امروزم بری مدرسه؟

راسا با این حرف نگاهش به سمت راهی که به مدرسه می‌رسید کشیده شد، سپس خیره به کارن سری به اطراف تکان داد.

_واقعا دلم نمی‌خواد برم!

_پس نرو! تو فقط یک بار زندگی می‌کنی راسا؛ فقط یک بار یه دختر شونزده ساله هستی! چرا اونطوری که دلت می‌خواد نباشه؟

راسا لبخند پر حسرتی زد و زیر لب زمزمه کرد:

_کاش می‌شد!

_اگه بخوای میشه!

راسا تیز او را نگاه کرد که منظورش را بپرسد، اما کارن زودتر گفت:

_تو اگر بخوای، من می‌تونم برای مسابقه آماده‌ت کنم! خودم شخصا!

راسا چشم‌هایش برق زد…

تا قلبش خواست به هیجان درآید و خون را تند تر پمپاژ کند، عقل دستور دیگری داد!

راسا با حالی پژمرده گفت:

_ولی چجوری؟

_تو به اونش کار نداشته باش! مگه نمی‌گی خانواده‌ت نمی‌ذارن بری کلاس؟ باشه! نمی‌ری. ولی این به این معنی نیست که کلا باله رو بذاری کنار!

راسا با حالتی گیج به او نگاه می‌کرد که کارن لبخندی دندان نما زد و از جا بلند شد. دستش را به سمت راسا گرفت و گفت:

_اونجوری هنگ به من نگاه نکن! تو که مدرسه نمی‌ری، حداقل پاشو بریم یه چیزی بخوریم، من مردم از گرسنگی!

راسا چند لحظه نگاهش کرد و سپس زد زیر خنده. درحالی که کارن با ابرویی بالا پریده او را نگاه می‌کرد، بین خنده گفت:

-آخه مگه این‌جا تهرانه که دختر پسر با هم راحت برن بیرون و کسی عین خیالش نباشه؟ این‌جا اولا همه من رو می‌شناسن، دوما حداقل یه نفر پیدا می‌شه بهمون خرده بگیره. نمی‌شه! خطرناکه! دنبال دردسر نیستم زنگ بزنن خانواده‌م!

کارن خندید و گفت:

_چقدر شیرین حرف می‌زنی!

راسا که انتظار این حرف را نداشت، سرخ شد و سرش را پایین انداخت. با صدای کارن دوباره به او نگاه کرد.

_مگه من گفتم بریم این نزدیکی؟ می‌ریم یه جای دور که کسی نه تو رو بشناسه نه بهمون کاری داشته باشن.

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

_ساعت تازه نه صبحه! من تا چهار بر می‌گردونمت همینجا!

راسا دختر شجاعی نبود. واقعا نبود! الان هم خیلی از اینکه خانواده‌اش بفهمند، ترس داشت. می‌دانست همین یک ذره آزادی که الان دارد را هم از دست می‌دهد و عملا در خانه زندانی می‌شود.

اما ترس دیگری هم داشت… ترس از دست دادن کارن! کارنی که دومین دیدارش با او بود و با اینکه هنوز او را درست نمی‌شناخت، عجیب توانسته بود به دست‌های مردانه‌اش اعتماد کند…

کارن که نگاه مردد او را دید، دستش را محکم تر به سوی او گرفت و گفت:

_بیا! زود بر می‌گردیم.

راسا لبخندی زد و از جا بلند شد. دلش نمی‌خواست دست کارن را نادیده بگیرد اما تربیتش مجبورش می‌کرد آن را نگیرد!

شانه به شانه کارن به سمت ماشین‌های پارک شده کنار پارک، به راه افتادند. راسا تمام راه با استرس به اطراف نگاه می‌کرد. پارک خلوت بود و به جز چند پیرمرد که روی نیمکتی نشسته و درحال صحبت بودند، خبری نبود!

سرش را پایین انداخت و با عجله از کنار آن‌ها رد شد و به سمت کارن رفت…

وقتی سوار ماشین لوکس کارن شدند، وقتی گرما و نرمی ماشین را حس کرد، وقتی کارن به راه افتاد و صدای آهنگ کلاسیکی از ضبط پخش شد، استرسش چند برابر شد… او چه‌کار کرده بود؟ با یک غریبه کجا می‌رفت؟ اگر بلایی سرش می‌آورد؟ تازه فهمید چه غلطی کرده بود که راه برگشتی هم نداشت!

حتما کارن هم این استرس او را فهمید که گفت:

_نگرانی؟

راسا سری به اطراف تکان داد و با حالی دستپاچه گفت:

_نه. چرا نگران باشم؟

کارن به سمت او خم شد، درحالی که راسا خود را عقب کشید، او در داشبورد را باز کرد. آرنجش با پای راسا در تماس بود و خودش نزدیک‌تر از قبل! وقتی جعبه عینکش را برداشت و عقب رفت، راسا نفسش را با خیال راحت فوت کرد…

کارن عینکش را زد و در آینه نگاهی به خود انداخت. دستی در موهایش کشید و دوباره حواسش را معطوف رانندگی کرد.

خیلی جذاب بود! و هیچکس نمی‌توانست این را رد کند…

زیرچشمی نگاهی به راسا انداخت و گفت:

_اولین بارته؟

راسا با چشم‌های درشت از ترس و تعجب به او خیره شد و گفت:

_هان؟

کارن لبخند دندان نمایی زد و گفت:

_تاحالا با پسری بیرون رفتی؟

راسا که منظور او را فهمید، کمی خیالش راحت شد.

اخمی کرد و دست به سینه به صندلی تکیه داد.

_چه فکری راجع‌بهم کردی؟ اینکه قبول کردم باهات بیام به این معنی نیست که من…

_دختر جون وایسا! تا کجا ها رفتی؟! من اصلا منظوری نداشتم؛ فقط خواستم بهت بگم واقعا باعث افتخارمه اولین پسری که می‌برتت بیرون منم!

راسا که با شنیدن این حرف نرم شده بود، زیرچشمی نگاهش کرد و با خجالت زمزمه کرد:

_ممنون.

لبخند کارن پررنگ شد و تا خواست چیزی بگوید، صدای زنگ تلفنش بلند شد…

با دیدن شماره، نگاهی به راسا انداخت؛ اینطور که به نظر می‌رسید، حواسش به کارن نبود!

بالافاصله که دکمه اتصال را زد، صدای مردانه‌ای در گویش پیچید…

_خیلی فس‌فس می‌کنی… بقیه رسیدن، فقط تو موندی! آپولو هوا می‌کنی؟ بیست و هشت روز دیگه حرکته. خودت می‌دونی اگر تا اونموقع نیاریش، چه عواقبی برای تو و اون دختر داره!

صدای بوق ممتد، روانش را به بازی گرفت…

این‌بار حتی نگذاشته بود حرف بزند!

گوشی را از گوشش فاصله داد و روی پایش گذاشت.

وقتی این پروژه را قبول کرده بود، می‌دانست سخت است؛ اما این را هم می‌دانست که زندگی‌اش از این رو به آن رو می‌شود!

این اولین بارش نبود؛ این اولین دختر نبود! او توانسته بود خودش را ثابت کند و پیش آقا خودی نشان دهد… اما حالا این کارهایشان را نمی‌فهمید! هرچه سریع تر باید کار را یکسره می‌کرد!

_کــــــــــارن!

با صدای جیغ راسا، از دنیای افکارش بیرون پرید و به او نگاه کرد. راسا وحشت زده به جلو خیره بود و یک دستش را به داشبورد گرفته بود…

کارن به جلو که نگاه کرد متوجه سرعت عجیبش شد… کی به صد و هشتاد سرعت رسیده بود؟

پایش را از روی گاز برداشت و سرعت ماشین را کم کرد. سپس به راسا نگاه کرد. دختر بیچاره به خود می‌لرزید!

چشم‌های زیبایی داشت و نمی‌شد این را رد کرد. وقتی می‌ترسید، زیبا تر می‌شد!

زیرلب گفت:

_ببخشید. اصلا حواسم نبود.

اما خودش هم می‌دانست که باید حواسش را بیشتر جلوی آن دختر جمع می‌کرد!

راسا دستش را به قلبش گرفته بود و چادر از سر روی شانه‌هایش افتاده بود. درحالی که راسا با چشم‌هایی درشت به کارن نگاه می‌کرد، کارن ابتدا لبخند بی‌جانی زد اما کم‌کم به خود آمد و لب‌هایش را بیشتر کش داد.

_می‌ترسی خانم کوچولو؟ عجیبه! دختر پر دل و جراتی که از مدرسه با یه پسر فرار می‌کنه چجوری از این یذره سرعت می‌ترسه؟

راسا واقعا این کار را کرده بود؟

جمع غریبه بود…

حتی خودش را هم نمی‌شناخت!

کارن می‌دانست در برابر این دختر ساده، خیلی باید تلاش کند تا اعتمادش را به دست بیاورد.

کمی بعد، جاده باریک‌تر شد تا جایی که به محل زیبا و پر از رستورانی رسیدند. راسا با آنکه چند باری بیشتر نیامده بود اما آن جا را می‌شناخت.

پدر عاشق اینجا بود!

کارن ماشین را عمود بر در بزرگی که تابلوی رستوران بالای آن خودنمایی می‌کرد، قرار داد و تک بوقی زد. در همین حین برگشت   چشمکی نثار نگاه خیره راسا کرد. راسا از این حرکت او خوشش آمد و نتوانست لبخندش را کنترل کند. همین لحظه در باغ رستوران از داخل باز شد و دو کارگر که درحال باز کردن آن بودند، نمایان شدند.

کارن بالافاصله ماشین را راه انداخت و وقتی به کارگران رسید، هر دو جلوی او تعظیم کردند و گفتند:

_سلام آقا! خوش اومدی.

راست درحالی که هنوز این رفتار کارگران را درک نکرده بود، نگاهش به مقابل افتاد و ناگهان زبانش از آن همه زیبایی بند آمد…

گویی کارن این حالت راسا را دید که خندید و گفت:

_این‌جا از بهترین رستوران‌های ترقبه‌س. شده پاتوق من و تنهاییام! هر بار که دلم می‌گیره می‌آم به خودم می‌رسم!

سپس دستی به شکم کاملا تخت‌ش کشید و با صدای بلند تری خندید. راسا با این کار او به خنده افتاد و درحالی که نگاهش را معطوف به اطراف می‌کرد، گفت:

_واقعا زیباست! تا حالا این‌جا نیومده بودم.

_طبیعیه! چون اینجا خصوصیه و هرکسی رو راه نمی‌دن!

کارن درحالی که ماشین را گوشه‌ای پارک می‌کرد، جوری این جمله را ادا کرد که گویی یکی از سران مملکت است! راسا ابرویی بالا انداخت و پر غرور گفت:

_یعنی می‌خوای بگی خیلی کله گنده‌ای؟

کارن که درحال خاموش کردن ماشین بود، بو این جمله راسا چند ثانیه به او خیره ماند…

نگاه خیره‌اش آن‌قدر ادامه دار شد تا بالاخره راسا غرید:

_والا راست می‌گم!

با این جمله او، کارن دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند از خنده منفجر شد!

راسا که نمی‌فهمید کجای حرف‌هایش این‌قدر مضحک بوده، با حالی خجالت زده، اخم کرد و دست به سینه به کارن خیره شد تا خنده‌هایش تمام شود!

کارن که چشم‌های ریز شده و نگاه مرموز او ا دید، خنده‌ش تشدید شد و در همان حال، انگشت اشاره و وسطش را به سمت صورت راسا جلو آورد و گونه او را بین دو انگشتش فشرد؛ سپس گفت:

_خنگ کوچولو!

اگر رمان رامشگر رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم بهار نوری برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان رامشگر

راسا: خجالتی، مرموز، خاکستری، رویاپرداز.
بارمان: دنبال عدالت، پسر محبوب خانواده، منطقی.
مهرپور: سنگدل، دنبال منفعت شخصی.
والنسیا: بالرین معروف، به دنبال حقیقت.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید