مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان پیله سوخته

ژانر و دسته بندی : ،

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان پیله سوخته

این کتاب قبلا توسط انتشارات صدای معاصر به چاپ رسیده است. نسخه الکترونیک موجود در اپلیکیشن باغ استور با رضایت ناشر و مولف اثر منتشر شده است.

خلاصه رمان پیله سوخته

پیله سوخته حکایت زندگی دو دختر با گذشته‌ای تقریبا یکسان و حالی کاملا متفاوت است.
نازنین فاضل وکیل پایه یک دادگستری با در دست گرفتن یک پرونده‌ی قتل، پایش به زندگی یک دختر باز می‌شود دختری از جنس آتش. پرونده‌ای که قاتلش هم مرد است و هم خوی مردانگی دارد. این سو نازنین متعهد و مقید به اصول اخلاقی‌ست و آن طرف شراره‌ی کارتن خواب است که‌دست برقضا‌ عاشق است و شیدا. همه چیز از جایی شروع می‌شود که پرونده به نفع نازنین فاضل تمام و شراره پا داخل خانه‌‌ی نازنین می‌گذارد. جایی که تهش به قعر جهنم می‌رسد.

مقداری از متن رمان پیله سوخته

صدای ناراحت لیلی در گوشم پیچید.
ـ الان کجایی؟ بیا در کلانتری حرف بزنیم.
صدایم را بلند کردم.
ـ حرفی نمونده. هر قبرستونیم که هَسَم، به تو دیگه هیچ ربطی نداره!
بدون خداحافظی قطع کردم که در صدم‌ثانیه، کیف و ساکم از دستم کشیده شد. مشتم دسته‌‌‌ی کیف و ساک را محکم گرفته بود که باعث شد به زمین بخورم و روی سنگ‌فرش پیاده‌رو کشیده شوم. مقاومت کردم و دستم را رها نکردم. آن دزد بی‌‌همه‌چیز تعادلش را از دست داد و به زمین خورد. زانویم درد می‌کرد. کل لباس‌های تنم با خاک یکسان شد. تا خواست از جا بلند شود، به‌سمتش خیز برداشتم و چاقوی ضامن‌‌دار را از جیبم بیرون کشیدم و روی صورتش گذاشتم. مردم کم‌وبیش دورمان جمع شدند. به چهره‌‌‌ی خشن و ترسیده‌اش که به‌وضوح دو حالت متضاد داشت، نگاه کردم و چاقو را کمی روی صورتش فشار دادم و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم، با فریاد گفتم:
ـ چه غلطی کردی؟! بی‌‌کس‌وکارِ الوات! می‌خوای همین جا خط‌خطیت کنم تا حساب کار دسِت بیاد؟!
از لابه‌لای جمعیت، زنی مسن به‌سمتمان آمد. شانه‌‌‌ی دردناکم را گرفت و رو به من با آرامش گفت:
ـ صلوات بفرست دخترجون. یه خبطی کرد… تو بگذر… بذار بره مادر. معلومه اینم دردمند و بیچاره‌س.
نگاهی پرکینه به آن جوان با تیپ جلفش انداختم و چاقو را درون جیبم گذاشتم. دستی به شلوار خاکی‌‌‌‌ام کشیدم و گفتم:
ـ حله… فقط زودتر شرش رو کم کنه تا نزنم ناکارش کنم.
جمعیت کم‌کم متفرق شد و آن دزد در یک چشم به هم زدن از جلوی دیدم گریخت. ساک و کیفم را لنگان‌لنگان به گوشه‌‌ای از پیاده‌رو بردم. نگاهی به تیپ خاکی و داغانم انداختم. مشغول تکاندن سرآستین و روی زانوهایم بودم که با صدایی آشنا، دستم از حرکت ایستاد و با بهت به‌سمت صدا برگشتم. با دیدن آن دخترک سریش و فضول، عصبی سری تکان دادم. در اصل متعجب بودم که همیشه او چطور سر بزنگاه از راه می‌رسد. بی‌‌توجه به او، نگاهی به آرنجم انداختم و گوشه‌‌ای از پیاده‌رو روی زمین نشستم تا کمی نفس بگیرم. خودم را با چک کردن همان ساک پر از لباس سرگرم کردم. حضورش را کنارم حس کردم. اخم کردم و کمی به‌سمت مخالفش چرخیدم. او هم چرخید و این بار درست روبه‌رویم روی زانو نشست. با دقت به من نگاه کرد. نگاهش را دوست نداشتم؛ انگار داشت تمام مغزم را زیر و رو می‌کرد. تیز نگاهش کردم و با تشر گفتم:
ـ ها؟! نگاه می‌کنی که چی؟! تو چشام حلوا خیرات می‌کنن؟! نمی‌فهمم چرا من هرجا هسم، تو عین اجل معلق سر می‌رسی… دِ شرت رو کم کن دختر!
برخلاف تصورم، جبهه نگرفت. در عین ناباوری، زیپ کیفش را باز کرد و بطری آب‌معدنی را به‌سمتم گرفت و درحالی‌که اشاره می‌کرد بطری را بگیرم، گفت:
ـ تو فکر کن قسمته. این دختر هم اسم داره… نازنینم، نازنین فاضل.
بطری را از دستش کشیدم و لب کج کردم. ادایش را زیر لب درآوردم.
ـ نازنینم، نازنین فاضل. خو هسی که باش، به من چه؟!
خندید، شیرین و جذاب. خنده‌هایش ملیح و بی‌‌صدا بود. به او نگاه کردم. کم‌کم خنده‌اش را خورد و رو به منی که یک‌‌نفس بطری آب را سر کشیدم، گفت:
ـ خب! کجا می‌خوای بری؟ اونم با ساک لباس، این‌وقت‌روز، تو یه خیابون خلوت…
وقتی مانند بازجوها سؤال و جوابم می‌کرد، دوست داشتم گردنش را با دستانم خرد کنم. دندان روی هم ساییدم و گفتم:
ـ آخه به تو چه؟! داروغه‌ای؟! مفتشی؟! آژان محله‌ای؟! تو کی‌ای که باس بِت جواب بدم؟!
ابرویی بالا انداخت و از جا بلند شد. دستش را به‌سمتم گرفت و با لحنی خونسرد گفت:
ـ درحال‌حاضر تو این جامعه‌‌‌ی درهم برهم، وکیلم. حالا هم دستت رو بده من… هرجا خواستی بری، می‌رسونمت.
خواستم مقاومت کنم؛ اما با درد بدی که در استخوان پایم پیچید، به‌اجبار کمکش را قبول کردم و دست در دستش گذاشتم. خودش بدون اینکه من حرفی بزنم، کیف و ساکم را از جا برداشت و دستم را دور گردنش انداخت. همان‌طور که من را به‌سمت خیابان می‌برد، گفت:
ـ به من تکیه بده… حتماً سر زانوهات حسابی خراشیده…
این حجم از تحمل و کمکش را درک نمی‌کردم. او حتی من را نمی‌شناخت و بدون هیچ حرف اضافه‌‌ای به کمکم آمد. از این دست آدم‌ها در زندگی‌‌ام مانند ققنوس، افسانه شده بودند.
در ماشین نشسته بودیم و نازنین بی‌‌هدف خیابان‌ها را دور می‌زد. زیر چشم نگاهش کردم. تمام حواسش به رانندگی بود. بدون اینکه نگاهم کند گفت:
ـ از خونه فرار کردی؟ آدرس بده من با خونواده‌ت حرف می‌زنم.
به نیم‌رخش نگاه کردم؛ ‌آن‌قدر که سنگینی نگاهم را حس کرد و نیم‌نگاهی به‌سمتم انداخت. ناخودآگاه پوزخندی زدم و گفتم:
ـ بی‌خیال دُخی… یه گوشه‌موشه نیگه‌‌دار پیاده می‌شم…
ماشین را گوشه‌‌ای پارک کرد و به‌سمتم چرخید. جدی نگاهم کرد و گفت:
ـ نمی‌خوای که باور کنم با این تیپ و قیافه داری می‌ری سفر یا مهمونی؟! سعی نکن من رو دور بزنی… نمی‌خوای بگی، مشکلی نیست؛ اما دروغ نگو. حالا بگو کجا ببرم برسونمت؟
از او چشم گرفتم و به غبار آسمان نگاه انداختم. آهی از دل بی‌‌صاحبم بلند شد. با صدایی تحلیل‌رفته گفتم:
ـ برسونم قبرستون.
کمی نگاهم کرد و سپس سری تکان داد. زیر لب گفت:
ـ باشه، مشکلی نیست.
تا رسیدن به مقصد میان من و اویی که نه غریبه بود و نه آشنا، سکوت حکم‌فرما شد.

***

بازهم آن خانه‌‌‌ی رؤیایی. نمی‌دانم چرا با دیدن آن خانه یاد قصه‌های پریان می‌افتادم. به افکارم خندیدم و دکمه‌‌‌ی آیفون را فشردم. بازهم بدون هیچ پرسشی در باز شد و این بار من بدون ترس و مصمم درون آن حیاط به‌شدت باصفا پا گذاشتم. مادر علیرضا دم در ایستاده بود و انتظارم را می‌کشید. با لبخند از پله‌ها بالا رفتم و با او دست دادم. با خوش‌رویی جوابم را داد و من را به‌سمت سالن راهنمایی کرد. پرده‌های زرشکی با حریرهای طلایی و سفید، به سالن جلوه‌‌‌ی ویژه‌‌ای داده بود. من را به‌سمت راست سالن، جایی که یک دست مبلمان راحتی آبی و سفید بود، هدایت کرد. با تعارفات معمول، روی تک‌مبل روبه‌روی تلویزیون نشستم. الهه هم پس از چند دقیقه، با ظرفی میوه به ما ملحق شد. لب‌های خشکم را با زبان ‌‌‌‌تر کردم و گفتم:
ـ ببخشید که بازم مزاحم شما شدم.
مادر علیرضا با ملایمت سری تکان داد و گفت:
ـ اختیار دارید… خونه از خودتونه.
لبخندی زدم و پا روی پا انداختم. سعی کردم تمام جملات را در ذهنم مرتب کنم. سپس با اندکی تأخیر، خیره به آن دو گفتم:
ـ خب راستش پسرتون اصلاً با من همکاری نمی‌کنه. من فکر می‌کردم با شخص من مشکل داره، درصورتی‌که قبل از این‌هم از پذیرش وکلای دیگه سر باز زده. درهرصورت، این عدم همکاری به نفعش نیست؛ ولی من می‌خوام که شما بهم کمک کنید. من فکر می‌کنم می‌شه شواهد و مدارکی دال بر بی‌‌گناهیش پیدا کرد. هرچند نمی‌تونم به‌طورقطعی قول برائت رو بهتون بدم، اما می‌خوام تمام تلاشم رو به کار بگیرم. برای همین لطفاً به سؤالاتی که می‌پرسم، به‌طور دقیق جواب بدید، لطفاً!
با دقت به حرف‌هایم گوش کردند و سپس در تأیید حرف‌هایم سری تکان دادند. گرمم بود. باد کولر غیرمستقیم به من می‌خورد و این کمی اعصابم را مشوش می‌کرد. دشمن سرسخت گرما بودم و حتی برای چند دقیقه نمی‌توانستم گرما را تحمل کنم. نفس عمیقی کشیدم و با دست مقنعه‌‌‌ام را تکان دادم که باد نسبتاً دلچسبی به گلویم خورد. با حالی بهتر خواستم ادامه بدهم که الهه از جا بلند شد و با یک عذرخواهی از جلوی دیدم خارج شد. با صدای مادر علیرضا سر برگرداندم و لبخند زدم.
ـ بله می‌گفتم خانوم صابری…
میان کلامم آمد و گفت:
ـ فرح هستم، عزیزم.
لبخندی محو به تأکید روی اسمش زدم و ادامه دادم:
ـ بله فرح‌خانوم. خواستم بدونم که دقیقاً کی و چه زمانی نامزدی پسرتون با نامزدش، فرنوش محمدی، به هم خورد و چرا؟
اشک درون چشمانش حلقه زد. در همان بین، الهه با سینی شربت‌آلبالو به سالن بازگشت. خدا می‌دانست که چقدر آن لحظه به چنین شربت دلچسبی نیاز داشتم. تشکر کردم و لیوان را برداشتم. جرعه‌‌ای از شربت را نوشیدم و خنکای آن باعث شد گرمای درونم کمتر شود. فرح‌خانم، پا روی پا انداخت و لب گزید، سپس خیره به نقطه‌‌ای از میز تمام‌شیشه آرام شروع کرد:
ـ دقیق یادمه یک سال و نیم پیش بود. علیرضا، بچه‌م از همون اولشم راضی نبود؛ ولی من… خدا ازم نگذره… من گردن‌شکسته عاشق چشم و ابروی دختره شدم. توی کلاس یوگا دیدمش و اصرار پشت اصرار که باید بریم خواستگاری. چه می‌دونستم با این کار سند قتل بچه‌م رو امضا می‌کنم. شوهرم، آقااحمدرضا وقتی فوت کرد، علی گوشه‌گیرترم شد. سرش به درس و کتاباش بود. از وقتی نامزد کردن، بچه‌م روزبه‌روز عین شمع آب می‌شد و هیچی به زبون نمی‌آورد. تا اینکه پنج ماه پیش یهو زدن به تیپ‌وتاپ هم و علیرضا گفت نمی‌خوامش. هرچی گفتم، هرچی التماس کردم چرا، گفت نپرس. فقط گفت نمی‌خوامش و یه روز بی‌‌‌‌سروصدا توافقی از هم جدا شدن.
متفکرانه به تمام حرف‌هایش گوش کردم. از مابین جملاتش فهمیدم که فرنوش، دختری زیبا از خانواده‌‌ای پولدار بوده است.
جرعه‌‌ای دیگر از شربت را خوردم و لیوان را روی میز گذاشتم. دستی به چانه‌ام کشیدم و پرسیدم:
ـ روز قتل فرنوش، پسرتون کجا بود؟ می‌دونید؟
فرح‌خانم به نشانه‌‌‌ی ندانستن، سری تکان داد. این بار سؤالی به الهه نگاه کردم که رنگ‌پریده به من چشم دوخته بود. چشمان تیزبینم اشتباه نمی‌کرد، حتم داشتم چیزی می‌داند. خیره نگاهش کردم که سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته گفت:
ـ من می‌دونم.
من مشتاق و مادرش متعجب به او نگاه کردیم. لب گزید و چانه‌اش لرزید. قطره اشکی از لابه‌لای مژه‌های بلند طلایی‌اش به روی گونه‌اش غلتید. با بغض گفت:
ـ علی اون روز رفته بود که فرنوش رو توی گالری عکاسیش ببینه. می‌گفت فرنوش ازش خواسته به اونجا بره. بعدشم که… خبر قتل فرنوش به گوشمون رسید و همه‌مون رو شوکه کرد.
همه‌چیز داشت جالب و غیرقابل‌پیش‌بینی پیش می‌رفت. حرف‌های تازه برایم حکم مهره‌های طلایی رو داشت. تنها یک سؤال دیگر ذهنم را مشغول کرده بود. آن‌هم از وقتی که مادر و خواهر علیرضا صابری را دیدم، سؤالی مدام در ذهنم بالا و پایین می‌شد. بالاخره دل را به دریا زدم و بعد از اینکه از الهه تشکر کردم، رو به فرح‌خانم گفتم:
ـ ببخشید یه سؤال دیگه… البته این سؤال کاملاً شخصی و در اثر کنجکاوی خودمه، در نتیجه می‌تونید جواب ندید. خیلی وقته ذهن من رو به خودش مشغول کرده و اونم اینه که، پسرتون علیرضا به‌هیچ‌عنوان شباهتی به شما نداره. هرچند من پدرشون رو ندیدم، ولی…
می‌خواستم بگویم ولی حدس می‌زنم که شبیه پدرش باشد که فرح‌خانم میان کلامم دوید و درحالی‌که گریه می‌کرد گفت:
ـ علی بچه‌‌‌ی واقعی ما نیست… یازده، دوازده سالش بود که از پرورشگاه آوردیمش.
ابروهایم به رستنگاه سرم چسبید و چشمان گردشده‌‌‌ام نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. این واقعیتی که با گوش‌هایم شنیده بودم، فرای تصوراتم بود.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید