مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان کوپید

سال انتشار : 1402
هشتگ ها :

#شکست_عشقی #خیانت #عشق_بچگی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان کوپید

برای دانلود رمان کوپید به قلم گیسو خزان نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان کوپید را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان کوپید

رمان کوپید روایت عشقیه که قراره بعد از یازده سال تحت اجبار به وصال برسه…

هدف نویسنده از نوشتن رمان کوپید

صحبت درباره مشکلات افرادی که درگیر ویتیلیگو هستن و از بین بردن باورهای غلطی که مردم درباره این مسئله دارن…

پیام های رمان کوپید

ثابت قدمی در راه عشق و داشتن اعتماد به نفس در راه رسیدن به آرزوها.

خلاصه رمان کوپید

دختری که از چهارده سالگی به پسرداییش دل بسته و به خاطر شرایط زندگی جفتشون چاره ای جز دفن کردن این عشق تو وجودش نداشته.. حالا بعد از یازده سال.. باید اون خاک هایی که تو این سال ها روش ریخته رو کنار بزنه و عشقش و از اعماق قلبش بیرون بکشه و زنده اش کنه.. در حالی که هیچ امیدی به دو طرفه بودن این احساس نداره!

مقداری از متن رمان کوپید

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر گیسو خزان، رمان کوپید :

آبکش بزرگی که مامان بهم داده بود و با یه دست نگه داشتم و بعد از عوض کردن دمپایی های روفروشیم.. با دمپایی های جلوی در که چهار سایزم برام بزرگ بود.. پا به حیاط گذاشتم برای چیدن ریحون هایی که مامان خودش تو باغچه کاشته بود و حالا می خواست هنرش و توی پرورش سبزی های ارگانیک و محلی به زن داداشش نشون بده!

نمی دونم اگه این مسئله انقدر براش مهم بود چرا غروب که هوا هنوز تاریک نشده بود بهم نگفت که برم ریحون ها رو بچینم..

الآن تو این هوا.. با این وضعیت پر استرس.. تو حضور مهمون هایی که توی خونه امون نشستن و با این دمپایی هایی که هیچ رقمه تو پام چفت نمی شه.. وقتی پام و تو تاریک ترین قسمت حیاط که از شانس مزخرفمم لامپشم سوخته می ذارم.. طبیعیه که پام به اون شلنگ همیشه ولو وسط زمین گیر کنه و پرت شم تو باغچه ای که به خاطر بارندگی امروز حسابی گل بود..

ولی کاش واقعاً شانس داشتم و به طور کامل توی باغچه می افتادم.. حتی اگه سرمم به آجرهای کنارش می خورد و همون جا تموم می کردم.. راضی تر بودم از این که وسط راه تنم به این ماشینی که درست چسبیده به باغچه پارک شده بخوره و صدای نکره دزدگیرش و بلند کنه!

در حالی که حس می کردم تو باتلاق فرو رفتم و هرجا از زمین که دست می زدم تا خودم و بلند کنم دستم بیشتر فرو می رفت.. خدا خدا می کردم به خیال این که یه گربه رو ماشین پریده این آژیر و از همون داخل خونه قطع کنن و هوس بیرون اومدن به سرشون نزنه!

ولی صدای باز شدن در ورودی و قدم هایی که داشت به این قسمت نزدیک می شد.. شانس گند اون شبم و تکمیل کرد و من قبل از این که بخوام یه بار دیگه دعا کنم که حداقل دایی گرگین برای خاموش کردن دزدگیر اومده باشه.. با صاحب همین ماشین چشم تو چشم شدم!

منی که همیشه حتی تو حالت عادی در برابر این چشم ها.. به خصوص وقتی خیره و مستقیم به من نگاه می کردن خلع سلاح بودم و همه اعضای بدن و تو صدر همه اشون قلبم.. در برابرش تسلیم می شد..

حالا تو این وضعیت مثل خر تو گل گیر کرده که دلم می خواست آب بشم از خجالت و باید زودتر یه راهی واسه جمع و جور کردن خودم پیدا می کردم هم دست از این خیرگی که پشت سرش همه تنم به نبض می افتاد و دمای بدنم به طرز عجیبی افت پیدا می کرد.. برنداشتم.

تا این که مثل همیشه اول اون نگاهش و گرفت و بعد از خاموش کردن دزدگیر بی تفاوت پرسید:

– تو خوردی به ماشین؟

– آره.. پام گیر کرد به شلنگ.. افتادم!

در حالی که امید داشتم تو سوال بعدی بپرسه:

«چیزیت نشد؟»

شنیدم که گفت:

– چقدر تاریکه این جا!

صداش در اوج جذابیت و گوش نواز بودن.. هیچ حسی نداشت.. نه تعجب.. نه خنده.. نه هیچ چیزی که بخوام فکر کنم واقعاً تاریکی این جا براش مهمه.. واسه همین جواب ندادم تا این که چراغ قوه گوشیش و روشن کرد و گرفت سمت من..

سریع سرم و به سمت شونه چپ چرخوندم و ناچار شدم جواب بدم:

– لامپش سوخته!

نور که از رو صورتم برداشته شد.. سرم و برگردوندم که دیدم اون سمت باغچه رو پاهاش نشسته و حالا داره به لنگه دمپایی که از پام در اومده بود نگاه می کنه..

– این دمپایی یه کم برات بزرگ نیست؟!

به دنبال حرفش نگاه و نور گوشیش و به سمت پاهام گرفت.. انگار واقعاً نمی دونست این دمپایی برام بزرگه یا نه و می خواست تو همین وضعیت تخمین بزنه که سریع پاهام و زیر دامن بلندم قایم کردم..

– تقصیره مامانه! همیشه یه جوری دمپایی می خره که همه بتونن بپوشن!

– تو این خونه دیگه کسی زندگی نمی کنه که سایز پاش انقدر باشه!

مات و مبهوت زل زدم بهش.. هیچی از لحنش نفهمیدم و می خواستم با نگاه کردن تو چشماش بفهمم این حرفم مثل بقیه حرفاش بدون حس و کنجکاوی بود یا.. یا داشت یه جورایی متلک مینداخت!

هرچند که چیزی نفهمیدم چون.. همه هوش و حواسم پرت اون چشمای زیادی کشیده شد و موهای مشکیش که مثل همیشه شلخته روی پیشونیش ریخته بود و به خاطر نور موبایلش و سایه ای که رو صورتش افتاده بود.. پریشون تر هم به نظر می رسید و این.. برای من.. حکم غذای روح و داشت!

با این حال سریع به خودم اومدم و نگاهم و گرفتم..

– شوهرِ قصیده.. بعضی وقتا میاد.. به پای اون می خوره!

دیگه چیزی نگفت و از جاش بلند شد و حین بلند شدن.. دستش و به سمتم دراز کرد تا کمکم کنه واسه سر پا وایستادن و این.. دیگه برای منی که تا مدت ها می خواستم با فکر و خیال همین نگاه چند ثانیه ای توی خلوت و تنهاییم عشق کنم.. خیلی زیادی بود..

واسه همین یه بهونه برای رد کردنش پیدا کردم و گفتم:

– خودم پا می شم.. دستم گلیه.. دستت کثیف می شه!

– می شورمش!

دیگه حس کردم زیادی دستش به خاطر من دراز مونده و اگه ردش کنم بی ادبی می شه که به ناچار ازش برای بلند شدن کمک گرفتم..

ولی قبل از این که بخواد نور گوشیش و این بار روی دستم بندازه تا احتمالاً چیزایی که تا حالا بهش دقت نکرده بود و ببینه دستم و عقب کشیدم و گفتم:

– مرسی!

نه جوابم و داد.. نه از جاش تکون خورد که نگاهی بهش انداختم و حس کردم.. می خواد حرف بزنه. اصلاً شاید.. از اول به قصد حرف زدن اومد تو حیاط و تا الآن فقط داشت مقدمه چینی می کرد تا به اون موضوع اصلی برسه!

موضوعی که می ترسیدم چیزی درباره اش بگه و من نتونم خودم و.. احساسات توی دلم و ازش مخفی کنم.. واسه همین وقتی صدای مامان از دم در بلند شد نفس راحتی کشیدم:

– شیده؟ کجا موندی پــــس؟ سفره رو دارم میندازم!

حین حرف زدن خودش و به این قسمت از حیاط رسوند و بعد از یه نگاه به سر و وضع درب و داغون و کثیف شده من.. رو به برادرزاده اش گفت:

– یزدان جان.. برو تو.. هوا سرده.. تو عادت نداری سرما می خوری!

در جواب مامانم سرش و به تایید تکون داد و بدون نگاه کردن به من رفت داخل و من.. همه فکرم پیش دستی بود که چند ثانیه تو دست گرمش قرار گرفت و عین احمقا دستم و مشت کرده بودم تا گرماش از بین نره و اگه چاره داشتم هیچ وقت نمی شستمش.. تا اثرشم پاک نشه!

– این چه سر و وضعیه شیده؟ می خوای من و دق بدی تو؟

ذهنم هنوز پیش اون چند دقیقه بود و اهمیتی به لحن پر از سرزنش مامانم ندادم..

– خوردم زمین!

– بیا برو تو لباسات و عوض کن.. یه جوری برو کسی نبیندتا! ببین لباسی که انقدر بهت می اومد و چی کار کردی؟

نگاهی به پیراهن بلند توی تنم انداختم و به این فکر کردم که چرا مامان انقدر اصرار داشت امشب حتماً چیزی رو بپوشم که خیلی بهم میاد.. می دونستم قصد و منظورشون چیه.. ولی.. ولی مگه برای اون اهمیت داشت که چه لباسی تن من باشه؟

– برو دیگه!

– ریحونا چی؟

– بیا برو تو خودم می چینم.. نصفشونم که به باد دادی!

نفسی از سر کلافگی کشیدم و رفتم داخل.. حسن خونه های قدیمی این بود که سالن اصلی از بقیه قسمت های خونه جدا بود و این برای منی که به سر تا پام گند زده بودم یه شانس محسوب می شد که بدون برخورد با مهمونا.. خودم و به اتاق و دستشویی برسونم..

البته اگه یکی از مهمونا.. قبل از من داخل دستشویی نرفته باشه و درست تو همون لحظه ای که من داشتم از جلوی در سرویس رد می شدم.. باهام چشم تو چشم نشه!

سریع سرم و پایین انداختم که نگاهم به دستای خیسش خورد.. چقدر سریع اومد شستشون و من چقدر احمقانه انتظار داشتم که اونم دلش نخواد اثرات اون برخورد چند ثانیه ای رو پاک کنه!

نمی دونم چه برداشتی از نگاه خیره ام به دستاش داشت که خودشم نگاهی بهشون انداخت و گفت:

– حوله پیدا نکردم!

– الآن میارم!

تند و هولزده رفتم تو اتاقم و حوله خودم و که تازه خریده بودم و هنوز ازش استفاده نکردم.. آوردم و دو دستی گرفتم سمتش..

– بفرمایید.. تمیزه!

– بود!

سرم و با تعجب بالا بردم که حین گرفتن حوله ادامه داد:

– به شرطی که با دست تمیز می آوردیش!

تازه حواسم جمع گل خشک شده روی دستم شد و کلافه شدم از این حواس پرتی مسخره ام که باعث می شد پیش این آدم انقدر سوتی بدم.

ولی اون نذاشت بیشتر از این خجالت زده بشم و بعد از خشک کردن دستاش حوله رو بهم برگردوند و باز حس کردم می خواست چیزی بگه که جلوی خودش و گرفت و رفت!

منم بعد از این که کامل از  پشت قد و هیکلش و براندازش کردم و تو ذهنم تخمین زدم از دفعه قبلی که دیدمش.. دو سه کیلو وزن کم کرده.. روم و گرفتم و رفتم تو دستشویی برای سر و سامون دادن به وضعیت آبرو برم!

تو اتاق پیراهنم و با یه شلوار جین و شومیز راه راه سفید مشکی عوض کردم و لحظه آخر یه جفت جورابم از جا جورابیم برداشتم و پام کردم.

نمی دونم چرا.. ولی نگاه های گاه به گاهی که جدیداً حس می کردم و مطمئن بودم که تحت تاثیر جو به وجود اومده توی خانواده هامونه.. باعث می شد این طوری راحت تر باشم..

اگه چاره داشتم و مامان بهم گیر نمی داد.. حتماً دستکش های سبک آفتابیمم دستم می کردم.. ولی به همین پوشش رضایت دادم و خواستم برم بیرون که در اتاق باز شد و قصیده اومد تو..

– سلام..

– سلام.. اومدید؟

– آره الآن رسیدیم.. ماهان کارش طول کشید.. اینا کی اومدن؟

– یه ساعتی می شه!

– حرفی چیزی نشد؟

نفس عمیقی کشیدم و خودم و زدم به اون راه که مثلاً از هیچی خبر ندارم..

– چه حرفی؟

– همین جوری.. گله و شکایتی.. چیزی!

– انقدر شعور دارن که بدونن درد خودمون بیشتره و حداقل پیش ما گله و شکایت نکنن!

دیگه چیزی نگفت چون نگاه متعجبش به لباسام افتاد و از اون جایی که مامان تلفنی در جریان ریز به ریز اتفاقات قرارش می داد.. حتی از این که من امشب چی قرار بود بپوشمم خبر داشت که گفت:

– پس چرا پیراهن آبی که تازه برات خریدم و نپوشیدی؟

برعکس این دو نفر من اصراری نداشتم که حتماً اون لباس تنم باشه و بی تفاوت گفتم:

– افتادم تو باغچه کثیف شد!

– ای بابا.. اون که خیلی بهت می اومد.. کمرشم تنگ بود هیکلت و عالی نشون می داد.. این چیه پوشیدی؟ خیلی گشاده که!

راه افتاد سمت کمدم و غر زد:

– حداقل اون پیراهن صورتیه که مروارید دوزی داره رو بپوش..

– وای قصیده ولم کن.. اون خیلی رسمیه.. راحت نیستم توش!

– آخه مگه داریم می ریم پیک نیک که دنبال لباس راحتی.. مهمونیه ها!

– آره مهمونیه.. ولی مهمونامونم غریبه نیستن.. خوبه دایی اینا سالی به دوازده ماه این جان.. حالا من بیام همچین تیپی براشون بزنم فکر می کنن چه خبره!

– خب حتماً یه خبری هست دیگه! حرف گوش کن!

چپ چپی نگاهش کردم و چرخیدم سمت آینه و مشغول مرتب کردن موهام به سمت چپ صورتم شدم.. داشتم فکر می کردم خوب می شد اگه همین یه امشب شال سر می کردم و رفتم سمت کمدم تا تصمیمم و عملی کنم..

– کجای دنیا دیدی خواهر بزرگتر به حرف خواهر کوچیکترش گوش کنه؟!

– حرف من حرف مامانه.. تو به حرف مامان گوش کن!

نفسی گرفتم و بی اهمیت به عز و جز زدنی که به قول خودش از مامان بهش سرایت کرده بود.. شال مشکی ساده ام و برداشتم و با اطمینان گفتم:

– همین جوری خوبه قصیده.. هر خبری هم که باشه.. بهتره از همین اول خودم باشم.. من یه بار گول این تظاهر کردن به چیزی که نیستم و خوردم.. دلم نمی خواد تجربه گندَم دوباره تکرار بشه!

قبل از این که بخواد یه بار دیگه حرف های تکراری راجع به این که «اون قضیه فرق می کرد» و به زبون بیاره.. شال و انداختم رو سرم و خواستم جلوی آینه مرتبش کنم که با دیدنش اصلاً یادش رفت چی می خواست بگه و عصبانی تر توپید:

– این و دیگه برای چی سر می کنی؟

– به خاطر ماهان!

– چرت و پرت نگو.. تو از کی جلوی ماهان شال سرت کردی؟ بهش برمی خوره ها.. بعد رفتیم خونه می خواد غرش و به جون من بزنه که مگه خواهرت از من نگاه بدی دیده که جلوی من روسری سرش می کنه!

– وای وای.. چرا فکر می کنی امشب قراره همه انقدر به پوشش من دقت کنن و براشون مهم باشه؟!

شال و به زور از سرم کشید و بعد از این که خودش موهام و مرتب کرد فرستادم سمت در..

– چون مهمه.. خودتم انقدر بی خودی نزن به اون راه.. برو تا منم لباسم و عوض کنم و بیام.

با اعصابی به مراتب خراب تر.. رفتم بیرون و سعی کردم با آماده کردن سفره شام.. ذهنم و از اتفاقی که داشت زیادی جدی می شد و هنوز هیچ کس مستقیم درباره اش با من حرف نزده بود.. منحرف کنم!

*

وسط ظرف های کثیف آشپزخونه.. نگاه خیره ام به ظرف ژله رنگین کمونی روی کابینت بود که سر شام.. همه ازش خوردن.. به جز اونی که باید می خورد.. به جز اونی که انگیزه ام بود برای درست کردن این ژله پر دردسر که از دیروز براش وقت گذاشتم..

چون حس می کردم برعکس اون پیراهن آبی.. این همون چیزیه که می تونم باهاش یه کوچولو جلب توجه کنم.. چون تمام مدتی که داشتم رنگ های مختلف این ژله رو با آب ترکیب می کردم.. تصویر اون کلیپی که توی اینستاگرام دیده بودم جلوی چشمم بود و می دونستم که ژله دوست داره.

ولی وقتی سر شام.. مامان با آب و تاب از هنر و سلیقه من و وقتی که برای درست کردنش گذاشتم تعریف کرد و به دنبالش تعارف کرد تا از ژله برداره.. محترمانه دستش و رد کرد و زن دایی بلافاصله توضیح داد:

«یزدان خیلی وقته دیگه ژله و از این جور چیزا نمی خوره!»

منم سریع بهش زل زدم تا از چهره اش بفهمم حرف مادرش و تایید می کنه یا نه.. که انگار اصلاً چیزی نشنید و براش بحث مهمی هم نبود که بخواد درباره اش حرفی بزنه یا توضیحی بده.

– این جایی چرا؟

با صدای قصیده از هپروت بیرون اومدم و با دیدن بشقابی که بی هدف توی دستم بود و اصلاً نمی دونستم چرا برداشتمش.. سریع انداختمش تو سینک و مشغول بالا زدن آستینام شدم..

– ظرفا رو بشورم دیگه!

– بذار واسه بعد.. وقتی مهمون تو خونه اس مگه واجبه الآن ظرف بشوری؟

– بعد کی می خواد بشوره؟ تو؟ بازم من باید بشورم که ترجیح می دم همین الآن بشورم به جای آخر شب..

وقتی دید مصرم و قصد کوتاه اومدنم ندارم.. با پوف کلافه ای نزدیک شد و گفت:

– خیله خب من می شورم.. تو شیرینی ها رو بچین تو ظرف.. یه سینی چایی هم بریز ببر تو..

– نمی خواد بشوری. بیا برو بشین پیش شوهرت.. مثل دفعه قبل می خواد تا آخر شب واسه امون قیافه بگیره که شما از زن من کار می کشید!

– چرت و پرت نگو بابا.. ماهان دفعه پیش یه مشکل دیگه داشت.. واسه شما قیافه نگرفته بود!

نفس عمیقی کشیدم و نگاه پر حسرتم و دوختم به صورت خوشگل و بی نقصش.. دلم می خواست بگم اون دیگه چرا با داشتن تویی که مثل قرص ماه می مونی.. باید مشکل داشته باشه.. اونم وقتی در نظر یکی مثل من.. شبانه روز هم قربون صدقه این همه زیبایی و جذابیت بره بازم کمه..

ولی خب.. این تفکر زیادی غیر منطقی بود که بخوام فکر کنم همه مشکلات زندگی.. توی ظاهر و چهره و اندام خلاصه می شه.

واسه همین تو سکوت روم و برگردوندم و بعد از پایین کشیدن آستینام و بستن دکمه روی مچش.. مشغول ریختن چایی شدم که دوباره قصیده پرسید:

– زن دایی نگفت چرا کیان و زرین نیومدن؟

– نه.. کجا بیان؟ تعطیلات نیست که.. مدارس تازه باز شده کیان هم دو تا بچه مدرسه ای داره.. زرین هم حتماً یا خودش یا شوهرش کار داشتن دیگه!

مکثی کردم و با صدای آروم تری ادامه دادم:

– بعدشم.. خودشونم معلوم نیست چرا یهو پاشدن اومدن!

– یعنی تو نمی دونی!

سرم و به سمت قصیده که با لبخند کج و یه وری داشت نگام می کرد چرخوندم و با حرص گفتم:

– نه.. تا وقتی یکی رک و راست باهام حرف نزنه و نگه باز چه خوابی برام دیدن هیچی نمی دونم. یعنی ترجیح می دم که ندونم.

– آدم نیستی که کسی باهات حرف نمی زنه.. می خوای بازم کولی باز دربیاری!

– حق ندارم؟

صدام دیگه کم کم داشت از شدت عصبانیت بالا می رفت که قصیده ترجیح داد بحث و ادامه نده و مشغول انجام کارش شد..

منم دیگه چیزی نگفتم و بعد از پر کردن استکان هایی که مامان مختص امروز خریده بودشون.. یه ظرف کوچیک هم از شیرینی نخودچی که دایی اینا خریده بودن پر کردم و گذاشتم تو سینی و رفتم بیرون.

تو همون نگاه گذرای اول.. وقتی توی سالن ندیدمش.. با استرس کمتر و تنفس راحت تری تونستم چایی رو بین مهمون های کم تعدادی که با ورودم به طرز عجیبی ساکت شدن بچرخونم..

اول برای عزیز تعارف کردم ولی به جای اون که با یه لبخند پر از غم مات چهره ام بود.. دایی گرگین که کنارش نشسته بود دو تا چایی و شیرینی برداشت و لبخند مهربونش و به صورتم پاشید..

– دستت درد نکنه عزیزم!

منم با لبخند جوابش و دادم و رفتم سمت زن دایی تهمینه..

چشمم به سینی بود ولی نگاه خیره اش و بدجوری روی صورتم حس می کردم.. انگار که برای اولین بار داشت من و می دید..

تا این که بالاخره یه لیوان برداشت و تشکر کرد و من سریع از زیر نگاه تیزش فرار کردم.. جو انقدر در نظرم سنگین بود که بعد از تعارف چایی به ماهان و مامانم.. خواستم فرار کنم سمت آشپزخونه که صدای مامان بلند شد:

– برای یزدان هم چایی و شیرینی ببر شیده جان!

نگاهم و یه دور دیگه تو سالن چرخوندم و قبل از این که بپرسم کجاست زن داییم گفت:

– رفت تو بالکن.. زحمت می کشی براش ببری.. عادت داره به چایی بعد از غذا!

چشمم یه لحظه به ماهان افتاد.. سرش پایین بود و داشت رو لبه لیوانش دست می کشید.. ولی می شد پوزخند پر تمسخرش و دید.

واقعاً هم با این نمایش بازی کردن هاشون شرایط مسخره ای رو به وجود آورده بودن و من به ماهان حق می دادم که خنده اش بگیره از این وضعیت که مثلاً همه داشتن خودشون و می زدن به اون راه تا این مسئله رو.. کاملاً طبیعی جلوه بدن..

نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت بالکن.. از همون اول با دیدن پرده به هم خورده جلوی در بالکن فهمیدم که باید این جا باشه ولی منم از همین جماعت یاد گرفته بودم تظاهر کردن و.. تا براشون سوال پیش نیاد که من چرا تا این حد حواسم بهش هست!

هر چند که بعضی کارا دیگه کاملاً از کنترلم خارج می شد.. وگرنه باید با همون ظرف شیرینی بیرون می رفتم و اصلاً لزومی نداشت.. جاش و با یه قندون عوض کنم چون اطمینان داشتم که چاییش و به جز قند با هیچ چیز دیگه ای نمی خوره..

البته اگه.. مثل اون ژله.. این جا هم تصوراتم و به هم نمی زد!

سینی رو بین یه دستم و شکمم نگه داشتم و با اون یکی دست پرده رو کنار زدم و در بالکن و باز کردم.. پشت به من با تکیه به نرده ها وایستاده بود و خیره به قسمتی از حیاط پشتی.. که گل و گیاهاش به خاطر نرسیدن داشتن از بین می رفتن.. سیگار می کشید.

جلو رفتم و گفتم:

– بفرمایید!

اگر رمان کوپید رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم گیسو خزان برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان کوپید
  • شیده: منطقی. کم حرف‌‌. صبور.
  • یزدان: مغرور. زودجوش. سرد.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید